مامان فندق👼 مامان فندق👼 ۱۵ ماهگی
پارت ۲۰
دیدم بابام تا جون داشت در حموم میزد که سریع گردنت و بشکن بیا بیرون کارت دارم قلبم ریخت اشکام خودشون میریختن یا خدا فهمیده بودم تند لباس پوشیم گفتم نمیام بابام میزد به در که در رو میشکنم سریع بیا رفتم بیرون گفت راست میگن دوست پسر داری ابرو من و بردی بخاطر اون من رفتم نامزدی و بهم زدم کمر بندش و آورد ت جون داشت میزد انقدر زد که بی‌حال افتاده بودم زمین چنگ زد به گلوم گفت بمیر بهتره تا اینکه مایه ابرو ننگ من باشی دختری مثل تو ندارم دیگه مامانم دید واقعا داره میشکم اومد جلوش و بگیره اونم گرفت زد گفت با این دختر تربیت کردنت مثل یه جنازه روزمین افتاده بودم هرچی عکس برا علی فرستاده بودم گذاشته بود رو پیاما حسین برا بابام و خاله و دایی هام و کل فامیل فرستاده بود که دوست پسر داشته و حتی پیاما سکسی که خودش بهم داده بود اسمش حسین و زده بود که این حرفا وبهم زدیم در صورتی که خدا شاهده من و حسین جز دلداری و و فقط چند بار که اون بهم گفته بود با دل و بدون هیچ نیست بدی دوست نگفته بودیم این اینطور ابرو من و برده بود همه هی زنگ نیزدن به بابا و مامانم حرف میزدن پسر دایی هام میگفتن می خوایم بیایم این دختر و بکشیم ابرو ما رو برده بابان داشت دیونه میشد مامانم موها خودش و می‌کشید علی کاری کرده بود خانواده ام دیونه شده بودم دیگه شب داییم اومد حرف بزنه بزور جلو پسر دایی بزرگم و گرفته بودن نیاد من و بکشه چون خیلی دوسم داشت و همیشه میگفت تو هم خواهر منی هم عروسمون خودم از زور کتک و قرصایی که خورده بودم تو اتاق بی هوش افتاده بودم