۱۰ پاسخ

والا عزیزم من بودم از خدام بود یکی بچه مو نگه داره یکم استراحت کنم

بنظرم سخت نگیر دختر منم اینطور بود همش پیش پدرومادر شوهرم بود اونا دختر ندارن دخترمنو برای خودشون کرده بودن اصلا منو باباشو نمیدید وقتی کوچیک بود یه شب نگه داشتن دخترمو اونم ۴ روز تمام اونجا بود و منم نرفتم خونشون کم کم عادت شد واسه هممون الان که ده سالشه اصلا اونجا نمیمونه و نمیخوادشون فقط منو باباشو میخواد هرچی سخت بگیری بیشتر رو اعصابت راه میرن

عزیزم این مشکل منمم هست بچمم بدجوررررب خودشون نزدیک کردن اینام دخترنداشتن

اولا ک زیاد تنها نزو اونجا بعدم خونه خودت هربار زنگ زدن یبار در میون بگو وقت شیرشه یبار بگو پی پی کرده باید عوضش کنم یبار بگو خوابه یبار بگو وقت حمومشه یبار تلفنو دربیار یبار جواب در خونه زو نده بعد بگو دستم بند بود یا هرچی تا کمتر بشه
من میدونم چه حسی داری منم همینجور بودم بچم بعد چندین سال اومد تو خانواده شوهرم ک بچه نداشتن ولی من از اول فاصله رو حفظ کردم

به شوهرت بگو اون بهشون بگه خب، فقط شوهرت میتونه این اوضاع رو کنترل کنه

رفت و آمدتو کنترل کن هرکای فک مکنی درسته بکن
همه رو هم بگو مشاور کودک رفتیم گفته

عزیزم اونا نباید برای تو تصمیم بگیرن تو باید انتخاب کنی که کی بچت و ببینن
هر‌طور شده این طوری باش که میگم
من واسه دوقلوهام این‌مشکل و داشتم ولی درست شد خیلی زود جلوی خیلی چیزا رو‌گرفتم
تا خودت دور از جون دیوونه نشدی ماهی یکی دوبارر برو افسار زندگیت و‌خودت دست بگیر

خودت باید بگی خونه خودم راحت ترم. چند بار که بگی و خونشون نری بی‌خیال میشن
منم اوایل ازدواج مادرشوهرم میگفت چه کاریه غذا درست کنی بیا پیش ما ....خونشون نزدیک بود . چند بار که گفتک نه راحت ترم و رد کردم دیگه نگفتن

خب نرو .خونشون نزدیکه؟

از خریت شوهرته

سوال های مرتبط

مامان hosin مامان hosin ۲ سالگی
از مامانم بدم میاد خیلی نامرده هیچجا حمایتم نکرده همیشه هم ادعا داره من اگ نبودم تو نمیتونستی بچتو بزرگ کنی هیچ شبی نیومده پیش بچم بخابه با اینکه انقدر پسرم بدخابه و اذیت میکنه دوران بعد زایمانم هیچکار نمیکرد بااینکه طبقه پایین خونشون میشینم میگف بدخاب میشم مادرشوهرم اومد کمک تا این بچه جون گرف حتی مادرشوهرم واسم انار دون میکرد میوه پوست میکرد بعد مامانم میومد یواشکی میوه هایی ک مادرشوهرم واسم دون کرده بودومیخورد،هرکاری بهش میگم انقدرررررر غر میزنه نق میزنه ک حد ندارع همه هم میدونن شوهرمم بعضی وقتا میگه چرا مامانت اینجوریه بازمن میگم نگودرموردش حتی بابامم همیشه میناله ازش طفلک پیرکرد بابامو،همیشه از بابام واسمون ی قول ساخته بود ک حتی بابام مریض میشد میگف الکی میگه دلم میسوزه واسه بابام هیچوقت باورش نکردیم طفلی سرطان گرف مامانم میگف ادا درمیاره
امروز خونشون بودم پسرم با پشت از رو مبل افتاد انقد باهام دعوا کرد ک چرا نگرفتیش هرچی از دهنش درومد بهم گف خودم بااون حال باز اون میگه وای چرا آب بینیش اومد بینیش قرمز شد دور چشش کبود شد ضربه ب سرش خورد این بعدا چشاش چپ و کلاج میشه انقد گف منم پسرمو برداشتم اومدم خونه کلی سرپسر کوچولوم داد زدم انقدر گریه کرد تا خابش برد همیشه بهم میگه تو مادربدی هستی تومواظبش نیسی در صورتی ک خودش هیچوقت ب خودش تکون نمیده ک ی بارم اون بگیرش دس کمکم باشه