قسمت هفتم

همینجوری ک با سختی داشتن ازم نوار قلب میگرفتن خیلی تشنم بود ب پرستار گفتم میشه یه لیوان اب بهم بدی گفت بله وقتی خوردم خیلی بهم چسبید اخه نمیدونم چرا گلوم خشک میشد یخورده وقت گذشت گفتم میشه.دوباره بهم اب بدی گفت ن شاید بخوای بری برای عمل نباید خیلی چیز بخوری اون لحظه قشنگ ترین جمله ای ک میشد بشنوم همین بود یهو صدای اذان و شنیدم پرسیدم دارن اذان میگن پرستارم گفت اره همون موقع چشمامو بستم و خدارو قسم دادم اگر ب صلاحم هست برم برای سزارین چون واقعا داشتم اذیت میشدم و با اون شدت درد و فشار من فقد شده بودم دو سانت ک در واقع از موقع ک امپول فشار زدن و کیسه ابمو پاره کردن من فقد ی سانت باز شده بودم و همون ی سانت خیلی حس بدی بود😢خلاصه یهو پرستار بلند شد و سریع برگه نوار قلبمو پاره کرد و رفت دکترمو صدا کرد با چند تا پرستار امدن بالا سرم گفتم نوار قلبم چطوره گفتن خوب نیس و دکترم با عجله گفت برم برای عمل چند تا پرستار اونجا بودن گفتم خانم دکتر میتونه زایمان کنه درداش شدید شده ولی چون همون فامیلمون ک گفتم دکتر بود بهشون زنگ زده بود گفته بودن هوامو داشته باشن دکترم رو ب پرستارا گفت ن چون اشنا زنگ زده من نمیتونم نگهش دارم….

۱ پاسخ

واقعا اینقدبچه ات برات وقت میذاره که میتونی داستان شرایطتو بنویسی؟والا خوشبحالت ☹️

سوال های مرتبط

مامان 🎀سلن🎀 مامان 🎀سلن🎀 ۵ ماهگی
پارت ده
ساعت ۳ صبح بود رفتم گفتن بشین رو تخت نشستم گفتن خم کن کمرتو پایین و نگاه کن اصلن تکون نخور من کل وجودم و استرس گرفته بودم اصلن ی حال بدی داشتم ترس از آمپول بی حسی داشتم
ی پرستار خانوم اومد کنار وایستاد دستمو گرفت گفت آروم باش فقط تموم نخور گفتم استرس دارم گفت چیزی نیس
دکترم گفت فاطمه خوبی گفتم خیلی استرس دارم گفت چیزی نیس
دکترم اون سمت داشت وسایل و با ی پرستار دیگه آماده میکرد یک پرستار دیگه داشت پارچه واسه بچه رو توش بزارن آماده میکرد دوتا دکتر بیهوشی داشتن آمپول و آماده میکردن
من از شدت استرس حس میکردم الانه ک بیهوش بشم
دکتر بیهوشی اومد گفت تکون نخور تکون بخوری مواد جابجا میشه گفتم باشه استرسم صد برابر شد ی چیز یخ رو ککمرم حس کردم الکل زدن رو کل کمرم یهو ی درد خیلی بدی تو کمرم حس کردم کمرمو تکون دادم گفت نکن جابجا شد اکه تکون بدی مجبوریم همین درد و چهل پنجاه بار تحمل کنی پرستار کنارم دستمو همینجوری داشت دلداریم میداد آروم بشم یکم خودمو کنترل کردم تا زد آمپولو
مامان بادوم مامان بادوم روزهای ابتدایی تولد
زایمانم قسمت دوم
خلاصه برگشتم پایین ک برم سونو ب دکترم زنگ زدم گفت من معاینه کردم بچه سفال باید بستری بشی یعنی چی و... خودشون زنگ زدن
بیمارستان و گفتن با مسئولیت ایشون بستری بشم رفتم بالا و ماما قبلی ب ی نفر دیگه گفت معاینم کنه طفلی ماماهه میگفت بچش سفاله این خانم لج کرده بود ک ن برو اتاق فلان تا سونو کنم و... خیلی خانم عقده ای بودن و از حرفشون کوتاه نمیومدن خلاصه بعد سونو و... بهم لباس و. دادن و گفتن کارای بستری انجام بدخثه دکترم گفت تا 3 ؤنیم بیرون بیمارستان پیاده ذوی کن تا من بیام من همون 3. رب اینا بود رفتم زایشگاه ی اتاق ب ما دادن و من منتظر دکترم شدم دکترم اومدن معاینم کردن و گفتن هنوز همون پو سانتم و بهم امپول نمیدونم چی زدن تا دهانه ی رحم نرم بشع
ساعت 4 و نیم بوذثد 3 سانت بودم ساعت 6 شد هووز س سانت بودم اصلا تغییرم خیلی کم و ضعیف بود اما دذدام قابل تحمل و الکی بود دیگه با ی حرکت ورزش ک گفتن دهانه ی رحمم ی سانت تغییر کرد ساعت 7 شب بود ک از اتاق عمل زنگ میزدن مریضتون 5 سانت نشده دکتر راستگو میخان برن🤦‍♀️🤦‍♀️
مامان شاهان👑❤ مامان شاهان👑❤ ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت دو✨😌
دهانه رحمم به سه سانت ک رسید کیسه ابمو پاره کردن آمپول اسپاینال زدن بهم دردامو خیلی کمتر حس میکردم ساعت دوازده شب بود دکترم اومد بالا سرم من نفس تنگی گرفته بودم ضربان قلبمم خیلی رفته بود بالا به ماما گفتم من نمیتونم طبیعی زایمان کنم تروخدا سزارین کنید منو گفت باید طبیعی زاینان کنی همه میگن نمیتونم ولی زایمان میکنن بهم اکسژن وصل کرد چون ضربان قلبم بالا بود نفس تنگی هم داشتم ساعت یک دکتر اومد بالا سرم گفت این که ضربان قلب جفتشون داره نویز میندازه خطرناکه باید عمل بشه ولی ماما هی میگفت من احیاش میکنم چیزی نیس داره خوب میشه ضربان قلب جفتشون اخه ضربان قلب نی نی هم اومده بود پایین نمیدونم چرا مامای بالاسرم گیر داده بود من حتما طبیعی زایمان کنم دکتر از اتاق رفت بیرون با دوتا دکتر دیکه اومد اونا هم گفتن باید عمل بشه منو اماده کردن رفتم اتاق عمل چون من اسپاینال زده بودم اصلا آمپول بی حسی ک تو اتاق عمل زدن رو متوجه نشدم ساعت دو صبح نی نی منم بدنیا اومد
مامان مامان فندق

🥹🧸 مامان مامان فندق 🥹🧸 ۱ ماهگی
قسمت ششم
تا ساعت فکر کنم ۱۰اینا بود امدن کیسه ابمو پاره کردن و کم کم دردای من داشت زیاد میشد ولی اولش فاصلش زیاد بود و درداش قابل تحمل
یکی دوبارم پاشدم رفتم سرویس با اب گرم خودمو شستم دردام یکم اروم میشد ولی وقتی دوباره میخوابیدم زیاد میشد یکمم میشستم حالت ورزش ک زود تر دهانه رحمم باز بشه و دردام کمتر بشه
وقتی ی دکتر دیگه امد بالا سرم بهش گفتم من تا کی زایمان میکنم گفت عزیزم شکم اولته دو سه روز درد میکشی فکر نکن تا صبح زایمان میکنی خیلی حس بدی بود حس تنهایی و ترس و غربت و داشتم اخه یهو در عرض چند ساعت یهو رفتم واسه زایمان کلی پیش خودم برنامه ریزی کرده بودم واسه قبل زایمانم و ورزشام ولی انگار قسمت بر این بود
دیگه از ساعت ۱شب من دردام خیلی خیلی زیاد شد و فاصله هاش خیلی کوتاه خیلی ام خوابم میومد وقتی دردام تموم میشد خوابم میبرد دوباره از شدت درد پامیشدم ب خودم میپیچیدم و دوباره تموم میشد و خوابم میبرد
خلاصه تا ساعت ۵و نیم تقریبا موقع اذان صبح امدن نوار قلبمو با دقت تر.دیدن و گفتن باید صاف بخوابی نوارت ببینم درسته یا ن منی ک میخواستم از شدت درد ب خودم بپیچم میگفت فقد باید صاف بخوابی و ی لحضه ام نباید نوارت قط بشه….
مامان دلوین مامان دلوین ۵ ماهگی
پارت ۴
کم کم دردام شروع شد و زود تموم میشه با تکنیک تنفس تحمل کردم ماما رفت و ی قوطی ادرار اورد گفت اینم باید انجام بدی سرم قطع کرد گفت با سرم برو بیا تا دوباره nst بهت وصل کنم رفتم انحام دادم اومدم دراز کشیدم دوباره دستگاهه وصل کرد هی دردام زیاد شد ولی با تنفس تحمل کرد ی نیم ساعت یکساعتی بود ک ماما رفت کسی پیشم نبود شوهرم پیامم دادگفت چطوری گفتم نمیتونم تحمل کنم برو رضایت بده ک سزارینم کنن گفت ن چند سالی هست ک ممنوع شده نمیزارن قربون صدقم میرفت من فقط اشکم میومد مامانم زنگ زد گفت چجوری گفتم خوبم نفهمید ک سرم فشار بهم وصله شوهرم زنگ زد گفت مگه سرم فشار بهت وصل نی گفتم چرا گفت مامان نفهمیده گفت ن درد دارم دعام کن ساعت ۳ نیم بود ی مانا دیگه اومد بالا سرم nstخورده بود بهم دوباره ژل زد درستش کرد گفت تکون نخور تا درست کار کنه گفت بزار معاینه کنم ببینم چجوری معاینه گرد گفت ۲ سانتی گفتم یا خدا انقد درد کشیدم تازه دوسانتم گفت تکون نخور تا برم نمازم بخونم بیام گفتم باش تا اومد من سوره انشقاق و ۷ بار دعای ناد علی خوندم و حضرت فاطمه قسم میدادم و موقع دردارم امام صدا میزدم نمازش خوند اومد گفت دستشویی نداری نگفتم اره گفت خو برو بیا رفتم اومدم دردام زیاد میشد ولی وقتی میدید دارم تا تنفس تحمل میکنم تشویقم میکرد گفت عالیع کلاس رفتی گفتم ن گفت دردات ک شروع شد همینجوری ادامه بده دکتره اومد واسه معاینه گفت اصلا رحمت پیدا نمیکنم جلل خالق و گفت حال ندارم پیداش کنم ماما اومد گفت بزار یچیزی بهت بدم بخوری یکم ابمیوه خرما بهم داد ک خودم گفتم دیگه نمیخورم
هیی nst نگا میکرد میگفت تکون نخور درست ثبت نمیکنه نگوو ک ضربان قلب بچه بالا بود یعنی تا موقعی ک زایدم این ب من وصل بود
مامان مامان فندق

🥹🧸 مامان مامان فندق 🥹🧸 ۱ ماهگی
قسمت هفتم
هر چی پرستارا و ماما ها گفتن دکترم گفت سریع امادش کنید منم انقد خوشحال شده بودم نمیدونستم باید چکار کنم فقد تند تند میخواستم طلاهامو در بیارم و وسایلمو جمع کنم در همین حین ام ک داشتم بلند میشدم و سرم و اینارو ازم جدا کرده بودن یهو درد زایمان میومد سراغمو فقد به خودم میپیچیدم و خوشحال از اینکع داره تموم میشه و میخوام سزارین بشم خیالم راحت بود خلاصه منم دفعه اولم بود میرفتم اتاق عمل یهو دیدم با ویلچر بردنم ی محیط خیلی آروم و خوب ک اصلنم ترس نداشت سریع خوابیدم روی تخت و گفتن حجابتو رعایت کن دکتر بیاد آمپول کمرتو بزنه من فقد ترس و استرس اینو داشتم وقتی میخوام امپول کمرمو بزنم یهو درد زایمان طبیعی نیاد سراغ ام ک دقیقا همین اتفاق ام افتاد تا دکتر دستشو گذاشت روی کمرم و بهم گفته بود صاف بشین دردم شروع شد وای خیلی حس بد و وحشتناکی بود کلی درد داشتم و نباید هیچ تکونی میخوردم فقد چیزی ک بود دکتر سریع امپولمو زد و پاهام زود داغ شد و دراز کشیدم ی چیز دیگه سوند ام قبل اینکه بیارنم اتاق عمل برام گذاشتن و واقعا هیچ چیزی نبود و اصلا ادم متوجه اش نمیشه
خلاصه دراز کشیدم و بالا سرم دیدم چند تا لامپه ب دکترم گفتم من دارم میبینما گفت روشو میندازیم دوباره چند تا لامپ و اینا بود گفتم از تو اینا میبینم گفتن همشو برات میپوشونیم هیچی نمیبینی ی پرده ام کشیدن جلوی صورتمو حس کردم دکتر داره روی شکممو بتادین میزنه ک بخواد ببره
داشتم خودمو اماده میکردم ک ببینم متوجه برش میشم یا ن یهو دیدم داره صدای تاپ تاپ میاد بلافاصله صدای گریه دخترمو شنید وای ک قشنگ ترین لحضه عمرم بود خیلی حس قشنگی داشت همون لحضه با کلی اشک ذوق فقد برای مریضا و ظهور اقا امام زمان و اونایی ک بچه میخوان دعا کردم….
مامان اسنا مامان اسنا ۷ ماهگی
پارت ۲

ععی میومدن معاینه میکردن میگفتن رحمت آماده نیس و رفتند سه چهار ساعت من درد میکشیدم ولی نمیومدن معاینه کنن ععی دردام شدید تر میشد یهو جیغ کشیدم گفتم یکی ب دادم برسه چون یک چیز دایره شکل از رحم اومد بیرون منم فک کردم بچس و زدم زیر گریه فک کردم سر بچه اومده بیرون و بچه خفه شده یک پرستار اومد نگاه کرد و با صدا بلند گفت کیسه آبش اومده بیرون ولی دکتر نیومد خودش کیسه آب رو ترکوند در اون لحظه دردم ی خورده کم شد ی احساس خنکی بهم دس داد ولی دوباره دردام شدید و شدید تر شد دکتر اومد گفت چرا کیسه ابشو ترکوندی هنوز وقت زایمان نیس موقعی ک کیسه آب رو ترکوند بچه بریچ شد و دکتر کلی با پرستار دعوا کرد دکتر با دس کرد رحمم و سر بچه رو چرخوند و گفت باید رحمشو اما اماده کنیم برا زایمان و و دو تایی دس کردن رحم وععی می‌کشیدن و در اون لحظه احساس پارگی کردم ولی درد زیاد نداشت چون وقتی دس می‌کرد تو رحم انگار ن انگار ک درد دارم کاملا بی درد میشدم ععی دکتر میگفت زور بزن دستمو بازار بیرون کن ولی هرچی زور میزدم تاثیر نداشت چون نای زور زدن دیگ نداشتم کلا بیشتر بجای درد صداهاشون رو میشنیدم انگاری اون دنیا بودم بدنم سست شده بود گلوم خشک شده بود بس درد کشیدم و زور زدم یهو دکتر گفت ک بچه موقعی ک چرخوندن پشت پرینه گیر کرده و دیگ زور نزن باید پرینه رو برش بزنم و برش زدن گفت چن تا زور بزن تا بچه بیاد بیرون زور زدم ولی بی فایده بود دکتر ب
مامان کایان 🩵🚙 مامان کایان 🩵🚙 ۷ ماهگی
زایمان(سزارین ) پارت دوم
بعدش زنگ زدن دکترم ساعت ۱۱شب بود که گفتن وضعیت مو ۳۷هفته بودم دکتر گفت بدین با خودش حرف بزنم با خود دکترم حرف زدم گفتم وضعیت مو که گفت دیگه نرو خونتون بمون بیمارستان بستری شو گفتم نمیخوام نزدیک بیمارستان فامیل زیاد داشتیم رفتیم خونه یکیشون دکتر گفته بود تا وقت نامه امم هر روز برم آن اس تی جمعه ۲۶اردیبهشت ساعت ۱۰از بیمارستان زنگ زدن که بیا آن اس تی گفتم صبحانه بخورم بیام یهو احساس کردم ازم نصف استکان آب ریخت رفتم سرویس دیدم یکم آب با ترشح بزرگ سفید با رگه های قهوه ای اومد نگران شدم زیاد رفتم بیرون به شوهرم و فامیلمون گفتم گفتن شاید کیسه آب باشه رفتیم بیمارستان سریع آن اس تی گرفت خوب نبود معاینه کرد همون یک سانت بودم تست آمینو شور گرفت مثبت شد و من از استرس مردم نامه رو گرفتن و پرستار اومد گفت کیسه آبت سوراخ شده و ۳۷هفته و ۱روز بودم گفت واسه هزینه مشکلی نداری و شاید بچه بره دستگاه گفت زیر ۳۷میره ولی ۴۰هفته هم داشتیم رفته گفتم نه واسه هزینه مشکلی ندارم سریع پرونده تشکیل دادن زنگ زدم مامانم گفتم بیا سریع می‌خوانن ببرن عمل بعدش گوشیم همراهم بود به شوهرم زنگ زدم پشت در بلوک زایمان بود گفتم می‌خوان ببرن عمل بعد دیدم خودشون صدا زدن شوهرمو که برو پرونده باز کن سریع
مامان ماهلین🩷ماهور🩵 مامان ماهلین🩷ماهور🩵 ۱ ماهگی
پارت ۲
خلاصه وقتی من رفتم اتاق زایمان ساعت حدود ۶ و نیم شب بود و همون دقیقا سرم هیوسین بهم زدن و شروع کردن ب آمپول فشار و آنتی بیوتیک و آمپول عضلانی و خیلی چیزای دیگ ...اونشب تا صب دو تا سرم ک داخلش آمپول فشار زده بودن بهم زدن دریغ از ی ذره درد ولی حدودا ۱۰ بار معاینم کردن ک همون ۱ سانت بودم و اصلا بیشتر نمیشد انقدر هم سرم زدن بهم ک دیگ همه جای دستام جای سوزن بود.خلاصه ک من اونشب گرفتم راحت خوابیدم دکترا تعجب میکردن میگفتن درد نداری میگفتم اصلا .خلاصه اونشب صب شد و روز از نو .دوباره معاینه کردن و ورزش و آمپول فشار و آنتی بیوتیک و خیلی چیزای دیگ ...
اون روز اصلا حالم خوب نبود و فقط گریه میکردم فقط میگفتم خداکنه بلایی سر بچم نیارن آخه همونجور ک داشتن ضربان قلب بچه رو گوش میدادن یهو ضربان خیلی افت کرد و دکترا ریختن روسرم و معاینه کردن ک یکی از دکترا گفتم برگشت برگشت ک اون لحظه قلبم دیگ داشت وایمیساد ..انقد ّقسم دادم گفتم توروخدا من از دیروز همش ۱ سانتم اگ پیشرفت نمیکنین ببینم سزارین ک قبول نمیکردن
خلاصه ساعت ۱ونیم دکتر اومد و کیسه آبمو پاره کردن و من از ساعت ۲ بعدازظهر اوج دردام شروع شد بحدی ک فقط داد میکشیدم و خدارو صدا میزدم...از ۲ تا ۵ خیلی خیلی درد میکشیدم