مامان آقا حسام مامان آقا حسام ۲ سالگی
امشب به مرز بغض رفتم دیگه
واقعا خسته شدم از این وضعیت
برای هانی جوجه رنگی گرفتیم یه قفس رنگی بود شکل خونه مال برادرشوهرم برای مرغ مینا
مادرشوهرم اونو آوورد داد
یه نیم ساعتی دستمون بود هانی قفس برد بیرون یهو برادرشوهرم دید؛ عین بچه ها ،خدا شاهده عین بچه ها داد کشید که کی قفس برداشته کی گفت اینو بردارین نکه من به شما قفس میدم و قفس گرفت برد
منم سریع زنگ زدم دایی هام شانس اوناهم جوحه رنگی گرفته بودن گفت شرمنده
دیگه بعد هانی اومد تو خونه که عمو قفس برد مادرجون یه قفس زنگ زده اوورد
این هیچی
اینا کلا عادت دارن وسیله هاشونو جمع نمیکنن انقدر گفتم در ماشینشونو قفل کنن وسیله ها رو جمع کنن هرچی باشه از قدیم گفتن مالتو سفت بچسب همسایه اتو دزد نکن
بچه ان دست میزنن خراب میشه گم میشه بعد چه فایده تو با بچه دعوا کنی
دیگه هیچی دو سه هفته پیش در ماشینشون باز بوده منم خواب بودم جاریم هم خواب مادرشوهرمم بیرون خود برادرشوهرمم خواب بوده بچه ها رفتن تو ماشین بچه های خودش هم بودن این وسط فلش گم میشه دعوا سر و صدا که چرا رفتین فلش گم کردین
خب در قفل میبود که اینا نمیتونستن برن
ادامه اشو پایین میزارم