سوال های مرتبط

مامان mami👣❤️ مامان mami👣❤️ ۴ ماهگی
زایمان طبیعی پارت#۵ و آخری
خدمه اوند دستمو گرفت یواش منو از تخت پایین اورد یه لباس تمیز داد دستم گفت میتونی بری عوض کنی گفتم باشه تا عوض کردم خواستم از دستشویی بیام بیرون گفتم سرم داره گیج میره و با کله خوردم زمین🥲زود بدو بدو اومدن بلندم کردم باز پرسیدم دخترم کو گفتن الان میارن .. منو بردم تو یه اتاق دوتا هم اتاقی داشتم هر کدومشون نوزاداشون جفتشون بودن الا تخت من هیچی پیشش نبود گفتم دختر کووو خب گفت دخترت تو زایمان یکم‌نفسش مشکل داشت برد الان میارن منم شروع کردم ب گریه کردن .. یکم بعد مادرمو خواهر اومدن مند دیدی مامانم همینوجوری گریه میکرد میگفت چطوری شدی مامان صورتت عینه گچه گفتم مامان دخترمو کی میارن گفت‌ مامان دخترت چون جاش تنگ بود تو زایمان خفه شده الان گذاشتنتش تو دستگاه یکم خوب شه برات میارن خلاصه یکم دلم آروم گرفت مامانم گفت شوهرتو پسرت بیرون منتظرتن میتونی راه بری گفتم اره مامانم خواهر دستامو گرفتن یواش یواش برد جای ک همسرم و پسرم بودن همسرم تا مند دید اومد پیشونیمو بوست گفت خوبی معلوم بود از سوالش زیاد مطمعن نبود گفتم خوبه پسرمو بوسیدم خلاصه مامانم منو برد داخل و رفتن هر نیم ساعت یه ساعتی میومدن معاینه میکردن🥲 تا شب ک بزور گذاشتن برم دخترمو ببینم روز بعدش منو مرخص کردن و دخترمم مرخص کردن ولی گفتن اگ علائمی ب تنگی نفس داشت بیارین ک خدا روشکر نداشت اینم از تجربم🥲سخت بود ولی ارزششو داشت ب دیدن نی نی قشنگم ک عاشقشم🥲🩷
مامان نورا مامان نورا ۱ ماهگی
پارت دو زایمان طبعیی
درد هام زیاد بود هر دو سه دقیقه یک بار میومدن درد هام دگ رفتم معاینه کرد گفت سه سانتی باید بری قدم بزنی بچه اولتع ساعت شش بود رفتم همونجا بیمارستان دور اطرافش قدم زدم دباره ولی پاهام توان نداشت خیلی پیاده رویی کردم ولی ناچار مادر شوهر از چابهار ک مسیرش تا جای ک من بودم سه چهار ساعت راه بود اومد پیشم درد حالم خراب اصلا توان ندارم گفت بریم خونه غذای چیزی بخور دباره بیایم دگ منم رفتم یکم سوپ خوردم یکم پیاده رویی کردم گفتم من دگ توان نداره پاهام زانو هام انگار شکسته بود اصلا زور نداشتم دگ رفتم گفتن ک چهار فینگر نزدیک پنجی ولی الانم بستری نمیکنیم بچه اولت طول میکشه دیگ اقام شروع کرد ب سرو صدا اگ کاری از دستتون بر نمیاد ما بریم جای دیگه مادرشوهر گفت بریم چابهار بیمارستان ولی اگ چیزی شد دگ مقصر شمایی دگ گفتن ن نبرین فلان بلاخره بستری کردن ساعت دوازده شب بلاخره سرم امپول اینا بهم زدن درد هام هی بیشتر میشد با نفص کشیدن صلوات فرستادن کنترل کردم بعد زد کیسه ابم رو ترکوند مامانم پنهانی اومد پیشم حین درد هام دستشو میگرفتم ی قوت بزرگی بود برام تا اینکه حس زور داشتم ب مامانم گفتم ماما صدا بزنه رفت گفت تا وقتی شما اینجایی ما ب مریض شما رسیدگی نمیکنیم دگ مامانم مجبور شد رفت
مامان دانیار مامان دانیار ۷ ماهگی
داستان روز زایمان طبیعی
نوبت دکتر داشتم ورفتم پیش دکترم ۳۸هفته س روز بودم دکترم معاینه کردش گفت ۲سانتی ولی گفت تحریکی میکنم تحریکی معابنه کردش بعدش نوار قلب گرفت بهم نامه داد گفت برو بیمارستان منم رفتم خونه لباسامو جمع کردم اماده شدم ساعت ۱۸:۴۵بستری شدم با س سانت مامام داخل بیمارستان بودش بهم سرم وصل کردن ‌نوار قلب گرفتن درد داشتم ولی چک کردن گفتن هنوز قشنگ سر بچه داخل لگن فیکس نشده داخل سرم دارو دیگه ریختن با دکترم تماس گرفتن ‌تصمیم گرفتن کیسه اب پاره کنن ساعت ۲۰:۱۵کیسه اب رو پاره کردن
دردام شدید تر شد رفتم داخل وان اب گرم خیلی دردم کنترل شدش ۲۰:۵۰دکترم اومد و از رفتم روی تخت معاینه کرد گفت ۷سانت هستی درد داشتم یک دقیقه بدون درد۳۰ثانیه درد ک نمیدونستم باید بشینم یا بلند شم
دیگه درام با زور شدش ک دکتر گفت وسیله زایمان اماده کنین ۲۱:۱۰ دیگه از اون تایم ب بعد تایمی ک درد داشتم زور میزدم ‌تایمی ک درد نداشتم نفس عمیق میکشیدم
ساعت ۲۱:۵۰ زایمان کردم و پسرمو گذاشتن بغلم
مامان علیسان مامان علیسان ۴ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی:
پارت ۳
من اصلا فکرشم نمیکردم اون روز زایمان کنم چون ماما گفت میری بستری میشی سرم‌میزنن بهت دردات میخوابه فعلا زایمان نمیکنی مجبور شدم برم ساوه چون خونه مامانم اونجاست یک ساعت و نیم راه بود.. شوهرم اومد از سرکار، جهت اطمینان ساک بیمارستان و یه سری لباس برای خودم و از قبل خرما و مغزیجاتی که اماده کرده بودمو برداشتم راه افتادیم ساعت ۱ بود رسیدیم زایشگاه معاینه شدم گفت ۳،۴ ثانتی هم خوشحال بودم که دردی احساس نمیکنم هم استرس داشتم یکم که چرا دارم زودتر زایمان میکنم ... ان اس تی دادم انقباض داشتم گفت باید بستری بشی امروز زایمان میکنی زنگ زدم مامانم گفتم بیاد بیمارستان تا برسه منو بردن اتاقی که برای زایمانه و لباس دادن بهم همش میترسیدم اذیتم کنن چون بدون درد بودم خیلی دوست داشتم برم خونه ورزش کنم دوش بگیرم دردام شروع بشه بعدش بیام بستری بشم ولی نمیزاشتن میگفتن انقباض داری مامانم اومد پیشم ناهار اورد برام ، ناهارمو خوردم و کلا تا ساعتی که زایمان کنم همش میخوردم مامانم همه چی برام اورده بود شربت عسل خرما ،مغزیجات ، نسکافه،کاچی، مجدد معاینه شدم بازم همون ۳،۴ ثانت بودم...
مامان دلوین جونم مامان دلوین جونم ۸ ماهگی
#پارت سوم زایمان
وقتی تخت بغلیم رو دکتر اومد نگاه کرد گفت سریع ببرینش اتاق عمل که سزارین بشه بچه مدفوع کرده، همونجا به دخترم گفتم مامان جان نزار من درد بکشم خودت کیسه اب رو پاره کن و از ته قلبم دعا کردم کاش منم ببرن اتاق عمل چون واقعا با اوضاع تخت های کناریم و مامان های که توی اتاق زایمان زور میزدن و بخیه میزدن و از درد گریه میکردن رو دیدم ،واقعا دیدم توانایی طبیعی زایمان رو نداشتم ، و اینم بگم بخاطر شرایط بچه من از ساعت 4 تا 9 فقط دراز کش بودم،مثل مامان های دیگه که راه میرفتن با توپ ورزش میکردن نبودم و این از همه برام سخت تر بود.ساعت 9 بود که ماما اومد برای معاینه گفت 2 انگشت ازادی که دیدم تا 4 الی 5 سانت که ماما شخصیم بیاد راه زیاد دارم ،زدم زیر گریه به ماما گفتم من خودم رو باختم بگید مامانم بیاد ببینمش یکم روحیه میبینم،ماما که شرایطم رو دید گفت باشه هماهنگ میکنم، و من ته قلبم خوشحال که مامانم رو میبینم و روحیه میگیرم . وفتی ماما گفت اسحاقی بیا برو مامانت اومده فقط ده دقیقه بیشتر وقت نداری دنیا رو بهم دادن،سریع بلند شدم رفتم که توی راه رو مامانم رو ببینم که دیدم مادر شوهرم به جای مامانم، یه ان قلبم درد گرفت دنیا برام تموم شد انگار، گفتم مامان ،مامان خودم کو؟؟ گفتم همین الان رفت پایین چیزی بخوره کاری داشتی بگو من برات انجام بدم، یکم پیشش گریه کردم و گفتم من خودمو باختم بگو مامانم بیاد بالا پیشم که گفت باشه الان میگم بیاد و سریع رفت ....