بماند به یادگار از امشب شب آرزوها.
آرزو میکنم هرکی چشم انتظاره دامنش سبز بشه آرزو میکنم خدا همه مریض هارو شفا بده آرزو میکنم سایه همه خانوادم رو سرم باشه و کنار هم باشیم. آرزو میکنم هیچوقت ناسلامتی نبینیم.ارزو میکنیم دخترم با بچه‌ای شما عاقبت بخیر و تندرست و سلامت باشن. آرزو میکنم به ارزوهامون برسیم همگی با هم انشالله اول شماها برسید بعد من❤️

امشب یکی از شیرین ترین شب های مادر بودنم بود این فسقلی اصلااا نخابید آخرش از دستم فرار کرد و از زیر گهواره رفت ی چرخی زد و مامانمو اون سمت خونه دید ک خوابیده تو یک دقیقه خودشو ب مامانم رسوند سر گذاشت رو دستش و سریع رفت یکم دیگه دور زد و چرخید و بازی کرد بعد با سرعت زیادی خودشو بهم رسوند اومد رو جاهامون سرشو گذاشت رو بالش گریه کرد یکم
شیر دادم بهش و خوابید خدایا هزار هزار مرتبه شکرت برای داشتن دخترم. هیچوقت ازم نگیرش به همین شب عزیز قسمت میدم بچهای همه خردممنون سالم و عاقبت بخیر و صالح باشن و آینده درخشانی داشته باشم و با ناز پدر مادر بزرگ شن.
و هرکبم بچه ندارع سال بعد این موقع بچه ب بغل ناله کنه ک چرا نمیخابع😂😉❤️😘

۱ پاسخ

الهی امین

سوال های مرتبط

مامان شازده کوچولو💎 مامان شازده کوچولو💎 ۱۱ ماهگی
داستان حقیقی یکی از شما
یاسمین
پارت ۳۹

وقتی خواهرم فرار کرد و رفت بچه‌اش ۱۰ ماهش بود و من ۱۵ سالم.
تمام مسئولیت این بچه رو به عهده گرفتم.
پسرش شیر مادر می‌خورد با رفتن نیارا خیلی بی‌قراری کرد اما چاره‌ای نبود.
یادمه چند شب تا صبح بیدار موندم تا بچه به شیر خشک عادت کرد.
تمام مسئولیت‌هاش از حموم بردنش تا خوابش و نگهداری و آروم کردنش همه چیزش با من بود پسر نیارا شده بود پسر من...
از شانس من دقیقاً همون زمان کرونا اومد ،
مدرسه‌ها آنلاین شد من که اون موقع اصلاً هیچ گوشی نداشتم و اجازه هم نداشتم گوشی داشته باشم مجبور بودم با گوشی مدل پایین مامانم که حافظه نداشت و اینترنتش ضعیف بود و همیشه هنگ میکرد، سر کلاس باشم.
وای از اون روزی که مامانم خونه نبود و کلاس‌های من شروع می‌شد ، دقیقاً اونجا بود که احساس کردم نمی‌تونم درسمو ادامه بدم چون این وضعیت واقعاً برام غیر قابل تحمل بود.
کلاس‌های آنلاین وقتی گوشی ندارم،
بچه‌ای که افتاده گردنم، خستم کرده بود...
یه روز خونه خالم بودیم که یکی تماس گرفت با مامانم گفت خواستگاره...
مامانم معمولا جواب همه خواستگارا رو یکی می‌داد، به همشون می‌گفت بچه ست ، داره درس می‌خونه.
اما اون شب بهشون گفت خبرتو می‌کنم
مامان هاکان مامان هاکان ۱۵ ماهگی
هاکانِ مامان…
۸ ماهه شدی. ۸ ماهه که دنیای منو زیر و رو کردی، قلبمو گرفتی و گذاشتی کف دستت.
از روزی که صدای نفس‌هات رو شنیدم، دیگه هیچ چیزی توی دنیا برام مثل قبل نشد.
من با تو یاد گرفتم مادر بودن یعنی چی. یاد گرفتم چجوری بی‌خوابی بکشم، اما با یه لبخند کوچولوت همه خستگیامو فراموش کنم.

هاکانم…
وقتی دستای کوچولوتو دور انگشتم حلقه می‌کنی، وقتی سرتو می‌ذاری روی سینه‌م و آروم می‌گیری، دلم می‌لرزه از این همه عشق.
گاهی که خوابی، فقط نگاهت می‌کنم و بی‌صدا اشک می‌ریزم. از ترس روزایی که شاید نتونم همیشه محافظتت کنم… از عشق زیادی که قلبم جا نداره براش…

پسر نازنینم…
اگه بدونی مامان چقدر برات آرزو داره…
آرزوی سالم بودن، قوی بودن، خوشبخت بودن…
آرزوی اینکه یه مرد مهربون، باوقار و عزیز بشی…
که دلت هیچ‌وقت نشکنه، که هیچ‌وقت احساس تنهایی نکنی.

هاکانم، تو دلیل زنده‌بودن منی.
اگه هزار بار دیگه هم به دنیا می‌اومدم، بازم آرزو می‌کردم مامان تو باشم.
با همه سختیا، با همه گریه‌ها، با همه شب‌بیداریا…
بازم می‌گم: “خدایا شکرت که هاکانو بهم دادی.”

دوستت دارم بیشتر از نفس کشیدن، بیشتر از هر چیزی توی دنیا.
مامانِ دیوونه‌ت، همیشه پناهت می‌مونه… تا آخر دنیا.