مامان نورا 🧿🌼 مامان نورا 🧿🌼 ۳ ماهگی
دیروز خانواده خودم و همسرم رو برا ناهار دعوت کرده بودم دو روز بود داشتم تدارک میدیدم، همسرم بخاطر یه سری از رفتارها و کارای خانواده ام از دستشون دل گیره حق هم داره میدونم، مادرشوهرم از وقتی دعوت کردم شروع کرد بهونه آوردن برا نیومدن که دقیقا دو سه ساعت قبل شروع مهمونی زنگ زد گفت آب قطع شده دیشب شوفاژا سرد شدن من سرما خوردم نمیایم یدونه سرفه الکی هم کرد و قطع کرد، خیلی ناراحت شدم راستش اونارو دعوت کرده بودم که این مهمونی که بعد سه ماه خانواده ام اومده بودن برا همسرم قابل تحمل بشه...آخرش همونی شد که ازش میترسیدم همسرم خیلی با خانواده ام سرد برخورد کرد بعد رفتن ازش گلایه کردم تمام چیزای که بابتش ناراحت بودم که من خودم ده برابر اون بابتش ناراحت بودم رو به رخم کشید بهم گفت تو لیاقت نداشتی برات خونه بگیریم، گفت حالم از بابات بهم میخوره، گفت تو نمک نشناسی،گفت بهم گفتن خانواده خوبی نداره ولی خود دختره خوبه....کلی حرف زد من شنیدم و از درون خورد میشدم عین کسی که چندتا قتل کرده باشه و هی اعدام میکنن و باز احیا میکنن و در آخر اعدام میکنن...با هر حرف هی میمردم و دوباره احیا میشدم و دوباره با حرف بعدی میمیردم...همسرم برا اولین بار خیلی گریه کرد اونم با صدای بلند....تصمیم داشتم با یه وکیل خانواده صحبت کنم و راجب حق و حقوقم و دخترم ازشون سوال بپرسم ولی همسرم تا فهمید انقدر گریه کرد که مثل سکته مغزی یه طرف مغزش تمام رگ هاش گرفت....نمیدونم چیکار کنم همسرم رو دوست دارم زندگیم رو دوست دارم ولی خانواده ام با تمام بدی های که دارن رو هم دوست دارم...الان وسط زندگی هستم که دیگه نه غروری دارم نه دلی برا ابراز علاقه....