۵ پاسخ

حالا تو اینو میگی ، من موندم چه گوهی بخورم سال اول برادرشوهرم فوت کرده شوهرمم تک پسر مونده با ۳ تا خواهر میگن باید شب چله باشی چون سال اول چله داداشته باید باشی راست هم میگن از یه طرفم روز مادر خونه مادرشوهرم بودیم ناهارشو خونه مامانم ، الان شوهرم مونده وسط من میگم بریم خونه مامانم بهشون بگو ما شام نیستیم از یه یطرفم اونا میگن باید باشین زشته من موندم بخدا حق میدم به شوهرم باید باشه ولی خب خانواده من چی بخدا مثل خر موندم تو گل

وای اشتباه کردی هرچقدم بد بود نباید میگفتی
ما فردا شب همگی خونه پدرم هستین❤️

من و همسرم دوتا یلدا میگیرم نه مهمونیم نه مهمون داریم

نباید پیش هیچ کس بخصوص کسی که میدونی ممکنه به گوش مادرشوهرت برسونه بدش رو بگی
سیاست داشته باش اونجا گفت چه خوبه بگو آره خیلی خوبن همیشه هوامو دارن کمک حالم هستن و .... نه اینکه خودت رو بده کنی

من مادرشوهرم زنگ زد گفت شب یلدا کجایی گفتم میرم خونه مامانم شوهرمم گفت مامانم اینا تنهان منم گفتم مامان منم تنهاس میرم اونجا

سوال های مرتبط

مامان قلب مادر مامان قلب مادر ۱ سالگی
من دیگه بریدم خسته شدم
حرف ها و تنهای مادرشوهرم صبح تا شب تو سرم داره رژه میره تنهایی و نبود هیچ کس جز شوهرم تو یه شهر تنها داره پدرمو درمیاره
بچه ۶ ماهه استپ وزنی کردی
صبح تا شب از شیره بادوم تا ماهیچه و تخم مرغ همه چی درست می کنم هیچی نمی خوره
بزور باقاشق شیرخشک میدم نمی خوره بالا میاره
مادرشوهرم می گه چقدرسایز پاهاش کوچیکه
چقدر قدش کوتاه
به بچه های یکساله نمی خوره
دارم نابود می شم
هرروز حرفاش توی سرمه
پسر من قبلا تو بیمارستان تشنج بدون تب کرد بستری بود
سراون استپ وزنی گرفته
همش دارم ازش نیش می خورم
حرف می شنوم
به مادرشوهرم می گم خاله ام تازه زایمان کرده مادرشوهرشون مادرش پیششن
چون ازم پرسید کی پیششه
بعد برگشته می گه خاله ات سرتره براهمین مادرشوهرش پیششه
آخه من زایمان کردم
نیومد به من سربزنه خونه مادرم
انقدر نیش میزنه
الان یه هفته این حرفارو شنیدم از ذهنم بیرون نمیره حرفاش
هرروز مثل چی به بچه میرسم خونه تمیز می کنم
هیچ کسی هم ندارم دردمو بهش بگم آروم شم‌
خدا کجاست دلمو شاد کنه آرومم کنه
بابا خسته شدم دیگه😭😭😭😭😭😭😭😭😭
مامان آقا آرتا مامان آقا آرتا ۱۷ ماهگی
بیاین یه چیزی رو براتون تعریف کنم
پارسال که من به خاطر دفع پروتئین تو بیمارستان بستری شده بودم دقیقاً صبح تولد آرتا مادر شوهرم رفته بود شیرخوارگان علی اصغر اونجا یه دونه پارچه سبز که به دست بچه می‌بندن بهش دادن اونم به همه می‌گفت برای عروسم و بچه تو شکمش دعا کنید بعد از ظهرش اون پارچه رو داد به شوهرم برام آورد بیمارستان
به علی میگفت نگران نباش من امام حسین رو به علی اصغرش قسم دادم که هردو صحیح و سلامت باشن
من کلا ادم مذهبی نیستم
ولی اونموقع که مادرشوهرم این پارچه رو فرستاد خدا شاهده یه انرژی سمتم اومد
از لحاظ مذهبی بودن نمیگما
اینکه واقعا علی و ما براش مهمیم و دوسمون داره
اینکه ادمایی رو دارم که نگرانم باشن
این قرانم کلا برای ارتا خریده بودم که تو ساک بیمارستانش باشه
بعد که اومدیم خونه من اون پارچه ی سبزو گذاشتم لای قران پسرم
الان که دیدمش یادم اومد گفتم واسه شماهم تعریف کنم
خلاصه که درسته اگه یه حرفی بزنه بهم برمیخوره ولی خب دلیل نمیشه محبتاشم یادم بره🥺