الان بگید من چیکار کنم ....ما دیروز ظهر از همدان رسیدیم بعد شب ساعت ۱۰ شب مادربزرگم زنگ زد گفت هستین بیایم بشینیم منم همسرم از کار نیومده بود و خونه هم منفجر ساک و همه چی ام وسط خونه ....گفتم میشه فردا بیاین محمد نیومده من خونه امم جمع نیست و ساک هامو جمع نکردم خودمم سنگین شدم فردا بیاین اگر زحمتی نیس و تعارف هم کردم ک ناهار بیاین ...فک کنم بدش اومد .....بخدا نمی تونستم وزنم خیلی رفته روش و طول سرویکسم کمه و بچه فوق العاده پایینه .....الان چی کنم زنگ بزنم بیان یا بیخیال بشم ......این روزا ن حال و حوصله ی مهمونی رفتن دارم ن مهمون اومدن نشستن و پاشدن خیلی سخته برام

عیب نداره ببین الان خودت و بچه ات تو اولیت هستین بعدا میشه از دلش در بیاری قشنگ استراحت کن و ب خودت برس و کاراتو خورد خورد انجام بده ک بهت فشار نیاد وقتی حالت میزون شد زنگ بزن دعوتش کن و ازش دلجویی کن

خوب گفتی ولی مادر بزرگا طرز فکرشون یه جور دیگه است میگفتی هنوز نرسیدم تو مسیرم اومدم تشریف بیارید ،مادر بزرگ من بهش بگی تو ناله میکنه وای به این که چیزی بگی

نه خیلی هم خوب گفتی حالا بستگی به طرفت داره ک چجوری بگی نیا
مثلا میگفتی شرمنده دعوتیم ولی فردا در خدمتیم
این قدیمیا بعضیا درک ندارن

ول کنا باید نازشونم بکشی بیخیال

بیخیال باوا خودشون باید درک کنن خاستن بازم میان ناراحتی ناره