۱۴۴۲ پاسخ

عالیییییییییییییییییییی

خوب بود

پراز استرس

خوب بود ن عالی

افتضاح

خوب امادبیخواب و نداشتن شیرم بجاش

سخت روز سوم زایمانم باشوهرم دعوام شد کتکم زد با شکم پر بخیه 2 ماه خونه مادرم بودم

خیلی سخت .دست تنها.همش شیر میدادم.گرسنه بودم

فردای زایمانم از شوهرم کتک خوردم

خوردن قرص ریفن،نوافن،کدئین ۵۰۰چه عوارضی برای جنین دارد؟

خیلی خیلی خیلی عااااالی😍

خیلی بد خیلی سخت
فقط تنها امیدم بچه ام بود نگاش میکردم همه ی کم لطفی های بقیه رو فراموش میکردم 😥

خیلی سخت دیگه دوس ندارم هیچ وقت بچه داربشم ونمیشم بدترین دوران عمرم

زایمانم عالی بود،ولی بخاطر کمبود پلاکتم میترسیدم،ولی بعد زایمان با اینکه طبیعی بودم خیلی اذیت شدم،مهمترین چالشم این بود چجوری از پس تربیت یک بچه میتونم بر بیام،و درکنار همسرم به آسانی تونستم همه رو پشت سر بگذارم😊😊😊

همه چیش عااااااالی بود.فقد گریه های دخترم وحشتناک بود بجوری کمخوابی داشتم.حاظرم ده بار زایمان طبیعی داشته باشم فقد بچه گریه نکنه

تنها چیزی ک دوهفته اذیتم کرد بخیام بود زایمان طبیعی داشتم😓

سخت و طولانی

خواب تعطیل😄😄😄

سخت انقد سخت که حس میکنم درمانده ترین ادم منم اینکه سردرگمم نمیدوم باید چیکار کنم سخته برام 😥😥

بارداری سالم و بدون مشکلی داشتم شکر خدا ، سه ماه آخر زیر نظر ماما بصورت آنلاین ورزش کردم و خودمو برای زایمان ویبک آماده کردم ، و زایمان طبیعی خیلی خوبی رو تجربه کردم ، بچه ام خیلی آرومه خداروشکر ، فقط سینه هام شیر نمیومد و خیلی شدید درد داشت ، اونقدر ماساژ و تا مک زدن توسط آدم بزرگا تا وقتی شیر راه افتاد ولی خییییلی درد داشت و الان بهتر شده

خدا رو صد هزار مرتبه شکرررر
برای من عالیه بود هم خانواده ام هم همسرم همه کمک حالم بودند

ازهم مهم تر دخترم

خیلی بد و سخت

من دوتابچه دارم بعداز زایمان هردوتا افسردگی گرفتم خیلی بدبود ولی باتوکل به خداو کمک همسرم تونستم خوب بشم.

برای منکه خیلی خوب بود.چون هم همسرم کنارم بود همیشه هم مادرم

خیلی بد

خیلی بده خیلی شبا نمیخوابه😭😭😭

خییییییییلی سخت واقعابدترین دوران زندگیم گذروندم

بچه هاکسی هس ک بعدزایمان گوشش وزوزکنه یااینکه توسرش صداهای عجیب وغریب بیادمن اینجوریم واقانمیدونم چیکارکنم دکتراهم ک خوب تشخیص نمیدن یکی ی چیزی میگه😕

وای من ۶ ماههمه
چقدر از دوران بعد از زایمان میترسم .
چقدر توش حرف و حدیثه کی مراقبت باشه مادرت یا مادر شوهرت

ببخشید که طولانی شد

برای من یه تراژدی فوق العاده دردناک و غمگین بود که اگه لذت داشتن دخترم نبود حتما میمردم،
من بعد زایمانم هر دوددستم تقریبا فلج شده بود و کمر به پایینم هم مثل یه تنه سنگین درخت کرخت و خشک و درناک و نه میتونستم دراز بکشم نه بنشینم هنوز یادم میفته حالم بد میشه، حتی نمیتونستم جگرگوشمو شیر بدم واز همه بدتر با نادونی خواهرشوهرم که مجبور میکرد منو بچمو شیرخشک یا چیز دیگه هم ندم تا سینمو بگیره و بچمو یک روزو نصفی گشنگی داد به حدی که دخترم داشت از ضعف و افتادن قند خونش میرفت تو کما وبیدار نمیشد وهنوز نیمه فلج بودم که از پسر خواهرشوهر عزیزم کرونا گرفتیم و یک ماه دگیر کرونا خیلی سخت شدم و 40 درصد ریم درگیر شده بود و همه اینا گذشت تا روبه راه نشده خانواده عزیز همسرم مدام تحریکش میکردن که من دارم ادا درمیارم واون داره منو پررو میکنه و..... که نهایت به این ختم شده که دیگه محبت همسرمم ندارم و همه اینا فقط بخاطر یه چیزه اون هم نداشتن مااااااااادر که تو روزای سخت کنار ادم باشه، قدر مادرای گلتون بدونید و دعا میکنم همه مادرا تنشون سلامت باشه و مادر من هم سلامت شه به لطف خدا

سخت خیلییییی سخت😔
ولی به داشتن دردونم می ارزید اون طفلک ک گناهی نداشته و نداره

اون اوایل دورم شلوغ بود بچه شیرمو نمیگرفت تا چند روز هر کی یه نظر میداد بهم استرس وارد میشد اعصابمو خیلی خراب کردن بچه استرس من بهش وارد میشد نمیخورد خیلی حالم بد بود رفتم خونه خودم آرامش گرفتم

باکمک خداولی بااینکه سخت بودزیادولی خداخیلی کمکم کردچون من بجزخداهیچکسوندارم......

بد خیلی بد دوسش ندارم اون روزا رو

بدترین دوران عمرم بود اصلا دوست ندارم تکرار بشه پر از غم و افسردگی

عفونت ریه ۷ روز اول زندگیش تو nicuبود ندیدمش منم دچار وسواس شدم روش خیلی وحشتناک حساس شدم و..

واقعااا که روزهای شیرینی بود، اول بخاطر اطلاعاتی که داشتم، و بعد کمک مامانم❤️
با اینکه دخترم کولیک داشت و سر موضوع شیر خوردن خیلی اذیت می‌کرد، اما شیرین بود، و خدارو شکررر بابت اون روزها،
و البته که سزارین خیلی خوب بود.

انشالله زودتر این روزا تموم شن

وااای بهترین دوران زندگیم بود دوست دارم هزار بار تکرار بشه برام اونروز خیلی عالی بود کلن اون دوران

به نظرم عالی گذشت بااینکه کرونابود وزایمان سختی داشتم

چنورگزو

وای خدا من درد شدید داشتم و دست تنها
مامانم بعده ۲۰ روز رفت نشستم گریه میکردم
متاسفانه شوهرم اصلا نبود

یه سختی شیرین بود پر از عشق و تجربه های زیبا و جدید تجربه هایی که خیلی بزرگم کرد حس مادر بودن خیلی خوبه با وجود اینکه تو شهر غریب تنها هستم ولی الان خیلی خوشحالم که همه چی رو خودم تنهایی تجربه کردم الان کلی چیز یاد گرفتم به لطف مادر شدنم

خیلی خوب بود زودی سر پا شدم پسرم دل درد زیاد داشت ولی عشق به اون اصلا برام مهم نبود همین که در کنارم بود خدا را شکر میکردم

زنیکه مادرشوهرم 6 روز اومد پیشم اییینقدر حرصم داد که الان بچم یک سال و دوماهه با فکر کردن به حماقتاش شیر حرص و جوش به بچه طفل معصومم میدم. خدا منو ببخشه و بچم حلالم کنه

هرکی حق داره نظرشو بنویسه کسی لطفا فضول نباشه و تعصبات قبیله ای رو کنار بزارید واقعا بعضی از افراد چه روستایی چه متمدن درکشون پایینه اره خونواده خودم درکشون بالاست ولی خانواده همسرم بسیار بیفرهنگ هستن و در ابتدای اشنایی ما خودشون رو با کلاس جلوه دادن خیر سرشون .بابد یاد بگیرن زایمان عروس مساوی با این نیست که بار بندیلشونو جمع کنن و برن خونه عروس خدا از سرشون نگذره هر چی ادم نفهم و فرصت طلبه امیییین🙅🏻‍♀️🙏🏼🙏🏼🙏🏼🙏🏼🙏🏼

نه چون اینا بیفرهنگن

سلام

واقعا سخت بود.درد بعد از عمل سزارین ، ناتوانی در انجام کارهای خود،تغییر خلق و خو به خاطر هورمونها،...

باهمه سختیاش گذشت،دارم فک میکنم چقد زود گذشت در کل،
رویا تا شش ماهگی اصلا شبها خواب نداشت ولی الان خداروشکر بیشتر شبها میخوابه،من بعدهفت روز اومدم خونه خودم،تنهیی خیلی سخت بود،ولی همسرم کمکم میکرد
بچه رو بغل میکرد اروغ گرفتنش با باباش بود😆😆😆
یه رب نیم ساعت بعدشیر دادن بهش طول میکشید
ولی در کل شیرین بود
تنهایی اذیتم میکرد

من یکی دیگه میارم دیگه نمیارم

سلام ب همه مامانای مهربون و زحمتکش💞
سزارین واقعا عمل سختیه،شاید اسمش بدون درد باشه ولی همون پروسه بی حسی یا بیهوشی،باعث اسپاسم عضلانی مخصوصا توی پهلو میشه ک تا ۱۰ روز همراه مادر میمونه...فکر کنم دردش با درد زایمان طبیعی ک مال چند دقیقست برابری میکنه💔💔💔
واقعا وقتی مادر میشیم،قدر مادرو میدونیم💝
بعد ۱۰روز درد محو میشه ولی تا با عادتهای نوزاد وفق پیدا کنید تا ۴۰روز تقریبا کلافه ایم. ولی میگذره....عشق و محبتی ک خدا توی دل مادر گذاشته،همه دردارو ب جون میخره و زود فراموش میکنه😊
بعد چند سال ب بچه بعدی فکر میکنه😉😉😉

بعد زایمان نقش همسر خیلی خیلی مهمه .مادرانی که همسرانشون هم پا و همراهشون بودن خیلی این دوران رو بهتر سپری کردن

خیلی سخت چون تو کانکس بودیم زلزله اومده بود شریکیم زندگی می کردیم

خیلی بد ...زایمان سختیم داشتم هم درد زایمان طبیعی روکشیدم تالحظه ی اخر اونم ۲۰ساعت ولی اخرش نشد رفتم اتاق عمل واسه سزارین

به نظر من همه چیز به خودتون بستگی داره،من از ماه ۶ بارداریم قرنطینه بودم تا همین الان که دخترم ۴/۵ ماهشه،ولی بهترین دوران زندگیمه،من زایمان طبیعی انجام دادم و تجربه فوق العاده ای بود که تا ابد اون لحظه به دنیا اومدن دخترم رو فراموش نمیکنم،بعدش هم منو به زور یه شب نگه داشتن بیمارستان وگرنه من همه کار میتونستم خودم انجام بدم،طبیعتا د‌و ماه اول خیلی کم خواب شدم،ولی به هرحال من سعی کردم از وجود دخترم لذت ببرم و از قبل هم با همین آمادگی بچه دار شدم،مگه میشه نوزاد اذیت نداشته باشه؟پس این خود ماییم که باید ذهنیتمون رو‌ نسبت به بچه دار شدن عوض کنیم و اگر فکر میکنید حاضر نیستید هیچ‌کدوم از تفریحات و برنامه و استراحتتون رو برای یه مدت عوض کنید،بچه دار نشید و خودتون و بچه رو اذیت نکنید.

به نظرم باهمه سختیاش شیرینه چون دوره نوزدایشون دیگه تکرار نمیشه این خواسته ما بود که به این دنیا بیاد پس با صبوری وانرژی مثبت باید جلو بریم و مهم تر ازهمه خیلیا آرزوی این شب بیداری وسختیارو دارن

زایمان اولم که پسرم از وقتی که بدنیا اومد رفت تو دستگاه .خیلی حس بدیه 🙁 خداروشکر زود مرخص شدیم
زایمان دوم هم خیلی خوب بود فقط بعد زایمان پس درد داشتم خیلی .
خداروشاکرم دوتا پسر سالم دارم
انشالله همه بچه ها سلامت باشن

سخت

بشدت سخت .چون خانواده شوهرم پیشم بودن ولی هیچ کس بهم توجه نمیکرد و باید تموم کارا رو خودم میکردم .خیلی عذاب کشیدم .واقعا خوشحالم ک گذشت واز بچه دارشدن بشدت متنفر شدم.و همچنین از شوهرم‌. هیچ وقت ازشون نمیگذرم بهترین روزای زندگیمو زهرم کردن

خیلی خیلی سخت.بدون کمکی و همراهی بقیه.بخیه هام باز شد.بچم رفلاکس و دل درد و استفراغ داشت. شب ها نمیخوابید.خدا را شکر که تموم شد

خیلی بد بود فقط خدا رو هزاران مرتبه شکر میکنم که گذشتن اون روزای عجيب... اوج فشار روانی این اسمشو نبر بود و بقول اون عزیز کامنتای بالا الانم این اسمشو نبر هست ولی اون روزا و فشار روانی‌ ن کجا و الان و شرایط پذیرش روانیش و دونستن یه سری حقایق کجا... اونم تو اون بهم ریختگی هورمونی، ما گوشیمونم سوخت و قرنطینه بودم، دوماه و نیم مادر و پدرم و خانواده ی داداشمو ندیدم حتی با تماس تصویری،خیلی حال بدی بود، مادرشوهرم کمکم بود اما بجای اینکه بیاد خونه ی ما که من راحت باشم گفت من خونه خودم راحت‌تر و تو بیا اینجا، خیلی حال بدی بود با اون وضع خونریزی و نیاز هرروزه به تعویض لباس و بی خوابی و... اونم تو خونه ی خودت نباشی و فشار روانی وحشتناکی رو گذروندم، با خواهرشوهر ایی که با بچه شون دو روز یه بار به ذوق دیدن نی نی می اومدن و یکسره نگران آسیب زدن بچه شون بودم به دخترم... خیلی بد بود... اصلا نمیفهمیدم من الان حالم بده و آنقدر حساس شدنم طبیعیه، بدشون می اومد و قهر و اخم هم میکردن بهم... یه وضعي بود که از هرجاش بگم کمه، شوهرم حتی نتونست گل برام بخره چه برسه به تزیین اتاق و... ده روز زودتر بدنیا اومد نینی و طبیعی بود و درد بخیه ها و.... خلاصه الحمدلله که بخير گذشت اون روزا... نمیخوام دیگه بهشون فکر کنم

خیلی خوب بود چون همسرم خیلی کمکم کرد 😍❤

خیلی سخت

بخاطر زردی تو سه روزگی پسرم بیمارستان بودم و از رفتار های زشت و زننده مادر شوهر که واقعا ازش ناراضی هستم الهی برای دخترش هم پیش بیاد بفهمه که نباید با عروسی که تازه زایمان کرده اینجور رفتار کنه وقتی ادعا دارن عروس مثل دختر متاسفم برای فرهنگ مردم ایران چرا وقتی میرن تو نقش مادر شوهر انقدر بدجنس میشن خاطرات بسیار بدی رو برامون رقم زد بعد که خودشون به بیماری و گرفتاری میرسن انتظار دارن که پسرشون به دادشون برسه یا اینکه موقع پیری ازشون نگهداری کنیم همین میشه که عروس اصلا حاضر نیست تو مریضی به دادشون برسه و میرن خونه سالمندان منکه هییچ حسی بهشون ندارم و ازشون نمیگذرم

خوب بود شب نخوابیدناشه که هنوزم هست یکم بد قلقه شیر شبشو میخواد بزور 😍😍😂

بعد از یک حاملگی سخت وپر زحمت ویک زایمان طبیعی 15 ساعته خیلی خیلی سخت 15 روز بعد از زایمان خیلی خوب بود مامانم وخواهرم مثل. پوانه دورم چرخیدن وهمه کاری کدن برام وهمسرم خیلی خیلیباعث ارامشم بوذ طوری که. اون دردهای بعدزایمان واون بخیه های وحشتا انگیز وپر سوزش برامقابل تحمل شده بود. خدا رو شاکرم

چهار ماه اول سخت بود برام ولی بعدش دیگه خوب. نمیدونم چرا دوست دارم برگردم به ده روز اول زایمانم!خیلی خوب بود اونموقع

بزرگترین چالش برای من بیخوابی بعد از زایمان بوده و کم و بیش تا کنون هست..! و مهمترین فاکتور برای اینکه از پسش بر بیام کمک همسر و مادرم بود.

سلام مامانای عزیز.بنظرمن اکثرش برمیگرده ب ارامش دوران بارداری.و سخت اسونی واس هرکسی یک طوریه واقعا شیرینی های خودشم داره.وبستگی ب ارام بودن بچه داره مامانایی ک باردارن نترسن.وهم اینکه ایا مادرآمادگی وشرایط بارداری رو داشته.من بعد3از ازدواجم باردارشدم.دوران بارداری عالی هیچکدام ازعوارض بارداری رونداشتم.دخترم هم ماشاالله چشم نشه.شب تاصبح خواب روزم خوابش عالی ن کولیک و ن هیچ بیماری دیگ.شیرمم اینقد زیاده ماشاالله الان دخترم4ماه بیست روز داره هنوزمیدوشم.همه چیزعالی بود

بدم میاد از اونایی که الکی خودشونو میزنن به ناله و شیون!میان میگن‌من تا ده ماه فقط گریه میکردم!!یکی نیس بگه عزیزم مجبورت نکردن که وقتی بچه میاوردی که آمادگیشو داشته باشی😑😑

برامن بارداری سختی داشتم چون همش حالت تهوع داشتم هیچی نمیتونستم بخورم ولی شکرخدازایمانم و بعدزایمانم عالی بود البته این کرونای لعنتی نبود همه راحت بودیم

من از هفته اول تنها شدم و سعی کردم با گندمم خوش بگذرونم. سختی هاش زیاده ولی هر روز یه تجربه تازه و شیرین. مخصوصا حمام بردن.

خیلی سخت زایمان سخت افسردگی شدید خیانت همسرم تو همین موقع نبود هیچ کس دور و برم خیلی بد بود

دوران بارداری سخت ولی ارزش داره چون تو دلم نی نی روز به روز بزرگ میشه خوشحال میشم

سخت سخت

بعد از چهل روز دارویی تقویتی مصرف میکنین میشه بگین من خیلی ضعیف شدم

تا ده روز اول سردرد شدید هر روز میومد سراغم، با شیاف و قرص آروم میشد، پسرم زردی داشت، دو شب بیمارستان بستری شد، بی قراری های بچه، وقتی بهش فکر می کنم در تعجبم که خدا چجور توانی داده بود که گذروندیم.

خیلی افتضاح

خییلی شیرین..یک تجربه ی جدید😍

بجز کم خوابی هاش و اینکه یاد نگرفته بودم چطوری شیر بدم بقیش شیرین بود

خیلی بد من تا ۲ماه خیلی درد داشتم
و افسردگی داشتم

افتضاح .خیلی درد داشتم .خیلی .طوری که از شدت درد از هوش میرفتم

زایمان طبیعی بودم و بعد زایمان خیلی برام راحت و عالی بود

من کلی برنامه ریزی کرده بودم.یهو دچار زایمان زودرس شدم.حتی سیسمونی هم هنوز نبرده بودیم.بچم۲۰روز بستری شد ومن با اینکه سز شده بودم از روز اول مجبور شدم بیمارستان بالاسر بچم باشم.۲۰ روز اول که اصن خونه نیومدم.بعد از ۲۰روز که بچم ترخیص شد دوباره۴۵روزگی بخاطر کم خونی شدید بستری شد.خیییییلی بهم سخت گذشت حتی با وجود اینکه خانوادم پیشم بودن

سخت و سخت و سخت .مخصوصا یبوست ک هیچوقت تمومی نداشت🥴

بهترين دورانم بود و زايمان راحتي داشتم ولي الان واقعا در عذابم چون پسرم خيلي بدغذاست اون دورانو قدر ندونستم

خیلی بدبودمخصوصااتفاقات بدی که بین منوخانوادم افتاد امیدوترم هرگزبرنگرده

اصلا نگران نباش. این روزام میگذره ان شاءالله. و شیرینیه به اغوش کشیدنش تجربه میکنی. اونوقت میفهمی که همه این 9 ماه سختی و اسونیش میارزید به دیدن فسقلیت توی بغلت.

بعد رفتن كمكيا شبا سخت بود نميخوابيد و بدن من ديگه داغون شده بود كمردرد و مچ درد اما كم كم بهتر شد خوابش و گريش و قلقش اومد دستمون و راحت تر ميخوابيد اما من هنوز مچ درد دارم و ديگه دستم خوب نشد😬

خیلی بد بود 😏

کرونایی و خرررر

سر بچه اولم خیلی راحت بودم ولی سر بچه دوم، بعد زایمان بیشتر درد داشتم. و البته اینکه بتونم همزمان به هردوتا دخترم برسم، یه ذره زمان برد ولی از پسش براومدم و الان هم به هردوشون میرسم و هم به کارای خونه. خدا خودش کمک میکنه. و البته بعد خدا، حمایت‌های همسرم زاعث شد راحت تر این دوران بگذرونم.

خییییییلی سخت😥😥

خیلی سخت بود، زایمان طبیعی داشتم ولی به نخ بخیه حساسیت داشتم و همه بخیه هام باز شد تا سه ماه طول کشید که جوش بخورن، مادرم فوت شدن و بشدت کمبودش رو حس میکردم، خواهرم ازم پرستاری میکرد ولی متاسفانه با همه محبت هاش، تو نگهداری دخترم براش سخت بود یعنی میترسید و خودم مجبور بود با اون وضعیت، از روز اول لباس و کارهای دخترم رو انجام بدم

اخه اینم سواله معلومه سخت بوده دیگه افتضاحه خصوصا وقتی بچه کولیک و رفلاکس داره.....

خدا بدادت برسه و توان بهت بده ایجور وقتا همشون میشن متخصص کودکان زنان زایمان تغذیه انقد حرفای غیر منطقی میزنن که فقطم برای حفظ ارامشت مجبوری سکوت کنی کاش میشد بری خونه مامانت غر های بابات بهتر از مادرشوهرته اون باباته و قابل تحمل .....

تا دوازده روز مادرشوهرم پیشمبود هیچی نفهمیدم خدایی درد بخیه هم نداشتم راحت راه میرفتم
ولی بعدش ک رفتن تا یک ماه روز و شبم قاطی بود🤪🤪🤪خداروشکر پسرم شبا تا هفت صبح میخواد😊😊😊😊

خیلییییی خوب بود، پسرم اصلا اذیت نکرد تا یکماهگی ک همش خواب بود، خداروشکر کولیک و دلدر و اذیت نداشت، هم مادرم هم مادرشوهرم کمکم بودن، فقط میترسیدم ببرمش حموم دیگه ۳ماهگی به ترسم غلبه کردم بردمش

واقعا با دیدن این همه کامنت منفی من وحشت زده شدم از مادر شدن و زایمان.

عااااالی بود عالیییییییی

افتضاح.چون همراه بود باسرگیجه .سردرد. گردن درد.دردبخیه ها.
ازاونور زردی بچه ودکترای که باید نی نیهاروببریم.
از اون ورگریه های وقتوبی وقت بچه
خلاصه سرتونودردنیارم تانزدیک3هفته دردای خودم خوب شد اما نی نی تا4ماه واقعاسخته بخاطردلدراش.

خیلی سخت بود پسرم هفت ماهه به دنیا اومد دست تنها بودم ولی همیشه توکلم به خدا بود

پس نظر من کجا رفته هر چقدر میگردم نیست

من دارم این روزارو‌ میکذرونم خیلی سخته از اول هیچیکی نیومده سر بزنه بهمون مادرشوهرم‌ایما ک‌رفتن شهرستان 😏خواهرشوهرم اینام کرونارو بهونه کردن نیومدن‌واقعا متاسفم براشون از عصر ب اینور هم گریه هام شروع میشه ک تو این‌وضعیت نمیتونم برم‌بیرون و تا دلم باز شه خیلی سخت میگذره 😞😞😞

سخت. خانوادم زهر کردن بهم بهترین روزا رو. نمیبخشمشون

سخت ترین روزهای زندگیم بود بیکس و خونه پر از فامیل شوهر به مدت ده روز اونوقت همه کارهای بچه رو خودم میکردم با شکم پاره

منم دوران بعد زایمانم خوب نبود و زایمان سختی داشتم 😔
الان بچم ۶ ماهشه اما هنوز به روال نرمال برنگشتم بی حوصله و کسلم همشم ک قرنطینه...دوران بارداری و زایمان و بعد زایمان همش تو خونه...بگین چیکار کنم بهتر بشم

وای عذاب آور بود مخصوصا وقتی سینه ام سفت شده بود و درد میکرد

خدا رو شکر خوب بود چون بهم رسیدگی میکردن فقط وضعیت خودم سخت بود بخیه‌هام اذیتم میکردن

خوب بود خداروشکر، مادرم و مادرشوهرم ساپورتم میکردن، فقط موقع هایی ک پسرم از دل درد گریه میکرد منم گریه میکردم باهاش، اصلا تحمل گریشو نداشتم سریغ بغض میکردم و اشکم سرازیر میشد.

خیلی سخت بود۱۱روزبیمارستان بستری بودم هیچوقت دردی که تواون روزاکشیدم یادم نمیره😔😔😔

تقریباسخت اول تجربه بودکسی نبودکمکم کنه🙊🙊

خداروشکر زایمان خوبی داشتم.اما بعدش زردی گرفتن دخترم و تیکه انداختنای مادرشوهرم ب من و مادرم. ک کاری انجام نمیداد فقط ادعاش میشد و دستور میداد.دخالت تو انتخاب اسم بچم ناراحت کننده بود برام.بعد 20 روز که مادرم رفتش خیلی خیلی برام سخت بود.چون دخترم تاصبح بیداربود و عادت به پتو کرده بود

اونجاییش بدبود که من و مادرم خسته وکوفته از بیمارستان رسیدیم هی شام و ناهار مهمون می اومد بیچاره مادرم از پا دراومد دختره من سینه نمیگرفت همه اونجا دستور صادرمیکردن اینجوری کن اونجوری کن پیشه همه باید ممه رو امتحان میکردی تا مطمئن شن نمیگیره ن من ن مادرم ن بچه ٱرامش نداشتیم اینبار اگه بچه بیارم یک ماه بعده زایمانم خبر میدم که بچه به دنیا اومده

خیلی سخت گذشت اگر کمک و همدلی مادرم نبود افسردگی میگرفتم

از نظر جسمی خوب بودم چون زایمان فیزیولوژیک فوق العاده راحت داشتم اما از لحاظ روحی خیلی اذیت شدم
پسرم برای زردی بستری شد و ی هفته بعدش بخاطر سیانوز بستری شد و من در کل تا یک ماه بعد زایمان اصلا روزای خوبی نداشتم.بعد از اون چالش هام که افسردگی شدید و...🥺

سخت بود خیلی.افسردگی و بخیه ومشکلات شیردهی و رفلاکس و زردی و ختنه و......
ولی خداروشکر پدرو مادرموداشتم و خیلی کمک حالم بودن.

خیلی سخت بود.

واقعا اگر عشق مادر به فرزند نباشه فوق العاده سخته...اولش بخاطر زردی بچه بیمارستان،بعدش هم کمردرد و ضعف اعصاب،دست تنها بودن و کرونا هم که دیگه عالی ترش کرد

خب چی مگه میخوای بگی با آرامش توضیح بده براش منم اویل خیلی شوهرم حساس بود به مادرش ولی بعد دوتا بچه بهتر شده بازم دفاع میکنه اگه بهم الکی حرفی بزنن😁

به خاطر خیه هام میترسیدم برم دسشویی تا اینکه یبوست گرفتم و بعدم شقاق مقعد که چند ماه به خاطر اون دکتر میرفتم‌. بعد از چهل روزم که افتادم تو خونریزی شدید سونو کردم متوجه شدم بقایا مونده تو بدنم دوماه بعداز زایمانم کورتاج کردم. انقد ضعیف شدم که تا همین چندماه پیش هرکی میدید میگفت چرا قیاقت عین زنای تازه زاست؟ الان حالم خوبه به لطف ویتامینایی مصرف کردم ولی رنگ و روم هنوز مثل مریضاست

سخت🤨اما این نیز بگذرد.. و گذشت.. 😄

خیلی سخت بود

سخت بود پسرم زردی داشت
بعد گوشش عفونت کرد
بعد ختنه
کلا تا دوماه کامل شبابیدار بود
روزا هم ده دقیقه میخابید بیدار میشد

زایمان طبیعی راحتی داشتم اما بعدش خییییلی خیییلی سخت گذشت بهم. سینه هام تا دوماه زخم بودن با گریه شیر میدادم.کلا بدزخمم همه سر ده روز بخیه هاشون میفته من تا چهل روز بخیه داشتم اصلا نمیتونستم بشینم.خداروهزار مرتبه شکر که مامانم کنارم بود ده روز اون خونه ما بود ده روزم من رفتم خونه اونا. بعد از بیست روزم مامانم هی میمومد پیشم یا من میرفتم.با اینکه با مادرشوهرم یه جا زندگی میکنیم دوست نداشتم کاری برام بکنه. از چهل روزگی هم خودم بردمش حموم و همه کاراشم خودم انجام دادم و لذت بردم.

منو افسردگی نداشتن شیر و شقاق سینه اذیت میکرد خییییییییلی بد بود خییییییلی

خیلی سخت بودپسرم رفلاکس داشت اولین بچه امم بودهیچ تجربه ایی نداشتم شهرغریب دست تنهافقدخداروشکرگذشت

خیلی سخت،مریضی بعد از زایمان،افسردگی،تنهایی،استرس کرونا ...همه ی لذتا رو ازم گرفت😔😔

من روزهای اول زایمان بخیه داشتم وخونریزی زیاد واذیت بودم ولی با گذر زمان حالم بهتر شد واینکه خانوادم کرونا داشتن نمی تونستن بیان سه ماهه بود بچم که دیدنش

برای من از لحاظ روحی اصلا خوب نبود

برای من خوب نبود اصلا از لحاظ روحی

وحشتناک بود اصلا نمیخوام تکرار شه

خداروشکر بد نبود شوهرم خیلی دورم بود از همه لحاظ اما زایمان سختم واقعا ناراحتم کرد ۳روز خونه مامانم بودم بعدش اومدم خونه خودم مادرسوهر اینام اومدن پیشم اکثر کارارو خودم میکردم واقعا سنمم زیاد نبود اما برا بچم از کسی کمک نخاستم حتی حموم دادنش خداروشکر خوب و بد گذشت الان یکی دیگ توراهه ببینم این چی میشه

سلام
اميدوارم خدا ب همه مامان هاي عزيز قدرت و صبر و بيشتر از همه شادي بده
من زايمان دومم بود و طبيعي زايمان كردم با اين حال خيلي بخيه داشتم
كوهيار از تو بيمارستان و همون ده دقيقه اول بعد زايمان شروع ب بد قلقي كرد و اصلا نزاشت حتي من ي لخظه چشم رو هم بزارم
مامانم پيشم بود
همسرمم خيلي هوامو داشت ولي فقط با من يكم اروم ميشد
بدتر اين ك كوليك وحشتناك داشت و هنوز ك هنوزه داره و من هنوز خيلي چيزا نميخورم
خيلي اززهمسرم دور شدم
خيلي اززخودم دور شدم
خيلي دخترمو فراموش كردم و نميرسم
تمام اينا باعث شده افسرده شم
تمام مدن مشغول كوهيارم
فقط ميگم خدايا كمكم كن و زودتر همه چيزو اروم كن

افسردگی شدید پس از زا زایمان داشتم...

خیلی سخت بود خداروشکر که گذشت، شبها بیخوایی ها کلافم میکرد اخراش که دیگه بدنم کسل میشد وبیحال میشدم نمیتونستم از جام پاشم، اینا همه به کنار من قند تو بارداری داشتم هیچی نمیتونستم بخورم بیشتر کلافم میکرد، دوست ندارم دیگه تکرار شن😐😐😐

دردناک وحشتناک ...

خیلییییییییییییییی سختتتتتتتتنت

خیلی سخت بود

خیلی سخت بود، خداروشکر که گذشت

خیلی سخت و دردناک

خیلی سخت و بد😔
کمکی نداشتم و ندارم،تنهای تنها

خیلی خوب بود

خیلی خیلی سخت کهیر بعد زایمان زد بدنم ۵ ماه دور اش بود خیلی عذاب کشیدم کسی رو هم کمک نداشتم

من دوران بارداری و زایمان خوبی داشتم اما وقتی زایمان کردم یکم افسرده گی گرفتم شیرم کم بود میرفتم حموم کلی گریه میکردم سر چیزای کوچیک دعوا میوفتادم اما وقتی کوچولو دوماهه شد به قبل برگشتم ورزش و رژیمو شروع کردم سرحال تر شدم

فقط دوست داشتم خوب بشم ب خودم قول دادم هیچ وقت نزارم بارداربشم

خیلی سخت بود و البته شیرین

خییییلی سخت
سردرد . درد بخیه ها . شیرم ممی اومد. گریه های دخترم . اذیت های خانواده شوهرم 😭😢😭😢

خوب بود خلاصه😃

پس فقط استراحت مطلق میکنی تا زمانی که مادرشوهرت پیشته پا نمیشی کارکنی همینکه ببینه میتونی یکم پاشی و بشینی دیگه خودشو میکشه کنار که تو خدمتش کنی.... تو نمیتونی بری و مادرت نمیتونه بمونه بگو شوهرت برات کارگر بگیره ...کاش منم به شوهرم میگفتم کارگر بگیره واقعا با مادرشوهرم اذیت شدم بخدا الان که دارم برات مینویسم بغض تو گلومه که به من رحمش نیومد با شکم پاره.....انشالله که مادرشوهر شما آدم دلسوزی باشه

خوشحالم که زود گذشت خیلی بده روزای اول

خیلی سخت...االبته پسرم قربونش برم برم عالی و فوق العاده بود...ولی من بدلیل زایمان سزارین خارش شدید گرفتم...و همش گریه میکردم از اینکه نمیتونم لذتی از بچه داری ببرم...
ولی خداروشکر یک ماه بعد خوبه خوب شدم...و الان در حال لذت بردن از بچه داری و زندگی هستم

برا منم خیلی سخت گذشت ولی خانمها یعنی چی بچه رو گرسنه نگه نداشتید همه نوزادان همینجوری هستن نمیتونن مک بزنن اینقدر که جون ندارن خودشون و سیر کنن باید با قطره چکان بهش شیر خشک بدید پسر من یک گرم هم کم نکرد خداروشکر یعنی چی به بچه ها تون گرسنگی میدید !!!

کامنتا همش منفیه و انرژی منفی داره اما از این غافلین ک ب خلقت خدا کمک کردین ی موجود زنده رو بدنیا اوردین
من زایمانم خیلی خوب بود بعد از زایمانمم خیلی خوب بود کمکی زیاد نداشتم مامتم کرونا داشت بی خوابی هم داشتم اما کذشت میگذره
هیچ چیز موندگار نیست💜خوب ازش یاد کنید روحیه خوبی داشته باشین اگه خودتونو ببازین رو همه چیز تاثیر داره هم همسر هم‌بچه
فدای سرتون‌ک خونه شلختس ک ضرفا نشستس
بشینین کنار نینیتون و خنده هاشو ببینینو ضعف کنید
بخدا خیلیا چشم انتظارن دامنشون سبز شه
لطفأ جنبه مثبت رو ببنید

اولش خوب بود اما تو دوماهگی کیان متوجه شدم که باید جراحی کلیه بشه.خیلی برام دردناک بود اون روزها.بخصوص اینکه کیان بچه آرومی بود و معصومیتش تو اون روزای سخت

عالی بوددددد

برای منم خیلی خیلی سخت گذشت، قصد سزارین داشتم ولی دردم گرفت و طبیعی زایمان کردم و اصلا آمادگیش رو نداشتم
بعد از اونم بخیه هام یکیش باز شد و با چرک خشک کن قوی که دکتر داد یبوست شدید گرفتم و بعدم شقاق مقعد...
و هنوز بهد از شش ماه هنوز درگیر شقاق مقعدم و هیچ جوره خوب نمیشه...
واقعا دیگه خسته شدم...
خدایا خودت کمک همه مادرا بکن

ووی یادم ننداز خیلی بد وسخت بهم گذشت بخبه هام دیر افتاد وتا دوماه نمتونستم بشینم بچمم بد غلق بایه حرف کوچیک یا ی حرکت از بقبه همه چی بخودم میگرفتمو گریه میکردم عین افسرده ها بودم😫😫خداروشکر که گذشت ولی برا نوزادی بچم خیلی دلتنگم

والا من همچی خیلی خوب بود فقط اینکه مادرشوهرم هرروز غروب میومد شام میخورد میرفت فقط پسرم و بغل میکرد دیگه هیچ کاری

سخت. چون تو یه شهر غریبم و دست تنها. بچمم همیشه دل درد داره و گریه میکنه

بنام خدا
بسختی🙁

خیلی خوب بود.خداروشکر.مشکل و درد خاصی نداشتم.بچه فورا پستونک گرفت و در کنار شیر خودم شیر خشک خورد.همه فامیل هم اومدن دیده بوسی من و بچه و ......

خداروشکر خیلی خوب
فقط حیف که کرونا بود

اگه مامانم‌نبود ک قطعا سر از بیمارستان روانی در می اوردم

خیلی بد بود یه ذره به دلم که فشار میومد میمردم و خونریزیم۷۰روز شد تا اینکه یه روز داشتم از خونه میرفتم بیرون یه تیکه بیضی شکل ازم خارج شد و هنوز ک هنوزه نفهمیدم چی بود شاید تیکه جفتم بوده .

وای خیلی سخت بود خیلی غمگین بودم تنها همه هم باهام دعوا داشتن خیلی سخت گذشت.
همیشه دلم میخواست ۲تا بچه داشته باشم ولی با این شرایط و اتفاق های که توی زایمانم افتاد فکر نکنم جرات دومی پیدا کنیم

سخت گذشت
چون واقعا بی تجربه بودم و دخترمم کولیک داشت خیلی اذیت شدیم
ولی خداییش همسرم کمک میداد و پشتم بود و دلگرمم میکرد شکر خدا اون روزا تموم شد.🙏🙏🙏🙏

زردی بچه فکرمو درگیر کرده

هم سخت هم آسون سخت واسه اینکه بد دوهفته از زایمانم یه دندون درد شدید گرفتم طوری که گوش وسر وچشم وقفسه سینم درد می گرفت خیلی خیلی بد بود اون روزها ..آسون بود واسه این که این روزها را مثل همیشه همسر عزیزو مهربونم با من بود وهوامو داشت 😍😍😍 خداراشکرر می کنم تواین شرایط یه گل پسر دارم که با نگاه کردن بهش سختی اون روزها از یاد من وهمسرم میره

تجربه ی تلخ بچه ی اولم که کولیک داشت منو زهله ترک کرده بود ولی خداروشکر پسرم آروم بود اما از دردام نگم از شیر نداشتنم از افسردگییییم😢

کلی از کامنتهارو خوندم از صد درصد شاید حدود 5درصد بعد زایمانشون خوب بوده همه ناراحت و افسرده و خیلیها تصمیم به عدم تکرار بارداری داشتن حتی منم جز اون 95درصدیام اما بی انصافی نمیکنم که لحظه های شیرین زیادیم داشتم فقط موندم چرا باید این اتفاق برای همه خانمها تکرار بشه چرا امروز مایی که عروسیم و از خانواده شوهر عذاب میکشیم فردا خودمونم همین روندو ادامه میدیم یا چرا به دخترمون بعد بارداری رسیدگی نمیکنیم که نشه مثه امروز ما کاش از تمام این وقایا آقایون خبر داشتن که چه میگذره بر ما کاش این خارق العاده ترین کار جهان و سخت نمی کردن برما. من از خوندم این کامنتها فقط روزهای سخت به چشمم اومد و اتفاقی تلخ دیدم کاش میشد بعد زایمان که تمام امید مادر به دیدن جگرگوششه تلخ نمی شد کارشناس عزیز لطفا این سوالاتو مطرح نکن که خانمها براشون یادآور روزهای سختشون شه از خوشیها کمتر بگن و بیشتر اذیت شن ما زنها مقاومترین مخلوق خداییم که با تمام این دردها هنوز روی گاهامون ایستادیم و مثه کوه از خانوادمون حمایت میکنیم با اونکه میدونیم هیچ وقت دیده نمیشیم اما هنگز با صلابتیم و قلبمون مملو از عشق به خانوادمونه. با همه اینها من بعد زایمانم افتخار میکنم زن آفریده شدم. برای همه زنان سرزمین روزهای خوش و پر از آرامش ارزو دارم🙏🙏🙏💕💕💕

بشدت عالی،با اینک سزارین بودم ولی درد نداشتم،بچمم خوب بود،خوب میخابید،ولی خیلی چیزای بدمزه ای خوردم،خیلی
فقد بخاطر شیر و حال خودم و کوچولوم.ولی خوب بود یادش ک میفتم دلم بازم بچه میخاد😄

خیلی خیلی خیلی سخت گذشت هنوزم که یادم می افته گاهی گریه میکنم

اگ کسی باشه کمکت کنه خیلی خوبه وگرنه دس تنها سخته . من خداروشکر مادر و مادرشوهرم کمکم بودن

خعیلی سخت بود فقط افسردگی داشتم مدام گریه میکردم بعدش که به دنیا اومد الان راحتم دوست ندارم برگردم بع اون لحظه هاا😭😭😭😢😢😢

وای وحشتناک.منکه هر دقیقه احساس افسردگی میکنم.خیلی بداخلاق شدم.تمام انرژیمو بچم میگیره به هیچ کاری نمیرسم.بغل حتی باباش نمیمونه همش من من من
دارم دیونه میشم

تا ۲۰روز اول افتضاح بود مریض شدم و حالم بد بود دلم میگرفت

خیلی سخت...😔

برای من افتضاح تا ۱۰ روز افسردگی شدید گرفتم در حدی که بچه رو بغل نمیکردم فقط گریه میکردم و میخوابیدم اما خداروشکر بعد از ۱۰ روز دیگه خوب شدم 😊ولی واقعا او ۱۰ روز از بدترین روزهایه عمرم بودن

به سختی تا یکم چشمای ادم میرفت رو هم بچه بیدار میشه

واقعا سخت و طاقت فرسا...بیخوابی..زخم شدن سینه..درد بخیه..تجربه عجیب مادر شدن و گریه های بچه...اصلا دلم نمیخواد دوباره تجربه کنم

پسرمن هم کولیک داره هم رفلاکس هم آروم! یعنی اگ کولیک نباشه خیلی آرومه... شبا هم تا ۱ بیداره و تو تاریکی چشماش برق میزنه و تو سکوت صداش و صدای گولزن خوردنش میاد... تجربه ی یک عشق بی نظیره ک سختیای خودشم داره...
متاسفانه زایمانم به شدت سخت بود...
همچنان زمان حلاله همه چی هست

خیلی سختتتت😢

خیلی بد. بدترین روزای عمرم. زایمانم خیلی عالی بود. اما افسردگی حاد. تنهایی و شیرنخوردن پسرم.
آرزو میکنم هیچ مادری روزایی که من گذروندم رو تجربه نکنه.
تنها عاملی که باعث شد اون روزای تلخ تموم بشن خود باوری بود و صبوری. هر کسی فقط خودش میتونه حالشو خوب کنه. من در تنهایی دوباره خودمو متولد کردم

وااای خیلی سختم بود حدود٧ماه شب تا صبح خواب تو چشام نرفت دست تنها بودم کمکی نداشتم خیلی سخت گذشت

سخته .من الان توشم از همچی سخت تر بیخابی شبانس. منم تو معرض افسردگی بودم. با اینکه عاشق نوزادم ولی دوس دارم سریع این روزا بگذره بچه شبا بخابه

خیلی بد یعنی بدترین روزای زندگیم چون بعدش اتفاق بدی برام افتاد

خیلی خیلی سخت.... اما رفته رفته داره خوب میشه... خودمو دارم وفق میدم

خیلی خیلی بد هم درد زایمان طبیعی رو چشیدم هم سزارین بعدش که دخترم هم رفلاکس داشت هم کولیک شیر خودمو نمیخورد فقط تو خواب دخالت های خونواده شوهرم هم بماند کلا سخت بود و دیگه نمیخوام تجربه ش کنم

عااااالى بخاطر كمك اطرافيانم

سخت بود مادرم کمکم میکرد اما به شدت بی بنیه بودم. دوست ندارم باز تکرار بشه

خيلي خيلي سخت، متاسفانه اصلا اطرافيان دركم نكردن، هر روز جنگ و دعوا، بيخوابي و كاراي بچه هم بود، خيلي بهم سخت گذشت اصلا نميخوام بهش فكر كنم، خداروشكر كه گذشت و همه چيز درست شد.

خیلی خوب بود مامانم و مادرشوهرم پیشم بودن

بدترین روزهای عمرم تا چهل روز بعد از زایمانم بود پر از درد و رنج و گریه و افسرگی بعد زایمان کولیک و رفلاکس 🥺🥺🥺

سزارین بودم کمک میخواستم

ب سختی با چهارتا کمک خواهرام و مادرم و مادر شوهرم الانم بچه چهارماهشه بازم باردارم

ب سختی اونم با چهارتا کمک دوتاخواهرام مادرم مادرشوهرم

خیلی سخت بود هم زایمانم هم بعدش من چون زایمانم بی حس نشدم مجبور ‌شدن بی هوشم کنن بعد هوش اومدن تا 10 روز از سردرد چشامم نمیتونستم باز کنم خیلی بد بود خیلی

افتضاح درد بخیه تنهایی کولیک و گریه بی امان پسرم خیلی خیلی خیلی وحشتناک بود

خیلی بد بود بخاطراینکه بخیه هام باز شدو سرسینم زخم،بقیش خوب بود

خیلیییییی سختم بود
از طرفی بخیه ام درد میکرد نمیتونستم بزارمش روی شکمم و بهش شیر ردم. نمیتونستم بلندش کنم تنها بودم و خیلی سختم بود.یبوست هم داشتم و از لحاظ روانی بهم ریخته بودم و حس ی مادر بی کفایت داشتم. به همه ی اینها شیر داشتن زیاد هم اضافه میشد چون همه ی لباسم کلا خیس میشد و بچه میپرید تو گلوش .به همه ی این ها بی خوابی هم اضافه میشد.ارزوم شده بود بیشتر از دوساعت در طی شب بخوابم که نمیشد باید دوساعت ی بار بیدارش میکردم شیر بخوره قندش نیوفته

بد بود خیلیم بد دخترم کولیک و رفلاکس داشت هیچ کمکی نداشتم بخیه هام چرک کرد خونریزیم تموم نمیشد و اطرافیانم با رفتارا و کاراشون تا میتونستن ازارم دادن

خیلی خیلی سخت بعد زایمانم نمی‌تونستم راه برم همش باید یکی کمکم میکرد که فقط راه برم بعدشم که بادعوای شدیدی که مادر شوهرم راه انداخت خیلی سخت تر شد عذاب آور بود خدا ازش نگذره

وااای کلی قوم و خویش از شهرستان اومدن...ناهارو شام هم وامیستادن.خداخیر مامانمو بده خیلی زحمت کشید.ولی خیلی سخت بود.همش معذب بودم.با سینه های پر شیر و متورم و دردناک و بخیه سزارین ویکمی هم ک یبوست بودم،انتظار داشتن بشینم جلوشون و از زاییدنم حرف بزنم.شوهرم ی هفته اول نرفت سر کار.ب خاهرم گفتم تو قشنگ بهشون بگوببخشید ولی شرایط پذیرایی نداریم.ک الان حامله س و بخاطر کرونا نمیان دیگه شکرخدا.خیلی بی تجربه بودم.الان اگ برگردم همون اول میگم تشریف نیارین همین ک زنگ زدین کافیه و ممنون.کادو هم نمیخایم

خوب بود بچه داری حس خوبی وسخت بود تنها اگه سینه امو نمیگرفت فاکتور کنیم و شوهرم اذیت میکرد یکم منو افسردگی گرفتم شیرم خیلی زیاد بود کم شد هیچوقت شوهرمو نمیبخشم

خیلی خیلی شیرین وخوب بود
ولی بخیه هام خیلی اذیتم میکرد😢

خیلی سخت بود پسرم اصلا نه شب خواب داشت نه روز

اره اخرشیرخشکی هس فقط ۲ماه شیرخودم خورد

بدترین روزای زندگیم بود مادرشوهرم میومد کلی با زخم زبوناش ناراحتم میکرد بعد رفتنش میزدم زیر گریه مادرمم میگفت این شیر که تو سینه هاته دیگه خوب نیست رو ذهن بچه اثر بد میزاره بدوش و بعد سینتو بزار دهنش منم با گریه میدوختم و بچمم از اون طرف گریه ، خلاصه دوست ندارم دیگه تکرار بشه نمیدونم با آزار دادن ما چی بهشون میرسه

خیلی سخت
سخت سخت سخت
از ی طرف زخم عمل از ی طرف سردردای بعد عمل از ی طرف زخم و شقاق سینه وای خدای من
خداروشکر الان همش تموم شده و همش شیرینی بچمه ک پر کرده زندگیمو🤩

ببخشید نتونستم بزارم نمیشه

هم سخــت هم خوب ...الحمدلله

اینم عکس گل پسرم

خیلی سخت چون منم کسیو نداشتم کمکم کنه سرکارم می رفتم

واما زایمان دوممم دوران بارداریم گشت معمولی فقط دوست داشتم پسر باشه یه خورده استرسای احمقانه داشتم خلاصه پسر شد بعد کلی ذوق موقع سزارین کردم‌پسرم روی گوشش یه خال گوشتی داره وشوهرم وقتی منو میزاشت روی تخت گفت خیلی زشته خال داره وسیاه دنیا روسرم خراب شد گفتم سالمه گفت اره گفتم خداروشکر بعد پسرمو دیدم قدش ۵۰ وزنش 3 کیلو ۵۰۰ گرم وسفید فقط یه خال گوشتی روی گوشش بود که اصلا جلب توجه نمیکرد هنوز نمیدونم چرا شوهرم اون حرفا روزد بارها ازش پرسیدم میگه من نگفتم عکس پسرمو میزارم خودتون قضاوت کنید ومامانم روز ۷ زایمانم مادر شوهرم باسیاست گفتن بره من موندم یه دختر ۱۱ ساله که دیابت داره ویه پسر ۸ روزه خیلی اذیت شدم مادر شوهر مثلا اومد آب روز ده بچه روبریزه برداشته دخترو دامادوبچه هاشو آورده ناهار من باشکم بخیه داشت غذا درست کردم اونم بچه رو شست من کلا مادرم هم زیاد کمکم نیست وسنش ۵۰ ساله ی دیگه حوصله نداره خودم وخدا هستم شوهرم کاری به بچه ها نداره انگار فقط ماله من هستن الان پسره یک سالو هشت ماهشه من خیلی افسردهام دلم میخواد بمیرم رابطه جنسی خوشم نمیاد وشوهرم همش میگه من سرد شدم دوستت ندارم میرم با یکی دیگه منم هیچی نمیگم آخه خیلی از رابطه جنسی بدم نمیدونم چرا اینطور شدم فقط نیاز به استراحت دارم اما کسی رو ندارم تو خونه موندن بیشتر به افسردگیم دامن زده ولی خوشحالم خدا بهم یه دختر فهمیده ومهربون وبادرک داده ویه پسر سالم خوشکل و جذاب وقتی شیر میخوره ودستای کوچولو روزیز سینم گرم میکنه دلم ضعف میره بهم میگه بخواب بخواب یعنی درلز بکش بهم شیر بده دلم میخواد بخوزمش خلاصه با همین خوشحالیا کوچیک خودمو زنده نگه داشتم ببخشید دلم پر بود وذهنم خسته خیلی حرف زدم باعرض پوزش🙂🙂

بد نبود فقط یکم سختی داره وصبوری میخواد

خیلی سخت بود خیلی تا یه ماه هم خودم درد داشتم هم بچم 1 هفته بستری بود

واسه من که خیلی سخت گذشت شوهرم ماه ۷ بارداریم بود ولم کرد رفت تک و تنها فقط با مامانم رفتیم زایمان کردم درد زایمان طبیعی رو کشیدم ولی اخر سزارین کردم بعدش پسرم یک ماه کامل زردی داشت سه بار بیمارستان خوابید که همش تک و تنها بودم

خیلی سخت بود کم خونی شدید بعدزایمان و افسردگی شدید و گریه های شبانه ش بعضی وقتا واقعا کلافه میشدم الان نه ماه میگذره ولی هنوز افسرده ام ..

تاشش ماه اول خوب بود نه اذیت شدن نه دل درد نه هیچی ولی بعداز شش ماهگی شباتاصبح بیدارم بادخترم و همش گریه میکنه

عاااااللللی

خیلی سخت بود. اصلا اونطوری نبود ک فکرشو میکردم با انرژی رفتم بیمارستان داغون و افسرده و برگشتم تا 40 روز الی دوماه خیلی بد گذشت ولی بعدش کم کم بهترشد الانم عالیه

خیلی شیرین گذشت بااینکه دخترم نمیخوابید رفلاکس و کولیک داشت شب تا صبح بغلش میکردم ولی همسرم خیلی کمکم میکرد توی کار خونه توی نگهداری بچه و برای هردو ما خیلی شیرین گذشت و از لحظه به لحظه ها استفاده کردم و خداروشکر کردم و اینم بگم که سخت بود اما برام خیلی شیرین بود

خیلی سخت بود افسردگی گرفته بودم ولی بجاش به پسرم نگاه میکردم حالم خوب میشد

خیلی سخت بود. خصوصا از بیست روز بعد ژایمان دست تنها بودم. بچه اول بدون تجربه. شیر نداشتم بهش بدم. شوهرم هم همکاری می کرد و هم زخم زبون می زد. همین شد که اوضاع شیرم بدتر شد. همه چیز رو با فیلم ها مقایسه می کرد. دور و ورش هیچوقت بچه کوچیک نبود و انتظارات عجیب داشت. به من بد گذشت. تنها و بی کس😢

من بارداری اولم اصلا خیلی راحت بودم وسزارینم هم عالی بود شب اول شروع کردم به راه رفتن مامانم تا ده روز پیشم بود ودیگه رفت یادمه طفلک دهترمو میخواستم حموم کنم بلد نبودم بجای تشت سینی میزاشتم وآب از تو سینی میریخت روی فرش ومن فکر کنم با دوتالیوان آب حمومش میکرد از استرس آب ریختن وسر خوردن از دستم 😂😂😂

بسیاررررربد دعوا خواهرشوهر ومادرشوهر باشوهرم 😖😤😤😤😤

سخت،بد😭

خیلی سخت بود درد بخیه ها دیونه کننده بود فقط راحلش شیاف بود از یه طرفم نی نی سینمو نمیگرفت

من دوره بعد از زایمانم خیلی بد و سخت بود چون موقع سزارین دکتر متوجه چسبندگی مثانه به رحم شد و مجبور شد با جراح مثانه تماس بگیره بیاد بالای سرم موقع عمل،بعدشم که مثانه رو تیغ و بخیه زدن و تا ۱۲ روز من مجبور شدم سوند رو تحمل کنم که واقعا دیوانه کننده بود که ۱۲روز کیسه بهت آویزون باشه حالا این به کنار ،دردش واقعا زیاد بود و عصبیم کرده بود

سخت بود وایییییییی

زایمان خیلی سختو اینکه پسرم اصلا نمیخابه و اعصابم داغون

خیلییییی خیلیییی سخت مخصوصاکه کمکم فقط شباهمسرم بود بیچاره صبحم میرفت سرکار میموندم منو پسرم که دیگه همش گریه ازیه طرفم یه ماهگی عمل شددیگه بدتر من کسیونداشتم کمک دستم باشه

وحشتناک به تمام معنا هیچ کمکی ندارم...بادوتا بچه واقعا سخته...

اولش خوب بود ولی وقتی اقوام شوهراومدن و هی هرجای بچه رو شبیه طایفه خودشون مخصوصا پسرشون کردن افسردگی گرفتم خیلی بد بود و زجر کشیدم و دردا منو نمیدیدن اصلا

من که یکهفته بیمارستان بودم وقتی هم اومدم همش مریض روتخت.😭‌بره بر نگرده اون روزا

خیییییلی بد بود. 😤😔. امیدوارم هرکسی که تو این دوران حال مادر تازه زایمان کرده رو درک نمیکنه از روی زمین برداره نسلشو.

اصلادوست ندارم ب هیچ وجه برگردم ب اون روزای سخت و بی تجربه ک نمیدونسم چیکارکنم 🤕😞😞

خیلی سخت تا یکم ماه صدا جیغام تو گوشم بود اعصابمو ضعیف کرده بود

خیلی بد چون وسواس گرفتم نسبت به کرونا و ننیدونم چکار کنم اینقدر دست هامو میشورم و لباس عوض میکنم خودم کلافه شدم ولی نمیتونمم انجام ندم

ماههای آخر سخت گذشت ولی انتظار خیلی کشیده بودم برا داشتنش....الانم بی خوابی و خستگی داره ولی میگذره فدای سرش...همین که هست شکرش

به شدت سختتتتتتتتتت و همچنان خیلی زیاد سخت میگذره توی شهر غربت تک و تنها

باسلام پسرگل من کولیک داشت واذیت شدم،زایمان من باتعطیلات عیدبودوبابخیه هام میرفتیم مهمونی خیلی سختم بود،بیشتراوقات تنهابودم وکم آوردم..😟😟😒😒😕😕

افتضاح هنوزم همینطوره

خيلي سخت
توي اين وضعيت كرونا دست تنها
هرگز حاضر نيستم برگردم عقب

مال من بخاطر بخیه هام خیلی اذیت شدم تا یک ماه نمیتونستم درست بشینم

هیچ کدوم از اینها دغدغه ی من نیست و نبوده همش فقط دوست داشتم و دارم به وزن قبلیم برگردم ۵۸ کیلو

تا ۴۰ روز حالم خیلی بود هم روحی هم جسمی، بعدش کم کم بهتر شدم. زایمان طبیعی بدی داشتم 😔

خیییلی بد بود خاطرات خیلی بدی دارم پدرشوهرم درست ۱۰روز بعده زایمانم مشخص شد سرطان داره ک ۲سال درگیرش بوده وبعده ۲سال خودشو نشون داد همسرم اصلا حوصله نداشت ودائم این دکتر واون دکترخیلی برام خاطره ی بدی شدو یه سال بعدش فوت شد.

خیلی بد دردهام ب کنار اذیت های شوهرم و خواهرش اصلا خیلی اذیت شدم اون روزای شیرین واسم ب تلخی گذشت

با وجود مامانم همه چی عالی بود 😔کاش تنهام نمیداشت الان تنها و بیکس ی ور این دنیا بیشتر از روزای بعد از زایمان دارم درد میکشم

شیرین ترین دوران بارداری و زایمانم بود چون خدا من رو لایق دونست که وجود مادری رو در من قرار بده ..چون مادر خیلی آرامبخش.امیدوارم منم موجب ارامش دخترم باشم تا هر وقت که بالای سرشم.
چون یک لحظه هم دوریش برام سخته
یکم درد داشتم ولی وجود دخترم دردم رو از یادم میبرد .
و اینکه باز هم وجود مادرم ارامم میکرد.

خیلی عالی بودبهترین روزعمرم بودسزارین کردم❤❤❤

در يه كلمه افتضاح

وای چقدر مامان همدل بامن اینجاهست منم اونقدر سردخترم اذیت شدم چه برازایمانو بعدزایمان چه الان که ۸ ماهو نیمشه دیگه میگم همین اولیو آخریه همه میگن الان میگی بزرگتربشه فراموش میکنی میاری ولی فکر نکنم بخوام همچین ریسکی روبکنم دوباره همون شب بیداریا گریه های شبونه خودم ازبیخوابی زیاد وای یادم میاد موبه تنم سیخ میشه واقعا نمیخوام دوباره تکراربشه

سخت خیلییییییی سخت،چوری که از ۷۴ کیلو رسیدم به ۴۹

سخت که بوده بلاخره آدم با یه تغییر خیلی بزرگ مواجه میشه، مخصوصا شب بیداری هاش
ولی شیرینی های خودشم داره
بعدم به مرور همه چی بهتر میشه

عالی بود دلم‌میخواد‌یکی دیگه بیارم 😁

سخت و شیرین البته

سخت😪😪

سختی شیرینی بود شیر دادن سخت بود سینه نمیگرفت اما من با پافشاری موفق شدم شیر خودمو بهش بدم و الان از این بابت خیلی خوشحالم چون شیردادن خیلی لذت بخش و ارامش دهنده ست

قطعا یکی از دوره های پر تنش و سخت برای هر مادریه. منم با اینکه مادرم و همسرم کنارم بودن همیشه ولی از مشکلات جسمی تا بی فرهنگیه یه عده خیلی اذیتم می‌کرد چون توی کرونا زایمان کردم و یه سری هر روز میومدن مثلا به بچه سر بزنن ول کن نبودن. خستگی، بی‌خوابی، درد های مختلف جسمی و روحی هم جای خودش. خیلی مونده تا فرهنگ برخورد با یه زائو جا بیفته

عاااااااااالی

به سختی با این اوضاع کرونا دست تنها وبا استرس ولی خداروشکر که گذشت...

خیلی بد و سخت 😖

خیلی سخت افسردگی گرفته بودم زیاد به حرفهای اطرافیانم توجه میکردم وحساس شده بودم

خیلیییی سخت دیگ توبه کردم بچه بیارم

بسیییااااررررسخختتتتت😫😫

خیلی سخت گذشت.. هیچ کمکی نداشتم با درد عمل و بچه واااای.. بچم خیلی ناارام بود و هست الانم اذیت داره ولی میگذره... اوایل اونقد میگردوندمش که الان کمر و شکمم درد میکنه حس میکنم زخمم خوب نشده

خیلی خوش گذشت همش دوست دارم اون روزابازم برگرده بااینکه خیلی سخت بودولی شیرین بود

من الان ۴ هفته اس ک زایمان کردم
کمکی نداشتم خیلی فقط خودم و شوهرم
دو هفته اول ب شدت سخت طوری ک آرزوی مرگ میکردم
اما الان تازه یک هفته اس میفهمم مادر شدن یعنی چی و کلا داره بهتر میشه
اما توبه کردم ک دیگ هیچوقت بچه دار نشم😃

من زایمان سومم بودم ولی خیلی دردکشیدم وبعد اونم دردای بدی داشتم دائم شیاف استفاده می کردم شیر نداشتم از ۱۰روزگی شیر خشک شروع کردم جو خونه متشنج بود کمکی نداشتم وبا۲تا بچه مدرسه ای روزگار بدی رو گذروندم

خیلی سخت گذشت اصلا دوست ندارم ب اون موقع فکرکنم چون عصبی میشم.وقتی یادم میاد😔😭

بره دیگه هیچوقت برنگرده آه آه آه متنفرملز اوروزا

سلام به همگی واقعا سخت بودش من بعد ده سال باردار شدم واستراحت مطلق بودم چون جفت بچه پایین بود ولی خدار وشکر گذشت

من کل دوران بارداریمو دوست داشتم...چه ماه های اول ک حالم بد چه ماه های آخر که تکوناش زندگیمو تکوون میداددد...و درآخرم باپای خودم رفتم بیمارستان و رو ویلچر از خنده داشتم میترکیدم..خیلی روزایه خوبی داشتم و دوست دارم تکرار بشه

خیلی سخت چون دکترا بهم گفتن کلیه هات ازدست دادی

خیلی بد بود چهار ماه خون ریزی داشتم تنها تو شهر قریب 😢

یکی دو ماه اول سخت بود اما بعدش شیرین😍😍😍😍😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

زایمان خیلییی خوبی داشتم طبیعی بودم ولی دوساعت دردکشیدم دلبندم دنیا اومد....بعد زایمانم خونه مامانم بودم البته خونه خودمم طبقه پایین خونه مامانمه...همه چی خیلی خوب بودسر بخیه ها هم اصلا اذیت نشدم...فقط سه چهارروز بچم زردی گرفت بستری شد منو مامانم دوتایی بیمارستان بودیم این سه چهارروزی یکم سخت گذشت...بقیه چیزا عالی بود......خاطره خوبی برام موند....الانم فقط منتظرم دخترم دوسالش بشه بچه دوممو اقدام کنم

فقط ۲۰ روز اول سخت بود بعدش دیگه خداروشکر خوب بود

من 6روزبعدزایمانم توخونه خواب بودم بعدتوخواب سایه یه نفرکه بالای سرمه انگارخیمه زده روم دیدم چشماموبازکردم ببینم کیه دیدم هیشکی نیس یه باردیگم مامانم میگفت چشماموبازکردم باترس صدای شوهرم زدم شوهرم که جواب داده من خوابیدم مامانم میگفت فکرکرده من بیدارم ولی خودم اصلا نفهمیدم شماهم این مشکلا روداشتین؟

خیلی سخت بدترین روزای زندگیم بود

چند روز اول خوب بود تا اینکه نی نی زردی گرفت و داستانا شروع شد بردیمش بیمارستان دوشب اون دوشب مثل کابوس شده برام بس که هرکی از در اومد تو واسه زردی یه نسخه ای پیچید آخرم آوردیم خونه دستگاه گذاشتیم خودم با شست وشوی بدنش باکاسنی و دادن قطره بیلی ناستر با تجویز دکتر زردیش آوردم پایین سه ماه که بخاطر رفلاکس و بی خوابی پسرم خواب و خوراک نداشتیم. بماند که از روز اول زایمان مادر همسرم هرروز بلند میشد میومد خونه ام و یه ایرادی از کارای ما می‌گرفت و دوتا تیکه مینداخت و خورد و خوراکش و می‌کرد و دست آخرم به جای تشکر از مادرم تیکه مینداخت و میرفت. من پسرم ماه رمضان بدنیا اومد و مادر شوهرم و پدرشوهرم و خواهر شوهرم دائم اینجا بودن تا سه ماه داستان ما این بد صب ظهر شب میومد بچه رو ببینه هی زنگ پیام اس ام اس تازه جالبش اینجا بود بچه رو بیدارم میخواست ببینه خانم میخواستن تشریف بیارن بچه نباید خواب می‌بود. خودشون خودشونو مسخره میکردن میگفتن این بچه زاییده ماهمش خوابیم. نمیذاشت من بچه امو بغل کنم تا میومدم بلند شم شبا بدو بدو بچه زیر بغلش بود میوردش تو حال هی نگم که دلم خیلی پره. افطار و شام و سحریشونو مامان بیچاره من درست می‌کرد آخرم عوض تشکر میومدن تیکه بهش مینداختن. خیلی بهم سخت گذشت اون روزا. البته شوهرم خیلی مرد خوبیه بیچاره خیلی کمکم کرد تازه بداز اینکه بهش گفتم مادرت اینا میان اینجا این کارارو میکنن رفت بهشون گفت که نیان اینجا. آخه واقعا سختم بودمیخواستم بچه شیر بدم برم حمام همش پدر شوهرم اینجا بود. داغ دلم تازه شد یاد کارا و حرفاشون میفتم. من که سپردمشون به خدا خودشم دختر داره خدا خودش جوابشون بده. ولی سر بعدی قشنگ تجربه شد چکار کنم.

اگه کمکی داشته باشی خوبه ولی اگه مثل من باشند خییییلی سخت

فقط همون ۴۰ روز اول خوب بود همسرم کمک میکرد ولی بعدش خییلی تنها شدم و اصلا کمکم نمیکنه مخصوصا که آسنا کولیکم داره احساس میکنم دارم افسردگی میگیرم

خیلی سخت

من خودم اصلا دردواینانداشتم ولی تابخای خانواده هامون باهم مشکل داشتن منم افسردگی بعدزایمان گرفتم

خیلی سخت چون خودم تنهایی بزرگ کردم مخصوصا بچه اول تجربه هم نداری

خیلییی سخت بخیه هام عفونت کرده بود و عفونت ادراری گرفته سر سینه هام میسوخت و خونریزی شدید و گریه های بی امان محمد حسام و مهمونی های پشت سر هم برای دیدن بچه دیوونم میکرد خداروشکر گذشت

من دوران بارداریه خیییییییییییلییییی بدی داشتم هفته ای یک بار دل درد شدیییید میگرفتم مثل درد زایمان دردش تو کل بدنم میپیچید طوری که از فشار درد موهامو میکشیدمو دستمو گااااااز میگرفتم و استراحت مطلق تا 7 ماهگی. بعدم بچم 36 هفته با درد زایمان وحشتنااااااااااک 18 ساعت درد کشیدم . از طرفی نذاشتن برم بیمارستان خودم پیش دکتر خودم. یه بیمارستان خیلیییییی داغون همه توهم با اون وضع کرونا. با ماسک درد میکشیدم. خلاصهههههه عمرااااا به فکر بچه دوم باشم

افتضاح هنوزشم افتضاح خدا کنه فقط زود بگذره حالم خیلی بده😭😭😭

واقعا سخته نمیدونم تا کی ادامه داره

تا چهل روز خونه مامانم بودم. خدا مادرم رو حفظ کنه ، تنها کسی بود که خیلی مراعات حالم رو میکرد و با اینکه مریض بود کمکم بود. بقیه فقط دور و برم بودن و با حرف ها و کاراشون اذیت بودم. هیچ وقت فراموش نخواهم کرد، به همسرمم گفتم هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.
خانم داداشم هم خیلی هوامو داشت، پزشک بود و توی روزهای اوج کرونا سه بار در هفته میومد خونه بچه رو ویزیت کنه که نیازمند بیمارستان و مطب نباشم. انشاالله همیشه سلامت و موفق باشه.

زایمان اول همه چی خوب و عالی بود خداروشکر یه خورده افسردگی داشتم زود خودمو جمع و جور کردم.ولی زایمان دومم خیلی سخت و بعدشم خیلی سختتر شد....

بشدت سخت بود ازطرفیم کورناوقرنطینه 😞😞

تو قرنطینه بودم با ماسک و دستکش بهش شیر میدادم. و از خودم دورش میکردم.
خداروشکر از نوع خفیف گرفتم و علائمم قبل زایمان بود. بویایی و چشاییمو از دست داده بودم. و سردرد داشتم بعد زایمان.

سلام .برا منم تقریبا سخت بود.هم قبل زایمان هم بعدش.قبل زایمان ک لگن درد داشتم نمی‌تونستم بخوابم بعدشم ک پسرم نمیزاشت.ریفلاکس داشت،کولیک داشت،کلیه های مشکل داشت .خلاصه ک خیلی سخت بود.خداروشکر بخیر گذشت.
💖💖💝💝💗💗💞💞💐💐💐💐

با همه خستگیاش و شب بیداری هاش ولی بازم خیلی خوبه😍الان 9 شبه ک روهم 4 ساعتم نخوابیدم ولی بازم میگم همه بیخوابی هام فدای یک لحظه آروم خوابیدنش😍😍

من تا ده روز خونه مامانم بودم خیلی خوب بود سختی های خودشو داشت دیگه ولی گذشت....

سخت ولی شیرین

دولت ها باید برای بعد زایمان.همه مادرا بسته حمایتی تهیه کنه. پرستاری رو ملزم کنه هر روز سر بزنه و خیلی چیزا رو یاد بده روانشناسی که با مادر همش دز ارتباط باشه...

هر وقت بهش فکر.میکنم گریم میگیره به خاطر کرونا فقط با مادرم در ارتباط بودم تا روز ده اونجا بودم که بعد اون پدرم عذرمونو خواست لحظه بی پناهی و تنهاییی و ترس وحشتناکی رو گذروندم با بچه با بخیه های سزارین عفونت کرده و تست کرونای مثبت بی علامت... خدا سر هیچ کافری نیاره

عالی بود و هست

واقعا سخت اگه کمکهای مادرم نبود اصلا از پسش برنمیومدم 🙃

تا ۴۵ روز خونه مامانم بود به خوبی گذشت😄

سخت بود اماگذشت این کروناباعث شد بچهایی که تواین دوره بدنیا میان حقشون بسوزه بدون هیچ مهمانی و جشنی یجوری غریبانه بود

تا الان کمک مادرم و داشتم ولی سخت بود نخصوصا بی خوابیش.همه جا بایدباشم.دبگه باید برگردم خونه خودم.خیلی می ترسم مخصوصا از حموم بردنش.😥

به شدت سخت گذشت

من دوتا تجربه زایمان دارم هیشکدومم برام سخت نبود سزارینم بودم تازه بدمم میومد کسی کمکم کنه دوست داشتم خودم باشم.الانم سومی داره ب دنیا میاد دلم میخواد زود بیاد

خییییییلی سخت، هم سزارین کرده باشی، هم کرونا گرفته باشی و از بچت فاصله گرفته باشی،...هعیییی ولی خداروشکر گذشت و از من یه مامان قوی ساخت

من فقط از مامان های باردار خواهش میکنم طبیعی زایمان نکنید،هر دو ساعت میان دست میکنن تو آدم تا کجا،عذاب میدن،تا اخر هم پیش میری و بعدش میگن نمیشه برو سزارین...
واقعا عذابه،من اگه میدونستم از اول اصرار ب سزارین میکردم،دردهاش واقعا شکنجه اس،نکنید اینکارو...

خیلی خیلی خوب گذشت با اینکه سزارين بودم و بچمم خداروشکر خوبه

۱۰ روز اول خیلی سخت بود خداروشکر که گذشت🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

خیلی سخت گذشت اوف

خانوما کیا دوقلو دارن
بیان بگن‌چ جوری باید تربیتشون کنیم

وای اصلا به حرفم گوش نمیدن.
کلمه هم یادشون میدم
من مثلا میگم بگین پرتقال اونا میگن دو دِ دا

خداروشکر هم زایمان خوبی داشتم هم بچم آروم بود.شبا راحت می‌خوابید.بعد ده روز تنها بودم ولی خواهرم همیشه در تماس بود باهام حالمو خوب میکرد.ولی واسه اونایی که سخت بوده فقط صبو و گذشت زمان همه چیو حل می‌کنه مامانا

دوران بعد زایمان وای کاااابوس بود
ناوارد بودن به کارای بچه ،بخیه ودرد های روز زایمان هر شب کابوس میدیدم،اساس کشی وای وای ولی خود نی نی شیرین بود

خدا رو شکر زایمانم خوب بود از روز دوم هم به مامانم گفتم خودم تنهایی میتونم مراقبش باشم و فرستادمش خونه. فقط برام خوراکی و چیزهای مقوی میاورد اما نمیذاشتم شب ها کسی پیشمون بخوابه. چون دخترم تا ۵ ماهگی کولیک خیلی بدی داشت. دائما باید بغلش میکردم و دمر روی دستم یا سر شونه راه میبردم تا بخوابه. دوست نداشتم کس دیگه ای جز خودم نتونه تا صبح بخوابه. عذاب وجدان میگرفتم. شوهرمم میفرستادم جدا بره بخوابه. آخه صبح خیلی زود باید میرفت سر کار و ماهک دقیقا از ۸ شب کولیکش شروع میشد و ۷ صبح میخوابید. این ۱۱ ساعت فقط گریه میکرد.😣
خدا رو شکر که تموم شد.

خیلی بد و سختتت😭😭چون هم بچه کولیک داشت یکسره بیدار بود هم خودم تب شیر کردم هیچ کسم نبود بهم کمک کنه بدترین شرایط بود

خیلی سخت بود افسردگی و کرونای لعنتی ...

برای من خیلی سخته بود چون کسی نداشتم همیشه هم تو خونه دعوا داشتیم

وحشتناک دخترم دقیقا تا آخرین روز ۹ماهگی گریه میکرد منم همزمان باهاش گریه میکرد اصلا کمکی هم نداشتم

خانمها دخترمو بردم دکتر متاسفانه هممون کرونا گرفتیم دخترمم گرفته التماس دعا همگی دعاکنید بچم خوب بشه خودم بدرک

من که تجربه نکردم یه سه هفته مونده تجربه کنم ولی ادم شیرداشته باشه بچه دیگربی قراری نمیکنه خیالش راحته

زایمانم راحت بود ولی دختر زود دنیا اومد گذاشتنش تو دستگاه ۱۰ در اول تو بیمارستان بودم گذشت ولی خداروشکر عاقبتش خوب بود دم خدا گرم که همیشه حواسش به بنده هاش هس

افتضاح روزای اولش بخاطر زردی خیلی بالایی ک داشت و تا۸ روز بستری بود.دوبار خونشوعوض کردن و واس هر ازمایشی ک ازش میگرفتن دق میکردم دیدنش تودستگاه و چیزایی ک بهش وصل بود و دیدن شلنگی ک تونافش کرده بودن و ... همه‌ی اینا برام بدترین عذاب عمرم بود

خیلی بد خیلیییی فقط امیدوارم بچه دومم اینطور نباشه😑😑

دوران بارداریم خوب بود اما اواخرش خیلی دیگه سخت بود زایمانم ک خیلی افتضاح بود گفتن زایمانم طبیعیه از صبح تا شب بستری بودم بعد از این ک دردامو کشیدم گفتن باید رضایت بدی سزارین بشی بعد موقع زاییدنم فشارم رفت بالا در حال مرگ بودم بعد زایمان هم کمکی خیلی داشتم اما .... خیلی سخت بود بچه ام ک ب دنیا اومد از تو بیمارستان بدنش کم اب شده بود ادارا نمیتونست بکنه درد داشت . زردی گرفت نافش خیلی اذیتش میکرد . کولیک و رفلاکس هم ک گرفت و هنوز ک نزدیک دوماهش هنوز یکم درد داره شب تا صبح نمیخوابید خدایا خودت صبر بده ...

خیلی سخت و در عین حال خیلی شیرین

سخت بود با همسرم خیلی حرفم میشد گریه میکردم
رفتارم با همه بد بود فک میکردم رفتار همه با من بده
همش میخواستم خودم مراقب بچه باشم به هیشکی اعتماد نداشتم حتی مادرم😟خداروشکر بخیر گذشت ماه اول الان یکم بهتر شده اوضاع

خیلی دوسدارم سریع تر فارغ بشم و دختر نازم رو تو بغلم بگیرم.خیلی دوران بارداری سختی داشتم.ویار سختی رو گذروندم فقط سرم میزدم.انشالله بعد زایمان اذیت نشم .

عاااااالی بود بارداریم خیلی راحت زایمانمم راحت تر سزارین هم بودم

سلام. اصلا خوب نبود. مخصوصا به خاطر حرف و حدیث ها و بدجنسی های مادرشوهرم که یک هفته پیشم بود هممه چیز رو دست خوش تغییر کرد و اون حال خوبم به حال بدددددد تغییر پیدا کرد. اصلا الان که نوزاد چندماهه رو میبینم میگم بچه منم این شکلی بود! پس چرا کم چیزی یادم نمیاد و لذت نبردم؟! که این نشون دهنده اوج بدحالی بود. تنهای تنها بدون کمک هییچ کس و حتی مادرم که بعد دوهفته رفت شهرستان خونشون و شوهری که از 6 صبح تا 8 الی 9 شب سرکار بود. 3 ماه اول و کولیک بچه وحشتناک بود. ولی 3 تا 6 ماه خیلی خوب بود و 6 ماه به بعد سر غذا افتادن بچه و شیطنتاش دوباره اذیت شدم. همه چیز گذشت خاطرات خوب و بدش موندند ولی هزاران مرتبه شکر که هممون سالمیم و این هدیه دوست داشتنی خداوند در کنارمون هست. عاقبت همگیمون و همه بچه هامون بخیر باشه آن شاءالله

بد خیلی بددددد

به مدت 5 ماه افتضااااااااااح
اذیتای خانواده شوهرم... افسردگی. نداشتن شیر.. گریه های مداوم متین.... نخوابیدناش.... تنها امیدم مامانم بود که کمکم میکرد...

فکر نمی کردم بگذره،سخت بود...ولی تموم شد و من هنوز قوی هستم خداروشکر

خداروشکرمامانم و همسرم و خواهرم تا پایان 40روزگی پیشم بودن و نمیذاشتن دست به هیچی بزنم بچمم کلا با کمک بزرگ کردم هم تربیت بچم خوب شده هم اجتماعی شده خداروشکر
لاحول ولا قوه الا بالله‌

منهاي بي خوابيش همش عششششق بود و تا الانم هس
يعني وقتي از همه جا. اغوني فقط كافيه بهش نگاه كني
اونوقت باخودت ميگي بي خيااااله هر چي ك هس اينو عشششششقهعه

کمی سخت بود مخصوصا وقتی که دخترم زردی داشت و بستری بود ، افسردگی گرفتم فقط 2 هفته اول ، لعنت به کرونا ، من راهم دوره نتونستم برم خونه مادرم و از طرفی درس پسرم کلاس سوم که تو خونه باید بخونه و بنویسه بیشتر اذیتم کرد

خیلی بد بود افسرده بودم هیشکی رو دوس نداشتم فقط گریه میکردم اخه بچم کولیک داشت و از گریه کردن سیاه میشد استراحتم کم بود بعد بخیه ام عفونت کرد

من واقعا داغون شدم

در کل بد نبود ،بچم زیاد اذیت نمیکرد فقط بعد چند روز بدنم به چسبی که جای بخیه زده بودن به شدت حساسیت داد و کهیر زدم و وحشتناک بود تحملش ولی بعد ده روز خوب شد،ولی نمیدونم چرا دوست داشتم چهل روز اول بگذره و به زندگی عادی برگردیم...

درد داشتم ولی همه چی خوب بود مخصوصا اینکه مادرشوهرم پیشم بود تا قبله چهله بچم بهم رسید

خیلی بینهایت بینهایت سخت بود، تنهابودم تنهای تنها، وحشتناک بود

خیلی خوب عالی بود

افتضاح بود سزارین شدم بیست روز بعدمادرشوهرم عمل کرد ازاون نگهداری میکردم بچه داری و بیخوابیا و دست تنهایی یه طرف اون عذابم یه طرف خداروشکر گذشت

واقعا خیلی سخته

خیییلی سخت اما نه بخاطر درد و بخیه و بیداری و گریه بچه چون همش طبیعیه.
سخت بخاطر آذار و اذیت های همسرم و خانوادش که تو دوران بارداری هم خیییلی آزارم دادن.
خدا نگذره ازشون

روزای اول خیلی خیلی سخت بود و بچه شبا بیدار بود و گریه میکردفقط مامانم خیلی کمک کرد بهم

خیلی افتضاح بود دقیقا دو ماه بعد از سزارینم دوباره عمل شدم و تخمدانم رو در اوردم ۱ ماه بخیه داشت شکمم و یه بچه ۲ ماهه. ۱ ماه کلا خونه مامانم بود اونم خیلی اذیت شد. شرایط گند کرونا هم غصه و استرس و عصبانیتامو چند برابر کرده بود . هیچ کس چشم روشنی بچم نیومد. دیوونه شدم از تنهایی و بی حوصلگی. چون به روش اسپاینال زایمان کردم درد کمر داشتم و احتیاج به کمک دیگران برای بلندشدن و ....
بچم گریه نمیکرد روزا خواب بود شبا فقط بیدار بود و نگاه میکرد ولی ساکت بود. شیر دادنم خیلی سخت بود نوک سینه هام زخم شده بود. از ۲ ماهگی کولیک بچم شروع شد و تا پایان ۴ ماهگی ادامه داشت.

افتضاح بود

واسه من سخت بود ولی سعی میکردم با نگاه به بچم به اینده بچم ک قراره کلی کارای شیرین و زبون شیرین بریزه گذروندم تا الان کلا فهمیدم ادم باید روزا رو با بچه شیرین بگذرونه ک مثل خیلی از شماها خاطره تلخ از دوران نوزادی بچه اش نداشته باشه کلا بچه تا وقتی پیرم میشه غصه داره نمیشه ک خودمون ازار بدیم باید گذروند یجوری کنار شیرین بودن بچه 😊امیدوارم لااقل خودتون یکم به زندگیای خودتون شیرینی ببخشید زندگی همین جوری تلخ هست تلخترش نکنید باناامیدی😊😊😊

خیلی خیلی سخت دخترم ۴ماه شب روز گریه میکرد. تک تنها بودم

آقااا یکم انرژی مثبت بزارین برای ماها ک اولین بچه مونو بارداریم

اوووف خیلی بد بود بجز اون۲۰روز که مادرم پیشم بود بعدش یه روزاومدم خونه خودم ب حدی خوابم میومدکه ب دخترم التماس میکردم ک یک ربع بخواب اوردمش پیش خودم روکریر توخواب بودم ک گریه کرد منم اومدم درشیشه شیرش روباز کنم کل درشو باز کردم همینکه خمش کردم ک بزارم دهنش کل شیر ریخت تو صورت وگلوی دخترم 🥺باهزاران مکافات تونستم لباسش رو عوض کنم

فقط دو الي سه هفته اول سخت بود بعدش خيلي خوب بود خدارو شكر

وااای منم سومی ام ۱۱ هفته دخترم اولی رود بعد آرسام و الان که یه نی نی ناخواسته که شوهرم کلی خوشحال شد😅🥰

خیلی خیلی سخت نمیخوام دوباره تکرار شه مامانم بعد از دو هفته رفت تنها موندم با شوهرم ولی خدایی کمکم کرد افسردگی گرفته بودم همش گریه میکردم و میگفتم دارم کم میارم اما گذشت الان پسرم ۵ ماهشه و راحت ترم باهاش حال میکنم

من باردارم هنوز و نگران روش زايمانم و اينكه ايشالا بچه به سلامتي بياد بغلم

خیلییییی سخت بودرفلکس داشت باهیچ چیزی هم ساکت نمیشدهم گریه بی خوابی غریب وتنهاواییی چقدسخت خداروشکردیگه گذشت

خیلی سخت بود چون شیرنداشتم ک پسرم سیربشه وشوهرم نمیرفت شیرخشک بگیره بعد دوروز اون رفت و من موندمو یه بچه سع روزه

خیلی بد بود ، همسرم بخاطر کارش مجبور بود ازمون دور باشه با اینکه خانوادم کنارم بودن اما احساس افسردگی میکردم، پسرم خوب شیرم رو نمیخورد و کلی درگیر شیردهی بودم.... ناحیه اپی زیاتومی هم خوب جوش نخورده بود و عفونت کردم و خیلی نشستن رو بخیه ها سخت بود، پسرم فقط نشسته سینمو میگرفت

من دقیقا تو همین دورانم .. فقط آرزو میکردم کاش هیچکس برای کمک به من نمیومد و خودمو شوهرم کارای بچه رو میکردیم .. دعوای بین خانواده ها ، توقعات بیجا ، نظرات الکی و بیخود واقعا خستم کرده .. فقط دعا میکنم بخوابم و دیگه ..

بسیار سخت.مادرم درگیر قرنطینه ی پدرم شد.خواهر بزرگ و مادرشوهر شیفتی تا یک هفته اومدن.اصلا مادر شوهرم و‌شوهرم درک نداشتن.سختیاش فقط اینا بود .روز۱۱ به بعد که تنهام گذاشتن یکم بهتر شدم.از روز۱۷ پسرم تب میکرد فهمیدیم کروناس
وروز۲۳ کرونای من بدون علامت مثبت شد.باز اذیت های مادر ش‌هرم شروع شد میخاست بچه رو از من جدا کنه
مصیبت داشتیم.
ولی گذشت.

نه ميشه گفت سخته نه آسون فقط با گذر زمان همه چيز آسون ميشه
مخصوصا با اين وضعيت كرونا كه خيلي استرس بهمون تحميل شد
زايمانم طبيعي بود
اين دوران يعني بارداري و زايمان واقعا قشنگه خدا رو صد هزار مرتبه شكر كه تو بغلمون يه فرشته مهربون هست
من شوهرم بعد زايمان خيلي كمكم كرد در كل دوران خيلي خوبي بود برام خيلي خوب برام
خدا رو شكر 🤲

خیلی سخته مخصوصا وقتی کسی نباشه ک کمکت کنه😭

خیلی سخت گذشت.

من خیلی برام سخت بودزردی پسرم.کولیکش.همسرم که پیشتم نبود.ورفتارخیلی ازاطرافیانم طوری که وقتی الان بهش فکرمیکنم دلم میخوادخیلی هاشونوبزنم ودیگه حاضرنیستم اصلاتجربش کنم.اون دوران را

خیلی سخت پسرم کولیک داشت ۴ ماه نخابیدم وبدتر از اون مادرشوهرم بود که روزی ۴ بار تا ۹ ماهگیش بهم یاداوری میکرد که خوشگلیاش به ما رفته
انقد افسرده شدم ک همش فکر میکردم این بچه برای من نیست😑

خیلی سخته واقعا حال ادم بد ...
اگر کمکی نباشه واقعاا سخته...ولی من بهتر از دوران بارداری میدونممممم

هر چي بود گذشت

درکل خوب بود،از اینکه سه نفره شده بودیم حس فوق العاده ای بود،ولی خب دیگه هرچیزه خوبی پشت سرگذاشتن دردهایی هم داره
درکل دوران خوبی بود

من تا چهل روزه شدن پسرم خونه مادرم موندم بچه کلا با ایشون بود فقط شیر میدادم 🙄😁 ولی خدا نگذره از اونا ک طبیعی رو اجباری کردن تا دوماه مشکلات زایمان همرام بود همش دکتر درد مردم فقط

منم اضطرس داشتم یعنی واسه اونه

خییییلی سخت بود اصلا دوست ندارم دوباره تکرار بشه

بدتر از این نمیشه چون هنوز که هنوزه پسرم گریه های وحشناک میکنه به طوری که هیچی ارومش نمیکنه و بعد چهارماه نه روز هنوز از بعد زایمانم نتونستم برم خونه خودم هیچ وقت فک نمیکردم انقدر اذیت بشم 😭😭😭😭

خیلی سخت😒کاش میشد برگردوندش اون تو باز😅کم خوابی شدید دارم در حال حاظر🤣

خیللللللی سخت ،منو شوهرم دو روز بعد از زایمان متوجه شدیم هر دو کرونا داریم و بدون هیچ تجربه ای از بچه داری و با شکم عمل شده ،یک ماه تمام با بچه تو خونه تنها موندیم.
حتی نمیدونستم چطور باید پوشکش رو عوض کنم ،چطور حمومش کنم و😭😭 ..... بعد از ۵ روز هم مادرهامون کرونا گرفتن و متاسفانه مجبور شدم خودم تمام کارها حتی غذا درست کردن رو به تنهایی انجام بدم ، حالا فرض کنید بخاطر گرونا بدن درد و دارید بی اشتها هستید ،چندین روز و چندین شب نخوابیدید، بخاطر عمل داروی چرک خشک کن قوی می خورید، نیاز شدید به استراحت و تقویت دارید ،بعد باید پاشید و سه وعده غذا هم بپزید و بچه رو تر و خشک کنید....... نمیدونم چطور زنده موندم واقعا
فقط یادمه تمام بدنم می لرزید و به سختی و دولا دولا راه میرفتم و این کارها رو انجام میدادم و تمام لحظات هم با ماسک دولایه بودم و به سختی نفس میکشیدم ،چون میترسیدیم بچه ازمون بگیره .
اگر شوهرم نبود و کمکم نمیکرد قطعا می مردم.
هیچ کس دیگه هم نمیتونست بیاد کمکمون چون قرنطینه بودیم و فقط گررررریه میکردم
در نتیجه شیرمم خشک شد و بچه شیر خشکی شد
تنها امید و خوشحالیم این بود که بچه کرونا نگرفت ،و این یک معجزه بود و خدارو از صمیم قلب شاکرم

دردناک ترین روزای عمرم که تصور گذروندنشم حالمو بهم میریزه و فقط دوست دارم معجزه ای بشه و همه این ۷-۸ماه از یادم بره
بعد از تحمل پروسه سخت درمان و دوره بارداریم .زایمان زودرس تو ۳۳هفته.نوزاد ۱۷۰۰گرمی که تادوماه فقط خواب بود و بیدارکردن و بیدار نگه داشتنش وقطره قطره شیر دادنش به جنونم کشونده بود بعدش کولیک و درد دلدردهای کشنده ش و تنها گذاشتن اطرافیان و غربتی که دردش از همه اینها سنگینتر بود و....
والانم نگران از تآخیر رشد وکاراش که ممکنه داشته باشه و ضعف جسمی اینده ش و....

من بارداریم بی نهایت راحت و لذت بخش بود ولی بعد از زایمان.... امان از خانواده ی شوهر که شعور ندارن امان شوهری که بی خود و بی جهت پشت خانوادشه. خیلی اذیتم کردن. خدا از اون مادرشوهر عفریتم نگذره. ایشالا خاک توسر شدنشو ببینم بعد بمیرم

شییییییرییییییییییییین😍

یکم سخت بود ب دلیل بی تجربگی ولی شیرین بود و خیلیم زود داره میگذره باورم نمیشه بچم چهارماهش شد

سخت ترین شرایط
دوران بارداری دیابت بارداری داشتم رژیم سخت یکم هم میتونستم بخورم همون باید اینقد ورزش وپیاده روی میکردم تا قندم بیاد پایین
زایمان طبیعی داشتم بخیه هام روز ۶ کامل باز شد
شیر نمیومد بچه مک نمیزد
زردی داشت
کولیک و رفلاکس داشت
الانم ک چهارماه ونیمشه بازم نمیخابه همش گررررریه سخته ام

خیلی خیلی سخت بود من دخترم که بخیه هام هنوز خوب نشدا بودم نمیتونستم کار کنم رفتم خونه خودم بچه ام بیست روزش بود تنها بودم شوهرم تاعصر سرکاربود ولی خدایش خیلی کمکم میکرد مامانم هم کمکم میکرد ولی خانواده شوهرم یه لحظه هم کمکم نکردن هیچ وقتم حلالشون نمیکنم مامان بیچاره با اینکه مریض رو دستش بود هر روز سربهم میزد خدا خیرش بده مامانم فداش بشم ولی مادرشوهرم خدا لعنت کنه چون بچه من دختربود کمک نمیکرد ولی دخترش پسربه دنیا اورد شب و روز پیش اون بود

خیلییییییی سخت چون افسردگی بعد زایمان گرفته بودم دخترم سینه مو نمیگرفت شیرخشکی شد وشب وروز بیخوابی وخستگی و اصلا دیگه نمیخوام بچه دارشم

خیییلی سخت گذشت

خدا را شکر گذشت اما خیلی سخت گذشت
دوقلو باردار بودم نارس به دنیا هفته سی
فقط ۹۵۰ گرم وزن شان بود
پسرم هشام مادر فقط چهار روز زنده بود😓دخترم حوریا جونم یک ماه در ماشین بود خیلی سخت بود شیرم کم پادرد و کمر درد داشتم و بودن در بیمارستان و کنار دخترم تنها دلخشویم بود افسردگی و هر روز گریه
اما به کمک خدا الحمدلله گذشت حال دخترم پنج ماهشه 💗🌸🌸🤗

‌زایمان خوب بود روزای اولم خوب بود ولی تا ۳ ماه سختی داشت ک از همه سخت ترش بی خوابی بود و افسردگی بعداز زایمان

خداروشکرهم سخت بود هم شیرین ولی باکمک خدا وهمسرومادرم روزای خوبی گذشت

وای چقدر سخت بود و از طرف خانواده شوهر فشار روم بود
راجع به همه چی نظر میدادن و دخالت میکردن
منم که حساس بودم شب و روزم شده بود گریه

خیلی سخت بود بچه من که هم رفلاکس داشت هم پیچش داشت هم نفخ و کولیک که بیچارم کرده بود با اینکه یکسره میبردمش دکتر ولی تاثیری نداشت حتی رفلاکسش هنو که یه سالشه اذیتش میکنه ولی خداروشکر که باهمه بدی وخوبی هاش گذشت ..ولی بهش فکرمیکنم خیلی دوران سختی داشتم حتی وقتی بچه یسره گریه میکرد و ساکت نمیشد بزورخوابش میکردم ویهوباجیغ بیدارمیشد 3ساعت تمام جیغ میکشیدهروارمیکردم ساکت نمیشد منم باهاش گریه میکردم 😢😞چ روزهای بدی داشتم ..

سخت بود چون عییییین ده روز پدرشوهرم و برادرشوهرمم از ساعت ۴غروب میومدن تا ۱۱شب میرفتن،اصلااا خوب نبود.مادرشوهرمم ک‌یکسره بود،حالا خیلی کار میکرد،ولی اصلا راحت نبودم.پدرشوهرم از وقتی میومد تی وی رو روشن میکرد تا وقتی می‌رفت آخخخ حرص میخوردم،ک بچه ب شدت تلویزیونی شد،ک خداروشکر خودش در حین بازی ضربه زدن،زد شکست ،😬😬.
از تی وی متنفرم
خیالمو راحت کرد.بچم معتاد ب تی وی شد

خیلی سخت

واقعا دوره ی بعد زایمان افتضاحه تو روزایی که باید از بودن بچت لذت ببری انقدر درد و بدبختی سرت میاد که فقط دلت میخواد گریه کنی..من تو این شیش روز انقدر‌ درد بخیه ها و سینه های زخم شدمو کشیدم خسته شدم شیرمم کمه پسرم سیر نمیشه یکسره سینم تو دهنشه😣😣

زایمان دومم بود در عرض 3ساعت هم درد گرفتم هم زایمان کردم خیلی راااحت خداروشکر فقط ترک های سینه خیلی منو اذیت می‌کرد هربار که میخاستم شیر به پسرم بدم گریم می‌گرفت وپا زمین می‌کوبیدم از درد سينه

چقدر ناله اینجاست من برم نخونم بهتره...استادی جوری هول برداشتم😢😢😁😁

خیلیییییی خیلییییییی بدگذشت به طوریکه پشیمون شدم.من دوماهه اول اینقدر زجر کشیدم ک توبارداری نبودم اینجوری.حتی بااینکه مامانمو توبارداری ازدست دادم...ولی خداروشکر الان خوب شده

بیـــــــ نهایت سخت🤦

خیلی عذاب اور دخترم شکاف لب داشت روزی هزار بار مردم و زنده شدم تا ۳ ماهگی عمل شد 😭

هفته اول وحشتناک جای عمل درد داشتم به حدی که واسه بلند شدن گریه میکردم اما خدارو شکر کمکی داشتم و به دادم میرسیدن ...

بدم میاد دوس ندارم یادم بیاد

خیلی سخت...همش بخاطر رفتارهای همسرم وگرنه بچم اروم بود خداروشکر

یادم ک میاد گریم میگیره من بودم اما پسرم کنارم نبود

بخاطر زايمان سختي كه داشتم به شدت بهم سخت گذشت
تا چندين روز نميتونستم حتي بدنمو تكون بدم

خیلی بد بود از ی طرف اینکه کرونا گرفتم همسرم کنارم نبود اینکه تو خونه بودم و نمیتونستم بیرون برم شیر نداشتم و با خودم کلنجاز میرفتم خیلی سخت بود خیلی زیاد

تا ده روز اول که خدایی سخت چون از درد جای بخیه هاو آمپول بی حسی نه میشد بشینی نه راست وایسی امابعده برداشتن بخیه ها باز نسبتا خوب بود اماهنوزم که هنوزم نمیتونم به همه کارام برسم چون دخترم کم خواب و خوابش سبکه نمیشه کاری کرد پیشش

فقط اولین روز تو بیمارستان اون لحظه ی عاشقانه دیدن پسرم وگذاشتنش کنار صورتم عاااالی بود هیچ وقت یادم نمیره.. من بعدش افتضااااح جراحی دوباره شکمم.. نداشتن شیر..

من تاسه روزبه زایمانم سرکاربودم عالی بودبرام ولی بعدزایمانم که مردادبودیهوبرام شدزمستان اینقدکه سردم میشد،خیلی تایکماه بهم سخت گذشت وحشتناک بودبرامن،شیرم کم بوداطرافیان همه اش حس گناه بهم میدادن ک چراشیرتونمیدی بچه ام یکماه اول وزن نگرفته بودحتی ۱۰۰ گرم،حالا الان خداروشکرهمه چی عالیه،فقط منتظریم این کرونای لعنتی بره ک دیگه برنگرده

خیلی سخت.بعد عمل درد شدید داشتم تا ۵ روز اول و بیخوابیهایی که بهش عادت نداشتم چون زباد میخوابیدم

خیلی سخت بود،من زایمان راحتی داشتم ولی بلافاصله بعد از زایمان بخاطر مسمومیت بارداریم فشارم بشدت بالا رفت،تب و لرز شدید کردم،سردرد فوق العاده شدیییید در حد کور شدن چشمام گرفتم،در نهایت سر درد واسم موند و چشمام انحراف پیدا کرد و همه چی رو تار و دوتایی میدیدم😔از یطرف نمیتونستم کارامو بکنم از طرفی هم بچه م کولیک و نفخ زیادی داشت و خیلی گریه میکرد😭

سخت بود چون من سزارینی بودم و بچه ام هم زردی داشت ۳شب بیمارستون بستری شد .خیلی اون چند روز برام وحشتناک سخت بود.اما الان خداروشکر اوضاع خوبه

خداروصدهزار مرتبه شکر زایمانم عالی بود دخترمم کولیک و رفلاکس نداشت آروم بود درکل درسته بیخوابیای شبانه رو داشت ولی لذتش بیشتر از سختی هاش بود تا ده روز مامانمو ومادرشوهرم میرسیدن تا یه ماهگیشم موندم خونه مامانم اون می‌رسید بهم بعدش شوهرم صداش دراومدکه بسه بریم خونه خودمون😂😂درسته مامان بابام خیلی ناراحت شدن میگفتن تا چهلم بمونین ولی دیگه رفتیم😘😘😘

عالییی بود با بچم عشق میکردم نمیزاشتم کسی دست بهش بزنه همه کارشو خودم میکردم

خیلی سخت بود
فقط خواستم به تازه مادران هشدار بدم که اگه مثل من تب و لرز پیدا کردن حتما خیلی حساس باشن من وقتی بعد از زایمان به خاطر تب و لرزم به دکتر مراجعه کردم دکتر روی بخیه های سزارینم حساس شد که خودشم میگفت ظاهرشون مشکلی نداره در حالیکه متاسفانه این سهل انگاری دکترها منجر به آبسه ی سینه در من شد
در کنار تمام مشکلاتی که هر بچه ی تازه متولد شده ای داشت و اندوه و افسردگی بعد از زایمان این مشکل رو هم اضافه کنید
فقط امیدوارم برای هیچ تازه مادری این اتفاق نیفته
روی من خیلی تاثیر گذاشت

با بدبختی.. دست تنها.. کرونا.. همسرمم نبود حتی.. واقعا با فلاکت. خیلی روزای سختی گذروندم خیلیییییی

خیلی سخت افسردگی بعداز زایمان گرفتم با چه سر دردایی که با mri که دادم متوجه شدن فشار مغز اومده پایین

عالی بود از روز زایمان تا چهل روزگی مادرم و مادرشوهرم کنارم بودن کارامو میکردن بچه رو برام نگه داشتن واقعا زایمانم عالی بود بیمارستانم عالی بود کلا سه دقیقه زمان برد پسرم بغلم آمد

خداروشکر همه چی خوب بود فقط زردی بچه وبستری شدنش تواوضاع کرونا توبیمارستان سه روزخیلی اذیت شدم بعدشم که تا ۴ماه دخترم شبا نمیخوابید که مادرشوهرم بیشتر نگهش میداشت البته خودمم بیدار میموندم نمیشه گفت آسونه چون هرکاری سختی هاشو داری ولی گذر زمان همه چی روحل میکنه

خلی سخت

عالی خدارو شکر

دوماه اول خیلی سخت بود پسرم خیلی بد میخوابید الان که سه ماهش بهتر میخوابه خداروشکر😊

همع چی ام بهم ریخته بود تک و تنها خودم بودم

من بخیه های زایمان طبیعی ام تا یک ماه داشتم به خاطر اینکه پوستم نخ بخیه ها رو قبول نمیکرد اخرش از این بخیه هایی که باید بری بکشی برم زدن خیلی دردناک بود

افتضاح بعد زایمان بواسیر

برابچه اولم چون هیچ تجربه ای نداشتم خیلی خیلی سخت گذشت دومی نه خیلی آسون گذشت چون همه چی بلدبودم😄😄

وااای خیلی سخت بود خدادوشکر که گذشت😬

خیلی بد بود تا یکسال افسردگی داشتم اصلا بچم رو دوست نداشتم.همش سرش جیغ میکشیدم و فحشش میدادم.الان میگم خداروشکر که بچه از اون روزا چیزی یادش نمیمونه وگرنه ازم متنفرمیشد.الان عاشق دخترمم.

خیلی سخت داره میگذره چون دست تنهام با دوتا بچه واقعا سخته برنامه ریزی کردن واس زندگی

افتضاح دیگه اصلا بچه نمیخوام

فقط بیخوابی ها سخته وگرنه خیلی شیرینه 🙂🙂

خیلی خیلی سخت😔😔اول ک بدنیااا نمیومد بعدم ک بدنیا اومد کتفش شکست😔بعدشم ک مرخص شدم دخترم تب کرد بردم دکتر گفت کرونا داره سریع ببرش بیمارستان ...۱۴ روز بستری شد ازمایش کروناش منفی شد ولی عفونت شدید داشت خودمم همراه بچم ۱۴ روز بیمارستان بودیم خیلی روزای سخت و عذاب اور بود دخترم ۱۵ روزش ک شد مرخص شدیم

خییییبییلی خراب بودم چه بارداری چه به دنیا اومد حالم خیلی بدبود افتضاح بودم از اینور یه مادرشوهر زبون نفهم با ۷تا خواهرشوهر عتیقه موقع کرونا هی بیان برن رو مخ ات راه برن مامان بیجاره من بزاره جلو دستشون بخورن اخرهمه خیلی زر بزنن چه سوالاتی میپرسه گهواره جان دلم خونه😭

خیلی سخت دوقلو داشتم تنها بودم پدرم دراومد

خیلی سخت از کجاش بگم تو غربت تنهایی افسردگی درد زایمان کمردرد کرونااز همه بدتر بیخوابیاش که هنوزم هست اما دیگه عادت کردم

افتضاح بود تو عمرم بدتر از این دوران تجربه نکردم

سه ماه اول آدم سردرگمه تا بخودش بیاد یکم سخته ولی بعدا ادم عادت میکنه

بدددددد

خداروشکر اولش خوب بود فقط جای بخیم خیلی تیر میکشید .بخیه هام خوب شد کولیک ودل درد بچم تا یک ماهونیم دوماه ادامه داشت ولی خداروشکر هزاران بار خدارو شکر بعضی ها توحسرت بچه دار شدن هستن ودلشون میخواد لذت مادر شدن رو بچشن .خدا دامن همشونو سبز کنه الهی امین

خیلی سخت سردردشدید بخاطر داروی بی حسی زخم سینه و درد بخیه و کولیک بچه بیخوابی مهمون شهرستانی واااای واااای خوب شد تموم شد.

بچم۱۲روزشه سخت هست اماشیرین😍

خیلی سخت بود

خییلی بد افسردگی گرفتم هنوزم خوب نشدم

خیلی سخت بچه اول بی تجربه تنهایی قرنطینه هوای بسته خونه با اون حال کار خونه کردن پخت پز بچه داری بی خوابی درد ....
لعنت به کرونا

همه چی خوب بود بارداری و زایمان و بعد زایمان ،تا ۶۰ روز خونه مامانم بودم و به بهترین شکل ازم پذیرایی کردو کلا همه چی بروفق مراد بود تا اونجایی ک دخترم دیگه خوب وزن نگرفت و انگار همه غم های دنیا اومد روی سر من.هرچی سختی نکشیدم تو مدت بارداری و زایمان از دوماهگی دخترم تا به امروز جبران شده 😔😔
خداروشکر دخترم سالمه ولی انقدر لاغر و ریزه س ک هروقت نگاش میکنم غصه دلم بیشتر میشه و بغضم میگیره.

سختتتت هر دوش 😞ولی بازم هزار بارررر خدا روشکر میکنم 😍

من وقتی زایمان کردم پدرم فوت شد وخیلی روزای بدی داشتم دلم نمیخواد حتی بهش فکرکنم از دست دادن پدر و افسردگی بعد زایمان و رسیدگی به بچه و شهر غربت و دوری از خانواده همش باعث شد من تو یک ماه 10 کیلو کم کنم شیرم دیگه داشت خشک میشد😞

سخت بود تاچند ماه خواب بچه تنظیم نبود نمیتونستم راحت بخوابم بعد۵ماه درست شد خوابش الان بزرگتر شده راحتر شدم

خیلی برام شیرین بود خیلی خوب بود حال و هوای خاصی داشت بازم دلم خواست حامله بشم و زایمان کنم

خیلی سخت سخت بود بچه اولمه و دست تنها بود ۳ روزی تو خونه گذاشتمش دستگاه کارم شده بود فقط گریه خیلی اذیت شدم خیلی

من خیلی زایمان خوبی داشتم همه کمکم کردن فقط کرونا بود که همه ی برنامه هم سخت کرد و یه کم دلم گرفت

با دوری از همسر و افسردگی خفیف ک بچم شیرخشکی شد الان عذاب وجدانش موند واسه من، با اینکه شیر دارم اما نمیخوره چ فایده....

خیلی بد واسه هیچ کس اتفاقا نیوفته 17روز بعد زایمانم کیسه صفرامو عمل کردم خیلی سخته بود مثل یه کابوسیه که تموم شد

وای نگم براتون واقعا بد میگذره🤦‍♀️😔من هم زایمان سختی داشتم هم الان که پسرم که (قربونش برم)بدنیا اومده دارم چون کلیک و رفلکس داره اصلا راحت نمیخوابه منم خواب کافی ندارم افسرده شدم بخدا

خیلییی شیرین و تکرار نشدنی...خدا یه فرشته بهم هدیه داد که از لحظه ای که اومد تو بغلم شادی آورد.زندگیم گرم تر شد و امیدم بیشتر!
جای بدش این بود ک از ده روزگی دخترم اعلام کردن کرونا اومده و من هنووز نتونستم براش جشن بگیرم چون باید میرفتم شهرستان نمیشد خاطرجمع جایی برم. امیدوارم خدا ب این بچه ها رحم کنه و به این مریضی پایان بده

خیلی سخت

من ک مامانم تا دوماه کمک میکرد و همینطور پسرمم خداروشکر آروم بود ولی چیزی ک اذیتم ک این بود ک شیرم کم بود و خیلی میترسیدم ک کلا نتونم خودم به بچم شیر بدم ک خداروشکر تلاشهام بی نتیجه نموند و بعد دوماه شیرم زیاد شد

خیلی سخت سزارین بودم هیچکسم پیشم نبود

و یه چالش دیگه هم که باهاش درگیر بودم غذا نخوردنش بود که ۶ماه تا یکسال و دوماه به سختی و بدبختی و به زور بهش غذا میدادم بهش هیچی نمیخورد.خیلی سخت بود.تا اینکه خانم دکتر بهاره ایمانی تشخیص داد آهنشو کم میدادم و ۳ماه ۲برابر دادم درست شد خداروشکر ممنونم ازشون.

اگه اطرافیان یه مادر سزارینی ک بچه ش نارسه و دو هفته دو دستگاه بود.رو درک میکردن بهترم میشد😑هیچ وقت ازشون‌نمیگذرم

مادر شدن برام زیباترین اتفاق تو تمام طول عمرم بوده و هست،الان با لبخندای جیگر گوشه هام فقط با دید یه خاطره گذرا بهش نگاه میکنم،ولی سختیای خاص خودشو داشت،زایمان 35هفته،فشار خون بالا،روزای کرونایی بیمارستان،پاره شدن بخیه هام.و.لخته شدن خون تو شکمم،و...
ولی به لطف خدا،کمکای خانوادم همه اینا رو پشت سر گذاشتم،ایشالا خدا جیگر گوشه های همه رو حفظ کنه،هر کی نداره هم دامنش سبز شه بحق فاطمه زهرا

من از دونه به دونه عزیزانم قدردانم که حمایتم کردن و نذاشتن بهم سخت بگذره و خودم تو دوران شیردهی خیلیی رعایت کردم که بچه م کولیک و رفلاکس نگیره و خداروشکر عالییی گذشت، فقط تنها چیزی که آزارم داد و اذیتم کرد صاحبخونه بود که من با بچه چهل روزم اسباب کشی کردم و اینجا خیلییی سخت بود و یه خاطره بد برام موند

من زایمانم طبیعی بود تایمش طولانی شد اذیت شدم‌ و بیشتر خسته شده بودم که چرا نمیاد بچه.ولی یه خواب عالی بود وقتی بیهوشم کردن که بچه رو در بیارن نیم ساعت به اندازه ۲روز خوابیدم انگار خیلی حال داد.بخیه واژینال خوردم بخیه های داخلیم زیاد بود که مشکلی نداشتم باهاش زیاد.شب اول بعد زایمان خیلی سخت بود که بچه هر ۱۵دقیقه یکبار شیر میخورد اینکه نمیتونستم بخوابم.بچم خداروشکر کولیکی نداشت ولی ۵صبح میخوابید منم بیداااار‌.و بدیش این بود که شوهرم تا ۳بیدار میموند بعد میگفت من باید برم سرکار میرفت تو اتاق میخوابید بقیشو تنها میموندم حتی اگه قهر هم بودیم میگفتم تو رو خدا من بیام کنار تو باشم بچه هم اگه گریه میکرد چاره ای نبود شوهرمم قبول کرد وقتی اصرار منو دید.راستش ترس داشتم از تنها موندن.سطح انرژیم موقع شیردهی خیییلی پایین بود که خواهرم دائم بهم خوراکی میداد.ولی خداروشکر هزاران مرتبه که بارداری خوبی داشتم بچم سالم.و هر لحظه تو عشقش داریم ذوب میشیم.و البته این مطلب که تا ۴ماه بعد زایمان شوهرم بهم دست نزد و مراعات میکرد که بخیه دارم اذیت نشم.شعورش بالاست خداروشکر ولی من شاکی شده بودم دیگه.در کل بچه عالیه با تمام سختیهاش.شکر..

تا چهار ماه بزرگترین مشکلم کم خوابی بود. دلدرد بچه و جای بخیه و ترک سینه و افسردگی مخصوصا ماه سوم و چهارم هم بود اما دربرابر مشکل اول هیچ بودند!!!
خداروشکر گذشت، الان که دومی تو راهه دعا میکنم به سختی اون روزها نباشه و بچه م بیشتر بخوابه تا منم بهتر بتونم با شرایط کنار بیام

افتضاح بی کمکی و پر از منم منم کردنای دورو بریام پر از نصیحتای جور واجور که هی همه میگفتن اینکارو بکن اینطوری شد اونکارو نکن اینطوری میشه و ‌...‌‌

خیلی شیرین بود و بدون هیچ دردی البته سزارینی بودم.اما ی هفته بعد از زایمانم پدرم فوت شد ک خیلی سختم گذشت،😭

هم شیرینه هم دردناک.شیرینه چون من بعد داشتم یه سابقه سقط و دوتا بچه مریض بعد ۱۷سال خدا بهم نظر کرده و با کمک دارو و دکتر با ivfیه پسر خوردنی دارم.دردناکه چون از بعد زایمان وحشتناک درد گردن و کمر دارم هنوزم بعد ۴ماه بینهایت درد دارم.طوریکه وقتی صبحا میخام از رخت خاب بلندشم با زجر فراوون بلند میشم.اصلا انگار شدم یه شیشه که هر لحظه ممکنه بشکنه

عالی بود

به شدت سخت دوران بارداری سخت با جفت پایین و تشخیص آکرتا خونریزی شدید تو اتاق عمل و بعدش بستری شدن تو آی سیو و از همه بدتر وجود ویروس کرونا که فقط من و همسرم بودیم دست تنها حتی مادرم هم نیومد پیشم خیلی سخت گذشت و فقط خدا کمکمون کرد

خیلی سخت گذشت چون همش درد داشتم. اونم با این کرونا. هنوزم خوب خوب نشدم

نمیشه گفت سخت نبود.. یه وقت هایی بی خوابی و شیر کم واس دخترم اذیت کننده بود.. ولی خب با کمک اطرافیان و همسرم به خیر گذشت.

خیلی سخت کولیک. رفلاکس و افسردگی بعد از زایمان

خیلی خوب بود یه حس خوبی داشتم هرروز با شوق و ذوق بیدارمیشدم وشبا نمیخوابیدم همش نگاش میکردم خدایا شکرت ممنون بابت هدیه قشنگت

خوبه الان تو اون دوره ام 😅😅

خیلی سخت گذشت هیچی ازبچه داری بلد نبودم کمک حال هم نداشتم وقتی دخترم زیاد گریه میکرد میبردم دکتر باهاش گریه میکردم کامل افسرده شده بودم ولی خداروشکر به سلامتی پشت سر گذاشتیم اونروزارو

به شدت سخت و قسمت سخت ترش عدم درک همسر بود

خیلی خیلییی سخت بوداصلا نمیخوام برگردم به عقب . چون پسرم نارس بدنیا اومد ۲۰روزبیمارستان بستری بود کارهرلحظه ام فقط گریه کردن بود

اولین تجربه ام بود و بی نهایت تنها با بچه کولیکی و رفلاکسی،دوماه اول وحشتناک گذشت برام

خيلى خيلى سخت و بد😖 من با اينكه همه ى خانوادم دورم بودن و شلوغ بود دورم اما دچار افسردگى شده بودم و همش دلم ميخواست گريه كنم، همش دلم گرفته بود، همش احساس ميكردم ته دنياس و از همه چيز و همه كس و همه ى تعلقات خاطر قبليم جدا شدم و شدم يه آدم ديگه... درد زايمان داشتم.... واااى اصلا فكر به اون روزا ميكنم دلم ميخواد بتركه....

خیلی بی تجربه بودم چون بچم اولین نوه بود ومن اصلا بزرگ کردن بچه تو دور واطراف نزدیکم ندیده بودم فکر نمیکردم سخت باشه کولیک و رفلاکس و گریه های مدام بچم😥 مخصوصا بی‌خوابی که هنوزم پسرم بعد 14 ماه خوابش تنظیم نشده، ولی به شیرینکاریاش و مهربونی ناز پسرم میارزه، والان کاملا باتجربم و دوس دارم بچه دومی بیارم با استفاده از تجربه های کسب شده راحت بزرگش کنم

خیلی سخت با اینکه پسرم خیلی اروم بود ولی درد شدیدی داشتم از یه طرفم مشکلاتی ک شرایط منو درک نکردن

شکر خداااا. همین که خداوند بهم بچه سالم هدیه داده برتمام سختی ها وناملایمات زندگی غلبه کردم ومیکنم... میگن هیچوقت یادی از مشکلات وسختی هامون نکنیم.
کاینات صدای مارو میشنون به ما منعکس میکنند..
کاینات همیشه با ما ودر کنارمون هستن.

من الان تو اون دورانم و خیلی سخته.خیلی درد دارم. و شیر ندارم.خیلی هم بدم میاد شیر خشک بدم.

با توجه به اومدن کرونا خیلی با استرس ونگرانی وتنهایی و بعدش افسردگی وبیخوابی به شدت عصبی و خسته الان میگم حیف شد روزای قشنگم ⁦☹️⁩

خیلی خوووووب بود خداروشکر اگه کرونا نبود به نظرم بهترم میبود

من اون روزا خیلی بی انگیزه و ناراحت بودم حتی دوست نداشتم شوهرمو ببینم. به بچم کم توجهی میکردم، چند شب حالم خوب نبود اصلا پیشه بچم نخوابیدم. زردیش بالا بود ۴ روز بستری شد بعدم باز تو خونه تو دستگاه و ناخاصته شیر خشکی شد. البته شیر خودمم بهش میدم اما واسه همه چی پشیمونم

خب جراحی سختیای خودشو داره به خصوص دومی به نظرم زایمان اولم راحتتر بود اما روزای شیرینی و قشنگیه به نظرم با همه سختی هاش فکر میکنم بعدها دلم خیلی واسه اون روزا تنگ بشه روزی که بچه ها بزرگ بشن

وحشتناک د تاشتم دیوونه میشدم

خیلی سخت گذشت
بچه نارس. ..مشکلات خودش ....
نگم براتون ..افسردگی شدید ..تا ۱ ماه اول دخترم بیمارستان بود ..بدترین یلدای عمرم و پارسال داشتم ...نون مو تو خونم میزدم و میخوردم ...حتی فکر کردن به روزهای گذشته هم حالمو بد میکنه ...
ولی با همه ی سختی هاش یکسال گذشت خدا رو شکر.

خیلی سخت خداروشکر که گذشت. دوست ندارم تکرار بشه. درد و سوزش بخیه هام، کمردرد و گرفتگی نخاع و پشتم که اصلا منو بیچاره کرده بود، سردردهام که بدتر از اونا. هنوز هم بعد یکماه سردرد و کمردرد و ضعف بدنیم خوب نشده

خیلی سخت بود بره،برنگرده،اههههااه

خیلی بد بود خیلی تا یه دستشویی هم نمیتونستم برم بخیه هام درد شدیدی داشت از اونو بچم شیر نمیخورد هیچ جوره از خپاب بیدار نمیشد بدنش کم اب شد اوفت وزن گرفت دکتر گفت باید یک ساعت یک بار بیدارش کنی شیر بدی به سختی بیدار میشد شب تا صبح یک ساعت میخوابیدم یه بار نصف شب سینم تا مرز آبسه کردن رفت بردنم بیمارستان تخلیه کردن برام دکتر گفت اگر صبح میومدی باید میفرستادمت اتاق عمل جفت سینه هاتو عمل کنن بعد به دارو بی حسی حساسیت نشون دادم کهیر ای وحشناکی زدم کل بدنم پر بود از کهیر میسوخت و میخارید بعدش به نخ بخیه حساسیت دادم بخیه عفونت کرد و باد کرد دکتر بدون بی حسی تیغ زد و فشارش داد روزی سه بار باید فشارش میدادم تا چرکاش بیاد بعد در این بین. از عفونت تب میکردم و توی تب میسوختم همه اینا توی یک ماه یک ماهو نیم اتفاق افتاد ولی خب خداروشکر گذشت الان که دخترمو میبینم ارزششو داشت

سخخخت به شدت سخخخت گذشت و الان یادم میوفته از کسایی که باعث شدن برام سخت تر از سخت بگذره متنفر بشم......

هم سختی داره هم شیرینی من بیشتر درد ده روز اول اذیتم کرد از اون به بعد بهتر شدم از نظر بچه هم تا الان خونه مادرمم اون کمک حالمه 😄😍

برای منم سخت بود خواب نداشتم شبا بیداربودبچم بی خوابی خیلی خیلی بده

ب شدت سخت ..دست تنها با بچه کولیکی و نارام

خیلی خیلی خیلی بد
مخصوصاً با این کرونای ذلیل شده
نشد ی مهمونی بگیری
یکی بیاد چند روز پیشت بمونه
یا کسی بیاد بهت سر بزنه حالتو بپرسه
یکم دلت باز شه
خشک و خالی
سرد و بی روح

بسیار سخت . روز دوم و باز شدن بخیه ها و بعد دو ماه بخیه مجدد اصلا نمیخوام بهش فکر کنم . اونم زایمان دقیق با روز اعلام کرونا تو ایران

اه بدترین خاطره عمرم زایمانمه وبعدش تاچهل روزگی

سخت گذشت ولی شیرین بود

برای منکه خیلی خوب بود..زایمانم راحت بود خداروشکر پسرمم آروم بود خداروشکر. کاملا لذت میبردم از وجودش🤩🤩

خیلی سخت گذشت...بخاطر کیست خیلی بزرگی که توشکمم بود مجبور شدم سزارین کنم... وبعد سزارین بدنم بخاطر نبود کیست حس خلا داشت وکل بدنم می‌گرفت ونمیتونستم هیچ حرکتی بکنم...حتی دخترمو که گریه میکرد شیر بدم...مادر هم نداشتم...تنها خواه شوهرم بود که توان ده روز کارامو میکرد...و همسرم که همیشه کنارم بوده و هست و همیشه خدارو بخاطر داشتنش شاکرم...الان که اینا رو می‌نویسم دختری دارم سالم وباوزن خوب...بااینکه سخت گذشت اما ارزشش رو داشت...خدایا شکرت

برای من خیلی سخت گذشت چون پروسه زایمانم خیلی پیچیده بود و بعد از دو روز تلاش برای زایمان طبیعی،سزارین شدم و پسرم ۱۰ روزش که شد متوجه شدیم تنگی پیلور داره و بردیمش شیراز برای عمل و بعدش هم برگشتم خونه خودم و دست تنها بایه نیم وجبیه عمل شده😅

سخت بود ولی خداروشکر گذشت

اوایلش که مامانم کنارم بود عالی بود بعدش وای تقریبا یک ماه بعدش اصلا خوب نبودم نه وقت رسیدن به خودم نه خونه هیچی گیج بودم که کی چیکار کنم میشستم گریه میکردم تا شوهرم بیاد یکم اروم میشدم که کم کم بلد شدم چیکار کنم واقعا اوایل سخت بود دوست داشتم موهامو بزنم چون نمیتونستم خوب بهشون برسم 😭😭😭

خیلی بد بود موقعی که شیر میدادم گریه میکردم خیلی بد و سخت گذشت

سخت

مال منم خیلی افتضاح بود....شوهرم انسان محترم و خوبیه خیلی مراقبم بود اما خانواده همسرم اصلا دیدن منو بچم نیومدن و حتی یه تبریک تلفنی هم نگفتن ....بخاطر یه سری حرفای کوچیک.....بعد یک ماه پشیمون شدن و خواستن بیان که همسرم دیگه اجازه نداد و برای همیشه قیدشونو زدیم

خیلی خوب بود بجز روز اول و دوم سزارین. تا الان هنوز یک شب بی خوابی نکشیدم خداروشکر.

مامان پانیر خونه مادر شوهرت رفتی چرا🤔🤔🤔🤔مگه مامانت نیومده خونه تو تا تورو توجه کنه اونوقت ۲تایی رفتین خونه مادر شوهرت 🙄🙄🙄

تا یک ماه حالت افسردگی داشتم بعدش خوب شدم خدارو شکر

هر روز دعوا با مادرشوهر 😂

افتضاح خدارو شکر ک تموم شد

خیلی سخته مخصوصا که حس میکنم افسرده شدم سریع گریم میگیره شوهر جان درکم نمیکنه همه برام بزرگ تری میکنن اینو نده اونو نده اینو بخور اون نخور مخصوصا مادرشوهرم که حس میکنه چون چهارتا کلاس رفته برای بدن سازیش و تغزیه رو یاد گرفته میتونه تو همه چی نظر بده😭😭😭

خیلی سخت طوری که اصلا خوشحال نبودم شیر نداشتم به پسرم بدم وشیرخشکی شد و همین باعث شده که بچه رفلاکسی بشه ،حتی دوست ندارم بهش فکر کنم واقعا که وحشتناک گذشت

خیلی سخت ...

حاملگی خیلی خیلی خوبی داشتم بدون ویار و اذیت شدن و زایمان خوبی هم داشتم اما بعدش افسردگی گرفتم
تا ۳ ماه اذیت شدم
اما با کمک مشاور خوب شدم خداروشکر

خیلی سخت دخترم سینه نمیگرفته کارم همش گریه بود؟؟؟تا بلاخره بعد یکماه گرفته.

افسردگی زایمان منو خیلی اذیت کرد متاسفانه . ولی خداروشکر گذشت اون روزا و الان شیرینه برام بچه داری

سه روز اول خیلی خوب بود ولی بعد همش تو این بیمارستان و اون بیمارستان بودم و تا همین الانش بی نهایت در عذابم برای جواب ازمایش بچه ام.من که دیگه غلط کنم حامله بشم خدا همین ی دونه رو برام نگه داره

سخت و وحشتناک

افتضااااااااح
اصلا دوست ندارم اون روزا برگرده
یک توصیه به مامانای باردار
وقتی زایمان کردین به حرف و نظرات بقیه توجه نکنیدبیشترین خستگی من از حرفای دیگران و نظرات الکیشون بود انگار متخصص نوزادان بودن
و کلی حرف و توصیه دارم....

خیلی خوب بود همیشه مامانم کنارم بود بهم آرامش میداد

خیلییییی سخت ، چون پسرم زود به دنیا اومد و به خاطر زردی بالا بستری شد

خیلی خیلی سخت و و با وجود کرونای لعنتی و درگیری همسرم و دور از همسرم فوق العاده بد بود

اوایل سخت بود،مخصوصا اینکه تا ۲۰ روز شیرم کم بود،ولی کم کم خوابشم تنظیم شد خداروشکر

سخت بود چون بچم تو ان ای سیو بود خودم حال روحیه خوبی نداشتم و از طرفی درد زایمان و بخیه ها همش تو خودم میریختم خیلی سخت بود

خیلییییی بد ک هیچ وقت نمیخوام تکرار بشه چون پرهام مریض شد

وحشتناک سخته مردم تادردهام ازبین رفت الان بعد۳ماه بابچه ای که مدام گریه میکنه وشب تاصبح بیداره بازم خیلی سخته ولی خداهست ومیگذره

همه انقدر گفتن سخت بود دیگه من نگم😑😆
خب همه چی سختیاشو داره دیگه اگه این بیخوابی نبود تحملش راحترر میشد

خیلی خیلی سخت . ان شاله دیگه تکرار نشه . افسردگی . درد جسمانی بی خوابی دور ادمم شلوغه بدتره

من همیشه فک میکردم بچه من نا ارومترین میگفتم شانس منو ببین من تا هشت ماه کامل ک اوج گریه و نا ارومیش بود خونه مامانم بودم بعد هم پرستار کمکم کرد تا یک سالگی بعدش ک دیگه با کمک همسرم تونستم این زمان رو طی کنم و هنوز هم درگیر نق زدن و گریه ها هستم ولی خداروشکر خیلی بهتر از قبل شده...من عاشققققققق بچه بودم دو ماه بعد ازدواج اقدام کردم الان هم نی نی رو دوست دارم ولی بعید میدونم دیگه هوس کنم

آخ که من عاشق نوزاد کوچیکم

من دوران‌ بارداری عالی داشتم بدون هیچ مشکل ، برا زایمان سزارین‌شدم که خدارو شکر خوب بود فقط ۳،۴ روز باید با کمک‌کسی‌ از رو تخت بلند میشدم 😁 من کلا تا بچم شد ۳ ماهش من بزرگش نکردم ، مامانم پیشم بود و همه کاراشو میکرد ، الانم که داره میشه ۴ ماهش همه چی خوبه ، دخترم کولیک نداشت ، نه رفلاکش‌

خیلی سخته حال روحیم خود به خود بهم میریزه خداکنه هر چی زودتر بگذره احساس افسردگی دارم واقعا 😭

خیلی سخته سخت، چون بچت نارس به دنیا بیاد و همش گرفتار دکتر باشی و این رفلاکس و کولیک که دیگه نگو حسابی هم بچه هارو اذیت می‌کنه هم اطرافیان رو، برای همین سخت گذشته و میگذره

بد بود سختم شد چون بعد زایمان حساسیت ریختم بیرون ودرد بخیه ها هم بود بچه اولم هم بود اذیت شدم

سخت ولی شیرین
واقعا سزارین سخته خدایی اسمش راحت زاییدن هست من که برای طبیعی رفتم و نشد سزارین شدم و الان با گذشت سه ماه و نیم بخیه هام باز میشه و عفونت میاد هنوزم درگیر عوارضش هستم😭
ولی با یه لبخند پسرم همه چی یادم میره 😍❤️

خیلی سخت بود دوست ندارم تکرار بشه 😭😭😢

دوماه اول سخت بود تا عادت کردم بعدش نمیدونم چجوی گذشت

خوب بود خدارو شکر .دخترم اروم بود اصلا اذیتم نمیکرد فقط به خاطر دختر بزرگم که ۷سالش بود و به شدت حساس و زودرنج شده بود خیلی غصه میخوردم😔

من چون سرما خوردگی شدید گرفته بودم بد گذشت،

خیلی سخت بخداخیلی سخت وحشتناک ایوای یادم افتاد😱😱

برای من وحشتناک بود چون افسردگی بعد از زایمان گرفتم بعد از افسردگی خانوادگی کرونا گرفتیم

اولشرسخت بود ولی الان دارم شیرینیاشو میچشم روز ب روز خوشحال تر از دیروز زندگیمه

خیلی سخت و وحشتناک کلی مراحل سخت رو گذروندم تابه الان

من اصلا خاطره خوبی ندارم مادرشوهرم ریدبهمش همش ایرادهمش غرمیزدسرم کاری ب شوهرم کردچهاروزبودسزارین کرده بودم شوهرم ب بادکتک گرفتم هیچوقت حلالشنمیکنم😭😭😭😭

خوب بود هم مامانم کنارم بود ومادر شوهرم وهم شوهرم واقعا هیچ جا تنهام نذاشتن

بنطر من جز مادر ک‌باید دوهفته اول کامل استراحت بجا کنه باید حتما کمکی داشت و بعد اون هم باید همسرت‌مثل من بادرک‌باشه چون واقعا برای حداقل دوماه کل زندگیت بهم ریخته و نظم خاصی نداره و واقعا کارای خونه سختی میشه انجام داد

ماه اول فقط استرس و گریه ...یواش یواش بهتر شدم خیلی سخت بود مخصوصا ماهایی که تو دوران کرونا زایمان کردیم من که افسردگی بعد زایمان گرفته بودم نه چیزی میخوردم نه خواب داستم پسرمم کولیک داشت اصلا یه وضعی ولی خدا رو شکر الان همه چی خیلی بهتره

خیلی بد بود.چون باکرونای نحس همراه شد.بعدشم مادرشوهرم دعواکردهمش اوقاتم تلخ بود.افسردگی گرفتم .همش گریه میکردم.دوس ندارم دیگ تکراشه

بارداری اولم که خیلی راحت پسرمم شبا قشنگ میخوابید.مامانمم کنارم بود هیچ مشکلی نداشتم.الانم بارداری دوممه فقط خدا خدا میکنم که اینم مثل اولی اروم باشه و شبا بخوابه

خیلیییییییی سخت پوستم کنده شد چون پسرم کولیک داشت تا۶ ماهگی

سر هر دوتا بچم .دوران بدی بود .با اینکه مادرم و زن برادرم کمکم بودن فقط محبت شوهرمم آرومم میکرد .ولی اون همش دوری میکرد ..

واسه منی ک تو ی شهر دور از خانواده بودم و تجربه ای از بچه داری نداشتم و هر روز بچه ها ی مدل رفتار و چالش دارن و من بلد نبودم کسی هم بهم چیز خاصی یاد ندار و ب مرور خودم تجربه میکردم سخت بود ولی واقعاا مادر شدن عالی و حس خوبیه وقتی خودت بعد اون دوره مبفهمی جریان تک تک رفتار بچه براچی بوده و ادم ب مرور صبور و مقاوم میکنه حتی تو ی مدت کوتاه واقعاا ادم تعییر میکنه و با رشد نوزادت توام رشد میکنی

چون دست تنها بودم این سه ماهوباکولیک شدید و رفلاکس خیلی سخت گذشت

خیلی سخت اماشیرین،چون کمکی نداشتم،مامانم کرونا گرفته بود تایک ماه نتونست بیاد پیشم،فقط شبا مادر بزرگم‌میومد،بقیشم همسرم وقتایی ک‌خونده بود کمک می کرد

خدا بهمون و به شمایی که دو قولو دارید حوصله و صبر میده باید به خودتون افتخار کنید مادر دوقلویید

معلومه مادرایی مثل من که بچه اولشونه یه تغییر بزرگ تو زند.یشون اتفاق میفته و شرایط رو براشون سخت می کنه....اما برا من در کنار سختیا کمک مامان ،بابا و همسرم رو داشتم که چند روز اول رو برام اسون کردن...دخترمم خدااااروشکر اروم بود.
😊😊😊از بابت افسردگی هم همسرم خیلی خیلی هوام رو داشت و خداروشکررر که عمیق نشد

من که افسردگی گرفتم فقط گریه میکردم الان که بهش فکر میکنم خندم میگیره به خودم میگم خل شده بودم وخیلی عذاب وجدان دارم چون دخترم سینمو اصلا نگرفت با وجودی که شیر زیاد داشتم شیرمو با زجر و گریه میدوشیدم و با شیشه میدادم در کنار شیر خشک چون مک نمیزد شیرم خشک شد و من همچنان غصه میخورم

سلام بشدت سخت تا شش ماه خوب نخوابیدم...ولی با زم خدا رو شکر میکنم چون میتونست بدتر از اینا هم برا یه فرد پیش بیاد

خیلی سخت خیلی

حیلی سخت
کولیک و ریفلاکس و...😪

سخت بود چون تجربه ای نداشتم تنها بودم اذیت شدم

خیلی درد و سختی کشیدم، تازه بدترش هم این‌ بود که کلی حرفام بشنوی و متلک بارون بشی، اونوقت هم که حمایت همسرش رو میخوایی نقش هویج رو هم حتی ایفا نکنه، صد رحمت به هویج

فامیلای شوهرم راهه دور بودن تازه بعد از ۵ روز بعد زایمان ک اومدن با اون زخمای زایمان طبیعی هی میگف بیا بریم خونمون گفتم اذیتم تازه هی ب شوهرم میگف اونم میگف من اجازه میدم خودش نمیاد منم زخمم عفونت کرده بود فقط زار میزدم ک چقدر بی درکن مامان تند تند واسم عنبر نسا دود میداد مادرشوهرم هی میومد بچه رو از زیر شیر میگرف عصبی شده بود هی تکون میداد باز بچه گریه میکرد میومد میداد حالم بد شده بود از کاراشخدا واسه هیچ کس نخواد

داغون،زایمان اولی و طبیعی با بخیه های زیاد و یه همسر بی توجه توشهر غریب،دخترمم کولیک داشت و شب تا۷صبح یکسره بیدار بود و منم هیچ کمکمی نداشتم...بمعنای واقعی کلمه تحلیل رفتم تحلییییل

خيلي خيلي خيلي وحشتناك و سخت بود طوري كه واقعا از خدا مرگمو ميخواستم، نميدونم اون روزها واقعا چجوري تموم شد شايد بچه م تنها اميد زندگيم بود

من توبارداری اذیت نشدم وخیلی ذوق به دنیااومدن فرزندم رووبرای اولین بارمادرشدن روداشتم زایمان راحتی هم داشتم خداروهزارمرتبه شکر امااااااچشمتون روزبدنبینه بعداززایمان ونه ماه بارداری وسبک شدن و کلی خستگی وآرزوی خواب داشتن۳روزبخاطرزردی بستری بودفرزندم بابخیه وشبانخوابیدن توبیمارستان ومراقبت ازبچه برای اولین بارخیلیییییی سختم بودفقط گریه میکردم ولی الان بایه خندش تمام سخیهام روبخاطرفرزندرودوستدارم اصلاناراحت وپشیمون نیستم💜😘😜

دو سال و سه ماه نخوابیدم اصلا از اول خواب نداشت و مشکلات گوارشی و حساسیت غذایی داشت الانم برای رفلکس دکتر براش دارو تجویز کرده

خیلی سخت

اینقدر سخت که خوده زایمانم اینقدر سخت نبود😢ماجراها داشتم

بد
گند
اه اه
اصلا نمیخوام دیگه برگرده🤢

من زایمان زود رس داشتم سه شب مونده ب عید همه چی بهم ریخت همراه با نگرانی از کرونا. استرسی هستم همش گریه میکردم هیچکی کنارم نبود از استرس زیاد ضعف داشتم دوبار بی حال شدم و رفتم زیر سرم.از طرفی خانواده همسرم همش میگفتن پاشو بیا شهرستان دیگه دیوونه میشدم حال و اوضاع خوبی نداشتم

غم انگیز

لحظه ی تولد پسرام ناب ترین لحظات عمرم هستن . اما خب مامانا گناه دارن بعد یک عمل جراحی سخت باید شیردهی و بچه داری رو شرو کنن و واقعا وقت استراحت ندارن . بخصوص اگر بچچه کولیک داشته باشه .ولی سختیش روزای اول تا س چهار ماهگیه بعدش خیلی بهتر میشه
من با تمام وجودم از مادرم بخاطر کمک های بی دریغش ممنونم

من چی بگم که هنوز بعد از ۱سال ودوماه باکلی دارو اعصاب هنوز حالم بده

با اینکه زایمانم طبیعی بود وخیلی خیلی درد کشیدم ولی خیلی روزای شیرینی بود دلم تنگ شده واسه اوایل زایمانم😢

وای خدا بهت کمک کنه مادرشوهر 😭😭😭 توروخدا به شوهرت بگو نذاره بیاد

خیلی سخت گذشت تا 3ماه خواب نداشتم دخترم خیلی بدآروم بود الانم هنوز خیلی درد دارم

خوب نبود چیزی که فکر میکردم نشد یه سال میگذره ولی اون روزی که همه فامیل شوهرم بدون اینکه من بدونم یه دفه ریختن خونم رو فراموش نخواهم کرد برای شامممممممم البته شام از بیرون خرید،شوهرم ذوق داشت ولی منو ا ن وسط مسطا کسی درک نکرد از روز بعدشم اخلاق شوهرم دیگه اون نشد که نشد کولیک بچه بیخوابی فکر نمیکنم هرگز یادم بره

خیلی سخت بودهیچی ازبچه داری نمیدونستم وبدترازاون پسرم ریفلاکس شدیدداشت ووقتی بالامیاوردخیلی میترسیدم وشب وروز شایدکلا۲ ساعت میخوابید اما بعدازگذشت ۴ماه یادگرفتم که چیکارکنم اماهمچنان بیخوابی اذیتم میکرد ولی خداروشکر اون روزای سخت تموم شد البته الان سخت ترشده فقط مدلش فرق میکنه😄😄😄

واااااااااای افتضاح خیلی بد بود یکی هم دوران عقدم بدبود باخانواده شوهربد ...تازه بعد زایمان مادرشوهرم اومد بجااینکه من برم یعنی داغون شدم ازروز زایمان وفرداش نگمممم

یادم رفت بگم سزارین شده بودم شیرم کم بود.بچه م سینه مو نمیگرفت😢😢😭😭

خداییش من خیلی راحت بودم یکی آروغ میگرفت یکی واسم کمپوت میاورد بخورم یکی پسرم میشست پوشک میکرد
فقط زخمم چون طبیعی بودم و بد زخم بود دیر خوب شد و با عذاب بود
من انقدر سینه تو دهنش گذاشتم راحت خوابیدم بجاش الان اذیتم همش باید دهنش باشه ولی همه چی با ی لبخندش و حرف زدنش هیچ غمی ب دلم نمیزاره

وااااای خیلی سخت ده روزتموم بچم بیمارستان بود ومنم کنارش .ده روز تموم هردیقه اش فقط اشک میریختم وبااون حالم گیجه گیج بود وااای یادم میوفته حالم بدمیشه خدااونروزارودیگه نیاره

خیلی سخت بود بدترینش این بود که وقتی دخترم به دنیا اومد شوهرم با خانواده ام بحثشون شد نزاشت تا 7 ماه خانواده ام خودم و بچه ام رو ببینن تک و تنها بدون هیچ تجربه ای دخترم رو بزرگ کردم 😔😔

اووووووووف به من که خیلی سخت گذشت ۶۲روز خون ریزی داشتم آمبولی شدم افسردگی بعد زایمان گرفتم.یه ماه از زایمانم نگذشته بود کرونا اومده بود کرونا گرفتم اگه مامانمو همسرم نبودن که دیگه نمیدونم چی میشد😭

من بچه اولم نارس بودچندروزی بیمارستان بود بعدش اومدم خونه اصن حال نداشتم کرونابود افسردگی گرفتم حالم گرفته بود تا شیش ماه بعدش که بهترشدم دوباره من خاکبرسرباردارشدم میترسم مث دوران اول بهارباشه واقعا فک‌میکنم روانی میشم بچه دوم اصن قصدنداشتم حالم اصن خوب نیس نمی تونم بهارم برسم ن خودم عصبیم چرااینطوری شده 😭😭

تاده روز اول که بخیه داشتم بچم زردی داشت مجبورشدم بستری کنم سخت بود ولی بعدش کمکی داشتم خوب بود

شرایط روحیم با گذشت ۶ ماه هنوزم خوب نشده با اینکه تجربه سومین فرزندم هس ولی با جان ودل پذیرای نینیمون بودیم

خوب بود❤

افتضااااح
ولی خداروشکر خانوادم و همسرم کنارم بودن و خیلی ازم مراقبت کردن

تا ۳ ماه اصلا شبها خواب نداشتم دیگه داشتم میمردم از کولیک و رفلاکس

زایمان سوم خیلی سختمه اون دوتا اینقدر سخت نبود فقط میگم زودتر تموم بشه

خیلی سخت بود خواهرم کرونا گرفته بود و من نتونستم برم پیش مادرم و خونه مادرشوهر بودم و کلی اذیت شدم و حال روحیمم اصلا خوب نبود و الانم که اومدم خونه خودم دیت تنهام و اصلا نمیرسم ب کارای خونه و تو شهر غریب حسرت ی کمکی ب دلم مونده

وحشتناک تا 40 شب فقط کریه میگرد بعد چهل شب یک هفته بیمارستان بستری شد فقط گریه میکردم خیلی حالم بد بود

خیلییییی سخت پنج ماه به شدت کولیک داشت هوف

خيليييي سخت بود مخصوصا به خاطر نبود مادرم واقعاا دست تنها اذيت شدم شكر خدا همسرم خيلي همراهيم كرد

خیلی بد بود دقیقا تا از بیمارستان رفتیم خونه مادرشوهر مامانمم سخ روز پیشم بود تا رفتارای خانواده همسر کلی عذابمون داد بچمم شب تا صبح جیغ میزد فقد مادرم کنارم بود همسرمم شهرستان تو مغازش بود تا ک روز سومم پنج ساعت راه و تو ماشین نشستم و رفتم شهرستان جا بخیه هام درد میکرد و کلی بچه اذیتم میکرد ک تازه مادرشوهرمم زنگ زده بود میگف عذابم بگیره پسرمو ک رفت غریب گرفت خدا میدونه ک این حرفش و هرگز فراموش نمیکنم ایشالا خدا خودش جوابشو بده خیلی اذیتم کرد خواهرم نداشتم دس تنها کلی اذیت شدم سه تا خواهر شوهر هم عینه مادرشون دور برم نیومدن ک هیچ یه زنگم نزدن حال برادرزادشون و بپرسن

اصلا اصلا اصلا خوب نبود برام

به نظرم کسایی که باردار هستن خوبه که بدونن قراره سخت بگذره و فقط برای اونها سخت نیست، من اگه میدونستم سختی های زایمان و روزهای بعدش رو از نظر روحی آماده تر میبودم و کمتر عصبی میشدم

سلام به همه مادران سرزمینم برای من خیلی شیرین وخوب وخاطره انگیزجوری که دوست دارم خیلی زودتمام لحظهاشو تکرارکنم

عالی. بسیار لذت بخش 💕

دوران بعداز زایمان من وااقعا غم انگیز بود!اینک پسرم و کنارم داشتم واقعا خوب و عالی بود ولی بی خابی های شبانه و کولیک بچه و اتفاقا ی دیگ واقعا اذیتم کرد😔

برای من خییییییلی سخت بود هم سزارین شدم هم کسی پیشم نبود

خیلی خیلی سخت بود. سه ماه اول واقعا سخت گذشت

افتضاح چون روزای اول کرونا بود و همه حرف از مرگ میزدن

من چون تو شهر غریبم تمام کارا رو دوش خودم بود
از۲۷هفته درد زایمان زودرس گرفتم
با قرص و شیاف خودم تا ۳۸هفته رسوندم
برا سزارینم که اومدم خونه مامانم اونموقع دردم آروم گرفت

خوب بود ولی وقتی بدنیااومد فندقم اوایل سخت بود خونه داری بچه داری همزمان بود سختم بود ولی بعدش اومد دستم مدیریتش رو شکر❤👌

انشاءالله حتما رژیم طب سنتی در باراری رو استفاده کن انشاءالله هم زایمان راحتی خواهی داشت هم افسردگی بعد زایمان نخواهی داشت

خوشحال بودم که پسرم صحیح و سلامت. ولی واقعا نیاز به کمک داشتم و البته خواب.

سخت و پر از درد

3ماه اول خیلی سخته خدایی شب بیداریا شیر دادن تندتند دلدرد و نفخ گوش درد خیلی انرژی میخاد ولی بعدش بهتر میشه

هم زایمان سخت هم شیرم کم بود هم افسردگی. خیللللی سخت بود☹️

من تو دوران بارداری رژیم طب سنتی رو رعایت کردم بعد زایمان افسردگی نداشتم درسته سزارین بودم و تا حدود ۲۰ روز درد داشتم
اما چون سر اولی شوهرم حمایتم نکرد و من خیلی ناراحت شده بودم سر دومی خیلی هوامو داشت
از نظر تغذیه و روحیه خیلی کمکم کرد خدا رو شکر پسرم هم اذیت نمیکرد خیلی آروم بود
خلاصه همه چی با لطف خدا به خیر و خوشی و آرامش گذشت
هر چند سختی هایی هم داشت اما زیاد اذیت نمیشدم

عالی بود بنظرم بهترین دوران عمرم بود . بچه اولم بود بسیار آروم و همه چیز عالی.

خیلی خیلی سخت ولی گذشت و پسرم با کاراش وشیرینی هاش اون روزارو از یادم برد😊

خیلی خیلی سخت

شکر خدا بارداری خیلی خوبی داشتم زایمانم هم طبیعی بود که از اونم راضی بودم ولی بعد زایمان چالشایی که باهاش مواجه شدم این بود که بچه م خیلی سخت سینه میگرفت این قد گریه میکرد تا سینه رو بگیره فقط یکی رو میخورد بزور اون یکی رو بهش میدادم شب تا صبح بیدار بود نمی خوابید جای بخیه هام اذیتم میکرد نمیتونستم خوب بشینم البته من کمک داشتم تا 20روز پیش مامانم بودم بعدش تا چله رفتم پیش مادرشوهرم اوایل زایمان غروب که میشد بیخودی گریه م میگرفت حالم بد میشد شوهر بعدازظهرا منو میبرد بیرون دوتایی با ماشین دور میزدیم تا حالم بهتر بشه روحیه م عوض شه.ولی با همه ی سختی هاش به نظر من شیرین بود چون داشتم بچه مو بزرگ میکردم همین که داشتمش و تو بغلم میگرفتمش خستگی هام از بین میرفت

من بااینکه زایمان سختی داشتم ولی خدا راشکر خیلی خوب بود چون هردوران هرچند سخت ولی شیرینی خودش را داره...

خیلی شیرین و سخت

همه چیش خوب بود فقط مامانم نبود 😭😭😭😭😭😭

خیلی سخت بود وحشتناک تا ده ماهگی،باصدای سشوار میخوابوندم اونم بابدبختی...

زایمان خوبی داشتم با اینکه سزارین شده بودم.از روز سوم تنها با دخترم که بخاطر زردی بستری شده بود ۳ روز بیمارستان بودیم.بعدش یک شب خونه مامانم بعد اون تنهای تنها خونه بودم.دوست داشتم اطرافیان برام غذا بیارن یا اقلا بچه رو نگه دارن تا یه ساعتی بخوابم اما متاسفانه هیچ کس نبود.

خیلی خیلی سخت بود. دخترم کولیک داشت. خودم نمیتونستم به خاطر کولیک دخترم هر چیزی بخورم. با چنگ و دندون شیرمو نگه داشتم تا دخترم شیر خودمو بخوره. افسردگی پدرمو درآورد خیلی گریه میکردم. دخترم خواب خوبی نداشت هر یه ربع نیم ساعت بیدار میشد گریه میکرد. خلاصه اینکه خیلی اذیت شدم خیلی..‌‌ الانم وقتی بهم میگن براش داداش یا آبجی بیارم میبینم واقعا تحمل اون روزا رو دیگه ندارم😔

ب خاطرکروناخیلی بدبودن جشنی ن مهمونی..ماه اول هم چون هنوزتجربه نداشتم سخت بودحالادارم عادت میکنم🤪

بدترین روزهای زندگیم افسردگی شدید ترس و استرس که هنوز رهام نکرده اما بازم خداروشکر.

خداروشکر راحت گذشت هرچند پسرم خیلی طولانی مدت شبا بیدار بود اما اذیت نداشت

من شیر بازی در اواردم نزاشتم کسی کمکم کنه سزارین بودم همش سر پا بودم تا 4 ماه دکترارو میگشتم... خیلی احمق بودم 😕

برا منم سخت گذشت سر هردوتا بچم.خیلی سخت.یادآوریش اعصابمو خرد میکنه

😭بیخوابی
نابود شده

واقعاواسه بعضی ازماماهامتاسفم که خوب کارشونوانجام نمیدن.من موقع بخیه کردنم بعد زایمان سه تاگازاستریل یاتامپون گذاشته بودن داخل واژنم پرستاره یادش رفت درش بیاره.بیچارم کرد.بعدیه هفته رفتم مطب واسه معاینه دکتره گفت وای این چیه .وقتی تامپونارودرآوردهمش رنگ سبزوآبی شده بوددقیقا شبیه کپک.خلاصه دیگه تمام بخیه هام عفونت کردوبازشدند .دوماه رفت وآمدبیمارستان تابالاخره خودش جوش خورد😢😢😢

وای من ک دوس داشتم حاملگیم ک خوب بود تا شبی ک میخاستم برم زایمانم کنم فقط خودم کارامو میکردم زایمانمم خوب بود فقط ده روز اول ک بقیه کارامو میکردن خیلی حرص میخوردم دوس نداشتم کاراشونو رواعصاب بودن

به لطف همسرم و خانوادم خیلی خوب بود، نیروی کمکی به زایمان خیلی مهمه🤒

خیلی خیلی سخت

دقیقا ماه های آخر انتظار سخت تر و بیشتر میشه ولی بعد از دنیا اومدن بچه چاشهات انقد زیاد میشن که لذت داشتنش کمرنگ تر میشه ... پسر من زردی داشت و خودمم سزارین شدم ،چون شیر خودمو میخورد ،مجبور شدم یه شبانه روز خودم تنها تو بیمارستان با این حالم و زخمم پیشش باشم و از همه بدتر اینکه استرسم انقدر زیاد بود و چون خوب بعد از زایمان استراحت نکردم ،افسردگی گرفتم ...

خب معلومه سختیای خودشو داره . هرمادری روزای اول بدنیا اومدن بچش سختشه .چون قبل اون یه نفر بود والان باید از دونفر مواظبت کنن مخصوصا اینکه خیلی ظریفن.
تا بیست روز سختیاشو داره. مخصوصا وقتی بچه کولیکو رفلاکس داشته باشه سخته.ولی وقتی بزرگ میشه کلا یادت میره

خیلی سخت و افتضاح

وای خیلی خیلی بد بود

خیلی سخت بود دوست ندارم دوباره تکرار بشه

به مزخرف ترین شکل ممکن با درد بخیه بخیه هام زیاد بودن بدن خسته حرفای چرت وپرت بقیه افسردگی

خیلی سخت بوددخترم تادوماه شب تاصبح یک نفس گریه میکرد نه شیرمیخوردنه آروم میشدفقط گریه ازساعت یازده شب تاپنج صبح .ولی درطول روزهمش خواب😔😔😔

خیلی خاطره بدی بود واسم مامانم همزمان باوقت زایمان من رف عمل دخترم دنیااومد نتونست بیاد پیشم زایمان اولم بود سخت بود دخترمم کولیک داشت خیلی اذیت کرد

خیلی سخت مخصوصا ماه های اخر کلا تا صبح بیدار بودم

خیلی سخت چون همسرم کشتیرانی کار میکنه و پیشم نبود پسرم دو ماهه بود که اومد

وای فاجعه بود

به سختی زیاددد با دوقلو ها

عالی. به شدت لذت بخش

واقعا خیلی سخت بود بعد از زایمان اونم سزارین یه هفته به خاطر تنفس دخترم بستری بود منم چند روز موندم پیشش اون یکی هم‌ خونه پیش مامانم اونم زمستون بچه‌ها کوچیک هی استرس اینو و داشتم که خدایی نکرده مریض نشن بی خوابی

خیلی بد همراه با کرونااااا بود، خودم شوهرم مادرم کرونا گرفتیم من تو بیمارستان گرفتم از اون موقع ها بدم میاد،بعد درد همورویید،😭😭

سلام
من همش سرم دردمیکرد الآنم دردمیکنه

دوران حوبی نبود چون مادرم نتوست بیاد پیشم به خاطر کرونا

عالی بودچون مامانم بود

خیلی روزهای سخت وپر استرسی بود برامون چون امیرحسین زردی بالایی داشت وتا چهل روز همش بیمارستان بودیم ولی بعدش شکرخدا خوب بود

سخت گذشت بخاطر شقاق سینه ودردبخیه

خیلی عالی و زیبا

بچم خوبه خداروشکر ولی خودم حال روحی خوبی ندارم 😔

برعکس بارداری و زایمان خوبم تا چهل روزگی بچم فقط بی خوابی کشیدم .بعضی موقع ها دلم بچه دوم میخواد ولی یاد بی خوابیام میوفتم دلم میلرزه پام سست میشه

خیلی سخت بود کمکی نداشتم اصلا دیگه نمیخوام تکرار بشه

برامن سخت گذشت افسردگی بعد زایمان و شیر نداشتن و سینه نگرفتن بعدشم زردی و کولیک و بعدشم حوصله هیچ مهمونیو نداشتم تا بعدا کم کم بهترشدم

من تا ۴۰ روز پیش مادرشوهرم بودم انشالا خدا بهش سلامتی بده جای مامانم بود برام کم نذاشت،ولی افسردگی گرفته بودم و تا چند وقت داغون بودم و سر هر چیزی گریم میگرفت خدا رو شکر بعد از یکی دو ماه خوب شدم

شيرين ترين سختي زندگيم بود! تحمل سختي به خاطر وضعيت جسميم(بخيه هاي زايمان طبيعي و خونريزي اي كه طووولاني بود و شيو كردن رو برام سخت كرده بود و همين بخيه ها رورتحريك ميكرد) و حال روحيم كه متاسفانه دايم گريه ميكردم تا رفتم دكتر روانشناس و دو تا قرص داد راحت شدم و اگرنه حضور قشنگ اطرافيانم در كنار اومدن چراغ خونم قشنگترين حال زندگيمون بوده قطعا😍 بعد از دو ماهگي افتاديم به قشنگيا تقريبا خدا رو شكر، و تحملمون رفته بالا و هم بچه بهتر شده كوليك و رفلاكسش هم ماه بيشتر ياد گرفتيم و نگم از ديدن خنده هاش كه خسته در ببره

وای خیلی سخت بود دو ماه خونریزی و درد و بی خوابی نی نی و مامانش ولی در کل الان فک میکنم ارزش داشت چون نه ماه تلاش کردم واسه دخترم بازم خداروشکر هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد

تایه ماه ازلحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودم

از خانوادم دورم واسه همین تا چهل بچه رفتم پیش مادرم بعد اون که اومدم کمکی نداشتم دخترم هم گریه میکرد شبا نمیخوابید خیلی دوران سختی بود خدارو شکرمیکنم تونستم اون دوران و بگذرونم

خیلی سخت بود هیچ وقت یادم نمیره ولی شیرین هم بود چون پسرم کنارم بود

خیلیییی بد گذشت. اصلا دلم‌نمیخواد به اون دوران برگردم

سختیش این بودتنهابودم نه مادر نه خواهری فقط خداروهزاربارشکرکه زایمانم اسون بود مادرشوهرم اومدپیشم بخدامن واسش تواون روزهای اول زایمان غذادرس میکردم خیلی بهم دق میداد نمیدونم خدا اون همه توانایی چطوربهم دادکه سه روزه زایمانم دیگه همه کارهای خونه مهمون داری ازمادرشوهر بچه داری انجام دادم خداروشکرکه گذشت

خیلی سخت گذشت 22 روز بیمارستان بستری بودم بچم تو دستگاه .فشار بالا و قند بارداری .ولی مامانم و همسرم خیلی کمکم کردند.خدارو شکر که اون روزها تموم شد روزهای خوب در راهه.

خداروشکر خوبم بود چون کمکی زیاد داشتم و روزی که اومدم خونه همه قبل از من اومده بودن خونمون

خیلی خیلی سخت ... تو اوضاع کرونا همه چی ب دلمون موند بچه ام ب شدت نق نقو تا ۸صبح بیدار بود

برای زایمان اولم خیلی سخت..پسرمم کولیک داشت و نارس و خیلی سختی های دیگه طوری ک اصلا گفتم بچه دوم اصلا..‌ب لطف خدا بچه دومم بغلمه و دارم با هاش عشششششق میکنم..خدا ارامش و سلامتی رو نصیب هم بکنه ان شاالله

دوماه اولش با شروع کرونا یکی شد و حال روحی خیلی بدی داشتم

خیلی بد بود درد زایمان داشتم شوهرم نبود به هر زنگ زدم نیومد باهام بره و خودم تنهایی تاکسی گرفتم رفتم همه راه با درد رفتم که به زور جلوی خودم گرفتم ...هیچ وقت نمیبخشمشون .....ولی خدا رو شکر به اندازه ۱۰ مرد قوی هستم ...خیلی ناراحت شدم چون که هیچکی پیشم نبود موقع زایمان ....هیچ وقت یادم نمیره هیچ وقت😔😔😔😔

خیلی سخت و وحشتناک بود 😢😢

خیلی بد بود گردن درد شدید داشتم همش گریه میکردم از درد، دستمو میگرفتن تا بتونم راه برم. نمی تونستم از درد زیاد بچه مو بغل کنم . یکی از سینه هام پر شیر شده بود عفونت کرده بود شیر نمیومد، همش درد داشتم گریه میکردم، واای چقدر عذاب کشیدم. نزدیک دو‌هفته همین‌ جوری بودم . خیلی اذیت شدم. بعدشم تا یک سال و نیم به دخترم شیر دادم همیشه سینه م‌ زخم بود اون شیر میخورد منم آروم آروم از درد گریه می کردم. دیگه بی خوابیو چیزای دیگه بماند، ولی بعدش از بودن با دخترم لذت بردم ، ولی در تمام این مدت همسرم همیسه کنارم بود و بهم‌کمک کرد. همیشه دعاش میکنم که تنش سالم باشه و عمر طولانی و با عزت داشته باشه انشالله

خیلی سخت بود تنها بودم کمکی نداشتم داغون شدم نه ناهاری داشتم نه شامی بود کسی بزار جلوم خودم تنها یاد اون روزا افتادم اشکم در اومد تنهایی خیلی سخته با اینکه ۴ تا خواهر داشته باشی و پدر مادر و خونشون به خونت نزدیک باشه ولی نیان پشت چون هرکی سرش تو زندگی خودشه 😢

خیلی سخت بود بچم تا چهارماه شبا نمیخوابید منم دست تنها بودم خیلی ضعیف شده بودم رو اعصابم خیلی تاثیرداشت الان باز باردارم استرس بعد زایمانو دارم

من شبا انقدر کابوس دیدم که دیگه عادت کردم
افسردگی بدی گرفتم
آخر به شوهرم گفتم چی میشه با بچه برین یه جایی...یا من تنها برم جایی😁😁😁
باز خداروشکر مامانم پیشم بود وقتایی که دیگه رد میدادم به دادم میرسید

زیباترین روزا
درست درد زیاد داشتم . کمکم فقط ۲ روز بعدش تنهای تنها
تازه یه دختر ۷ ساله ام داشتم
مسئولیت خونه پدرم با من بود چون ۴ ساله مادرم فوت کرده
ولی واقعا لذت بردم و میبرم
به این نتیجه رسیدم که اگه بخوایم ت اوج سختیم میشه لذت برد

وااای تا ده روز ک از سردردهای شدیدخودم داشتم میمردم وگریه ی بچه،همه میگفتن ده بشوره خوب میشه نشدچهل روزبشوره خوب میشه نشد،واااای دخترم تا چهارماه گریه کردمن دقیقا تا۳ماهو۲۰روزش شدیه شب خوابیدوااقعافکرمیکردم معجزه شددیگه ازاونروز بچه خوابید،خلاصه اینکه شرایط سختی بودخداجون ممنونم ک دوتا دسته ی گل بمن دادی ولی دیگه نمیخوام اون شرایط تکراربشه

شرایط روحیم افتضاح بود افسردگی گرفتم بچمم گریه میکرد و خودمم کلی درد داشتم نمیتونستم بخوابم وبلد نبودم به بچه شیر بدم خداروشکر که فقط ۲ماه اول گذشت ...

از یک ماه بعد زایمان سختی هام شروع شد

این قدر سخت بود که یک روز از خستگی بیهوش شده بودم بچم این قدر گریه کرده بود من نفهمیده بودم الاهی بمیرم براش دوماه فقط از بی‌خوابی جون نداشتم چون خانوادم ازم دو بودم خانواده شوهرم اصلا کمکم نکردن ☹️☹️☹️☹️

یکی از بدترین روزای زندگیم بد قیافه و چاق دورم پراز مهمون. خونه ی مادرشوهر...مادرم اوند پیش من دوروز اول خودش مریض شد مادرشوهرمم اصلا بهم نمیرسید خیلی بد گذشته من پیر شدم تو اون ده دوازده روز شوهرمم میومد مستقیم میرف تو اتاق گوشی بازی از اون طرف جاریم تازه عروس بود میومد با صدقلم ارایش تروتمیز بالا سرمن خیلییییی بد بود غروب ک میشد انگار شب اول قبر بود مادرم هی میگف کی میگذره من برم خونم

به شدت سخت بعد از زایمان سختی که داشتم از یه طرف دخترم زردی گرفت از طرف دیگه خودم وخانواده ام و همسرم و خانواده اش کرونا گرفتیم موندم دست تنها با دخترم و همسرم و بی تجربه بودم بعد چند روز هم دخترم کولیک شدید گرفت داشتم میمردم کل روز گریه میکرد وقتی یادم میوفته هنوز گریه ام میگیره و باورم نمیشه که گذشت یادمه که ساعت ها و روز ها رو میشمردم و منتظر بودم که فقط تموم بشه ...

۶ روز اول غم انگیز ترین دوران عمرم بود چون از حنانه دوربودم بستری بود من توروستا وهر دوروزی ۵۰ کیلومتر راه رو با بخیه های دردناک سزارین میرفتم تا بیمارستان تا دختر کوچولوموببینم بچه ای ک فقط ۱۶۰۰ گرم وزن داشت وحتی از بقل کردنش هم میترسیدم.و۱۸ روزگی باز بستری شد من ۴ روز از ریحانه دوربودم چرا ک باید مراقب حنانه میبودم.دوران سختی بود.بعد از اون کولیک ورفلاکس ویبوست ونفخ شدید شروع شد من من حدود ۴ ماه توطول ۲۴ ساعت ۲ ساعت وقت استراحت داشتم ودوقلوها حدود ۳ ساعت توی ۲۴ ساعت میخوابیدن ومدام جیغ میزن وکبود میشدن دورانی خیلی خیلی سخت ک اکثراوقات بخاطر بی تجربگی وترس خودم هم بابچه ها گریه میکردم بماند ک مشکلاتی جسمانی هم برام پیش اومد.ولی خدارو شکر الان خیلی اوضاع بهترازقبله

خیلی خیلی سخت که حتی نتونستم لذت کوچولو بودنشو ببرم

خیلی سخت سردردهای خیلی خیلی خیلی وحشتناک داشتم

وای خیلی سخته خدارو شکر که تموم شد بدترین دوران حاملگی هست پر از استرس

سخت بود ولی شیرین بود چون میدونم میگذره...♥️❤️♥️❤️

خيلى بدددد بود بارداريم عااالي با خوشحالى و بدرن استرس رفتم سزارين شدم و اومدم خونه خانواده شوهرم هرشب و روز ميومدن منم پسرم شبا نميخوابيد يكسره مهمون همش ميومدن ميرفتن ازشون بيزار بودم بعد زردى گرفتن و ...پسرم مريض شد افتاد بيمارستان از بس در خونه باز بسته ميشد هوا هم يخ
ده شب بسترى بود و از اون ب بعد دكتر گفت هيچكس نبايد بچرو ببينه ريه هاش حساس شده و تا چن ماه قرنطينه ن بيرون ميرفتم ن كسي ميومد بعد شد كرونا روحيم خيلى داغونه از همه بدم مياد از همه بيزارم😭😭😭😭

منم پنج ماه دیگه زایمان دارم ولی بشدت نگرانم،مامان دارم ولی ب هیچ دردم نمیخوره نه سیسمونی نه نقاهت زایمان، روی هیچیش نمیشه حساب کرد، ی مادرشوهر دارم ک دلش میخاذ بیتفاوتی خانوادمو زودتز ببینه، نمیدونم غصه ی زایمان رو بخورم یا سیسمونی یا مراقبتم رو ..خدایا خودت کمکم کن فقط، تنهاییم بشدت حس میشه الان😭

وااای خیلی خیلی سخت گذشت

آره سخته واقعا اما کم کم همه چی درست میشه. من الان دخترم 48روزشه ب خاطر اینکه دخترم کولیک داره و شبها خیلی بیداره و خسته میشیم نتونستیم رابطه داشته باشیم میترسم از هم سرد بشیم. کسی مثل ما بوده😞😞

نه سخت بود نه اسون چون باتمام وجود خودمو اماده کرده بودم فقط استرس دکتر بردن بخاطر کرونا اذیت میکنه که اگه این بیماری نبود خیلی عالی میشد

خیلی سخت تا ۳ هفته بهم سون وصل بود و هی باید میرفتم میکشیدم و دوباره ادرارم نمیومد و باز بهم وصل میکردن و با همون سون بهداشت باید میبردم بچه رو و شیر کم و زردی بچه و دکتر بردنش خیلی وحشتناک بود نمیخوام دیگه بهش فکر کنم چون فکر کنم بدتر تر از شرایط خودم کسی رو ندیدم خدارو صد هزار مرتبه شکر که گذشت

تا ۱۰‌روز افتضاح بودم.پعه

خیلی خیلی سخت

سخته خیلی سخته...آدم باید کمکی داشته باشه که احساس کنه پشتش به یکی گرمه..من توی شهر غریب خودم تنها کسی پیشم نیست

خیلی سخت افسردگی گرفتم و هنوز ادامه داره

شیرینی خودش و داشت اما شرایط من بخاطر زردی که بچم داشت خیلی بد بود خودم مرخص شدم پسرم موند و من تاب نیاوردم تا سه روز با شکم پراز بخیه بالا سر پسرم موندم بعدشم که کلا هیچ استراحتی نکردم سخت بود اما شیرین....ولی شکر پسرم سالم بود یاقیش فدا سرش😍

خیلی دورانه عجیبیه ک ظاهرا برای من طولانی هم شده.خیلی حس مبهمی دارم.سخت بود بخاطر حساس شدنم سخت میگذره بخاطر اذیت شدنام و اینکه نمیدونم این افسردگی کوفتی چرا تموم نمیشه.هنوز از هیچی لذت نمیبرم هنوز داغونم.از خودم کلافم

منو مامانم با اختلاف بیست روز زایمان کردیم برا منم که اولین زایمان بود نیاز به توجه های بیشتری داشتمو کمک هم کم بود واقعاا سخت گذشت هنوزم که هنوزه میخوام بیام خونه مامانم خستگی در کنم آبجیم هم از یه طرف اضافه میشه

وحشتاناک ترین روزها رو سپری کردم تا ده روز اصلا نمیتونستم غذا بخورم و حالت تهوع داشتم درد بخیه خیلی زیاد کسی جز همسرم و زن داداشم پیشم نبود البته زن داداشم خودش هم بچه کوچیک داشت خدا براش خوش بخواد خیلی بهم کمک کرد .کولیک دخترم بی خوابی های وحشتاک و گریه هایی ک روزا داشت ...خیلی خیلی خیلی سخت بود ولی من تونستم ..من مادر قوی هستم ...👌👌

وحشتناک بود .نشسته میخوابیدم .کمک نداشتم گریه میکردم .ولی وقتی پسرمو میدیدم خداروشکر میکردم .ولی کاش همه تازه مادرا یه مادر زرنگ داشته باشن که حداقل یکساعت بخوابن کمکشون کنن .

من ک بچم یهویی 15 روز زودتر اومد همش تو شوک بودم
بعدم انقد زور زدم و دکترم سفر بود تا یکی جاش بیاد طول کشیدو این حرفا
تا 3 ماه اول مشکل مقعد داشتم خونریزی شدید اصلا از حال میرفتم و از درد زار زار گریه میکردم
دخترمم لجباز و کولیک اذیتش میکرد
ی سینم شیر نداش و فقط از ی سمت میدادم و اونسمتو هی میدوشیدم بلکه خوب شه
دخترم اون اول زردی داشت
خلاصه اینکه اصلا برنگرده

سخت و‌تنها😭😭

بارداریم خیلی راحت بود و فعال بودم اما بعد زایمان طبیعیم رفتم خونه مادرم شوهرمم چون عادت نداشت خونه مادرم زیاد بمونه منو زیاد تنهامیذاشت مادرشوهرمم شب اول بود فرداش فرار کرد رفت منم چون با پدرم دنبال زردی بچه بودم همش در رفت و آمد بودم بخیه هام همش پاره شدن عفونت کرد کلی بخیه از داخل و بیرون داشتم،بخاطر زایمان یبوست وحشتناک طوری که خون میچکید... هرروز مادرشوهرم زنگ میزد ب مادرم‌میگفت مگه ماقدیم مستقل نبودیم آخر مادرم بعد ۲۰روز گفت روتخم چشم ما جاداری اما زندگیت خراب میشه آتو نده دستشون.منم اشک میریختم میگفتم مامان من فقط نیمساعت تو دستشوییم بچه ۲۰روزمو چیکارکنم گریه کرد؟انقدر ببخشید مقعدم درد داشت نه میشد سرپا باسم نه خوابیده نه نشسته.خونمم واحد بغل مادرشوهرم بود انقدر زخم زبان زد شیرم خشک شد بعد ۴ماه کلا شیرخشک دادم.هنوزم یادش میفتم جیگرم میسوزه.سوال گهواره واقعا یادآوری بدی بود.بماند که روز زایمانم با کیسه آب سوراخ با چه اعصاب خرابی منو مادرشوهرم راهی بیمارستان کرد.این یکسالم همه توی بزرگ کردن بچه نظر دادن البته من کار خودمو میکنم اگر بدرد بخورباشه انجام میدمشون.خوشبحال کسانی که دوران بعدزایمانشون شیرین بود.من افسردگیمو کسی درک نکرد خودم به داد خودم رسیدم.

منم خیلی اذیت شدم وقتی یادم میاد گرسه میکنم

وحشتناک بود.افسردگی.بچه ای که دائم بیقرار بود.کم تجربه بودن که بابت هر اتفاقی میترسیدم و گریه میکردم.کم خوابی.شوهر بی توجه و بی مسئولیت.گرچه هنوزم کولیکش خوب نشده و گریه میکنه ولی یکم باتجربه شدم و بیخوابی برام طبیعی شده

خیلی سخت بود

خیلی خیلی روزای بدی بود بردارم دو روز بعد از زایمان من یه تصادف خیلی بد کرد مامانم مجبور شد به اون رسیدگی کنه من یه هفته رفتم خونه مامانم ولی بیچاره همش بیمارستان بود منم مجبور شدم سرپا شم خودم کارای خودمو بچه رو بکنم هیچی هم بلد نبودم حتی پوشک کردن!!!افسردگی گرفتم خداروشکر که گذشت

وحشتناک بود در حدی که از بچه دار شدنم پشیمون شدم

در یک کلمه خلاصه کنم افتضاح از تمام جهات🤦‍♀️

دیگه هرگز نمیخوام به اون روزها برگردم،افتضاح بود برام واقعاً ولی خداروشکر که گذشت به دخترم به نگاه میکنم امید به زندگی میگیرم ❤❤❤❤❤❤❤❤❤

من ک بعد زایمان حسود دورو برم زیاد شده بود که چ شوهری داری کمکت میکنه پوشک عوض میکنه

منم خیلی روزای سختی داشتم و همش گریه میکردم پروژه ی شیر دهی واقعا عذاب آور بود در صورتی که قبلش فکر میکردم خیلی راحته

بعد از زایمان فقط اون لحظه که بچت و برای اولین بعر می بینی😍
تو بیمارستان درد داشتم و ضعف و احساس کرمای زیاد ولی وقتی اومدیم خونه خیلی اوضاع بهتر شد. هر ساعت که می گذره حال فیزیکی ادم بهتر می شه. مادر من خیلی کمک کرد و دست بوسش هستم. بعد از ده روز هم رفت کولیک بچم شروع شد ولی خوب. اینا همه می گذره...
در کل من از روزهای بعد زایمانم خوشم میومد

یک ماه اول انقدر افسردگی شدید گرفتم که تمام درد زایمان و مشکلات بارداری و همه چی در مقابلش هیچ بود..همون افسردگی فقط خیلیییی سخت بود‌..ولی بهتر شده الان

ازش متنفر خیلی برام سخت بود

من الان دقیقا توهمین شرایطم،خیلییییی سخته دخترم خواب نداره اصلا

خیلی سخت اماشیرین

بشدت سخت هم قبلش هم بعدش 😖😖😖

خیلی سخت دخترم رفلاکس داشت تا 4ماه خیلی اذیت شدم

سخت گذشت چون دختر زردیش رفت روی ۲۰ و بیمارستان بستری شد وبهم گفتن تعویض خون ولی خب خداروشکر به خیرگذشت وتعویض خون نشد ولی درکل تا۲ماه بدبود بی توجهی های شوهرمم بود

واقعا سخت بود خودم تنها بودم کسی کمکم نکرد بچم ۷ماه به دنیا امد خیلی کوچیک بود به تنهای از کارام بر امدم

افسردگی بعد از زایمان بهم خوردن هیکل و نگرانی بچه و هزارجور چیز دیگه اعصاب نمیذاره برا آدم!با این که شوهرم خیلی هوام و داشت ولی بازم حالم خیلی اوکی نبود!😐😑

افتضاح

افتضاااااااح
به خاطر کولیک بچه،چیزای باددار نخوردم،به خاطرهمین شقاق گرفتم.انگار درد دوم زایمان روتحمل کردم.جلو که بخیه به خاطرزایمان سخت،مقعدهم خونریزی ودرد برابر دردر زایمان😔😔😔

درد داشتم ولی ب مرور دردم کمتروکمترمیشدشکرخدادخترمم اذیتم نکرد
کمکم داشتم

سخت. تنها بودم و صبح تا شب بیدار.. کسی نبود بهم یاد بده چطور بچمو شیر بدم و چی بخورم که شیرم زیاد بشه. ماشالا مادرشوهرم 50 سال سنشه هیچی یاد نداشت تا دید شیرم کم شد گفت شیر خشک بدیم و وقتی هم شیر خشک دادم دیگه شیر منو نخورد و هرجا نشست گفت عروسم شیر نداشت.. ویک سالو نیم بود بچم شیر خشک دادم و شوهرم از نظرمالی واقعا کم آورد. ولی برا این بچم که بسلامتی بدنیا بیاد اصلا بحرفش گوش نمیکنم تا آخر شیر خودمو میدم..

خیلی سخت گذشت،اصلا نمیتونستم تکون بخورم و ازجام پاشم..
اینکه نمیتونستم کارامو کنم اعصابمو خرد میکرد...
اصلا تصورشم نمیکردم..
حس های مختلفی داشتم،ترس خوشحالی و ذوق و استرس ..
باورم نمیشد دخترم کنارمه..
همش فک میکردم چجوری میخام بزرگش کنم..

چقدررر سخت بود با دو تا بچه تنهاي تنها.بی خوابی های ممتد و بیداری های یکسره روزها و روزها و روزها.
خداروشكر كه گذشت.
تنها خوبيش اين بود ك كرونا رفت و امدها رو قظع كرذ
احازه ندادم كسي بياد ارامشمون رو بهم بزنه.خصىصا خانواده شوهر

اول همه کامنتا با خیلی سخت شروع میشه یکم به باردارا روحیه بدین خانوما

پسرم خیلی اذیت میکرد

منم خیلی سخت بهم گذشت ولی گذشت

اون حالت افسرده شدن خیلی بد بودکوچکترین مساله رو بهونه میکردم که گریه کنم

سخت افتضاح اصلا دوس ندارم برگردم باردارى عالى بود

به سختی و با افسردگی فک میکردم همیشه اینجور میمونه زندگیم یه طوری شده بود احساس میکردم همسرم ازم دور شده ...تلخ بود کلا

خیییییییلی سخت بود خدایی بچه شیر نمی‌خورد زردی داشت خودمم افسردگی هی گریه میکردم خدا اون روز نیاره
ولی اینو بگم مامانم نبود خودم و بچه زنده نمی موندیم

سخت بودخیلی خیلی اما ب داشتن همچین گلی می ارزه😘😘😘😘

خیلی سخت بود به خاطر زایمان سختی که داشتم مادرم خیلی کمکم بعداز زایمان بیشتر بی خوابی وخستگی زیاد

خیلی شرایط سختی داشتم همش بچم گریه میکرد و نمیخوابید.خودمم چن روز بعد سزارین خیلی مریض شدم که امبولانسی شدم.از اول دو ماهگی هم بچم اسهال گرفت بعد اسهال دیگه خیلی بیش از حد گریه میکرد تا خود الان ارامش ندارم.خلاصه هر چقدر بگم کمه.بعد ۵ماه دکتر بردن مشکلش پیدا شد کلسیم ادراریش بالا بودبا دارو نرمال شد دوباره بچم مریض شد خیلی گریه که دوباره کلسیم ادراریش برگشت.من که هیچ خاطره ی خوشی بعد زایمان نداشتم ولی وقتی ماهان میخنده انگار همه چیز تموم شده در یه لحظه 😍ولی فراموش نمیشه😔

تو بارداری اولم افتضاع با افسردگی و مشکلات زیاد

همه ی سختی ها یکطرف تنهایی بی کسی افسردگی نابلدی
ولی زبون تیز خواهر شوهرم یه طرف خدا لعنتش کنه
خدا یه عروس شیطان صفت دیگه نسیبشون کنه قدر منو بدونن لعنتیااا

نه من از بیمارستان نگرفتم. یه روز بچم بی‌حال شد که همه آزمایشاتش هم نرمال شد. و من نفهمیدم دقیقا علت اون بی‌حالی چی بود. 😔

خیییییلی سخت 😞😞😞😞😞

خیلی سخت.. از لحاظ روحی وجسمی داغون

خیلی سخت خدا لعنت کنه خواهر شوهر رو با اون زبون نیش مارش

دعوا من و شوهرم زیاد شده، مادرشوهرمم رفتارش خیلی اذیتم میکنه

خیلی سخت بود و خیلی ناراحت شدم و گریه کردم

بایه بچه ی نارس خیلی سخت گذشت خداروشکر کمک داشتم

من دو هفته اولش خیلی سخت گذشت بخاطر زردی بچم ، نتونستم استراحت کنم تو بیمارستان بالای سر بچم بودم

آخ نگو...عروسی داداشت باشه مادرت مریض تو خونه ..مادر شوهرم بهت سر نزنه .‌.اصلا کسی پیشم نبود غروب که میشد زنگ داداشم میزدم بیا کنارم ..اخرشم جن زده شدم تا رفتم کتاب باز کردم

افتضاح

خیلی سخت گذشت
دختر من ۷ ماهه بدنیا اومد و یازده شب تو ان آی سی یو بود
اصلا شیشه قبول نمیکرد من تمام این یازده شب تو بیمارستان بودم تک و تنها بدون همراه
یه بچه یک و دویست گرمی رو دستم
وقتی میخواستم بهش شیر بدم از بس کوچولو بود که پرستار بخش کمکم میکرد بچه از بغلم نیفته
هروقت یاد اون روزا و شبا میفتم بی اختیار گریه م میگیره
با اینکه گذشت ولی خیلی سخت گذشت

اینم سواله ک پرسیدن خب معلومه ک برا همه سخت بوده،واسه من ک فوق العاده سخت گذشت و میگذره چون هم از لحاظ جسمی هم روحی درد داشتم و اذیت میشدم جای بخیه هام اینک نمیتونستم پاشم راست راه برم صاف نمیشد کمرم،دولا دولا میرفتم،مادرشوهرم همش رو مخم بود اذیتم میکرد،از لحاظ روحی افسادگی شدیدی گرفته بودم فک میکردم بدبخت شدم روزهای خوشم تموم شده،ب پسرم نگاه میکردمو گریه میکردم،هی گریه هی گریه،ولی خدا ب مامانم هرچی ک میخاد بده ک پا ب پای من تا اینجا و این لحظه بوده،اینم بگم شب بیداری روز بیداری خیلی کشیدم شدیدا کمبود خواب دارم.....

خیلی بد بود

خیلی سخت و بد من بچه اولم بود کای تدارک دیدم همون اوایل کرونا و تحریما بود همه تدارکاتم هیچی شد هیچ رفت امدی نداشتم واز اون طرف خود دحترم رفلاکس کولیک داشت مجبور شدم هر ماه ببرمش دکتر از اون طرف تو سه ماه اول خواهرم اینا کرونا گرفتن و ما چقدر استرس داشتم و الانش که دخترمو نمی تونم ببرم بگردونم ببرم بیرون همش همش روی اعصابم

وای خدا من هیچ وقت نمیخوام برگردم اون دوران با مسمومیت شدید بارداری بچم هفت ماهه به دنیا اومد بعدشم خودم چشمام تا چن هفته نمیدید بچم که خیلی خیلی ریز بود شیرم نداشتم بدمش اینقد زجر کشیدم خداروشکر میکنم که گذشت

سخت سخت سخت سخت زیاااااد سخت بعد۱۵روز زایمانم دوباره عمل کیست مویی انجام دادم بخیه هان عفونت کردن هنوووزم درگیرم 😣😣

یکم امیدواری بدید.چقد همه ناامید حرف میزنید

دست تنهایی با کمر درد و پادردوبی خوابی
گودی زیرچشم

خیلی سخت بود چون زایمان سختی داشتم ۴ ماه شبانه روز بیخوابی کشیدم بدترین سختیم بخاطر رفلاکس باید ای ار میخورد تا شیشه رو خورد دیگه شیر منو نمیخورد که من افسرده شدم کلا چون عاشق شیر دادنم ولی الان شیرمو میخوره ولی شیرینی های زیادی داشت که گاهی با اون همه سختی ادم باز دلش تنگ میشه

خداراشکر خیلی خوب بود چون بعداز زایمان ۴ماه رفتم خونه پدرم و مادر کمکم کرد فقط من به بچه شیر میدادم

دوره خوبی نبود از دست بقیه

خیلی سخت..بچم همش زردی داشت یکسره دکتر و ازمایش..کولیک و ...

خیییییلی سخخخخخت چون مادرشوهرم پیشم بود وهرووووز آرزوی مرگ میکردم از دستش مثل همین حالا

سخت...مخصوصا علاوه بر مشکلاتی که همه میدونن و میگن بواسیرم عود کرد دقیقا یه ماه بعد زایمانم دوباره تو همون اتاق عمل بواسیر عمل کردم

خیــــــــلی خیلی سخت

درد جای عمل و افسردگی و گریه های منو پسرم تا 2 ماه😧

اصفناک بدون کمک با روحیه داغون و استرس و رفتار بده همسر و مادر شوهر و خواهر شوهر و خوده شوهر😐😐🔪🔪🔪🔪چرا یادم انداختی

خیلی سخت اورژانسی زایمان کردم،بعد اون تا روز ۱۰ بستری بودم تو این ده روز بزرگترین دعوا رو با خانواده شوهرم کردم،خدا شاهده از هیچ کدومشون نمیگذرم،میسپرمشون به خدا،دلم از اون روزا خونه

شیرین ویکم سخت ولی خیلی خوبه مادربودن😍

من برای طبیعی زایمان کردن بیمارستان دولتی انتخاب کردم با اینکه شوهرم گفت برو خصوصی بعد تو بیمارستان دولتی سزارین شدم و حساابی اذیت شدم بخاطر رفتار بدشون بعدم بچم یک هفته موند بیمارستان بخاطر عفونت و زردی خیییلییی بد بود ولی از وقتی پسرم اومد پیشم همه چی قشنگ شد حتی بیخوابی ها و دردام برام قابل تحمل بود

دهنم آسفالت شد😬😬

خیلی سخت بود چون دست تنهایی واقعا سخته

افتضاح بود بدترین دوران عمرم با اذیت های همسرم، دخترم کولیک داشت و گریه های شبانه، فشارهای عاطفی و روانی
خیلی سخت بود تو شهر خودم غریب غریب بودم اصلا و ابدا دلم نمی خواد برگردم به گذشته

خیلی سخت اصلا دوست ندارم اون یک ماه تکرار شه چون خیلی کمکی نداشتم همش گریه میکردم ولی الان خداروشکر خودمو زنوگیمو جمع کردم

شیرینش به سختی اش می ارزید🥰

خیلی سخت

زیاد جالب نیست.مخصوصا برا ما که زایمان طبیعی داشتیم.کاش تو کلاسای زایمان که برگزار میکنن واقعیتارو بگن....

خیلی بهم سخت گذشت پسرم ده روز زودتر ب دنیا اومد پنج روز تو بیمارستان بستری بود همش گریه میکردم تو بیمارستان بخیه هام باز شد عفونت کرد تا یه ماه نمی تونستم راه برم خیلی اذیت شدم ولی الان خداروشکر خوشحالم ک پسرمو دارم

ولی به نظر من روزای شیرینی بود، اینقدرام سخت نبود، تجربه جدیده بالاخره، بچه تو بغل میکنی که خیلی لذت بخشه، از نگاه کردن بهش آدم سیر نمیشه
پسر من الان چهارسالشه، خیلی آروم بود، فقط اوایل کم خوابی اذیتم می‌کرد
که اونم عادت کردم دیگه
همسرم هم بنده خدا همش سر کار بود ده دقیقه هم بغلش نکرد تا دو سالگی که کارش کمتر شد
الانم دوقلو باردارم، روز شماری میکنم برا زایمانم

خوب بود ولی موقعه شیردادن چون سینم رو بد میگرفت پسرم به شدت عصبی میشدم وهنوزم میشم موقعه شبردادن

وحشتناک گذشت هم بارداری خیلی سختم بود و اذیت میشدم هم زایمان سزارین شدم عوارض بعد عمل تا سر حد مرگ برد منو بچه نا اروم که همش گریه میکرد دست تنها حتی نمیتونستم غذا بخورم بس که گریه میکرد هنوزم که هنوزه گریه هاش ادامه داره بعد شیش ماه و حال من داغون تازه یه هفته بود افسردگی بعد زایمانم کمی بهتر شده بود که دوباره گریه های بی امانش منو داغون کرده بخاطر دندون دراوردنشه خدایا کی میخوای من رنگ ارامش و لذت بردن از بچه م رو ببینم😭

تا روز اخر باردازی همسرم کنارم بود پا ب پام بود تو همه کارای خونه کمکم میکرد
اما از فردای تولد پسرمون همه چیز عوض شد
هیچ کاری نمیکرد
حتی حاضرنبود بچه رو نگه دار من ی دوش بگیرم
میگفت بچه رو بخوابون بعد ظرف بشور بعد غذا بپز بعد دوش بگیر
به حدی افسرده شده بودم که ...
ولی گذشت
من بهترشدم مدیریت پیداکردم و ولی دلم شکست و خیلی ازش ناراحتم و هنوزم ک هنوزه بحثمون میشه بهش میگم تو اصلا کمک حالم نبودی
ینی ی بار نشد بگه من بچه رو نگه میدارم تو ب کارا برس یا تو بچه رو نگهدار من ظرفارو میشورم
اصلا

الانم اصلا کمک حال نیست و همه ویز به عهده ی منه و ایشون فقط میرن سرکارو برمیگردن

موقع زایمان خیلی زجر کشیدم تا چهار روز بیمارستان بودم آخرش هم سز شدم بعد شیر هم نداشتم دخترم شب تا صبح گریه میکرد

خیلی خیلی سخت زایمان سختی داشتم خیلی هم بخیه داشتم بچم تو بیمارستان مونده بود بااون اوضاع تا 10روز روزی سه بار میرفتیم بیمارستان بهش شیر میدادم خیلی سخت بود اصلا استراحت نکردم پلاکت خونم هم اومده بود پایین خلاصه خیلی سخت بود🤪

خوب سخته.... برای من چون نزدیک عید بود و همه درگیر کارهای عید بودند روزها همسرم پیشم بود شب که میرفت سرکار خواهرهام هر شب یکیشون پیشم میموند اینا انقدر خسته بودند که من خودم بچه رو شیر میدادم عوض میکردم ده بار از روی سر اینا رد میشدم نمیفهمیدند له و خسته🤣🤣🤣فرداش میگفتند اصلا بچه تو ارومه کاری نداره🤣🤣

من دو ماه مونده تا زایمانم ولی از الان دلشوره دارم چون شوهرم با خانواده ام قهره و با هیچ کدومشون حرف نمی زنه مامانم هم میگه که اگه بیاد بیمارستان و با من حرف نزنه من نمیام از الان غصه دارم که برم خونه مامانم یا بمونم خونه خودم چون مامانم که میاد خونه ما شوهرم برای اینکه مامانم رو نبینه از خونه میره تو رو خدا برام دعا کنید که اینا تا زایمانم آشتی کنن

خیلی خیلی سخت بچم آلرژی داشت یک سره جیغ میزد دکترا هم نمی‌فهمیدن چشه😒

من خیلی بارداری و بعد زایمان بدی داشتم.ب جای اونا منو درک کنن من باید درکشون میکردم.خیلی سخت بود زایمان کردم دو روز بعدش اسباب کشی
اصلا اوضاعی بود.ارزو داشتم یکی بگه برو یه ساعت بخواب.تا چهلم بچم شبانه روزی دوساعت میخوابیدم.داغون بودم.الان بهتره ولی شبا نمیخوابه.منم ایقد بیخوابی کشیدم همش خستم.تازه دارم خوابشو تنظیم میکنم تا بتونم ب روال عادی زندگی برگردم

به بدترین شکل ممکن

خیلی سخت بود چون هیچکس نداشتم کمکم کنه خیلی بدبود😪

خیلی خیلی سخت

من بد زایمانم پدرم فوت شد خیلییییییییییی روزای سختی بود با وضعیت عمل بچه نوزاد واقعا بد بود

دو هفته اول سخت بود بخاطر زردی بچم ، نتونستم استراحت کنم تو بیمارستان بالا سر بچم بودم

مامان ایوا امیدوار شدم بااین حرفت از خدامه بیام رو پنجاه و هشت فلان واقعا ینی لاغر میشه ادم؟

درد داشتم چون سزارین بودم ولی تحمل دردشو داشتم سختیش شیر دادن بود برام چون راحت نمی تونستم بقل کنم بچمو وشیرم هم کم بود و بچمم زردی داشت ک خیلی اذیت شدم

خیلی سخت گذشت ولی وقتی بچمو بغل میکنم همه سختی ها رو فراموش میکنم و خدا هزار بار شکر میکنم بخاطر هدیه قشنگی که بهم داده😍🙏

عالی بود..

خیییییلی خیییییلی سخت داره میگذره توشهرغریب تنها افسردگی شدید برام دعاکنیدلطفا

وای برا من ک خداروهزاربارشکر خیلی خوب بود هم زایمان هم بعدش فقط کروناهه یکم اذیتم کرد وگرنه از لحاظ درد و بچه داری خیلیم برام شیرین بود خداروشکر

خیلی ازارم دادن درد بخیه ها شیردادن تهمت وادا و اصول مادرشوهر....بی توجهیی همسر

منکه وقتی مامانم رفت نشستم گریه کردم چون زایمانم سخت بود بخیه هام 😭😭😭فرداش که شوهرم رفت سرکار ومن موندم بایه بچه ده روزه داشتم سکته میکردم 😔

خیلی خوب فقط چون بخاطر کرونا نتونستم کلاس شیردهی برم شیردادن خیلی سخت بود برام

سخت. سخت.

سخت بود شوهرمن انگار از من بدش اومده بود هرکار میکرد منت میذاشت یا قیافه میگرفت😔

خداروشکربرای من بدون دردسرومشکل گذشت تاالان

خدا رو شکر با وجود همسرم و مادر و خواهرم خوب بود

خیلی سخته دیگه دوست ندارم تکرارشه

سخت جوری که اصلا فکرشم نمیکردم😔😔

خیی دوران بارداری سختی دارم کاش زودتر تموم بشه بچم سالم دنیا بیاد🤕

مهم ترین دغدغم شیردادن به پسرم بود.متاسفانه حل نشد و شیرخشک میخوره الان

وای سخت .صفرامو دراوردم .افسردگی بعد زایمان گرفتم .خییییلی بددددد

خیلی بد بود تنها بودم افسردگی شدید گرفتم که هنوز اثراتش مونده داعم گریه میکردم احساس بی امنیتی میکردم حس میکردم هیچ کسو ندارم تو دنیا که بهم کمک کنه

خیلی سخت

من که زایمان اولم کلا خوب بود کمک داشتم و اینکه بچم اصلا ازین نق نقو ها هم نبود فقط مشکل خودم این بود که شبا با صدای گریه بچه بلند نمیشدم ب زور بیدارم میکردن 😂بقیش خوب و عالی بود امیدوارم این توراهی هم مث اولی باشه 😅

برای من بشدت داره سخت میگذره پسرم وارد 3ماه شده
دلم برای خودم تنگ شده بعضی روزا ناشکری میکنم
ولی دوره بارداری خیلی راحتی داشتم زایمانم طبیعی بود و خیلی راحت
تا 1ماه افسردگی داشتم
خدارو شکر همسرم خیلی خوبه مادرم تا 16 روز پیشم بود ولی واقعا سخته خیلی خیلی خیلی سخته ای کاش زود بگذره

خیلی سخت مخصوصا اینکه هیچ کس کمکم نکرد فقط خواهرم یه هفته پیشم موند.هیچی بلد نبودم حتی می‌ترسیدم شیر بدم

خیلی سخت
سینم زخم بود بچه کولیک داشت هر غذایی نمیتونستم بخورم خوب شد گذشت

من که فقط مامانم یه شب موند . از فرداش با همسرم دو تایی بودیم. تک و تنها. یکی دو روز خواهرم ۲ ساعت اومد و رفت تمام . افسردگی و بیخوابی شدید و ‌‌... داغون شدیم. از خانواده همسرم خبری نبود ولی بعد از حدودا ۳ . ۴ ماه خودمونو جمع و جور کردیم

ولا عالیی بود یادش بخیر😍😍

خیییییلی بد😔😔😔

خیلی بد و سخت گذشت ☹

واقعا وحشتناک بود

فک‌نمیکردم اینقدر سخت باشه درسته شیرینی هم داره اما سختی هم زیاد داره باید خیلی فداکار باشی ک بتونی از خیلی چیزا بگذری

خیلی سخت بود...
دقیقا سه شب قبل زایمانم بابام و شوهرم باهم بحثشون شد😭وااایی با اینکه شوهرم به خانوادم حرفی نمیزد ولی همین که ناراحت بود خیلی رو مخم بود،همش گریه میکردم....واقعا فکر میکردم روزای شیرینی باشه ولی تلخ گذشت

خیلی خیلی خیییییییلی سخت گذشت برام،تنهایی،افسردگی،حجم کار بالا ولی الان میفهمم که چقدر قدرتمندم

خیلیییی سخت، بی خوابی، تنهای تنها بدون کمک ، ترو خدا اگر اطرافتون کسی زایمان میکنه و میتونید کمکش کنید حتی یکی دو ساعت

خیلی سخت و رنج اور بود هیچ لذتی نبردم

خیلی سخت سخت سخت سخت سخت سخت سخت

سخت بووود ولی بااینکه سزارین کردم خودم تلاشمو کردم و سرپا شدم

خداروشکرمامانم بوداگه نبودقطعا تاالان نمیتونستم دووم بیارم

خیلی سخت

خیلی بد بود تا۳ماهش گریه و دعوا و دلخوری بودش

زایمانم خوب بود ولی بعدش نه🥺بی فکری های همسرم خاطرات بدی برام ساخت کسی که بایدهمراهم میبودنه تنها نبودباکاراش بیشترهم اذیتم کرد هی...اصلادلم نمیخواددیگه اون روزا روتجربه کنم

خیلی خوب بود زایمانم خیلی خوب بود پسرمم اصلا سر شیر خوردن اذیت نکرد و خیلی اروم بود

خدا رو شکر من از زایمانم راضی بودم همه چیز خوب و عالی بود
بعد از اونم یک روز درد زیاد بود ک با مسکن حل شد روز دوم به بعدم ک تب داشتم تا روز هفتم همش قابل کنترل بود بچه هم شیر خودمو خورد و منم ۲۴ ساعت یا شیر میدوشیدم یا شیر میدادم به پسرم ک خدا رو شکر مجاری شیر دهی هم باز شد و مشکلی نداشتم از بابت کولیک و بد خوابی هم که پسرم از دوران حاملگی به خاطر آرامشی ک مدیون شوهرمم همش رو خوب خوابید و راحت بودم .
برای همه دوران بارداری خوب و زایمان راحت با خاطرات خوش آرزو میکنم

خیلی سخت بود اتفاقای بدی برام افتاد دلم نمیخواد اون روزا برگرده انقد بد که فکرکردن بهش حالمو بد میکنه و اتفاقای بد برام تداعی میشه
از لحاظ بچم همه چی اوکی بود خداروشکر یه دسته گل بهم داده
که نمیدونم پاداش کدوم کار خیر هستش .
ولی سختیش این بود از ۶روزگیه بچم مجبورشدم خودم از خودم پرستاری بکنم😔😔😔

بیمارستان و دکتر خیلی مهمه در زایمان ....

خیلی سخت و طاقت فرسا😣😣😣

سخت که نه افتضاح بود همش سر درد همش گریه دوست داشتم همش بیرون از خانه باشم شد دو ماهش بهم گفتن باید به خاطر داری دید ۳ روز بیمارستان بستری بشم کمکی هم نداشتم خلاصه همه چی یاد گرفتم اینکه نترسم و به خودم سخت نگیرم

زیاد شد تادوماه شیرخودم خورد ولی بعدش دوبار کم شد روزبه روز یعنی الکی زورزدم.

حساسیت و افسردگی هم هست که خیلی بده

خداروشکر نی نی داده بهموم دوران بعد زایمان خیلی سخته چیزی که خیلی اذیت میکنه کولیک و بی خوابی شبانه نوزاده میخوای بخوابی خستگی بارداری و زایمان در بره ولی نمیتونی اوائل هم که شیرنمیاد

خیلی سخت بود من کسی رو هم نداشتم کمک حالم باشه تنهای تنها😣

خب چون تجربه اول بود سختی های بعد از زایمان بود و شب نخوابیدنا ولی دیدن چهره دخترم درطی روز خستگیمو از بین میبرد😍

خیلی سخته به خدا پسرم همش گریه میکنه 😞 ولی بازم خداروشکر که خدا بهم یه بچه سالم داد به این همه سختی می ارزه

سخت... سخت... سخت... خدا کنه زودتر خاطراتش تو ذهنم کمرنگ بشه و تلخیهاش رو فراموش کنم...

خیلی سخت دردناک و سوزناک

خیلی سخت بود بچم کولیک داشت تا سه ماه خیلی اذیت شدم

خیلی سخت گذشت. باید خودمو قوی نشون میدادم اما داشتم از درد و حرفه‌ای دیگران له میشدم. به هر بهونه ای گریه میکردم.

خیلی سخت گذشت اول بیکاری شوهرم بعد زایمان خیلی بد بعدش مامانم مریض شد و از هم دور شدیم بچم که کولیک داشت الانم دوری از شوهرم واقعا سخته

خیلی خیلی سخت،، هم تنها بودم
هم داغدار مادر. واقعا سخت بود

سخت گذشت

چند روز اول خوب بود ولی بعد که پسرم کولیک گرفت خیلی بد شد خوابش کم بود، بخیه های زایمانم باز شدن 😬😬😬

هم زایمانم عالی بود و هم بعد زایمان
هم کمک حال زیاد داشتم.هم وقتی اومد خونمون تو شهر غریب دل جرئت بچه داری داشتم
۲۵روزه اومدم خونمون خودم حمومش میدادم،خودم میشستم،خودم بیداری میکشیدم،خودم خونه داری میکردم،خودم کارامو میکردم،شوهر داری،رابطه جنسی همش به موقع درسته صبح ها خسته و کوفته بیهوش میشدم ولی خیلی شیرین بود
روزی که سزارین کردم بعدازظهرش سرپا شدم.۱۰روز بعد زایمانم سوار موتور بودم،سه روز بعد زایمانم خودم حموم کردم بدون کمکی .خداروشکر
تو طول زایمانم همیشه میگفتم خدایا بین سزارین و طبیعی هرکدوم دردش کمتره برام قرار بده،وهمونم شد و عالی بود
عالی عالی عالی عالی

وای یادمون نندازین
سخت بود اگه مامانم نبود من افسرده میشدم

سخت ،چون بچم دور بود داغون شدم هنوزم تاثیرش روم هست

ده روز اول خیلی خیلی سخت... الانم که دخترم دوماهشه سخته , سره کار میرم و رسیدن به کارای خونه و بچه خیلی سخته.. ولی وقتی با دخترم بازی میکنم میخنده خستگیم درمیره واقعا

بسیار سخت همراه با افسردگی

خیلی دوران خوبی بود چون کمک داشتم دخترمم زیاد اذیت نمیکرد

خیلی خیلی خیلی سخت اما شیرین

من یه بچه یک سالو۹ماهه داشتم که زایمان کردم .پسرم که تازه به دنیا اومده بود خیلی بی قرار بود شاید باورتون نشه الان که ۹ماهشه تازه آروم شده.روزهای سختی داشتم دلم نمیخواد به عقب برگردم.چون تنها وقرنطینه بودم.

وااایی خیلی سخت بود شبااصلا خواب نداش فق مامانم پیشم بود حس خوبی داشتم

خیییلی خیییلی سخت فکر کردم قرار دیگه همیشه انقد سخت باشه ده روز اول که همین جور گریم میومد دلم میخاست با شوهرم درد دل کنم آروم شم ولی شبانه روز یکی پیشم بود اصلا نمیشد باهم باشیم

خیلی خیلی سخت وبد از خانوادمم دور بودم شب وروزم با گریه افسردگی گذشت ولی خداروشکر که گذشت

من بعد زایمان ی دوره داشتم ی دورم قبل زایمانم افتضاح ترین روزهای عمرم گذروندم

خیلی سخت چون مادرشوهرم توبیمارستان همه جاآبروموبردوهمه دخالت داشت بیرونش خواستن بکنن نمیرفت😪

افتضاح بود برایکه سرگیجه شدید داشتم حالم خیلی بد بود ب دکترم میگفتم میگفت چیزی نیست از اخر با خاست خودم رفتم دکتر و مشخص شد جفتم مونده ی تیکه بزرگ ۷ سانت . ده روز اولمو بااسترس و ترس گذروندم چقدر مامانم و شوهدم نگران بودن از اخرم توخونه با داروگیاهی و عیره دفع شد . بعدم ک شیرم کم بود و بچم کولیک هم داشت شهر غریبم بودم با خانواده شوهرم ک منو جاریم و خاهرشوهرم باهم زایپان کردیم ولی درکل گذشت خیر ببینه شوهرم و مامانم و مادرشوهرم خیلی کمکم بودن

خیلی سخت. تجربه نداشتم یه سری اتفاق واسه دخترم افتاد، بعد از اون همش خودمو صرف دخترم میکردم اصلا به خودم نمی‌رسیدم. افسردگی هم گرفتم هنوزم ادامه داره.

در مورد بچه دوم هم پست بزارید

خیلی خیلی سخت. اضافه وزنم زانو دردم بدخوابی حرفهای بقیه ادما . واقعا خدا مامان ها رو سلامت کنه که خیلی اذیت شدن

ویییی ادم اینارو میخونه میترسعههههههه😓

خیلللی سخت بود. چون اوایل ادم بی تجربه اس و نیاز به کمک وحمایت اطرافیان داره

برای من که خیلی سخت بود همه بهم میگفتند شکم دوم راحتره ولی برای من خیلی سخت گذشت هنوزم بردار بعد زایمان دارم

سخت بودولی خوب وشیرین بهترین روزهام بودبااومدن دخترم چیزهای زیادی یادگرفتم که لذت بخش بودبرام .خداراشکر☺☺☺

خدا رو شکر خوب بود همه چی به خود آدم برمیگرده زایمان درد داشت ولی شوق و ذوق بعدش همه چی رو حل کرد و دیدن صورت معصوم نوزادی که از وجود خودته و به دنیاش آوردی
یکم بخیه های زایمان برام ترسناک بود چون یکم باز شدن ولی با رعایت بهداشت و استفاده از کرم زود خوب شدن مامانم کمکم بود خدا روشکر

خیلی سخت گذشت .من ۱ ماه بعد زایمان رفتم سرکار . خسته ام هنوز

مزخرف سخت افسردگی پشت افسردگی 😏😏😏

برای من هم زایمانم خیلی خوب بود هم دوران بعدش

اون دو ماه اول نحث ترین روزا بود خدا دگ نیاره برام

پای پخت و پز و بچه داری و رفت و آمد که حتما خانوادخی شوهر بچه رو ببینن با زخم های سزارین

خیلی بد

یکماه اول خیلی سخت بود شبها بچم بیدار بود شوهرمم بیدار نمیشد کمکم اینقدر گریه میکردم و موهای خودما میکشیدم خداراشکر گذشت

غیرقابل تصورررررر

فقط بخیه ها، امان از درد بخیه، اگ بخیه نمیبود شاید بیشتر میتونستم شبرینی این روزا رو بچشم

خیلی خوب بود و خوش گذشت

خیلی سخت ولی شیرین

دقدقه ی زایمان دارم و بشدت میترسم

افتضاحححححح

من سختی

شب بیداریهای اولش خیلی سخت بود جوری که کاهی احساس می کردم الانه که بمیرم دیگه😐
به خاطر کرونا رفت و امدی نداشتیم، اکر رفت و امد بود حالم خیلی بهتر میشد از بقیه انرژی میگرفتم، کلا تا دو ماهگیش خیلی سخت بود بعد کم کم بهتر شد و ساعت خوابش منظم شد، دردهای کولیکش رفع شد، اما رفلاکسش همچنان ادامه داره

خیلیییییی بد گذشت خیلیییی من ۱8 سال عادت کرده بودم به خواب راحت خودم و خونه تر و تمیز بعدش افسردگی شدید بی خوابی جیغ شبانه اسباب کشی و جابجایی با ی بچه 2 ماهه الان بهتره البته به شرایط بی خوابی بی نظمی خودم عادت کردم وگرنه بهتر که نه داره سخت تر میشه ولی من محکم تر شدم

یا ابلفظل نگو نگو به بدترین شکل گذشت ولی تو بدترینام یه شیرینی بود که عاشقشم

خیلی سخت بود اما بازم خداروشاکرم

بدترین روزای زندگیم همون دوران بود شدیدا سخت گذشت

وحشتناک..حتی نمیخوام تو خوابم ببینم اون روزارو.به جز درد و کم توانی و رسیدگی به بچه رفتار اطرافیان....

بارداری عالی گذشت ولی زایمان سخت بود بعد زایمان هم خودم تب ولرز گرفتم مریض شده بودم

سخت کمر درد سردرد ولی تحملش با دیدن و خندیدن دخترم راحت شده

سخت بود. اما سعی میکردم بیشتر شیرینیشو ببینم . و چون بعد چند سال بچه دار شده بودم خواستم از تک تک لحظاتش استفاده کنم و لذت ببرم

بد نبود...فقط استخوان درد پدرم دراورده

انقد بد که دیگ هیچ وقت حامله نمیشم هیچ وقت☹

به سختی

خیلی سخت بود ـ البته مادرم خداروشکر بود ولی با وجود کمر دردش بیشتر عذاب میکشیدم

خیلی سخت گذشت،،درد سزارین داشتم ،،نمیتونستم به دخترم شیر بدم،،دچار افسردگی شده بودم

البته اگه کنارت کمک داشته باشی حتی یه نفر و یه لچه داشته باشی خوب هم هست فقط ضعف جسمانی اذیت میکنه

وحشتناک,افسرده,داغون,درد,ازشوهر به دور, بچه زردی داشت بیمارستان بودم..خدااون روزارو نیاره والا

خیلی سخت بود . کم‌خوابی و بی انرژی بودن و هینکه مجبور بودم جلو دخترم پسرمدو شیر بدم و نگران روحیه دخترم‌بودم کل بارداریم نگران وضعیت روحی دخترم بودم .

شیرینیس فقط حضور پسرم بود بقیش سخت بود

بسیارسخت بود تنها بودبعدازده روز شبابیداریا و...وااای یادم میاد پشتم میلرزه

خیلی سخت بود سه ماه فقط گریه گریه 😭خیلی سخت و نمیخوام برگرده

چون طبیعی زایمان کردم خیلی راضی و راحت بودم فقط چون نمیدونستم و بلد نبودم کلافه و عصبی بودم با اینکه مادرم کنارم بود کمی هم افسردگی گرفتم مدام فکر میکردم شیرم کمه که بچه همش گریه میکنه

سختیش برا من ۳ روز بعدش بود که پسرم مدفوع نکرد شیر نداشتم تب کرد بردم درمانگاه سرم داد همونجا حالش خوب شد.حساسیت غذا وپوشک واقعا عذاب اور بود

به نظرم شروع کلی چیز جدید توی زندگیت هم زمان که همشونم مهمن..اصلا نمیشه به چیزی تشبیهش کرد.مثل اینکه منم بادخترم متولد شده باشم ولی الان که فکرمیکنم تغییراتی که اون حسکرده وعوض شدن دنیاش تقریبااز توبدن من به اینجا شایسته ی این فداکاری ومحبت من هست..خوشحالم از اینکه تجربش کردم..مثل لحظه زایمانم هیچوقت فکر نمیکردم قشنگترین لحظه زندگیم سخت ترینش باشه.اشک ولبخند..واون روزها درسته برای مادرهامتفاوته ولی ی چیز مشترک داره واون پر از احساس بودنشه..

اهههههه خیلی سخت بوووود افسردگی گرفتم پسرم نمیخوابید اصلا داغون بودم خلاصه بد بود

برای منکه هنوزسردرداش هست😞😢

روزای خوبی بود راضی بودم

خدا رو شکر من زایمان خوبی داشتم ولی کم بودن شیر و اوضاع کرونا باعث می شد همش با همسرم بحث کنم و بعد گریه می کردم واقعا سخت بود ولی خدا رو شکر کمی بهتر شده

من هم حاملگی خیلی خیلی خوبی داشتم هم زایمان طبیعی عالی.فکر میکردم بچه داریمم بی دردسر و خوبه.ولی دو هفته اول به معنی واقعی کلمه جهنم بود.همش گریه میکردم.شب بیداری ها اذیتم میکرد.بچم مدام گریه میکرد.هورمونام به هم ریخته بود .هیچی خوشحالم نمیکرد حتی بچم.نمیفهمیدم علت گریه های بچم چیه.با همه آروم بود جز من ازبس که حال روحیم خراب بود.ولی بعد از اون کم کم همه چیز افتاد رو روال.از جام بلند شدم و خودم کارای خونه رو انجام دادم و سرگرم شدنم باعث شد کمتر فکرای منفی کنم.ماما هم بهم دارو داد برای حال روحیم.الان که پسرم چهل و هشت روزشه اون قدر حالمون باهم خوبه که حد نداره.وقتی میخنده و سعی میکنه با زبون خودش باهام ارتباط برقرار کنه تمام خوشی دنیا میاد تو دلم

به شددددددت سختتتتتتت،دست تنهام فقط خودممو شوهرم☺️

حالم خوب بود ولی خونمون انقد شلوغ بود نفهمیدم چجوری گذشت😂

خیلی بد بود نه اینکه بچه اذیت کنه ها نه خداروشکر یه فرشته بود بچم ولی شوهرم و خواهرش و کلا خانوادش با حرف و حدیثاشون اذیتم کردن اللخصوص شوهرم که هیچ وقت نمیبخشمش

فوق العاده سخت فوقالعااااااده طاقت فرسا واقعا خستم کاش یکم حال خوب و خواب راحت میتونستم از بازار بخرم

به صورت بد سخت میگذره

افتضاح من حسابی فعال بودم ولی بعداززایمانم خونه نشین شده بودم واحساس بی کفایتی میکردم همسرم اتاقشوجداکرده بودومن بابچه تاخودصبح بیداربودم اماچون پرستارداشتم صبامیخوابیدم اما بعدازسه ماه برای همسرم پاپوش دوختن وانداختنش زندان ازطرفی بعدش فهمیدم بهم خیانت کرده خونریزیم بعدازسه ماه هنوزقطع نشده بودشیرم خشک شد.یعنی بدترین روزای زندگیموگذروندم.خداروشکرمیکنم که الان بعدازیک سال ونیم تونستم زندگیموجمع کنم وآرامشوبرگردونم ونذاشتم یکذره فشاربه دخترم واردشه والان یه کودک شاده وهمینطوربه کارودرسم برگشتم سختیامیگذره آسونی جاشومیگیره

بخیه هام باز شدن دکتر بازشون کرد کلا...الات بخیه هام کلا سربازه ..استخون باسنم ترک برداشته با بدبختی راه میرمو دستشویی میکنم...با این وضعیتم پسرم همش اویزون سینمه اصلا نمیخوابه اصلاااااااا ☹

خیلییییییییییییییی سخت
بیخوابی وحشتناکه ،خستگی شیر نخوردن بچه درد سزارین دل درد بچه حرفای اینو اون ،خونه بهم ریخته،شوهر بی درک که هیچ کمکی نمیکنه و .........................

عالی بود

خیلی خوب بود من که برام راحت بود پسرم خیلی اروم بود هنوزم ارومه خداروشکر

خیلی سخت سخت سخت با افسردگی شدیددد خداروشکر که گذشت دیگه هم نمیخام تکرار بشه

وای من هنوز زایمان نکردم برام مث ب کابوسه اون دوران، چون کسیو ندارم، تنهام، تو شعر غریب، فقط از خدا میخوام زایمانم راحت باشه بتونم کارامو خودم انجام بدم،

ی کم سخت هست ولی شیرینه و این ک شب بیداری و گریه ها طبیعیه اگه نباشه ک نمیشه

خیلی خیلی سخت با افسردگی خیلی بد

بد بود شیر نداشتم بچه ام یکماه زردی داشت دو سه روز بعد زایمان مجبور بودم بیمارستان رو سر بچه باشم بخاطر زردیش خودم سزارین کرده بودم 😑اه اه فقط بگن دومی رو بیار دهن منه جر میدم😑

افسرده. و گریه.و شب بیداری های سخت

خیلی خوب بود همه بهم میرسیدن من فقط به بچه شیر میدادم البته تا ده روز فقط درد اینکه شیر نداشتم برام سختش کرد 😉

بسیار سخت و بد

خیلی بدچون مادرنداشتم که بیاد پیشم مادرشوهرم اومد ولی خب خیلی حرفا شنیدم تواون روزا خیلی برام سخت بودسزارین شدم ولی بااون حرفاشون باجون کندن ازروز4 پاشدم جارو نپتون کشیدن هیچوقت یادم نمیره نمیخوام تکرارشه برام

عااااااالی بود بچم خیلی صبور بود شب تا صب نه بیدار میشد نه جیش میکرد همین الان هم همینطوره

سه سزارین داشتم واسه هر سه از روز اول پاشدم پوشک عوض کردم حموم بردمشون شبها تک و تنها بالا سرشون روزا دست تنها هرسه رو خودم بهداشت بردم تک و تنها بزرگ کردم الان چهل سومی تموم نشده هنوز

من یک هفته بعد از زایمان بدنم کهیر ریخت تازه فهمیدم ک به سفالکسين حساسيت دارم ولی به شدت سخت گذشت، زایمان اذیت نشدم ک با کهیر ها آنقدر اذیت شدم

سخت ولی وقتی پسرم را بغل میگیرم و میبینم صحیح و سالمه خداراشکر میکنم ولی بازم میگم به سختیش می ارزه

واقعا فاجعه بود دست تنها بودم و با تجربه ی خیلی کم خیلی اذیت شدم

خیلی سخت بود تا ۴ماهگیش اصلا خواب نداشت
در کل شبانه روز ۴ الی ۵ساعت میخوابید
نوبتی با مامان و باباو همسرم نگهش میداشتیم

بچم خيلي اروم بود
خيلي دوران خوبي گذروندم

بسیار افتضاح ..بعد زایمان اسباب کشی داشتم از ناچاری اومدم خونه مادرشوهرم الان هر روز بچه بیشتر وابسته میشه و اونم دق دلم میده که نوه ام فقط واسه من میخنده .اه کاش بگذره بتونم از اینجا برم بریدم دیگه خسته شدم..

خیلی بد بود
حال روحی خودم داغون بود

خیلی سخت بود ولی خداروشکر مامانم نزدیکه و خیلی کمکم کرد

خودم ک خوب بودم ولی شیر اصلانداشتم تا ی هفته دخترم تو ان ای سیو بود واینکه کولیک بعدش تاچندماه پدرمونو دراورد

خیلی سخت بود درد شکم بخیه هام داشت منو میکشت فقط با شیاف میموندم

خیلی سخت گذشت خیلی😔😔😭

هرچیزی سختی داره واسه من هم خوب گذاشت 😞

مثل بارداری سخت و دردناک گذشت ولی بازم از بارداری بهتره با همه سختیاش😶

خیلی سخته مشکلات زرذی بچه و شیردهی و درد خودم و بخیه هام و ضعف بدنیم

روزای اول خیلی سخت، اونقدر سخت که فکر میکنی هرگز تموم نمیشه

خیلی سخت گذشت خصوصاً تا۴ماهگی بعدش دیگه خداروشکر راحت تر شد

سختیش به بیداری شبو روزش بود بعدشم هرکاری کردم شیرمو نخورد وشیر خشکی شد

سخت و دردناک.... هم روحی هم جسمی.... بره دیگه برنگرده... فکر میکنم زایمان سخت ترین مرحله زندگی باشه

واقعا بر چشم بد لعنت🧿🧿

روزای خیلی خوبی بود پشیمونم با حس های بد نتونستم به اندازه کافی ازش لذت ببرم
با اینکه هیچ کمکی نداشتم و شوهرم شدیدا متوقع بود و دخترم شبا با صبح بیدار بود ولی بهترین لحظات با دخترم می گذشت فقط کافیه آدم به نعمتی که داره فکر کنه تا همه سختی ها آسون بشه

خیلی سخت بودتا ده روزتوبیمارستان بعدشم کولیک پسرم که تا صبح گریه میکرد

خیلی سخته احساس میکنم شوهرم نسبت بهم سردشده ولی خداروشکربابت بچه هام

خیییییللللی سخت بود .خداروشکر که گذشت واصلا دوس ندارم تکرار بشه یعنی اصلا بچه نمیخوام

‌برای من به شدت سخت گذشت

سخت نبود. درد هم نداشتم.‌فقط شیرم نمیومد که دکتر گفت اگرم نیاد دیگه حرص نخور.فقط بیخوابی یه کم اذیتم میکرد که با کمک دیگران اونم حل شد

وحشتناک

واقعامزخرف شوهرم توبارداری خیلی هوام داشت ولی الان نه اصلا

دردهای بعد زایمان زود فراموش میشن بعلاوه که من طبیعی بودم و زیاد درد نداشتم فقط اثر داروی اپیدورال باعث سردرد و گردن دردم میشد که خیلی شدید بود ولی زود رفع شد.مهمتر از اون ها نداشتن شیر گرسنه بودن بچه عادت کردن به شیر خشک و کم کم نخوردن شیر مادر بود

سخت خیلی سخت
اصلا اون روزارو دوس نداشتم
شب ک میشد دلم میخاست بمیرم
از بس بیخوابی کشیده بودم

درسته زایمان سخته ولی بنظر من وقتی میبینی بچه ای که تو شکمت بود و تو منتظر بودی لگد بزنه و تو خوشحال بشی و الان کنارت و توبغلته و تو میتونی بوشو حس کنی بهترین لذت زندگیه😍

خیلی سخت گذشت، سزارین شدم حساسیت بهذآمپول هپارین داشتم و خونریزی کردم از داخل لخته شد دو روز بعد از زایمان بخیه ها رو باز کردن و بافشار لخته ها رو خارج کردن و این کار وحشسستناک پنج بار تکرار شد و زخم من همینجور باز تا جوش بخوره تا امروز که 56شروع میگذره هنوز کامل جوش نخورده، خیلللللللللللللللللللی وحشتناک و زجر آور بود، اما بچمو که بغل میکردم لذت بخش بود هرچند درد خیلللللللللللللللللللی داشتم و تب شیر هم گرفتم

به نام خدا
خیلیییی سخت اصلا نمیدونم چطوری رد کردم و ازش زنده بیرون اومدم 😁 هر کی حالمو میپرسید انگار بهم فحش میدادن 😅 به هر کی میرسیدم میگفتم زاییدن از دور قشنگه از نزدیک فاجعه ست ...

خیلی بد بود خیییییلی
افسردگی یه طرف گریه های بچه هم یه طرف

فقط ماه اولش سخت بود بعدش عالی ازاین بهترنمیشه خداروشکرخیلی شیرینه خیلی

حاملگی راحتی داشتم بعد زایمانهم همسرم کمک کارم بود

خیلی کابوس خدا کنه هرگز دوباره بچه دار نشم

سخت بخصوص من که بچه ی نارس هم داشتم خداروشکر همه چی داره خوش پیش میره فقط شب بیداری اذیت می کنه

سختتتتتتتتت

خیلی سخت.خودم خونه بودمو پسرم تو بیمارستان.

خیلی سخت بود مخصوصا واسه اینایی که بچه اولشونه چون هیچی بلد نیستی هرچی هم در موردش مطالعه کرده باشی وقت عمل همه چی فرق میکنه

خوب خدارو شکر عالی

بنظر من مهمترین چیز اینه که ادم یه ساپورت داشته باشه که حدااقل دو ماه باهات باشه.خصوصا از نظر روحی واسه ی ادم مهمه .بقیه ی مشکلات جسمی قابل حله

بارداری دوم اون قدرررر فکر اولی هستی نمیفهی چطور گذش

خییییلی سخت بود دلم نمیخواد حتی بهش فکر کنم

خیلی سخته هرچی حاملگی خوب بود این برعکسشه دردهای زایمان خیلی سریع فراموش میشن ولی دردای بخیه ها نه و اینکه بدترین قسمت زایمان همین بخیه هاست روی من که اثر بدی گذاشته و اینکه هورمونا میریزن بهم⁦🤦🏻‍♀️⁩😅ادم ی لحظه شاده لحظه ی بعد نمیفهمه چشه

شوهرم پیشم نبوداین موضوع وحشتناک اذیتم کردودردامودوچندان

زایمانم طبیعی بود،تقریباخوب بود.بعدشم تاموقعی که خونه بابام بودم همه چیز عااالی بود.خیلیی ام زودرفتم خونه خودم وتابچم یک ماهه بشه تقریبا جاافتادم.خداروشکر

وای وای روزای اول واقعا سخته اگر کمک نباشه اصلا نمیشه

من زایمان راحت و عالی داشتم .خدا رو شکر مشکلی برام پیش نیومد. در ضمن سزارین بودم

خییییلی خوب بودهم عملم هم زایمانم وبیمارستانمم که عالی بودوخیلی زودیاشیاف صابونی خوب شدم مامان وبابام اومدپیشم تایک ماه وهمه چی عالی بود وکلی دوست داشتم که هرروزمیومدن پیشم وخوش گذشت بااینکه دخترم هم زردی هم کولیک ورفلاکس داشت اماحس مادرشدن ونگاه کردن بهش همه چیوازیادم میبرد

خدارو شکر زایمان خوبی داشتم ولی بدترین چیزی که بعد زایمان این بود که بهم گفتم بخاطر مشکل تنفسی باید دختر گلم بستری بشه شش روز همش با گریه خداروشکر گذشت خداروشکر میکنم مامانم همراهم بود ۲۰ روز تنهام نگذاشت .با این حال هم سختی خودش داره
ولی این که دخترم بغل میکنم همچی یادم میره 🌹😍

خیلی سخت بود. الان که یکسال دوماهش شده خیلی راحتم

ب شدت بد بود پسرم سینه نمیگرفت. زردی بالا داشت تعویض خونی بود بستری شد دوبارمنم موندم پیشش بخیه عفونت کرد خیلیاروشناختم.خودشون نشون دادن. حتی همسرم فهمیدم ک پشتم نیس.😔😔😔😔

من ۲ماه زایمان کردم سزارین.شب نخابیا ب کنار.کولیک بچه..تنها بودن.کسی کمکم نبود.بخیه هام پاره شد...انقدر بی انرژی و خسته و افسرده شدن.اما باخودم میگم اینم یه دوره از مادرشدن.کم کم میگذره و سختیا تموم میشه

خیلی سخت

عااااالی بود من زایمانم خیلی خوب بود اصلا درد نداشتم خیلی راحت بودم فقط یکم چون بچه اولم بود تجربه نداشتم بچه داری واسم سخت بود

به بدترین شکل ممکن گذشت،حال جسمی بد خودم،افسردگی بعد از زایمانم و خیلی مسایل دیگه...

من واسه پسرم چون بچه اولم بودخیلی برام سخت بود وافسردگی بعدزایمان گرفتم وبااینکه مادرومادر شوهرم وخانواده خودم خیلی هوامو داشتن اما من بازم فکروخیال نگه داری ازبچه خیلی حالموبدکردویه ماه افسردگی داشتم بعدش کم کم دیگه خوب شداماپسرم رفلاکس معده داشت واستفراغاش خیلی اذیتم.میکرد امابرادخترم بعدزایمان خیلی راحت بودم ودیگع افسردگی نداشتم وبعدهشت روز اززایمان رفتم.خونه پدرشوهرم وتاچهار ماه اونجابودم واقعاهمه هواموداشتن ازمادرشوهروجاری وبرادرشوهروبچه های جاریم همه هواموحسابی داشتن ودخترمم خداروشکراذیتی نداشت فقط یه ماه کولیک داشت که همه باهام همکاری میکردن تا خوب شد خداروشکرمیکنم که خانواده پدرشوهرم عالین وکلی کمک دستم بودن 😍😍😍💝💝😘😘😘

مشکل ک زیاد بود اما یچیز بگم ک ب دردتون بخوره شیردهی بلد نبودم سینم زخم شد و شیر هم نداشتم یه روز بچم خوابید بیدار نشد شیر بخوره خ ترسیدیم رفتیم ماما اوزدیم خونه بهم اموزش داد هفته ها تمرین کردم زخمه خوب شد و با توصیه هاش شیرمم راه افتاد

هیچ کس و نداشتم بعد از دوروز خودم بلند شدم کارامو انجام دادم ،خیلی سخت بود

۱۰روز اول منم خیلی خیلی سخت بود اطرافم شلوغ بود ولی از لحاظ روحی و جسمی داغون بودم بعد ۱۰روز که تنها موندم راحتتر باهاش کنار اومدم با اینکه اینم سختیاشو داره ولی ترجیح میدم با سلیقه خودم بچه مو بزرگ کنم نه دخالت های اطرافیان و تحمل اجبار و تحمیل تجربه های غلطو ندارم

سخت گذشت تا سه ماه که خواب نداشتم،اوایلش هم با اینکه هم درد طبیعی کشیده بودم هم سزارین،اکثر کارام رو خودم میکردم
بچه هم زیر دستگاه رو زمین بود و نشستن زمین و بلند شدن و از زیر دستگاه دراوردنش و پوشوندن لباس تنش که یخ نزنه و شیر دادن و مجدد لخت کردن و زیر دستگاه گذاشتن همش به زخمم فشار میاورد،کرونا هم بود و تنهایی

خیلی سخت بود چون خیلی تنها بودم از طرفی هم همسرم مشکل مالی پیدا کرده بود اعصاب نداشت،واقعا سخت بود امیدوارم هیچوقت اون روزا برنگردن

بد و سخت و ناراحت کننده وقتی ب حال اون روزهام فک میکنم گریم میگیره

خیلی خوب همه خانواده پیش هم بودیم و زایمانم سزارین بود ولی با این حال مادرشوهرم خیلی هوامو داشت و پسرمم خیلی آروم بود.....

سخت،به حدی که گریم میگرفت،از سیزده روزگیش اومدم خونه خودم و دست تنها بودم،ولی خداروشکر با اینکه سنم کمه تونستم از پسش بر بیام،مادر شدن سختیایی هم داره دیگه،ولی همینکه دخترم یه لبخند میزنه بهم همه خستگی هام از بین میره،فداش بشم😙

اولش سخته. خیلیم سخت. نمیخوابه نمیذاره توام بخوابی. دلدرد داره. نفخ داره. اذیت میشه گریه زیاد میکنه نمیتونی ب خودت برسی....

سخت چون مادرم و شوهرم باهم نمیساختن و خودمم درد داشتم

جز سخت ترین دوران زندگیم ثبت شد
یعنی باید بگم افتضاح بود تا سخت
و چالش مهمم این بود طبیعی زایمان کردم خیلی بخیه خوردم وحشتناک درد داشتم تا یک ماه هیچ کاریمو نمیتونستم خودم انجام بدم محتاج بقیه بودم و به سختی ،خیلی سختی بچه شیر میدادم و ازینکه نمیتونستم راحت بچمو بغل کنم و عشق کنم باهاش و راحت شیرش بدم افسوس بزرگی شد برام 😣

خیلی خیلی خیلی سخت 😞😞😞😞😞

خیلی سخت.گذشت.بعد از هر دو زایمانم داستان های داشتم. زایمان دوم که زود رس بود فقط دو روز استراحت کردم بقیه اش رو تو بیمارستان کنار بچه بودم روز9ترخیص شد که خیلی اون روز خوشحال شدم اما واقعا با دوتا بچه تو کرونا خیلی سخت گذشت.بازهم خدا رو شکر بچه هم سالم هستن

تا دوهفته پیش مادرم بودم خیلی خوب بود
بعد اومدم خونه خودمون سامیار روز خواب بود شب بیدار اونم شب زمستون تنها
همه چی دیگه خوب بود فقط شب بیداری ها خیلی سخت بهم گذشت
تصمیم گرفتم بچه دومم برنامه ریزی کنم که ان شاءالله تابستون دنیا بیاد که اگر شب هم نخوابید زود بگذره
نه شب زمستون که صبح نمیشه😉

افتضاح افتضاح افتضاح
نمیخوام دوباره تکرار بشه

برای من خیلی سخت گذشت بخاطراینکه پسرمن بامشکل قلبی بدنیااومدوازاول توبیمارستان بودم کلااستراحتی نداشتم پسرم ۳بارعمل قلب شد ومن باهمون دردم مجبوربودم توبیمارستان باشم وبعدسومین عملش تشنج کرددوباره بازبردم بیمارستان بستریش کردم دوباره رفتم توبیمارستان

سخت سخت بود .درد شدید داشتم کمکی نداشتم .شیر نداشتم .اعصاب نداشتم .

خیلی خوب بود خدارو شکر همسرم خیلی کمکم میکرد و مامانم هم کمکم بود زیاد اذیت نشدم

تاچهل روزگی بسیار سخت بود بااینکه مامانم هم میامدپیشم ولی سخت بودنه خوابی نه خوراکی نه استراحتی.الان خوبه بچم خابش بهترشده باهاش بازی میکنم فقط این رفلاکس لعنتی نمیزاره انگار نمیخادتموم شه

خــــــــیـــــلی سخــــــــــــت....چون دوماه قبل زایمانم مامانم فوت شد و بدترین روزای عمرمو گذروندم

به شدت سخت چون کمک نداشتم تنها بودم پسرمم شب تا صبح و صبح تا ظهر ببدار بود اصلا نمیتونستم بخوابم .خداروشکر گذشت

خیلی سخت بود امیدوارم اون روزها دیگه هیچ وقت توی زندگیم تکرار نشه متاسفانه بعد از سزارین دخترمو رو به خاطر عفونت شدید یک هفته بستری کردن و خودم باید بیمارستان پیشش می موندم.

هم سخت هم شیرین.سختی شیرین😊

عااااالی بااینکه سزارین بودم بدون هیچ دردی تا ده روز مادرم کنارم بود بعدش مجبورشدبره اخه ما تویه شهرنیستیم ولی پسرم تابیست روز خوابید درست وحسابی شب و روز بعدش فقط شبامیخابید روزا بیداربودهمش😂😂😂😂ولی خیلی خوب از پسش براومدم خداروشکر البته همسرمم کنارم بود

خیلی سخت بود اصلا اون روزا رو دوست ندارم.حال روحیم خوب نبود

عاااالی بود چون همه خانوادم پیشم بودن کمکم میکردن 😍☺☺😊

خیلی سخت....

اگر سختی داشت نگاه کردن به چهره ی معصومش همه چیزو از یادم میبرد, من که به جز عشق به خودش و زندگیم بعد از این با اون, دیگه هیچ چیزی یادم نمیاد....

دخترم شبا نمیخوابید سینمو قبول نمی‌کرد بخاطر همین بدجوری افسرده بودم .رفلاکس داشت. درمونده شده بودم همش استرس داشتم. تا نیومد زیر سینم گریه میکرد. مجبور بودم شیر خشک بدم بهش. تا ساعت هشت صبح بالا سرش بودم. یه روز شوهرم صبح نون خریده بود و بچم تازه خوابش برده بود. یه تیکه نون گذاشتم تو دهنم و همونطوری خوابم برد وقتی بیدار شدم نون رو قورت نداده بودم یک لحظه احساس کردم دارم خفه میشم. بزور نون رو قورت دادم. معده درد شدید و یوبوست هم داشتم. خیلی خیلی دوران سختی بود هرگز نمیخوام تکرار بشه. هرگز هرگز

خیلی خیلی خیلی سخت بود بچم زردی داشت تا ۴۰ روز خوب نمیشد منم خودم همش دنبال کاراش با بخیه های سزارین هی میرفتم بیمارستات برای تست زردی ب خودم اصلااااااااااااااااااااا نرسیدم افسردگی گرفتم ب شددددددددددت و فقط و فقط افسردگیش خیلی بیشتر از همچی اذیتم کرد و زردی پسرم و جیغ هایی ک شب تا صب میزد😭😭😭😭

خیلی سخت‌...دست تنها بودم و بی تجربه...

وحشتناک اصلا دلم نمیخواد نه ب اون روزا برگردم نه برام تکرار بشه. همش بخاطر کم خونی وضعیف بودنم بیهوش میشدم مادرم کلی گریه میکرد فکر میکرد باز مردم. اخه موقع زایمانم رفتم اون دنیا با امپول و شک احیا برم گردوندند. دلم نمیخواد تکرار بشه😭😭😭😭😭

سلام دوران بعداز زایمان سخت اما خیلی شیرین بود دخترم سینه مو نمیگرفتم خست بود تا سینه مو گرفت....

خیلی سخت البته از نطر بچه نه بابای بچه 😃😃😃😃😃😃

خوب بود خداروشکر...همسرم همدلی خوبی باهام داشت..ولی مامان و بابام خیلی خیلی کمک حالم بودند..

بزرگترین چالش من بعد زایمان شیر نداشتنم بوده و هست، البته تو ده روز اول دوست داشتم با همسرم تنها باشم و از مشقاتی که موقع زایمان کشیدم درد و دل کنم و بگم تا خالی شم، یکم با خیال آسوده دراز بکشم، اما تمام وقت نشسته بودم چون من خجالت میکشم جلو بزرگتر دراز بکشم مامان و چند روزم مادر و پدر شوهرم پیشمون بودن و واقعا بیشتر اذیت شدم. ناسپاس نیستم خیلی زحمت کشیدن اما من واقعا از لحاظ روحی بهم ریخته بودم و فکر میکردم درکم نمیکنن. ازینکه میرفتن تو آشپزخونه ام و دور خونه مثل قبل مرتب نبود واقعا کلافه میشدم نمیدونم خیلی روزای بیخودی بود

من از نظر جسمی خیلی خوب بودم یکم درد بخیه داشتم اما بیشتر روحیمو از دست دادم با مامانم نمیساختم و اخلاقم افتضاح شده بود همش الکی گریه میکردم و از بدنم بدم میومد حساس بودم بی خوابی و کار زیادی ک داشتم خیلی اخلاقم رو عوض کرد هنوزم حالم بده ناامید و بی انگیزه
اصلا بعضی وقتا پشیمون میشم

شرایط من خیلی خوب بود اما متاسفانه همسرم خیلی بد شده بود اونقدری که قبل اینکه 40روز از زایمانم بگذره چندبار رو من دست بلند کرد. اصلا به گریه هام توجه نمیکرد با ایننکه بچه از شیر من میخورد وگرنه از نظر جسمی دوران بارداری و زایمان خوبی داشتم
ولی بخاطر شوهرم دلم نمیخواد دوباره باردار شم

اره عالیه حتما بگیر اگه خیلی شدید روزی ۳بارمصرف کن

خیلی سخت بی خوابی ...

خیلی بمن سخت گذشت، دست تنها، شب بیداری، اصلا دوست ندارم تکرار بشه دوباره

بعضی از مامانا نوشتن سخت چون بچم گرسنه بود شیر نداشتم اصلا نمیفهمم یعنی چی ک بچه گرسنه بود خب شیر خشک میدادید دیگ یعنی چی شیر خشک برای همین روزاست دیگ
من خداروشکر شیر خودم خوب بود یعنی زیادی هم بود میدوشیدم ولی اگ کم بود حتما شیر خشک میدادم ک بچم گرسنه نمونه

خیلی سخت بود پسرم تا سه ماهگی فقط جیغ و گریه میکرد کولیک داشت اصلا خاطره خوبی ندارم و دیگه به هیچ عنوان بچه دوم نمیخوام چون هنوزم که هنوز سر شیر خوردن و خوابیدن خیلی اذیتم میکنه 😔😥

چون طبیعی بچمو به دنیا آوردم نیازی به کسی نداشتم و همه تو زندگیم دخالت کردن کاری کردن بچم شیرخشکی شد هنوزم که هنوزه شیردارم ولی چه فایده!!

خیلی خیلییی سخت وافتضاح دخترم یه ماه زودتر دنیا اومد و کلی سخت داشت و همه مشکلات به کنار وحرف مردم هم یه طرف

من زایمان خیلی خوبی داشتم ولی وااااااای از بعدِ زایمان😭
خیلی خیلی سخت گذشت

سخت بخاطر بخیه زایمان طبیعی خیلی درد داشتم ولی کمکی زیاد داشتم بچمم آروم بود خداروشکر

خیلی سخت داره میگذره مخصوصا اینکه دخترم شیرخشکی شد و محروم از شیرخودم😭😭😭

خداروشکر عالی بود چون همسرم خیلی کمک میکرد مخصوصا شب ها من میخوابیدم و خودش نگه میداشت بچرو
زابمانمم طبیعی بود بعد زایمان حالم خییلی خوب بود

با تست مثبت کرونا و دوری اط بچه 🙃

مردم از شدت سردرد

روز بعد زایمانم خیلی بد بود خیلی چون یه مادر مشکوک به کرونا تو اتاق مابود که عکس ریه ازش گرفتن گفتن کرونا داره ،با اینکه بیمارستان خصوصی بود گفتن اتاق جدا نداریم ،فقط من و یه مادر دیگه بچه ها رو بغل کردیم از بخش زدیم بیرون تا شوهرم اومد حساب کرد ،با دمپایی بیمارستان که زرد رنگ بود،رسیدم خونه متوجه شدم 🤭خیلی دخترم ذوق داشت برادرشو ببینه بغل کنه،ولی مجبور بود از ما فاصله بگیره خلاصه بگم که خیلی بد بود تا دو هفته که گذشت و خدا رو شکر ما مشکلی برامون پیش نیومد

من هفته ۳۵ ام و‌کلا خیلی از زایمان میترسم با چیزایی که الان خوندم دیگه واقعا ترسیدم دعا کنید برام بچم سالم به دنیا بیاد و مشکلی نداشته باشه

كلا داشتن بچه با همه با نمكياش شيرينه،،،،ولي براي من كه پسرم ٧ ماهه به دنيا اومد و ١٦ روز بيمارستان بود،،،،خيلي سخت گذشت،،، بعدش هم سخت بود ولي باز شيريناي خودشو داشت ولي اگه كمكي داشتم بهتر بود چون من دور از خانواده خودم بودم و خانواده همسرم هم خيلي كمك نبودن متاسفانه،،ولي در كل دومي رو دوست دارم داشته باشم

افتضاح
ده روز ان ای سی یو زجر کش شدم

خیلی سخت گذشت خیلی شیر نداشتم بچم شیر بخوره کشمش بود گریه میکرد ...خودم یبوست شدید تا چند ماه داشتم کلا تا سه ماه ک بچه ها کولیک دارن خخخیلی سخته بعد از سه ماه کم کم شیرین تر از اولش میشه..

واقعا سخت بود ولی شیرین😊

خیلی سخت گذشت برام چونکه هیچکس نبود کمکم کنه فقط خدا رو داشتم

خدا رو شکر خوب بود بچم خیلی اروم بود فقط شوهرم چون کارش زیاد بود نمیتونست بیاد خونه ناراحت میشدم ...روز اول که از بیمارستان اومدم و رفتم حموم خیلی درد داشتم و گریه کردم ..بقیه ش خوب بود

وای خدا اولش خوب بود روز ۳ ام وحشتناک تا روز ۹ ام و ۱۰ ام گره یکی از بخیه های داخلی متورم و عفونت کرده بود انتی بیوتیک ها ی قوی وریدی ب من داده بودن ک تا اونا رو زدم از درد بیچاره شده بودم الان ک یادم میاد فقط یادم میاد وحشتناک بود

سخت افتضاحه من ک مردم تا زایمان کردم مردنوبه چشمام دیدم الآنم ک بخیه هام میسوزه ویکیش بازشده فقط خدا کمکم کنه ک به بخیه دوباره نکشم میمیرم😭

خیلی سخت بوذ توشرایط کرونا تنها بودم
ولی بالبخند دخترم واسم شیرین میشه

خیلی عالی اصلا فکرنمیکردم هم زایمانم بی نهایت راحت بود هم راحتم گذشت خداروشکر

به بدبختی گذشت اصلانگم برات هر چی بگم بدگذشت کم گفتم😔😔😔😔

بد سخت تنهایی و سزارین و بدون شیر😖

یه سری چیزاهستن که نمیشه که گفت خیلی طولانیه اماسخت ترین لحظات عمرم بود.بچه ی کم وزن وزردی داشت مادرشوهرم عوضی شوهرنادون ومامانمم بی تجربه بود.زایمانم خطرناک بودخون زدن بهم وتاسه ماه خونریزی داشتم بعدسه ماه خوب شدهمه چی

خیلی سخت سزارین‌اختیاری بودم ولی فک نمیکردم اینقدبعدش وحشتناک‌باشه دردش نمیتونی دوقدم راه بری.بعداینکه بچه اول ادم هیچی یادنداره تایادبگیره زمان میبره من‌توشیردادن خیلی به مشکل برخوردم

اره براجلوی پام اورده بود بابام ولی هیچیشو ندادن بهم

خدا رو شکر بعد از سپری کردن چند روز درد بعد از زایمان مه البته قابل تحمل بود همه چی خوب پیش‌رفته تا الان که ۱ ماه اندی شده ،امیدوارم برای همه خوب پیش بره 🍀🍀

امیدوارم خوب باشه دخملم هنوز تو دلمه🤩

خیلی بد بود نه خونواده ام کمک کردن نه خونواده شوهرم.سه ماه همش جیغ میکشید تا اینکه رفتیم مشهد اونجا به جای شیرخودم شیرخشک میدادم بهش کمکم اروم شد.

خیلی سخت ودشوار

خیلی بد چون هم تنها بودم و هم همسرم اذیتم میکرد

برای من خیلی سخت گذشت بچه هام دوقلو و نارس بودن نامادریم کاری کرد که حتی پدرمم باهام رابطه نداشته باشه و خودم تنها مجبور شدم این بار سختو به دوش بکشم البته بعد چهار ماه شوهرم از کارش اومد بیرون و خونه نشست تا کمکم کنه هنوزم آدمای خوب وجود دارن

زایمانم نسبتاسخت بودولی دوران بعدش خیلی خوب بودچون شوهرموخونوادم خیلی بهم میرسیدن نزاشتن سختی بکشم😁

سلام خیلی سخت بود ازهمه بدتر دردها بود که یکی پس از دیگری پیدا میشدن

خیلی سخت ودشوار

اولاش خیلی سخت گذشت 😑

خیلی سخت وای خدانمخام هیچوقت برگردم ب اونموقع

روزای سخت زایمان و بعد زایمان یه طرف نوزاد داری با اون حال خراب خودتم یه طرف، واقعا سخت و عذاب اور بود من شیرینی ای حس نکردم انقد درگیر کولیک و حال بد جسمی و روحی خودم بودم

خیلی بد بود. شیر نداشتم. بیمارستان اذیتمون کردن‌. کمک نداشتم. همه میومدن مهمونی. هرکس یه تجویز میکرد برا بچه. کولیک و.... تا ۶ ماه لبم نخندید

واییی خیلی بد بود مخصوصا بخیه هام خیلی اذیت میشدم نمیتونستم راحت دراز بکشم یا بشینم
ولی خداروشکر تا چهل روزگی مامان و مادرشوهرم پیشم بودن مواظب پسرم‌بودن

سخت که خیلی سخت بود ولی وقتی میشینی و به صورت بچه نگاه میکنی همه چیزو فراموش میکنی. خصوصا وقتی که بخنده. دنیا مال ماس بچه هام مال ماس. بدبختیام مال ماس. اینجاس که بهشت زیرپای ماس

سخت🥴

سر یزدان سخت گذشت مخصوصا که تو ماه اخر اصلا خواب نداشتم بعدشم یزدان تا ۶ صبح نمیخوابید خیلی سخت بود یه دمم اینو اون نظر میدادن وای چرا بچت فلانه نمیخوابه وای چرا زیر سینه میخوابه خلاصه که رو روحم با پاشنه بلند میرقصیدن اما اینبار دیگه یاد گرفتم کسی حرف بزنه همون حا جواب میدم

سخت بود 😔

افتضاح
منه بیچاره بعد زایمان هنوز مرخص نشده بودم گفتن دخترم زردی ناسازگاری گروه خونی داره باید تو دستگاه باشه۱هفته تو دستگاه بود تک و تنها تو بیمارستان بودم همراهم نمیزاشتن بیاد کنارم. من بعد زایمان جایی که برم خونه استراحت کنم ۱هفته یک بیمارستان دیگه صبح تا شب رو یک صندلی نشسته بودم. برا زتیمان رفتم بیمارستان۱۰روز بعد برگشتم خونه😐

خیلی سخت بود برای زایمان که هر دو درد طبیعی وسزارین رو کشیدم بعدش هم که بچه ام کولیک داشت شب بیخوابی های زیاد و‌افسردگی حتی الانم حس میکنم افسردگیک ادامه داره

بعداون زایمان خطرناک وسه ماه بعدش هرروزخونریزی داشتم بچم کولیک داشت نمیخوابیدمادرم بعد20روزرفت وچون تویه شهرنیستیم بهش دسترسی نداشتم مادرشوهرم جای کمک تازه میخواست جلوش خم وراست شم.بعدسه ماه خوب شدم

من همسرم زندان بود خیلی عذاب کشیدم😭😭😭😭

بشدت سخت هنوز هم درگیر افسردگی بعد از زایمانم خداکنه این روزا زود بگذره

من چون بچه اولم بود تا چندماه نتونسته بودم قبول کنم که مسئولیت مادری به گردنمه، وقتی نصف شبا بیدار میشد گریه میکرد دیوونه میشدم اعصابم به هم میریخت با بچه دعوا میکردم بعدها فهمیدم چقد دوستش دارم الان دنیامه پسرم❤️

من فک میکردم فقط من افسردگی بعد اززایمان گرفتم کامنتا رو خوندم. اکثرا درگیرش شدن.من سر بچه اولم هیچ مشکلی نداشتم ولی برا دومی خیلی سخت بودبرا منم اون روزا با تمام سختی هاش گذشت.فقط به عکسای قبل از 3ماهگی دخترم نگا میکنم ناراحت میشم چون هیچی از اون موقع هاش لذت نبردم تا سه ماهگیش به شدت حالم بدبودفقط تنها کسی که از افسردگی نجاتم داد شوهرم بود با اینکه 12ساعت سرکار بود برمی‌گشت همه ی کارامو میکرد و بعد با هم میرفتیم میچرخیدیم تمام پس اندازمونو تو اون سه ماه خرج کرد برام تا عمر دارم مدیونشم و ازش ممنونم 😍

خیلی سخت بود دخترم بعد 24 ساعت که آوردیم خونه بدنش عفونت کرد و سه روز رفت nicu، با بخیه های سزارین یه پام خونه بود یه پام بیمارستان همش باگریه گذشت اون سه روز، بعدشم استراحت نکردن و درد بخیه ها و دست تنهایی و بچه ای که همش دلدرده و بیقراری میکنه... اما یه لبخندش همه ی غم و غصه هارو میشوره میبره فداش بشم..

خداروشکر با کمک مادر و همسر عزیزم روزای سختی نداشتم .

من فقط مامانم هس که اونم از یه شهر دیگس و میدونم زود میره خدا خودش کمک کنه که همه چی خوب پیش بره چون شغل شوهرمم یه جوریه که باید زود بره سرکارش و شبانه روز نیس خدایا خودت کمکم کن 🙏🙏🙏🙏

خیلی سخت گذشت ، درد بخیه های خودم یه طرف دخترم ۱۵ روز بیمارستان بستری شد. قرنطینه کرونا. خیلی سخت بود

هیییی قبلش سخت آمپول زدنام استراحت مطلق بعدشم کولیک دخترم ازصبح تاشبه خوابش کمه 😔😭 خوبم نمیشه

الهی عزیزم غصه نخور من که اونروزا اینقدر گریه کردم و دلم شکسته بود که عمرا بتونه جواب اشگامو بده اما واسه آرامش دل خودم بخشیدمش دیگه اتفاقا مامان منم بعد ۱۷روز زحمت کشیدن و شب نخوابیدن با ناراحتی رفت اینقدر شوهرم چرت و پرت گفت بیچاره دل اونم شکست😔😔😔

خیلی سخت نبود..‌یعنی شیرینی ش بیشتربود..‌.تنها چیزی که خیلی اذیتم کرد شقاق سینه م بود که تا۲هفته شیردهی رو برام کابوس کرده بود

چرا انداخت بیرون 😔

چه قبلش چه بعدش افتضاح بود

من از لحاظ زایمان و نوزادم مشکلی نبود خداروشکر اما از لحاظ روحی بخاطر شرایطی که تو خانواده بوجود امده واقعا بد بود از خدامیخام هیچکی این شرایطوتجربه نکنه وقتی فکرمیکنم گریه ام میگیره برا همین قصد دارم بعد از دوسالگیش به امید خدا بچه دومو بیارم تا جبران بشه..........
از تمام اون شرایط فقط اومدن دخترم تنها نقطه خوبش بود

تو بحبحه ی کرونا و قرنطینه..خیای سخت بود. از نظر روحی و جسمی ضعیف بودم و احتیاج داشتم کسی کمکم کنه ولی همسرم نمیدونست باید چیکار کنه و خیلی سخت گذشت تا تونستم خودم حالم رو بهتر کنم.

خدا عمر ب مامانم بده هزار سال سایش بالا سرم باشه 6 ماه خونشون بودم اگه نمی رفتم خیلی سخت بود

سخت شیرین تلخ و تکرار نشدنی هرچی جلوتر میریم هم خوشحالم هم دلم برای کوچولوییهاش تنگ میشه
ولی بزرگ کردن بچه ی مریض و مشکل دار کارسختیه وخداروشکر که تا امروز از پس این مشکلات بر اومدم خدا یاور همه ی مامانها باشه مخصوصا مامان بچه های بیمار😔
مامانهایی که بچه هاتون مریض هستن مشکل دارن رفلاکس و .... دارن مطمئن باشید روزها میگذرن به خدا تکیه بکن و تلاش رو بکن اینطوری نتیجه ی بهتری داره اگه به خدا ایمان داشته باشی ❤❤🙏

خیلی خیلی خیلی سخت چون تو بارداری دیسکم زده بود بیرون بعدزایمان بدتر شد ونمیتونستم اصلا راه برم بچمم زردی داشت هی بالا پایین میشد خیلیییی اذیت شدم😔😔😔خداروشکر که گذشت

به شدت بد بود پسرم زردیش بالا بود خیلی سخت گذشت.🙁

بخاطر کرونا یک ماه اول تنها بودم و هیچ وقت تو عمرم اینقدر نترسیدم و استرس و بیخوابی نکشیدم. افتضاااااح بود

به نام خدا.
میبینم که همه از شرایط بعد از بدنیا اومدن نینی راضین و خوشحال هستین .مخصوصا اونجا که از شب های پر آرامش میگین اشک شادیو دیگه میشه دید .

خیلی سخت بود خداروشکر که گذشت اون روزا

من حال روحیم انقد بد بود اصلا حواسم به بخیه هام نبود 5روز بعد زایمان خودم پاشدم کارامو کردم

وای خیلی سخته
مخصوصا ک دوساعتی یه بار بیدار میشه یا ک دلش درد میگیره نمی دونم چکارش کنم با اینکه شربت بهش میدم

روانی شدم من
مادرشوهرم اینا به زور نگهمون داشته بودن خونه خودشون و نمیذاشتن که بریم خونه خودمون😭😭 40 روز نذاشتن ما بریم خونمون گفتن نمیتونین بدون کمک بچه رو نگه دارین.
ولی بعد از خونه اومدنمون همه چی عاااالی بود.

خیلی سخت گذشت... مادرم و شوهرم دعواشون شد انقد گریه کردم که شیرم خشک شد بعد بچم از گشنگی ضعیف شد زردی گرفت انداختیم تو دستگاه سه شب گریه کردم آخرشم افسردگی گرفتم

خیلی سخت با دوتا بچه خیلی واسم‌سخت گذشت از بیمارستان ک‌امدم بلندشدم کارامو میکردم یه دختر ۲ ساله هم دارم هم ب اون میرسیدم هم ب نوزادم .الانم همینطوره همش ۳ماه گذشته از این دوران

خیلی سخت بود بیشتر چون شیرام میریخت واای خیلی بد بود

خیلی سخت بود . خودم سزارین رو انتخاب کردم اما واقعا بخیه ها خیلی دردناک بودن و روز ۵ زایمانم مادرم کرونا گرفت و روز ۱۵ همسرم . واقعا دوران بدی رو گذروندم . شیرم نداشتم و بچم زردب گرفت . خلاصه میبارید از آسمون

خیلی خوب بود متولد شدن پسرم ولی بعدش بدبدبد اصلا نمیخوام بهش فکر کنم همسرم مریض شد و آبسه داشت و عمل کرد و منو بچم یکی دوماه واقعا اذیت شدیم خداروشکر الان خوبه همسرم اگه اون خوب باشه ما هم خوبیم 🤩

من که یادم میفته دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم

اوایل خیلی سخت بود خیلی اما کم کم اکی شد

خیلی سخت فکر کردن بهش ِزارم میده

خیلی خیلی بد گذشت افسردگی بعد زایمان گرفتم و هیچکس درکم نمیکرد هی همه میوومدن دیدنم بچه هزار مشکل داشت شیر نمیخورد و........

بچم اروم بود ولی داشتم افسردگی میگرفتم ک بامحبتای همسرم خوب شدم و البته حالم یروز خیلی بدبود یهو اهنگ رضاصادقی ک میخونه همهچیمون میتونس بدترازاین باشه گوش کردم حالم ب کلی عوض شد😜😍

شیرین بود ولی سخت هم بود چون بچم سینه مو نمیتونست مک بزنه و تا ۴ماهگی کولیک داشت

خداروشکرخوب بودهم دکترم خوب بود هم زایمانم فقط ازخانوادها دوربودیم نگران این بودم که کی بیا پیشم..که ابجی بزرگم اومدتا۱۲روزگی دخترم پیشم مونددیگه کلاتنها بزرگ کردم تاالان توشهرغریب فقط غریبی سخته

سخت بود هم خودم از نظر روحی مشکل دار شدم همش فک میکردم همسرم حالا که دخترمون بدنیا اومد تمام عشق و توجهش اون و من کنار رفتم ولی خداروشکر همسرم خیلی صبور و مهربون و کنارم هست دخترم هم کولیک داره و هم رفلاکس خیلی سخته گریه های شبش شیرنخوردنش و نخوابیدنش اذیت میکنه خیلی بد دارو میخوره و واکسن دوماهگیشم خیلی اذیت شد من هیچوقت فکر نمیکردم دوران بعد زایمان اینطوری باشه و اینکه هم خانواده خودم هم خانواده همسرم کنارمون هستن اینم یادم رفت بگم دخترم زردی هم گرفت و من هنوز تو رژیم غذایی واسه رفلاکس و کولیک هستم

سخت خیلی سخت مشکلات جسمی یه طرف مشکلات روحی یه طرف دیگه.... هوامو داشتن ولی شوهرم از حساسیت من رو بچه کلافه بود و درکم نمیکرد هیچی نمیگفت ولی نگاهای سنگینشو حس میکردم...

خیلی سخت گذشت 3 ماه افسردگی داشتم، بخاطر تنها ایی، حالم بهم میخوره فکرشو میکنم، پسرمم هم کولیک داشت هم رفلاکس

خدا ازشون نگذره 😢

وحشتناک دست تنها تو شهر غریب نگم براتتتتتتت

سخت سخت سخت طاقت فرسا

خیلی دوران سختی رو گذروندم پسرم هم کولیک هم رفلاکس داشت توی سه ماهگی وقتی خواستیم ختنه ش کنیم فهمیدیم که فتق هم داره بچم رو دوبار بردن اتاق عمل یه بار سه ماهه یه بار چهار ماهه.شب روز اصلا خواب نداشت واقعا سخت بود ولی خداروشکر گذشت.عزیز دلم رو گل پسرم رو بادنیا عوض نمیکنم با تمام سختی هاش.معتقدم خداوند بزرگ وقتی به ما لطفش رو ارزانی می‌کنه قدرتش رو هم میده من که از وقتی بچه دار شدم توی لحظه لحظه اش خدای مهربونم رو دیدم❤️🙏🏻

احساس میکنم کلا ادم قوی ای هستم چون اگه از اطرافیانم بپرسید میگن مشکلی نداشتم اما نزدیک بیست روز تمام تنم کهیر وحشتناک زد ، رفتم بیمارستان و دکتر میکفت چون بچه شیر میدی نمیتونیم چیزی تجویز کنیم برات و قرص یا پماد بتامتازونم کلا دوسه ساعت اثر داشت ، بعد خار پاشنه گرفتم ، سینم زخم شد و ..... اما الان همشو فراموش کردم و البته همون موقع هم همش میگفتم پسرم ارزششو داره تحمل کن

چون دنیای ناشناحته ای برام بود سخت گذشت

😑اینجوری ک همه گفتن سخت بود و افتضاح و اینا ادم استرس میگیره
من از الان خودمو دارم اماده میکنم برای شب بیداریا من برای تو دلیه فسقلیم همه کار میکنم بیشتر استرس بیخواب شدن یا کم خوابی همسر رو دارم همسری رو هم درک میکنم ک نباید بی خوابی و کمخوابی داشته باشه بلاخره سر کار میره و نباید خستگی بتنش بمونه
میدونم ک کمک ام میکنه
و اینکه خیلیا گفتن مادرشوهر اذیت میکنه و فلان باید بیخیال بود بلاخره نوه اونا هم هست اگه کمک نباشه خیلی سخته من قراره مامانم ۱۰روز بیاد پیشم بمونه تا کم کم ب شرایط عادت کنم
یسری شرایط دست خودمونه خانوما با صبر و حوصله و البته زمان همه چیز حل شدنی هست😉👌🏻
روزگار همگی خوش🌹🌹

روزای شیرینی بود اما دخترم تا ۶ماهگی خواب استراحت واسم نذاشته بود از بیخوابی شده بودم پوست استخوون 😅😅😅ولی همش گذشت وحالا منتظر دومی هستم تا بیاد خدا کنه اروم باشه این یکی بچم

وااای خیلی سخت بود اول که تنهام تو ی شهر غریب وبخاطر کرونا وقرنطینه کسی نیومد بعدشم مشکلات وآشنا نبودن با بچه وسختیای شب ولی با تمام این مشکلات شیرین ترین روزای زندگیم وقتی که پسرم واسم میخنده وخستگیم درمیره

خیلی سخت بود خیلی زردی که یکماه طول کشید هر روز دکتر دوبار بستری زیر نور اما باز زردی بالا میرفت خیلیییی بد بود😭😭😭

واسه من خیلیییییی سخت بود هم سز بودم هم پسرم که هفت سالش بود عمل شد هم عملش سخت بود وهم نتونستم خودم پیشش باشم همش کارم گریه بود واقعن هروقت یادم میرفته تمام تنم می لرزه اونقدر سخت بود

خيلي سخت بود اصلا بچه داري بلد نبودم افسردگي داشتم

واااای آرزو میکنم دیگه هیچوقت اون دوران بعد زایمانم بر نگرده. و اینکه شوهرم درکم کنه افسردگی گرفتم و حالم بده.

من دوماه مونده بود به زایمانم پهلو درد وحشتناک و نفس تنگی داشتم و تاااازه هنوز کرونا وارد ایران شده بود و به شهرستان ما که لب مرزه نرسیده بود ولی از ترس کرونا نمیرفتم دکتر ،اینقدر نرفتم که حالم روز به روز بدتر و بدتر شد نفسم دیگه بالا نمیومد ۳ روز به عید نوروز مونده بود منو بردن مشهد هم پرستارا حال نفس کشیدن منو دیدن گفتن احتمال داره کرونا باشه گفتم بابا من با این مشکل نزدیک یه ماهه دارم سر میکنم نیستم کرونا خودم مطمئنم که کرونام منفیه.
دیگه بردنم بیمارستان امام رضا که مخصوص کرونایی ها بود و آزمایش گرفتن منفی شد و چون اتاقم خصوصی بود دیگه همونجا نگه داشتنم و خیلی هم خطرناک بود بعد از کلی آزمایش و عکس فهمیدن ریه‌م آب آورده و عفونت کرده و باید بچه به دنیا بیاد دقیق یه ماه از پسرم مونده بود که کامل بشه بازور آمپول زایمان کردم و بچمو گذاشتن توی دستگاه و خودمم که همچنان توی بیمارستان بودم، تا اینکه بعد از دو هفته که از زایمانم گذشت مرخصم کردن و بعد از کلی دکتر رفتن و آزمایش و عکس از ریه فهمیدن سل ریوی دارم و اولی که بچه اونقدر ریز بود و خودمم اینهمه درد داشتم جزء بدترین روزام بود و فراموش نمیکنم.
ولی اینجا من مامانم و آبجی‌هام و همسرم کسایی بودن که پا به پام کمکم میکردن چون قرصای سل که میخوردم عوارضی داشت و نمیتونستم به بچه شیر بدم و اصلا جام نمیتونستم بلند بشم که واسش شیر درست کنم با اینکه بچم ۲/۵وزنش بود بخاطر قرصایی که میخوردم توان اینو نداشتم که بچمو خودم بغل بگیرم. خیلی دردناک بود واقعا. خدا برای کسی نیاره و توصیه‌ی من به شما دوستان عزیز که میخونید این مطلب رو اینه که اصلا در دوران بارداری هیچ درد کوچکی رو از کنارش الکی گذر نکنین چون ممکنه همون درد کوچک تبدیل به فاجعه بشه.

خیییییلی سخت بود نی نی من رو بستری کردن ۱۵روز مجبور بودم ت بیمارستان باشم فرستادن جای دیگه با این حالم بخاطر بچم سفر کردم بالا سری بودم هیچ استراحتی نداشتم عذاب کشیدم🥴

خیلی سخت بود تنهابودم بهم سخت گزشت مخصوصا ماه اول

دوروزاول بخاطراینکه بچه ضعیف بودنمیتونست شیربخوره ناراحت میشدم.بعدش تا40روزگی شبا بدخاب بود اذیت میشدم.بخاطرکروناهم هیچ جشن وشادی نداشتیم.
اما ازاینکه خدابهم یه نعمت بزرگ وقشنگ داده ومنولایق دونسته تا امانتی بهم بسپاره .بچه ای که هرروزقشنگتروشیرین ترمیشه
خیلی عالی بود

سخت مادرم نبود بچم کولیک داشت شیرم کم بود اما با خاطرات شیرین از دختر و همسرم مخصوصا همسرم خیلی بهم رسید هفته ای چند بار بیرونم می‌برد

اسون چون تادوماهگی پیش مامانم بودم

خیلییییییییییییییییییییییییی سختتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

سختیش اونجابود که فامیل از ترس کرونا نمیومدن دیدنت.دلت میخواست همه رو ببینی ولی نمیشد. خیلی جالبه که بچه من هشت ماه داره هنوز خیلی از فامیل ندیدنش

گذشت ،ولی خیلی سخت گذشت.دوس ندارم دیگه تکراربشه

الان بیست و چهار روزه که از زایمان گذشته ، خیلی سخت و طاقت فرساست ، مخصوصا تو این دوران کرونا که همه جا تعطیله واقعا از تو خونه نشستن و بچه داری کردن دارم دق میکنم ، ولی خدا رو شکر میکنم که همسرم خیلی کمک حالمه و درکم میکنه ، و باز هم خدا رو شکر میکنم که خدا یک دختر سالم و دوست داشتنی بهم داده

مگ میشه سخت نباشه همش گریه مامانم میخاستم ک کنارم باشه اما تا ده روز بیشتر پیشم نبود شوهرمم نمیزاشت ک برم خونه بابام شوهرم فک میکرد مامانش و خاهراش میتونن مث مامان خودم باشه اما اینجوری نبود تا یماهگیش سخت بود

خدا روشکر اونروزها گذشت زایمانم خداروشکر خوب بود ولی بعد 1هفته حال بچه ام بدشد خداکنه براهیچکس پیش نیاد 10روز بیمارستان بودیم اصلا از روزهای زایمانم استراحتی نداشتم خداروشکر گذشت پسرم سالم درآغوش دارم

رورای اول افتضاح
ولی از وقتی با دخترم تنها شدم یهو بزرگ شدم انگار

خیلی سخت گذشت چون دوقلو هم بودن شب روز نداشتم حتی بخیه هام عفونت کردن

خیلـــــــی سخت ،شبا بیدار بچم دلدرد ،شوهرم اصلا کمکم نمیده اصلا درکمم نمیکنه تا مینالم میگه میخاستی مادر نشی ،تازه بچم دوماهشه انشالا بچم زود خوب بشه دلدرداش شبا راحت بخابه ،دیگه عمرا بچه بخام

سخت بود خصوصا بعد عمل جراحی سزارین ادم نمیتونه پاشه بشینه دراز بکشه یا سرفه کنه سخت بود ولی خداروشکر گذشت

سخت سخت سخت سختتتتتت اصلا دیگه دثس ندارم اون دوران تکرار بشن پسر من شبانه روز گریه میکرد تا یکسال

مهم ترین چالش من بعد زایمان برگردوندن همسرم به رابطه قبل بارداریم بود یعنی هر کاری کردم تا مثل سابق باشیم چون خیلی دور شده بودیم از هم که خداروشکر موفق شدم 😂😂

نه عزیزم چهار روز قبل از زایمانم یه نفر که مثبت بود اومد خونمون. و گفت که سرماخوردگی دارم. من ماسک زدم ولی دیگه فایده نداشت. 😔🙁

خیلی سخت بود سردرد هاو سرگیجه شدید داشتم ولی تا۱۷روز مامانم پیشم بود خوب بود بعدش دیگه هر شب گوش درد داشت دخترم کولیک داشت رفلاکس داشت که به سختی همرو با دکتر و دارو رفع کردیم خداروشکر شبا تا هشت ماهگی تا۶صبح بیدار و خلاصه هم شیرینی خاصی داشت هم سختیایی که فکرشو هم نمیکردم الانم خدارشکر یه دونه بوسم میکنه کل غما و سختیام یادم میره 😍😍

سخت بادوبچه بدون مادرم هیچکس فقط شوهرم دست کمکمه گاهی وقتا

خیلی سخت از دوران بارداریم تا زمانی که زایمان کردم وبعد گریه های بچه بی خوابی شب تاصبح راه بری دست تنها واقعا سخت بود برام

الان چی شدبچهات چن وقتشونه منم دوقلوم بیچاره شدم

وحــــــــــشتناک 😭😭😭😭

افتضاححححححح

خداروشکر خیلی خوب بود. هم زایمانم. هم بعد زایمانم. شوهرم خیلی بهم انرزی میداد

شیرم کم بود نمیدونستم بچم خیلی اذیت میکرد شیرخشک براش گرفتم بازم فایده نداشت تا دو ماه خیلی اذیتم کرد، خداروشکر الان خیلی خوبه، ولی خودم حس میکنم علایم افسردگی رو دارم چون موقع زایمان خیلی اذیت شدم

خیلی سخت میگذره دائم بغض دارم مخصوصاکه شوهرم یاریم نمیکنه توخونه ست اماکنارم نیست همیشه تواتاقشه وتی وی نگاه میکنه نمیادپیشم هم صحبت نیست باهام

خیلی بد بود چون هیچ کس ونداشتم کنارم باشه همسرم هم سرکار بود شبانه روز بیدار بودم همیشه از بی خوابی سردرد داشتم خداروشکر که گذشت

سخت از طرفی افسردگی از طرفی تنهایی و نداشتن کمک اصلا فکرشو نمیکردم دوران بارداری و زایمان اینجوری باشه اهههه

خیلی سخت میگذره مخصوصا شبا که بیشتر گریه میکنه وبیقراره ازیه طرفم لگن درد دارم وپادرد هنوز 🥺🥺

خیلی خیلی سخت اصلا فکرش نمیکردم

خیلی سخت بود.
هیچی بلد نبودم‌ . همش میترسیدم اتفاقی واسه بچم بیوفته. خیلی اذیت میکرد و گریه. وقتی یادم میاد به اون روزها دلم میلرزه ...

وحشتناک ، چون پسرم مریض بود و ۴۵ روز بستری ....از روز سوم بالاسرش بودم

بدترین دوران عمر بود...تنها دلیلی که به بچه ی دوم فکر نمی کنم همون ۴۰ روزه...از بس که اذیت شدم..

سختی هم داشت شیرینی هم داشت دخترم۳۴هفته بدنیااومد۲۰روزتودستگاه موند منم ازسومین روززایمانم پیش دخترم بودم بابخیه هام که خیلی اذیتم‌میکردن تا۳ماه نه بچم‌ونه خودم شب وروزنداشتیم کولیک بود خداهمیشه سایه مامانمو بالاسرم نگه داره تاسه ماه برا بچم پرستاری کرد شبا اصلانمیخوابید من وشوهرمومامانم وخواهرکوچیکم تا صبح بچه روتابش میدادیم تابخوابه.ولی خداروشکر ازسه ماه به بعد خوب شد

سلام من زایمان طبیعی داشتم هر دوتا دخترام اصلا اذیت نشدم عالی بود حتی بعد این که از بیمارستان مرخص شدم اومدم خونه موهامو اتو میکردم خیلی راحت بود خدارو شکر

خیلی سخت😐هنوزم سخت😑

خیلی خوب و شیرین

سخت بود دوران کرونا و استرس و اوضاع خراب روحی و جسمی ولی هر سختی هم بود وقتی بچمو میدیدم و بغلش میکردم همش فراموش میشد

خیلی خیییییییلی سخت و بسیار متفاوت با چیزی که تصورش رو میکردم... فکر کردن به یه لحظه هاییش هنوزم واسم کابوسه!

خیلی افتضاح وسخت بود شیرنداشتن ومجبوربودم باشیرخودم شیرخشک بدم شیرخودم رانمیگرفت بایدراه میرفتم ومیدادم ازشیرخشک هنوزم که هنوزه بدش میادنمیخوره خونریزی تا۸ ماه بعدازسزارین افسردگی استرس دوبارعمل کردن یکی براقلب یکی دوباره رحم کرونا اتفاقات ابان پارسال انقدربدبوددرحاملگی وبعدازان که دیگه نمیخوام باردارشم ودست اخر امان ازحرف مردم که بدترازهمه

برای من شیرین بود همش حتی دردام و بیخوابیای شبانه که اگه دخترم نمی‌خوابید با شوهرم سه تایی بیدار میموندیم میخندیدیم به اینکه یه فسقلی اینجوری بیدار نگهمون میداره 😁🤩

با دوقلوها خیلی سخته.. کمردرد دل‌درد هم بهش اضافه کنید

همین کهه هیچ کسی نیومد خونمون سخت گذشت اخه تنها بودم به خاطر گرونا

واقعا واقعا سختتتتت ب معنای کلمه و واقعی😐😐😐کاش هرگز یادم نیفته ،اگه یه روز تصمیم بگیرم بچه دار نشم فقط بخاطر اوایل زایمان هست 😪😪😪

واقعا سخت تواوج کرونا تنها،کولیک و رفلاکس خداروشکر که گذشت تحملش خیلی سخت بود بهش که فکرمیکنم دیوونه میشم😩

وحشتناک سخت قیامتو با چشای خودم دیدم به همون خدایی که بهش اعتقاد دارین😔😔😔😔😭😭

یادم نیار اون روزارو

واقعا سخت بود واسم چون تجربه ای نداشتم و فقط ۵ شب اطرافیان و مامانم پیشم بودن بقیشو تنها بودم البته همسرم هم کنارم بود ولی درکل دوتا بی تجربه بودیم.. درد سینه ک زخم شده بود، درد شکمم، درد بخیه هام، افسردگی که تا ۲۰ روز ادامه داشت ی طرف سینه نگرفتن بچمم ی طرف.. واقعا سختم بود ولی الان خداروشکر همه چی خوبه فقط پسرم رفلکس شدید داره

خیلی سخت بودولی خداصبرشودادشکر

خیلی سخت بود به نظر من مخصوصا ۴۰ روز اولش حالت روحیم به هم ریخته بود

شیرین ولی شب بیداری های فرزندم سختش کرد 😄😄😄

بشدت افتضاح...

خیلی سخت خیلی زیاد سخت

سخته ولی به شیرینی بچه دارشدن می ارزه

خداروشکر زایمان خوبی داشتم وبا اینکه سزارین بودم ودرد زیاد سعی کردم زود راه بیفتم ،ولی چون بعد از ۱۲ سال دوباره بچه دار شدم تا دوماه اول خیلی بهم سخت گذشت فقط برای بی خوابی ،شبایی بود که همش باید راه میبردم فسقل رو هفت صبح میخوابید ، وای خداروشکر گذشت

وای خدا ب من رحم کرد چون نمیتونستم طبیعی بیارم . سزارین شدم ولی از دکترم و بیمارستان خیلی راضی بودم خداروشکر پسرم زیاد اذیتم نمیکرد فقط بدیش این بود ک نوار بهداشتی دوماه تمام باهام بود و باید کمک میگرفتم از دیگران برای حموم و همه چی

سخت بود ولی انتظارش رو داشتم....همش تو اون روزا با خودم مگفتم این روزا خاطره میشن ... درد بخیه ها...نداشتن شیر....گریه بچه...نیازمند دیگران بودن....با وجود درد بسیار سعی مکردم سربار کسی نباشم....تنهایی هر روز حموم میرفتم ... بچم بیمارستانی شد تو گرمای تابستون عرق میچکید رو بخیه هام میسوخت بعد من باید میرفتم بیمارستان برا شیر دادن.....اونم از سینه زخم بدون شیر....هر روز که میرفتم مگفتم کی مرخص میشه و حساب مکردم هزینه بیمارستان چقدر میشه اخه خصوصی بود و ما هم به خاطر مشکلی یهو حسابمون خالی شده بود....خانواد شوهرم تا بیست روز نیومدن نوه شون ببینن

خیلی سخت هوا گرم بدنم همش گرم نمیتونستم کولر روشن کنم بخاطرآیلین شب نخوابی سینه هام درد میکرد کلا کلافه بودم

سخته چون بچه همش شیر میخواد خواب ندارم هم میخوابه میرم اشپزی بیدار میشه به هیچکار نمیرسم میخوام بشینم گریه کنم

سختتت روزایه بدیه حس میکنی هیچکس درکت نمیکنه اگ مثه من مامانتم فوت کرده باشه دیگ واقعا سخت میشه

روزای بسیار سختی بود
درد شیردهی .... درد بخیه های باز شده که مجبور بودم مرتب پماد استفاده کنم😫😫😫دوری همسر😔
هرچه بچم آروم و خوب بود .... خودم روح و جسمم داغون
اما مهم اینه که همه ی این روزا با خوب و بدش میگذره
و خدا همه دری رو به روی آدم نمیبنده 😊 درسته من اون روزا نکات مثبت رو نمیدیم اما الآن که فکر میکنم میبینم که خدا خیییلییی هوامو داشته و اطرافیان برام سنگ تموم گذاشتن

خیلیییییی سخت بی خوابی، افسردگی، دست تنها، هنوزم سخت میگذره😣

با جوش خوردن و حرص خوردن شما هم جای من بودید درک می کردید وقتی بعد ۱۱ سال بچه اوردم خانواده شوهر نیاد چکار می کردید من فقط غصه به بچه ام شیر جوش دادم از شون نمی گذرم خدا از نگذره الان خوبیم ول هیچ وقت یادم نمیره

خییییییییییییییییییییییییلی بد بود.انقد که بعدزایمان بدبود وبرام تلخ گذشت خود زایمانم نبود.بخاطر خونواده بی فرهنگ شوهر وخود شوهر.دوورم بودن تازه اعصابمم خوردمیکردن دلخوری وناراحتی همش.دوست ندارم اصلا یادش بیفتم هرچندهنوزم اون دلخوری ها هس.چون مادرشوهرم چشم دیدن خوشی عروسا نداره هرکاری بتونه میکنه که خوشش نباشه.شعور نداشتن زن تازه زایمان کرده رو حالشا درک کنن برعکس من باید اونا رو درک میکردم...😪😪😪😢😢😢😢😢😢😢هیچوقت حلالشون نمیکنم.خداهرجور میدونه جوابشونا بده

واسه من خیلی سخت بود وحشتناک مثل یه کابوس خیلی تنها بودم حتی شوهرمم هیچ کمکی نمیکرد حلالش نمیکنم هیچ وقت

😲😲😲😭😭😭😭😓😓😓😓😓😩😩😩😩😩😩😩😩

من عادت به مامانم کرده بودم. دوس داشتم پیشم باشه. با اینکه کارامو خودم میکردم. ولی همینکه رفت گریه می کردم دالانم هموز بغضم میگیره

خیلی خیلی سخت فک نکنم کسی اینجا مثل من بوده باشه شرایطش که فقط مادرم شب اول بیمارستان موند بعدشم رفت خونه من وشوهرم شب اول تاصبح بیداربودیم نمیدونستیم چیکارکنیم با بچمون بعدشم فقط مادرم تا۳روز روزها اومدپیشم تا اخر باشوهرم دعواش شد ورفت تازه شیرم احتباس کرده بود بچم گشنه مونده بود ۲شب فقط بیمارستان میرفتم شیردوش میذاشتم تا اخرم یک نفر دیگه کمکم کرد شیرم درست شد یعنی هرگز یادم نمیره چ روزهای سختی بود تنهایی همش گریه میکردم با بچم....

من بیشتر بی خوابی ها برام سخته ، همش احساس خستگی دارم واسه همین به هیچ کاری نمیتونم برسم . حتی غذا پختن برام خیلی سخت شده .

زایمان خوبی داشتم، فقط دچار شقاق سینه وحشتناکی شدم

خیلی بد بوددوماه تو بیمارستانا بودم تا بستری رفتم ولی بخاطر بچم بارضایت خودم بستری نشدم بخیه هام عفونت کرده بود

سزارین بودم تا ۳روز اول سختم بود ولی بعدش خوب بود خداروشکر

خیلی بد بود بچم نمیتونست سینمو بخوره خونمون خیلی شلوغ بود مادرو پدرشوهرمم اومده بودن واقعا بد بود همش مجبوربودم بشینم ک بخیه هام واشده بودن اه

وای کامنت هارو که خوندم داغ دلم تازه شد
بیشتر کامنت ها منفی بود یعنی روزهای سختی داشتن بعد زایمان 😔😔😔
منم همینطور روزهای سخت نداشتن شیر. عفونت بخیه ها. نوزاد کولیکی. شب بیداری. مهمون داری. کنارم بودن اما به ظاهر بیشتر کارهارو خودم میکردم. افسردگی و گریه.
هنوزم همون طور سخت میگذره روزها و شبها فقط یه کم کولیک پسرم بهتر شده
امیدوارم زودتر تموم بشه همه انگیزمو برای زندگی از دست دادم 😔😔

حاملگیم فوق العاده سخت بود. زایمانم وحشتناک درد داشت ۷ساعت درد کشیدن .اما بعد از زایمان یک ماه اول خیلی سخت بود درد بخیه ها . اما بعدش که کل دردا خوب شد، به نظرم بهترین روزا رو دارم میگذرونم.

مال من که عالی بود اصلا درد نداشتم بعد عمل دکترم عالی بود کارش

واقعا خیلی سخت گذشت خدا بهم کمک کرد اون روز هارو گذروندم

سخت خیلی سخت مخصوصا که پسرم کنارم نبود یکسره رفت بیمارستان تا چند روز ندیدمش شیربهش ندادم دل تنگش بودم هنوز حسرت اون روزها دارم بماند که چقدر بعد زایمان سز بودم درو کشیدم و عذاب جا عملم باز شد وایییییی خیلی سخت بود

در كل خيلي سخت گذشت ولينكه زردي بحم پايين نميومد و ١٠ روز تو دستگاه بود تا ٥٠ روز زرد بود

زایمانم خوب بود. ولی خیلی تنها هستم...
خسته هم جسمی و هم روحی

خیلی بد یعنی پسرم دورش بگردم اذیت نمی‌کرد اما....

اگر مادرشوهرم و کاراش نبود همه چی عاالی بووود

واااای خدایا مثل یک کابوس بود،تا۳، ۴ماه به معنای واقعی بیچاره شده بودم
ولی الان شکرخدا شرایط بهتر شده🙏

نه بارداری اسونی داشتم نه زایمان ونه بد زایمان سه بار تو بیمارستان خودم وبچم بستری شدیم بشدت بچم اذیت میکرد شبارو نمیخوابید خیلی دوران بدی بود ولی بازم حامله شدم بازم اون روزهای کوفتی رو دوباره تجربه میکنم 😭😭

خیییلی سخخت😑😑
تا یه ماه جای بخیه هام درد داشت بعدشم بی خابیو ...
اما بازم برام عبرت نشده منتظرم یکی دو سال بگذره یه دخملم بیارم😅😅

خیــــــلـــــی سختهــــــ خــــیــــلـــــی

۶ ماه اول سخت

خیییلی خسته بودم.واقعا سخت بود .بنده خدا خواهرم خیلی کمکم کرد. حسرت چند ساعت خواب راحت را داشتم

خیلی سخت بدترین روزای عمرم بودتا 6ماه خواب و خوراک نداشتم 2تا بچه همزمان بزرگ کردن خیلی سخته کسی هم کمکم نبود خیلی بد بود ولی خداروشکر گذشت

بد بد بد بد هرگز نمیخوام تکرار بشه

خیلی افتضاح بود خودم درد داشتم شیر نداشتم دخترمم زردی گرفت بستری شد موندم دو روز بیمارستان دست تنها شوهرم میومد یه ظرف غذا میداد میرفت با خواهر برادرش گردش و سفره خونه حالم از اون روزا بهم میخوره

روزاي اول خيلي سخت و دلگير بود با اينكه مامان عزيزم ٢٠روز همه كارا رو برام كرد ولي من هر روز گريه ميكردم عمل خوبي داشتم فقط از اينكه نوك سينم زخم شده بود خيلي عذاب كشيدم كوليك بچم هم بعد از ٤٠ روز خوب شد ولي هنوز رفلاكس رو داره

تلخ سخت دورازهمه... باوجود کرونا.. همش گریه حس بد...

سخت گذشت نه به خاطر بچم به خاطر اطرافیان 😔بچم قربونش بشم خیلی خوب بود خواب و همه چیزش ،ولی اطرافیان بهم خیلی استرس وارد کردن به خاطر شیرم الانم باوجوداینکه شیرم زیاده بچم عادت کرده به شیرخشک کمکی بااینکه خودم براش کافیه ولی بازهم شکر،با وجود بخیه وزایمان طبیعی یه بچه درشت مجبور به اسباب کشی شدم تواین وضعیت کرونا هنوز بچم یه ماهش نشده بود😔😔گذشت ولی هرچی بود .

خیلی سخت گذشت تا حدود سه ماه صب بیداربودم بابچم واینکه سینمو نمی گرفت واسه شیرخوردن

خیلی سخت گذشت خیلی اذیت شدم اوایل کرونا بود کسی کمکم نبود بی تجربه بود نمیدونستم چیکار کنم خلاصه خداروشکر که گذشت الانم که یاد اون موقع میفتم 😖 دوست ندارم تکرار بشه

خیلی خیلی پر استرس من که فقط گریه میکردم و افسرده بود م اصلا به پسرم شیر ندادم حتی یک روز حوصله کسی نداشتم دست تنها هم بودم وعیچ‌تجربه ای نداشتم دوست ندارم تکرار بشه روزای سختم دوست ندارم یادش کنم حتی کل لباس نوزادی پسرم ولباسایی که خودم می‌پوشیم بخشیدم چون ازشون خاطره خوب نداشتم

سخت بود استرس زردی بیحالی خودم 😭 در کل دوران سختی بوود

خیلی بد ک حاضر نیستم تکرار بشه.زایمان و دردا بعدش تحمل کردم
اما اخلاق حساس شوهرم و بحثش باخانوادم خیلی داغونم کرد
هرگز حاضر ب تکرار نیستم
هر زنی بعد زایمانش نیاز ب آرامش و روی خوش شوهر داره اما من روز سوم بچه م زردی داشت بیمارستان بستری شد و منم بالاسرش.تا روز ده همش بد اخلاقی اقا چرا مامانت اینو گف چرا اونو گف....روز ده هم بحث کرد و رف شهر خودمون.منم پیش خانوادم...
هیجا این حرفا رو نگفتم جز اینجا بلکه سبک شم.الان پیش همیم تو خونه خودمون و همه چی خوبه.اما تو دل آدم میمونه....حتی ی دست گل واست نگیره

هم سخت بود هم خاطره انگیز.ولی خیلیهارو اعصاب بودن...واصلا ملاحظه حالمو نمیکردن.. وای بران خیلی چیزا تجربه شد.انشاله دومی حسابی جبران میکنم.😂

چندروزاول واقعا طاقت فرسا بود،بچم دلدرد داشت شب و روز گریه میکرد،من چندشبانه روزمداوم بیداربودم ،دیگه گیج گیج بودم،سردردهای شدید و گلاب به روتون بابخیه ی شکم بالا میاوردم ، بی اشتها و زخم سینه ها و... به مرور بهتر شد ،سخت گذشت ولی گذشت ...امیدوارم به بعد بهتر هم بشه

زایمان خیلی سختی داشتم کلی مشکل داشتم تا ده روز از درد مقعد و بخیه و بی خوابی تا بیست روز مسکن مدام مصرف میکردم. تازه که خوب شدم انباشت مسئولیت و کارا.
تازه کم کم دارم میوفتم رو روال. هرچند خواب ندارم این روزا ولی دارم عادت میکنم کم کم.

واس من خیلی سخت گذشت هم زایمان سختی داشتم هم بعدش سخت بود ک بخیه هام اذیت کرد ب طوری ک نمی‌تونستم بشینم از کولیک پسرم ک خیلی اذیت کرد تا الانش خداروشکر گذشت و راه سختی هنوز پیش رومه

بااینکه دخترم خیلی عجله داشت برااومدنش خداروشکرزایمان خوبی بودوبعدشم خیلی خوب دوربرم کلی ادم بودکه کمکم میدادن ودخترم هم اصلااذیتم نکرد..

خداروشکر خوب بود بد نبود بچم شب پامیشد شیر میخورد میخوابید اذیت نمیکرد ولی بخیه هام دیر خوب شد

برای من اگه درد بخیه های زایمان طبیعی رو فاکتور بگیرم ،بیست روز اول میشه گفت خوب بود چون هشت روز اولش مادرشوهرم پیشم بود و کارارو انجام میداد بعدش هم خواهرم اومد پیشم و کنارم بود .
ولی وقتی یهویی تنها شدم خیلی گیج و سردرگم بودم، شده بودم یه مادر بیخواب و کلافه که به هیچ کارش نمیتونست برسه .
مخصوصا شبا خیلی عصبی میشدم و دیگه کسی نمیتونست به من بگه بالای چشمت ابروئه😉
خدارو شکر که اون روزای سخت گذشت و حالا نه تنها به همه کارام میرسم بلکه برای دخترم عروسک نمدی و گل سر هم درست میکنم .

خیلی سخت برا من ک بچه اولمه وحشتناک سخت گذشت من ی ماهه هنوز بخیه هام خوب نشدن و درد دارم یبوست بعد زایمانم هر چی امتحان کردم تاثیری نداشت هنوزم همونجوریم شب بیداریهاا خستگیهاا از یطرف ولی خداروشکر میکنم هزار بار شکر میکنم ک پسرم سالمه خداروشکر میکنم ک خدا بهم ی فرشته کوچلوو داد با وجود پسرم همچی برام شیرینه😍❤❤😍 انشالله خدا نصیب همه بکنه🙏

تنها سختیش درد داشتن پسرم بود و گریه هاش که دلم کباب بود براش و بی‌خوابی هام و لذت بغل کردنو بوسیدن‌ ش هم بود

خیلی خوووووب...هم مامانم پیشم بود هم مادرشوهرم که عممه...فقط کولیک سام هم بچه رو اذیت میکرد هم ماهارو....وگرنه بقیه چیزا خیلی خوب بود...

خیلی راحت، چون ی مامان همیشه همراه داشتم

من که افسردگی گرفته بودم خیلی هم درد داشتم دستشویی نمیتونستم برم خلاصه بدترین روزاری عمرم بود اما تنها شیرینیش فقط پسرم بود وگرنه اصلا بهم خوب نگذشت تا ۱ ماه

خیلی سخت بود با اینکه دوماه خونه مامانم بودم اما خیلی سختم بود پسرم یه طرف گریه میکرد.خودمم سزارین بودم تا ۱۰ روز روی زمین‌نمیتونستم بشینم.شبا نشسته میخوابیدم. پسرمم‌شیرمنو نخورد کلا سخت بود ۱۰‌ روز اول

خب خصوصا سه ماه اول واقعا سخته، تا بچه ازون حالت دربیاد، کولیکش تموم بشه قلقش دستت بیاد و... ولی بهد از ۳ماهگی دیگه آدم کم کم یه نفس راحتی میکشه، ازون ببعد هم سختی خودشو داره، واکسن، دندون درآوردن، راه افتادن و مرتب زمین خوردن و... ولی بنظرم به سختی ۳ماه اول نیست

وحشتنااااااااک افسردگی شدید گرفته بودم هم زایمان خیییییلی بدی داشتم هم بعدش واقعا خیییلی تلخ گذشت مخصوصا اینکه هم مادرم و هم مادرشوهرم اومده بودن پیشم وهمش باهم دعوا میکردن من تو اون روزا دوست داشتم که بمیرم

منم بعد هفده سال نازایی فکرش نمی‌کردم این همه سختی بکشم افسردگی شدید وشیرنداشتن وخونریزی خیلی زیاد تا دوماه عذابم میداد و استرس از کرنا

واای خیلی وحشتناک گذشت شب نخوابی و درد بخیه هام بواسیرم داغونم کرده مادر شوهرمم پیشم بود اما هیچ کس مادر خودم ادم نمیشه ولی افسوس که منم ندارم 😭😭 کلا تا چهار ماهو نیم اذیت بودم چون دوباره رفتم عمل کردم واڗنم گوشت اضافع اورده بود مثل روزای اول زایمانم درد کشیدم

فقط اینکه یه حالت افسرده پیدا کرده بودم وفتی دوروبرم کسی نبود گریه م میگرفت و به مامانم زنگ میزرم هر هر گریه میکردم اونم سریع خودشو میرسوند
نمیدونم چرا اینجوری میشدم احساس میکردم بی کس ترین ادم این دنیام غریبی میکردم

هم روزای سخت داشت هم روزای خوب خداروشکر به سلامت گذشت البته باکمک همسری

خیلی پراسترس

سختی هاش هم به خاطر حرفا و رفتارای اطرافیان بود

تا 15 روز اول رفتم خونه پدرم..خیلی خوب بود.ولی بعدش تا الان خیلی اذیت شدم..چون خودم تنها بودم شوهرم هم اصلا کمکم نمیکرد شبا تا صبح بیدار بودم.خیلی سخته ولی تجربه میشه برا بچه دومی

خیلی سخت بود چون سزارین شده بودم .. ولی مادرم و شوهرمم خیلی خوب پرستاریمو میکردن
و شوهرم خارج از انتظار م بود کمکش. خیلی واسم زحمت کشید

خیلی سخت بود😞هیچوقت یادم نمیره

خیلی سخت بود
علاوه بر عفونت کردن بخیه های داخلی دعوای مادرشوهرم و نشستن با مادرشوهرمم هم تحمل میکردم و الانم تحمل میکنم😥

ب شدت سخت بدون‌کمک شب تا صب با بچه و‌گریه هاش بیدار ،یادآوریشم سخخخخته

میگم با طرح این سوال همه خاطره روزهای سخت یادمون اومد دلم خالی شد گفتم خدا روشکر تموم شد 😳😳😞😞😞

الهی بگردم عزیزم خدا کمکت کنه ایشالا

بدترین دوران زندگیم بعدزایمان بود.به حدی سختی کشیدم که الان دارم راجبش میگم گریم گرفته.وحشتناک بود،😭😭اولاکه دردطبیعی روکامل کشیدم ثانیه آخری سزارین شدم بعدعمل هم سردردوگردن دردشدیدداشتم که نمی‌تونستم بچه روحتی نگاه کنم فقط درازکشیده بودم .خیلی خیلی سخت

شرایط بعد زایمانم خیلی خیلی سخت. بی خوابی باعث شده بود افسرده شم کارم فقط شده بود گریه فکر خیال حتی پشیمون بودم که چرا بچه دار شدم. هیچی نمیخوردم. ناهار شام هیچی درست نمیکردم حتی حموم هفته ای یکبار میرفتم. خلاصه خیلی سخت بود تا دو ماه بعدش کم کم خوب شدم

روی خانواد همسرم اصلا دلم نمیخاد برم بیام

برای من خیلی سخت تر از زایمان اولم وقتی با بچه اومدیم خونه تازه بدبختی م شروع شد پسرم 3 سالش بود میگف مامان بیا بازی منم درد بخیه بچه گریه میکرد مهدیارم ریز 2700 همش میومد رو سرش میگفتم برو کنار روش نیوفتی شبا نمیخوابید مهدیار روزهاهم محمد بیدار بود میگف چرا درد داری بیا بازی واااآاای چ روزایی بود الان کنار اومدیم همه واسمون راحت تره😥😥😥😥😧😧😧

هنوز ک زایمان نکردم ولی شنیدم سخته😕

خدایاشکررررررررررررکه گذشت

خیلی سخت دخترم بستری شد استراحت نداشتم والان داغون داغون

یا خدا اونقدر میگن سخت و وحشتناک من ترسم از زایمان داره دو.برابر میشه

مال منم سخت بود خیلی خیلی ولی خداروشکر بی خوابی نداشتم چون پسرم راحت میخوابید حتی خودم شبا ببدارمیشدم به زور بهش شیر میدادم...
ولی خیلی افسرده شدم و حساس دیگ دوس ندارم زندگی کنم تا شوهرم بهم چیزی میگه ناراحت میشم ومخصوصا رو خودش خیلی حساسم دوس ندارم بره سرکار بخاطر اینکه محیط کارش زن داره خیلی دیوونه کننده است برام همش اعصابم خورده و گریه میکنم...کی مث من شده بعد زایمانش؟؟

خیلی سخت چون دخترم دوازده روز بیمارستان بود بخاطر تب ..منم باید میموندم با بخیه ...وای دلم نمیخواد هیچکس از این روزا داشته باشه ....تنهایی خیلی بده

خیلی سخت اصلا دوس ندارم دیگ تکرار بشه 😔

خیلی خیییلی سخت با این که بقیه کمک میکردن ولی چون جای راحتی نداشتم و تجربه درباره بچه داری نداشتم خیلی بد بود

خیلی سخت بود من از لحاظ روحی اذیت بودم بچه ام آروم بود اطرافیان اذيتم میکردن مخصوصا همسرم

بابا یکم ب ادم روحیه بدین

بچه دومم خوب بود ولی سر بچه اول سخت 😨😨

خیلی سخت و بد گذشت

خیلی بد به حد وحشتناک رسیده بود

خیییییلییییی بد و سخت😥😥😥

سختیش آبسه کردن سینه ها ... درد بخیه ی سزاربن ... دوری از همسر ... اونم پنجاه روز خونه بابام بودم و منم وابسته ی همسرم بودم شدید عذاب کشیدم و همسرم درحد یک ساعت میومد ومیرفت و منم گریه میکردم و تالان بخاطر اون پنجاه روز فشتر عصبی گرفتم و افسردگی شدید

ممنون از همتون ک همراهم بودین

خیلی زیاد بهم سخت گذشت فقط فک میکنم بخاطر کرونا هنوزم ک هنوزه حالم خوب نیس 😭😭

خوب بود بخیه زود جوش خورد یکم بچه داری ضعیف بودم شب نخوابی هم زیاد داشتم.

خیلی بد و سخت خداروشکر گذشت و اصلا دلم نمیخواد یه دوران بعد از زایمان برگردم دیگه سمت بارداری نمیرم که این دوران رو دوباره نچشم.

واقعا تا ٢ هفته خيلي سخت بود،از يه طرف درد شديد جاي بخيه ها،از طرف ديكه بهم خوردن هورمونات،از طرف ديگه نوزادا معمولا زردي دارن و تو نگران زرديشون هستي.
من واقعا مامانم و مادر شوهرم با كرفتن بچم در مواقعي كه ميخواستم استراحت كنم و برام كاراي خونه رو انجام دادن خيلي خيلي كمكم كردن،واقعا ازشون ممنونم

خیلی خیلی خیلی بدد . افسردگی مسیولیت و هرچیز ك دوست نداری هم بهش اضافه كن . هوف

از بیمارستان ک میخوای مرخص شی اونم وقتی تنهایی رفتی ولی داری با ی فرشته ک اصلا تصورشم باور نکردنی بود بر میگردی خیلی خیلی شیرینه و این شیرینی تا ده روز باهام بود چون هم مادرم و هم خواهرم و هم خانواده ی همسرم شب و روز پیشم بود ده روز ک تموم شد دست تنها موندم شبا شوهرم کمک حالم بود روزا کارام میموند گریه میکردم الان دارم میخندم ب خودم😂😂😂خدا ب همه ی خانمایی ک راحت میگیرن میخوابن تا لنگه ظهر از این سختی ها بده و دامنشون سبز بشه البته اونایی ک خیلی بچه دوس دارن🙏🙏

شیرین و خسته کننده

خیلی افتضاح بود از اذیت شدن از بخیه هام تا اذیت های آسمان

مادرشوهر افریتم زهرمار کرد

دخترم خیلی لاغر غذا نمیخوره تا شش ماهگی همش شیر بالا میاورد کلافه ام کرد با غذا نخوردنش

خیلی سخت تا2ماه خواب ب خودم ندیدم😢

زایمان راحتی داشتم ولی بعدش آنزیم کبدم رفت بالا عفونت رفت تو خونم خیلی اذیت شدم

چقدر همه کامنت منفی گذاشتن

خیلی خوب بود. فقط بخیه ها یک کم و یبوست اذیت کرد.

برای من که خیلی سخت بود
چون پسرم بستری بود بیمارستان خیلی بهم بد گذشت دوست ندارم دیگ برام تکرار بشه

خیلی سخت تک وتنها تجربه اول شهرغریب

خیلی خیلی سخته مخصوصا ک بچتم کولیک داشته باشه شب تا صبحم‌ بیدار باشی نداشتن شیر تو روزای اول وای خیلی بده بره برنگرده

من از قبل از زایمان ترس زایمان نداشتم فقط فکر روزای بعد از زایمان بودم. اصلا خوشم نمی یاد زنی که زایمان کردهددور و برش شلوغ باشه خوب خانمه باید استراحت کنه راحت باشه . برا شیر دهی راحت باشه ....و هر طور بود اون چند روز که مامانم پیشم بود و رفت و امد بود رو گذروندم ولی اصلا اون شرایطو دوست نداشتم.‌ من اصلا همراهم نبود روزای بعد زایمان تا سه ماه من از نظر روحیه ای که ضربش روزای اول زایمان خورده بودم چون همسری به جا اینکه فکر من و بچش بوده تا دیر وقت مراسمای محرم بود خوردم. و تا سه ماه کامل افسرده شدید بودم.....خیلی ضربه خورد روحیم تا الان هم . اگه گاهی اوقات حالم گرفته بشه برمیگرده به همون روزا. من تو دوران بارداری تا روزای اخر وافعا ویارای بدی داصتم و اذیت شدم. اونا برام مهم نیست فقط وقتی یادم میاد روزهای بعد از زایمان....دیگه اصلا به ذهنم هم خطور نمی کنه که بچه بیارم...وقتی اصلی ترین رکن زندگیم همسرم اینطوریه تو کارای بچه همین الان هم بهم کمک نمیده اصلا دیگه رغبتی ندارم که دبگه بچه ی بعدی بیارم.

بسیار سخت

خیلی خیلی سخت

خوب بود. الحمد لله.

هزار جور حرفم میزنن بخدا تو کار هیچکس دخالت ندارم هیچی

تجربه نکردم چون به دنیا نیومده

از لحاظه نی نی خیلی خوب بود پسرم اروم بود ولی بخاطر تن وبدن داغون و چاقم خیلی افسرده شدم وهمچنانم غصه میخورم وگرنه تو شیردهی ویا گریه ی بچه مشکل نداشتم فوقش شبا دوساعت گریه میکرد بخاطر دل درد ولی چهلمش که رد شد دیگه مثه ادم بزرگا قشنگ میخابید شبا

خوب بود مامانم 50 روز پیشم بود هوامو داشت. مادرشوهرمم کرونا رو بهونه کرد و در رف😒

بخاطر جاریم و مادر شوهرم بد ترین روزای عمرم بود خدا لعنتشون کنه 😭

خیلی سخت،اونقد اذیت کشیدم که دیگ نه میخام حامله بشم نه میخام بش فک کنم،از من نصیحت قبل از بارداری حتما حتما از حمایت اطرافیان و بزرگتراتون مطمئن بشین بعد اقدام کنید،در صورت بی لیاقتی خواهر برادرا و خونواده ها هیچوقتتتت اینکارو نکنید

دو ماه اول مثل كابوس بود،ولي بعد خوب شد

خیلی سخت بود سینم زخم شده بود نمیتونستم شیر بدم خانواده شووهرمم که از همه بدتر هرروز خونه ما بودن من چون مادر ندارم متاسفانه مادرشوهرم اومد پیشم واقعا سخت بود الان که بهش فکر میکنم باز هم اذیت میشم

خیلی سخته شوهرم اصلا کمک نمیکرد

سخت بود.خانواده همسرم تو همه چی دخالت میکردن حالم گرفته شده بود مادرم از راه دور اومده بود پیشم اینقدر از دست خانواده شوهرم بدبخت حزگرص خورد مریض شد خداییش پسرم اذیت نداشت اما بقیه وگاز لحاظ روحی داغونم کردن ۱۰روز اول.بعد از ۱۰روز کم شدن مهمان ها خلوت شدن خونه کمی اوضاع بهترشد شب تاصب بیدار نوزاد کوچیک خودمم دست تنها...شوهرمم اتاقشوجدا کرده بود اصلا کمک نمیکرد اما من مثل همه ی مادرها با تلاش تحمل سختی ها پسرمو بزرگ کردم تا به دوران ۵..۶ماهگی که کمتربود سختی ها...دیگه خودم با برنامه ریزی به کارام میرسیدم خواب پسرم بیشترشده بود بهتربود هرچی بود شیرین بود وهست

واقعا سخته من که سر بچه اولم تایه ماه مریض بودم هیچ لذتی از بچه دارشدن نبردم 😢

خیلی سخت گذشت اولین بچه بی تجربگی دست تنها بودن. افسردگی بی خوابی های فراوان تا شیش ماه خواب نداشتم تا صب باید راهش میبردیم تا بخوابه

به شدت سخت و ناراحت کننده از یه جهاتی شیرینی هایی هم داشت

افتضاح افتضاح هیچ وقت ازیادم نمیره همیشه تودلم میمونه گوسفتدبابام اورد مادرشوهرم حتی یه تیکه گوشت وجیگرشو بمن نداد برادرشوهرم رفته بود مسافرت نمیومد شوهرم مجبور بود وایسه مغازه پسرم زردی داشت همش غصه میخورد کلن افتضاح بود

سخت و تک و تنها تو شهر غریب باهمسرم با دخترم روزگارمون رو میگذرونیم البته خدا خیلی کمکم کرد وگرنه نمیتونستم

بچه ام اونموقع خيلي آروم بود برخلاف الان
اما امان از سزارين، جوني در بدن نداشتم

با تمام سختی هایی که داره شیرین ترین دورانه و باید شکر گزار باشیم خدا به همه زوج ها قسمت کنه از این وروجک ها

خیییییلی سخت ،اولین تجربه بدون کمک کسی،الان یادش میفتم بخودم افتخار میکنم

وای نه اسمشو میشنوم تب میکنم نه ماه ویار وحشتناک تاحدی که هرهفته سرم تقویتی میزدم تا روی تخت زایمان هم بالا میاوردم فقط خدا صبر بده ب مادری که ویار داره من یکی از دعاهام وقتی پسرم روی تخت زایشگاه دنیا اومد این بود که انشالله هیچ مادری ویار نداشته باشه و ی راه حل اساسی دکترا پیدا کنن براش

وااای خیلی سخت بود 😥😥دو،سه ماه اول خیلی بد بود..گذشت ولی خیلی سخت گذشت😔یادآوریش همیشه باعث گریه میشه.

خیلی سخت،بیشتراز تصورم

وااااااااااااای خیلی سخت....بیمارستان بستری شدم وااااااااااااای خدایا دیگه اون روزا تکرارنشه😭😭😭😭

خیلی دوران سختی بود دوست ندارم به زودی دیگه تجربش کنم

خیلی خیلی سخت

برای من خیلی سخت گذشت با وجود اینکه مادر و خواهرم خیلی کمکم کردن ولی روزهای سختی رو تجربه کردم و اصلا دوست ندارم دوباره تجربه کنم 😓

من زایمان زود رس داشتم وبعد از زایمان ۲۱ روز بچم تو بیمارستان بستری بود از استراحت و کاچی خبری نبود کلش تو استرس بودم بچه ام هم زردی داشت هم عفونت گرفته بود سر هر بار آزمایش گرفتن نصف عمر میشدم اما خدا کمکم کرد طاقت آوردم با دلداری همسرم و خانواده ام تحمل کردم بعدشم که خداروشکر همه چی خوب شد

زایمانم خوب بود فقط بعدش سرماخوردم و سرفه های زیادی بااون وضع بخیه🙄⁦☹️⁩خیلی دردناک بود....بعدشم کولیک دخترم😐😑شوهرمم محل کارش دوربود ازما من خودم احساس افسردگی میکردم🤧

سخت سخت و سخت.. از نظر کارام مشکلی ندارم کمکی دارم ولی دردای سزارین و مراقبت از بخیه و شیر کم که بچه رو سیر نمیکنه بهم ریختن هورمونا و...خلاصه تو همین چند روز وحشتناک افسردگی گرفتم

خیلی خیلی سخت به خصوص ۴ ماهه اول شب و روز خواب نداشتم دخترم رفلاکس داشت افسرده شده بودم .دوست ندارم اصلا به اون دوران برگردم.الان خیلی بهتر شده و اذیتش کمتر

خیلی خیلییی سختتتت بدون هیچ کمکی تو شرایط کرونا با اینکه سزارین بودم و نیاز به استراحت بعد عمل داشتم ولی چون کمک نداشتم باید همه کارهای بچه و خونه رو خودم انجام میدادم ولی توکل به خدا باید کردهمیشه و ادامه داد

خیلی سخت و بد بود تا چهل روز اول که بیشتر مامانا تو خونه خودشونو کنار بچشون بودن من و بچم بیمارستان بودیم خداجونم همه بچه ها سالم باشن و حفظشون کن خداروشکر تموم شد و رفت

وحشتناکککککککک...هیچوقت فکرشو هم نمیکردم ک ایقد سخت بگذره

دوران بارداری و زایمان خوبی داشتم دوران بعد زایمانمم خوبه فقط بدیش این بود ک رعایت نکردم زیادی نشستم بخیه ام پاره شد ولی درکل خیلی خوبه

خیلی بد بود افسرگی گرفته بودم ولی خداروشکر زیاد طول نکشید

به سختی ۲۰ روز بعدش حسابی شوهرم کتکم زد سر جاری بیشعورم
ن خورد و خوراک داشتم ن استراحت
خدا نبخششون😔

خیلی سخت کرونا هیچ کس نمیرفت بیاد تنها شیر نداشتم گریه دخترم .

خيلى سخت بود
درد از ى طرف بيخوابى شديد همراه با مسكنايى كه استفاده ميكردمو لمس ميكرد
واقعا ادم خستس انگار كوه جابجا كرده باشه

برامن سختی نداشت فقط اینکه دخترم زردی دلشت مجبورم بودم تودستگاه خونه بذارم اونم توذستگاه اصلا نمیخوابید بدنش داغ میشد توبغلم میخوابید من تادخترم ۱ماهه شدخونه مامانم بودم راحت دست کمک دلشتم وبرام سخت نگذشت ولی ازالان استزس دومی دارم که چجوری مامانم بیاد اگه این کرونالعنتی باشه منم نمیتونم برم خونه مامانم چون رفت امد زیاده ازخاطرکرونا

بعدزایمان خیلی برام خوب بود میتونم بگم پاقدم دخترم بود هنوزم بعد هفت ماه خیلی عالیم ولی سختی داشت . میتونم بگم ارزش نه ماه سختی داشت خداروشکر

هم سخت هم شیرین🙂
بیشتر سختیش تا۴۰روزبود.
خداروشکر همسرم و مادرمو مادرشوهرم خیلی کمکم کردن.

من پسرم زردی داشت خیلی طول کشید همش غصه خوردم از اون ور قلبش هم حفره داشت نگران بودم بعدشم پسر شوهرم فوری بعد زایمان اومد خونمون با اون وضع باید از اونم پذیرایی میکردم انقدر حرصم داد افسردگی گرفتم شیرم داشت خشک میشد

بی خوابی بی خوابی بی خوابی بی خوابی

آره درک میکنم
چون برای من زیاد انجام دادن
افسردگی گرفتم 😭😭😭😭

خییلی سخت بود

خیلی خیلی سخت

خیلی خوب بود بخیه هام خیلی اذیتم کرد ولی بقیش خوب بود تا یه ماه دست به هیچ کار نزدم تا ده روز خونه خودم بودم مامانم بیست و چهار ساعت پیش بود بیست روزم خونه مامانم

مثل یه کابوس بود.هنوزم بهش فکر میکنم پشتم تیر میکشه.امیدوارم هیچ وقت تکرار نشه

خیلی بد من آخرای بارداریم بود و داداشم هر روز میگفت پس کی زایمان میکنی من عروسی بگیرم داشتن تدارک میدیدن منم کلی استرس میگرفتم از این ور ترس از زایمان از اون ور 41هفته بودم بستریم نمیکردن از اون ور خونه مامانم بودم هر کی میرفت واسه خودش خرید ومن نمی تونستم برم بالاخره با کلی درد زایمان کردم و از درد بخیه هام هر روز گریه میکردم اینا هم درحال خرید بودن بگم پنج روز سینه نگرفت خیلی بد بود نمیخوام تکرار بشه

مم خیلی زایمان راحتی داشتم ۱۰دقیقه تو اناق عمل بودم واقعا عالی بود راحت گذشت خداروشکر دخترمم یکم تا۴۰روز اذیت شد بعدش خوب شد

سخت و بی کس ارزو موند دلم یکی بچمو واسم نگه داره یه خورده بخوابم

خیلی سخت

خیلی سخت گذشت اماخداراشکرکه دخترم سالمه سختی هاش گذشت

با اینکه مامانم نزدیکم بود تا پنج ماهگی خیلی سخت بود کولیک داشت یه سره گریه میکرد ولی خب گذشت البته الان هم سخت هست

خداروشکر من زایمان خوبی داشتم جاریم ماماست خودش زایمانمو انجام داد بعدشم دخترم شبا خوب میخوابید تا40روزم مامانم پیشم بود خیلی خوب بود

دوران بعداز زایمان مشخصکه استراحت ادم کم میشه ولی درکناراون شیرینیهای خودشم داره لحظه که بغلت شیر میدی چشماشو بسته صدای شیرخوردنشو میشنویی این لحطه روحاضر نیسم باهچی عوض کنم 😍😍😍😊😊😊😊

خیلی خیلی سخت خداروشکر که گذشت

به سختی تا ۶ماه منزل مادرم بود فقط گریه میکردم....خدارو شکر با کمک همسرم خوب شد افسردگیم

بازم دلم میخواد بگم که چقدر سخت بودددددددد خیلی سخت بود خیلیییییییی عصرا گریه میکردم.میگفتم خدایا فقط عصر نشه...یاداوریش واقعا اذیت کنندس برام.ولی خداروشکر بچم سالمه

خیلی خیلی سخت و بد بود اما خداروشکر که مامانم پیشم بود و اون روزا گذشت . اما نمیدونم چرا الان دارم دوباره به بچه ی بعدی فک می کنم😉

من تجربه اولم خیلی سخت بود چند شب.شب بیداری چون سر سینه های خیلی کوچیک بودن دخترم نمیتونست سینمو بمکه.گشنش بود گریه میکرد خودمم همراهش گریه میکردم😅مامانم وابجیامم پیشم بودن ولی بازم خیلی سختم بود سنمم کم بود ۱۹سالم بود.ولی تجربه دومم بااینکه کاملا تنهابودم خوب بود دخترم ارومه شیرم هم خیلی زیاده.خداروشکر

سخت دست تنها خدا نیاره دیگه

برای منم خیلی سخت بود. بدترین روزهای زندگیم بود. همسر حیلی خوبی دارم ولی عزیزای دیگم اصلا درکم نمیکردن و وقتی خیلی لازمشون داشتم یه جورایی تنها بودم...

افتضاح از دخالت مادرشوهر و بقیه،بچه ایی که شیرمو نمیخورد و از گشنگی و ضعیف شدن زیاد پوست شکمش چروک شده بوذ و زردی داشت و زیر دستگاه و میگفتن فقط باید شیر خودتو بخوره و ....

خیلیییی سخت..زایمان طبیعی داشتم و بخیه خورده بودم نمیتونستم بشینم همش خوابیده بودم ..بچمم نمیخوابید

سخت بود درد بخیہ دل درد ویسرے مشکلات ناشے از زایمان طبیعے گاھے گریمو درمیاوردپسرم شیرمو نمیگرفت بخورہ خیلے روحیم بد شدہ بود صبر کردم کہ بعد ۲۰روز خداروشکرگرفت در کل خیلے سختہ بدن ازم ضعیف مےشہ دیگہ اون بدن سابق نمےشہ بے خوابے خلاصہ سختہ😥

سخت و سخت و سخت تا چهل روز که بچه ام شب و روز گریه میکرد الانم رفلاکس داره همش بیقراره و بیخواب منم با یه بچه دیگه دست تنها 😞😞😞

سلام
برای زایمان اولم خیلی سخت گذشت افسردگی شدید گرفتم
اما برای زایمان دومم عااااالی گذشت

سخت بودمخصوصااونجاش که کمکی نداشتم ودیانازردی گرفتازهمه بدتردوتابچه یه ۴ساله چیه تازه به دنیا اومده داشتم دست تنهاسختم بود😟😟😟😟😟

خیلی بد بود

فاجعه من نفسام رفت دوباره برمگردودندن

فاجعه بود. حال روحی خراب، بیخوابی، بدتر از همه این بود که هیچ کاری نمیتونستم‌ انجام بدم. هنوزم به هیچ‌کارم‌ نمیتونم برسم حتما یکی باید باشه پیشم. روزای خوبی که با شوهرم داشتم احساس میکنم تموم شده و دیگه تکرار نمیشه.
همه اطرافیانم میگن درست میشه ولی من همش فکر میکنم همیشه همینه.

خیلی سخت گذشت 😞هم سز شده بودم وهم تنها وبیکس بودم 😔 فقط خدا جونم بود که مواظب همه چی بود 😊 خدایا هزار بار شکرت که بهم بهترین نعمت دنیارو دادی🤲

اگربخیه هاوچندروزاول ک دردداشتن روفاکتوربگیرم خوبه خداروشکربیخوابی داره اماشیرین ترین روزای زندگیم هستن مادرم خودش بچه کوچیک داشتن نتونست بیادمادرشوهرمم اومدپیشم خواست بمونه یه ماه گفتم ن نمیخادخودم کراموانجام میدم دوهفته موندک نذاشتم دست ب سیاه سفیدبزنه خودم ازسه روزی سرپاشدم کاراموانجام دادم خداروشکر

به بدترین شکل ممکن گذشت

سخت بود چون دست تنها بودم همش ۱۰روز مادرم پیشم بود شوهرمم ک کمک نمیکرد☹️☹️☹️☹️😢😢😢

خوب بود فقط مشکل کم شیریو داشتم مخصوصا ۲۰ روز اول که مامان پیشم بود عالی بود

خیلی خیلی بد گذشت و همچنان هم داره بعد میگذره بدترین روزای عمرم از لحاظ روحی خیلی بهم ریختم حوصله زندگی رو ندارم دیگه 😞

افتضاح😭😭😭😭😭😭
شیر نداشتم،کولیک مهرداد،تیکه فامیل شوهر،افسردگی،دوری از خونه مامانم و کلی چیز دیگه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

خیلی سخت بود چون کسی رو نداشتم تا یه مدت فقط گریه میکردم داشتم افسردگی میگرفتم ولی الان خدا رو شکر میکنم همه چی خوبه

سخخخخخختتتتتتتتتت....خیلی هم سختتتتتتتت😭ولی الان که فکر میکنم میبینم شیرینیایی هم که داشته کم نبوده ولی سختیش پررنگ تر بوده❤️خداروشکر که گذشت و دگ قصد ندارم تکرارش کنم

خیلی بد با افسردگی زیاد که هنوز هم خوب نشده

خیای بد خانواده شوهرم روستایی هستن ریختن روسرم و‌منو اوضاع من و درک نمیکردن و استرس زا بودن خدا لعنتشون کنه و نصیب دخترشون کنه انشالله

خیلی سخت
....

سخت خیلی تلخ شوهرم خیلی بهم غصه داد الان همش معذرت خواهی میکنه ولی حلال نمیکنم کسایی رو که اذیتم کردن شد یه عقده بزرگ

تا اخرین لحظه تو اشپز خونه مشغول کار زندگی بودم اصلا کسی متوجه نمیشد باردارم تو ماه های اخر انتظارش هم شیرینه وقتی سونوگرافی میری بچه رو چک میکنن صدای قلب سالم بودنشو میشنوی بیشتر دلت تنگ میشه که ب دنیا بیاد..خداروشکر ب دنیا هم اومده بچم ارومه خدارو هزار مرتبه شکر

سخت ولی شیرین ☹☹

روزای بارداریم بهترین روزای زندگیم بود گرچه یکم سخت اما خیلی حس خوبی داشتم بعد زایمان ک شرایط روحی ک هنوزم بهتر نشدم نسبت ب همه چی حساس شدم

سخت کلی مهمون میومد منم ک حالم خوب نبود شبا دخترم نمیراشت بخوابیم صبا مهمونا روانی شده بود تا بعد ده روز رفتم خونه مامانم ب آسایش رسیدم

مریض شدم 🤢🤢🤢خیلی بد بود

ب شدت سخت بود

خیلی خیلی سخت

خیلی خیلی سخت

خیلی سخت و خسته کننده تازه آرامش ازم سلب شده بود بی خوابی و تلمبار شدن کارها روی هم از همه مهم تر کولیک داشتن بچم خیلی داغون شدم تا گذشت تقریبا تا ۳ ماهگی بچم بد گذشت

خیلیییییییییی سخت.خداروشکر که گذشت.

از الان مطمعنم برای منم سخته
چون مادرم نمیتونه بیاد پیشم،منم نمیتونم برم
مادرشوهرم میخاد بیاد و تصور کاراش منو بهم میریزه
بچه منم نوه اول پسری هست و از الان چرت و پرت گفتناشون رو شروع کردن
دعام کنید توروخدا

بد بد بد

سخت بود چون مامانم نبود یک سال خورده ای خیلی اذیت شدم شوهرمم کمک نکرددخترمم خیلی انرژیش زیاد بود

زایمان خوبی داشتم تا ۱۰ روز اول هم خوب بود مامانم که رفت دیگه هیچ کس و نداشتم کمکم کنه افسردگی گرفتم دخترم کولیک داشت همش گریه میکرد تا ۵ ماهگی خیلی سخت گذشت اما بعدش همه چی اسون شد برام عادت کردم
ارزو میکنم دیگه اون روزا برنگرده

واقعا سخت بود افسردگی بعد زایمان ، درد بخیه ، کهیر ، دوری همسر، بیخوابی شدید ، درد شیردهی و عفونت...

همسرم و مامانم خیلی کمکم بودن.شبا همسرم خیلی کمکم میکرد و اکثرا بچم بغل اون میخوابید

سخت بود

خیلی خیلی سخت ودردداشتم ..میگفتم کی فقد روز بگذرراحت شم 😜😜

اصلا سخت نبود فقط یکم جای بخیه ها اذیتم میکرد که اونم بعد افتادن خوب شدم و درکل با کمک همسرم و خانوادم دوره ی سختی نداشتم خداروشکر

خوب بود خداروشکر.اما چالشایی ک داشتم اول شستنش بود و پوشک عوض کردنش.هی فقط پاکش میکردم.اما بالاخره یادگرفتم.دوم حموم بردنش.ک اول 5ماهگی یاد گرفتم😀بقیه ش انجام کارای خونه...رابطه م باهمسرم...خودم...اما با گذشت زمان همش حل شد.خداروشکر بچم کولیک نداشت و هیچوقتتتتت گریه خیلی شدید و بی پایان نداشت.فقط شبا تا صب بیدار بود و نگا میکرد😬بنظر من فقط گذشت زمان حلش میکنه.باید صبر کرد

بسیار سخت و طاقت فرسا خخخ

خیلی سخت

یعنی افتضاحترین روزای تمام زندگی بود ، زایمان طبیعی و بخیه هایی که جاییه که نمیتونی راحت بهش دسترسی داشته باشی و یه بچه که از ته دلش جیغ میکشه و.....
خدارو شکر که گذشت و خدا رو بیشتر شکر که دیگه قصد بچه دار شدن ندارم

شرایط روحیم خیلی داقون شد

حال روحیم مخصوصا تا ده روز اول خوب نبود غروب که میشد یهو گریم میگرفت اما بعد ۴۰ روز همه چی خوب شد

خیلی خوب بود چون بچم آروم بود ،مادر شوهرمم همش پیشم بود و هوامو داشت💐

سخت سخت سخت سخت ......

سخت.... با اینکه تجربه دوبچه دیگه داشتم

زایمان دوم من با مثبت شدن تست کرونام شروع شد😔

تا چهل روز اول سخت گذشت،،،کم کم با گذشت زمان خوب پیش رفت،دخترم از شش ماهگی بلکه کمتر همه چیزش تنظیم شد،خواب و،خوراکش،شکر خدا ن کولیک داشت ن رفلاکس،،،

سخت،،،در قرنطینه کرونا بودم بدون هیچ مهمان و شادی... تنها و سکوت که باعث شده بود حسابی خلق و خوی غمگینی داشته باشم...چقدر تدارک دیده بود برای مهمانی زایمان😞

اوووف حالا تجربه نکردم ولی خیلی دلم،میخواد زود برسه اون روز چون حاملگیم واقعا سخت خسته کنندس و پر از استرس😫

خداروشکر من زایمان خیلی خوبی داشتم و همینطور دوران بعدش فقط کولیک دخترم واقعا اذیتم کرد

خییییلی سخت بودخییییلی افسردگی گرفتم فقط گریه میکردم دخترم نمیخابید چون شیرم کم بود گشنه بودهمش خلاصه که خیلی بدبود

سخت بود بخاطریکه نیازمند دیگران بودم زیاد که کارهامو انجام بدن بلندم کنن ولی خداروشکر گذشت

خیلی سخته

شیرینی هم زیاد داشت....
حالا اولین کامنتا حالتونو ید نکنه عزیزان

خیلی خوب بود😂😂فقط اونجاش بد بود شیرنداشتم و به زور میخواستم شیر خودم بهش بدم بقیش خوب بود چون کمکی زیادداشتم.

خیلی سخت بود ۳ماه شب وروزنمیتونستم بخوابم بچه هاخیلی اذیت میکردن اصلانمیخوابیدن منم تنهابودم بادوتابچه وحشتناک بود😱😱😱

آاااه به شدت سخت....
خدا رو هزار بار شکر می کنم که گذشت....
هیچ وقت دوست ندارم تکرار بشن

خیلی سخت...

سوال های مرتبط

آواتار مامان آروین و آرین مامان آروین و آرین آروین و آرین ۶ سالگی
من که زایمان زود رس داشتم ولی همونم خیلی وحشتناک ب ... ادامه پاسخ
گهواره گهواره ۵ سالگی
هر مرحله ی جدیدی در رشد کودک چالش‌های مخصوص به خودش رو داره و شنیدن تجارب دیگران در مورد این چالش‌ها می‌تونه بهمون کمک کنه تا بهتر باهاشون کنار بیایم. یکی از چالش های بزرگ مامان ها در مورد از پوشک گرفتن بچه‌ها و آموزش آداب توالت رفتن به اون‌هاست. تو بحث امروز می خوایم شما از چالش هایی که در این فرایند باهاش مواجه بودین برامون بگین.

اگر شما جزو اون دسته از مامانایی هستین که تجربه موفقی در این مورد دارین، ممنون می‌شیم که تجربه‌تون رو با جزئیات در قالب داستانی روان و کامل اینجا بنویسین وبه این سوالا جواب بدین:
🔹 از چه سنی اقدام به از پوشک گرفتن فرزندتون کردین؟
🔹چه علائم و نشانه‌هایی شما رو به این سمت هدایت کرد که الان زمان مناسبی برای شروع این کاره؟
🔹چه چالش‌ها و دردسرهایی داشتین؟
🔹 همکاری فرزندتون با شما چقدر بود؟

🔹آیا از قبل در این مورد مطالعه کرده بودین یا از فرد با تجربه‌ای کمک گرفته بودین؟

اگر تو اینستاگرام اکانت دارین، اسم صفحه‌تون (ID) رو هم برامون بنویسین.
آواتار مامان محمد جواد مامان محمد جواد محمد جواد ۷ سالگی
سلام من از پوشک گرفتم جیش رو میگه ولی پی پی رو نه ... ادامه پاسخ
آواتار مامان نسیم مامان نسیم نسیم ۴ سالگی
بادمجون نخور بچت سیاه میشه فلفل نخور بچت عصبی میشه ... ادامه پاسخ