چون چرک خشک کن خورده بودم شیرم خشک شده بود مردم و زنده شدم با کلی بخیه وایییی
سخخخخخخخخت
بهترین روز زندگیم بود
نسبتا خوب بود واروم بعدا زاریش شروع شد
خیلی سخت گذشت شب تا صبح گریه کرد 😣
خیلی خیلی سخت بودواسم نمیدونم انگار افسرده شده بودم خیلی گریه میکردم.هنش میگفتم نمیتونم ازپسش بربیام.مامانم پیشم بود.ولی همش به اون روزی فکرمیکردم اگه مامانم بره من چه حوری نگهش دارم همین خیلی اذیتم میکرد.تجربه ی خوبی بود.ازاینکه تاحالا بچه کوچیک توخونوادم نداشتیم ندیدم واسم خیلی سخت بود.
خیلی عالی شوهرم مینشست بغلم فقط باهام شیطونی میکرد
خیلی خوب بود ، من که خسته بودم خوابیدم ولی مامانم (فداش بشم) تا ۳ روز نتونست بخوابه . چون شبها هم بچم نمیخوابید.
مادر شوهرم هم که نگو فقط میگفت نوه منه ، یه کوچولو هم کمک نکرد
غیر قابل توصیف می خاصی داشتم خیلی خوب گذشت مادرم و مادر شورم خیلی کمکم کردن خیلی خوب بود
خوب بود ولی مادرم خیلی زحمت کشید ..
تاصب نگران بودم چراهمش میخابهو شیر نمیخوره
بچه رو شوت کردم بقل باباش گرفتم خوابیدم
خیلی حس زیبایی بود نمیتونستم بخوابم واینم بگم موقع شیردادنش زلزله اومد و شد یک خاطره برام
بچه ام تایه هفته بیمارستان بود بعدش اومدیم خونه مثل فرشته هاخوابید
داشتم نگاش میکردم باورنمیکردم این موجودکوچولوبچه من باشه
خیلی خوب بود خوابیدیم ولی حالا اذیت میکنه
من و دخترم تا صبح تخت خوابیدیم😍😂
تاصبح بیدار وترس ازینکه شیر برمیگردونه خفه نشه خدای نکرده 😑
خیلی خوشحال بودم ولی استرس داشتم که کی بزرگ میشه
معمولی
عشق بود وبس
اصلا حس خوب نبود شوهر من بهم گفت چرا بچه آوردیم ای کاش نبود جدا میشدیم از هم الانم خونه مامانشم نمیزاره برم خونه خودم
والله منم دوتادخترام بااینکه سزارینی هم بودم بدنگذشت اهاتایادم نرفته سردختردومیم زردیش زیادطول کشیدهمش بیمارستان بودبابخیه هام خداکنه گل پسرم مامانشودرک کنه اینجوری اذیت نشم چونکه واقعاسخت بودسرزایمان دومم
بیداربودم بالاسرش ولی خواهرم خیلی کمکم کرد خداخیرش بده
بچه م آروم بود مث فرشته ها خوابید
واییی عجب سوالی انگار دنیا بهم دادن بااون همه دردی ک داشتم
عالی بود خیلی خوب بود البته مامانموشوهرم انقدخسته شدن غش کرده بودن هرچی صداشون میکردم فقط صدای خورخورمی اومد🤣🤣🤣🤣
تا صب نشستم .همش گریه کرد😕😕😕😕
دخترم اروم بود و این کمی نگرانم کرده بود و به زور برا شبر خوردن بیدارش میکردیم.
میگفتن اثر داروهای بی هوشی هست.
اما خودم که سزارين شده بودم و مشکل یبوست داشتم و درد و دخترم سینه ام رو نگرفت.
یه حس عجیب، زیبا همراه با نگرانی ❤️
یه وجب بچه 3نفر و بیدار نگه داشته بود 😂😂😂
هیچی خوابوندم تا صب یادم رفت شیر بدم گریه هم نکرد🤣🤣🤣
پسرم اولین روز نیومد خونه ۱هفته تو بیمارستان بستری بود اون ۱هفته خیلی بد گذاشت برام
من خیلی اذیت شدم بدنم درد داشت ولی خالم بودش هواشو داشت شیر خشک میداد بهش
وای خیلی خوب بود بااینکه درد داشتم ولی همش پسرم تو بغلم بود خیلی حس خوبی بود
یه حس خیلی خوبی بود
اول ک درد سزارین تو ۱۸سالگی واقعا غیر قابل تحمل بود ولی هروخ بهش نگا میکردم انگار نه انگار ک درد داشتم از ذوق فکر میکردم خواب میدیدم میگفتم خدا اگ این ی خوابه منو از خواب بیدار نکن میگفته نکنه من بخوابم و بیدار شم ببینم خواب بوده و نیست دیگه انقدر دوسش داشتم همش میترسیدم تا روزی ک زردی گرفت ک من با بخیام منو و پسرمو بستری کردم همراهی هم نمیزاشتن ک بیاد باید خودم همه کارامو میکردم ک انقدر درد میکشیدم و به سختی بلند میشدم ک تا میرفتم پیش بچم از گریه حلاک میشد ک فهمیدم نه واقعا هس😊
بیدار بودم و تا صبح باهاش حرف میزدم اونم قشنگ گوش میداد
🍭❤️
الهیی امین
تاصبح بیداربودم😁 یا ازچهلع که دراومد بهترشد حالا دخملم چهارماهشه قشنگ میزاره بخوابم استراحت کنم 😍
خیلی بیقرار بودم
چون بعد خیلی وقت
بود بچه کوچیک نداشتیم
تا صب بیدار بودم بالا سر
ایهان
ولی اینکه شوق زوق داشتم خیلی خوب
بود
بیخوابی کشیدم خودمم درد داشتم سخت بود اما حس خیلی خوبی بود برای اولین بار بچهی خودم تو بغلم میگرفتم خودم ترو خشکش میکردم خودم شیرش میدادم سیرش میکردم خودم آرومش میکردم در کل حس مادر شدن دوس داشتنیست
من ب قدری حالم بد بود ک چیزی نمیفهمیدم ولی عاشقانه کنارش خوابیدم
وقتی به دنیاش اوردم ازم جداش کردن خودم سه روز بیمارستان بستری شدم بچم هشت روز بستری شد،هشت روز ازش دور بودم وقتی تنها برگشتم خونه کارم شده بود گریه جای خالیش خیلی بد احساس میشد وقتی بعد هشت روز مرخص شد و آوردیم خونه خیلی خوشحال بودم از خوشحالی رو زمین بند نبودم با اینکه سر کولیک و رفلاکس اصلا نمیخوابید ولی خوبیش این بود که عزیز دلم کنارم بود
خیلی حس خوبی داشتم تا خود صبح بااینکه ساکت بود ولی من بیدار بودمو نگاش میکردم 😍
عالی بود اومدنش اما بعد دوساعت من،سردرد شروع شد و گند زده شد ب حسم تا پنج روز
خیلی خوب بود همون شب اول رفتیم خونه مامانم ، ولی عمم برای مراقبت و نگهداری از بچه اومد کمکم همون شب اول با وجود اینکه خیلی درد داشتم ولی تا بچه بیدار میشد بغلش میکردن که من شیر بدم و منم بدون یک ذره و غر زدن روی بخیه هام که درد داشتم دخترمو میزاشتم و شیر میدادم که عمم واقعا حیرت زده شده بود از رفتارم و از همون شب اسم من رو گذاشتن مادر نمونه ، چون تمام دخترای فامیل واسه شیر دهی خودشون اذیت نکرده بودن و بچشون رو زود شیر خشکی کرده بودن 😁
تا اخر شب بیدار بودیم 😅
خیلی خوب بود در حین حال که شب پر استرس بود
خواهرم کمکی م بود ولی تا صبح خوابید 🤓 منم با بچه تا صبح بیدار و گریه و زاری و وحشت تنهایی بزرگ کردن بچه. واقعا هیچ سررشته ای نداشتم توی بچه داری 😀 ولی گذشت الان دو سالشه و راضیم
از بس گریه کرد شوهرم فرار کردرفت مغازه خوابید🥴
منکه شب اولم دادمش به مامانم رفتم خوابیدم😂
بدترین شب بود😒
هنوزکوچولوم ندیدم بی صبرانه منتظرشممم😍😍😍
دختر من ماه بود شب تا صبح راحت خوابید خیلی روزای خوبب بود اثلا سختی یادم نیست
خیلی خیلی خوب بود تا صب باهمسرم بهش نگاه کردیم و ذوق زدیم😍
خیلی خوب بود ،همه اومدن کمک همه پیگیرحال واحوال منو دخترم بودن مراقبم بودن شب خونمون موندن همه چیوواسه منودخترم آماده کرده بودن خالم تا صب پیش منو دخترم خوابید وهروقت بیدارمیشد میدادش من شیرش بدم،چقددلم برااون روزاش تنگ شده جوجه کوچولوم واقعاهدیه خدابود،همه چی اوکی بودفقط دردبخیه هایکم این وسط اذیت میکرد.
بدترین و وحشتناک ترین و سخت ترین شب عمرم بود،😭😭😭😭😭 بدون هیچ کمکی ، پر از درد و فشار و گریه های ناتموم نی نی جانم
اولین شب که اوردیمش خونه خیلی خودم درد داشتم و بی حال بودم اما تونستم حسابی بخوابم چون ۷۲ ساعت بود نخوابیده بودم توی بیمارستان و تمام نگرانیم تنفسش مشکلی نداشته باشه شیر بخوره ضعف نکنه و حسابی نگرانش بودم
پسرم تاصبح بیداربود و گریه میکرد البته شب خوبی بود چون عزیزترینم پیشم بود
همسرمم فقط میگف قربونی ببرم.فقط خوشحال بودیم.خدا اون روزو به همه قسمت کنه همه اونایی ک نابارورن
مادرم و همسرم پیشم بودن...همین که مادرم کنارم حس میکردم دلم قرص میشد
خيلي عالي من كه خواب بودم كلا 😄٤تا نيرو كمكي داشتم خداروشكر
پربود ازحس های خوب😊😊
بعد۳۴روز بستری بودن توnicu روزی که از بیمارستان زنگ زدن وسایلشو بیارید مرخص میشه بهترین روز زندگیم و دست و پام و گم کرده بودم خیلی خوشحال بودم و رو ابرا بودم که بچم خوب شده بود خدایا شکرت
وتی افتضاح بود من گریه میکردم یک قطره هم شیر نداشتم پدرشوهر مادر شوهرمم تا تا ۲ شب نشستن بودن خونه مامانم بلند بلند تعریف میکردن من حالم خراب بود خونریزی شدید نمیتونستم بخوابم از صداشون گریهم گرفته بود ده روز اول فقط اشک ریختم با این ک مامانم نداشت حتی یه بارم مای بیبی ببندم خودش کارا را میکرد اما من چون شی نداشتم افسردگی گرفتم همه کار کردم همه چی خوردم هر چی شنیدم ممکنه شیرو زیاد کنه خوردم اما دریغ از یک قطره الان بعد دو ماه و نیم هروقت شیر خشک براش درست میکنم بغضم میگیره چرا شیرم نیمد
خیلی سخت بود مادرم پیشم بود دخترم فقط گریه میکرد فرداشم بخاطر زردیش یه هفته بیمارستان بود .دوران سختی بود ولی خدا روشکر گذشت
منم بچه اولم بود نه تو دوران حاملگی شوهرم پیشم یود نه وقتی به دنیا اومد برام سخت بود ولی پسرمو خیلی دوست دارم تو دوران بارداری تا چهارماهگی بود بعد زایمانمم تا بیست روز نتونستم بیشتر از سه روز بخوابم خیلی بچم بی قراری میکرد زردی داشت زردیش رو ۱۵بود
الان میگی کاش بیاد وقتی اومد میگی کاش تو شکمم بود
خیلی عالی بود مامانم پیشم بود با خیال راحت خوابیدم
من بعد ۱۲ روز از خونه مامانم امدم خونه خودم خیلی عجله داشتم که زودتر برم خونه خودم ولی شوهرم مخالفت میکرد انگار بهم اعتماد نداشت شب اول خونه مامانم که من تا صبح تخت خوابیدم انقده حالم بدبود شیر نداشتم سینه هام سر نداشت مامانم بهش شیر خشک میداد ولی شب اول که خونه خودم بودم تا صبح تو بغلم خوابونمدش و کلی کیف کردم ولی فرداش مادرشوهرم امد و گند زد به خلوتمون و با دخالت های بیجاش کلی حرص خوردم و اشک ریختم هیچ وقت نمیبخشمش
تنها بودم شوهرم کنارم نبود مادرش بیهوش بود به خاطر کرونا خوش نگذشت بم روز بعد زایمانم مادرشوهرم فوت کرد اصلا احساس خوبی نداشتم تنها بودم خونه مامانم شوهرم نمی اومد
حس خوب و کلی خاطره که لحظه ب لحظه ثبت شد تو خاطراتم😍
عالی خیلی حس خوبی بود.همسرم عاشقانه دور منو دخترمون مثه پروانه میگشت.انشالله این حس زیبا قسمت همه بشه☺😍🥲
من بعد ۶ روز نوزادم رو آوردم خونه... چ روز های وحشتناکی! 😭😭😭
چند بارتا صبح بيدارشدم منتها انقدر دردداشتم نميتونستم راحت شيربدم ولي دركل سخت بود
یه دنیا استرس،اینکه بی تجربم،اینکه درد دارم،کی میتونم رو پام بایستم،اینکه میتونم مادر خوبی باشم؟در حالیکه بشدت کم خوابی داشتم و ....خدا بزرگه...
بیدار بودم با کلی درد چون گریه میکرد نوک سینه هام کوچیک بود نمیتونست بگیره
خیلی حس خوبی بود ولی تا صبح نخوابید خیلی نگرانش بودم یادش بخیر
من چون تنها بودم وهستم خیلی اذیت شدم وچون حال روحی ام خوب نبود روزهای سختی رو گذروندم
خودم که اولش تنهااومدم حونه خیلی سخت بود
دخترمو بعد ۱۷روز اوردم
خیلی شب قشنگی بود استرس داشتم
چون میترسیدم یهو نفسش مشکل پیداکنه
مامانم خیلی حواسش بود
هی میپریدم نگاش میکردم😅
خیلی خوشحال بودیم از خوشحالی نخوابیدیم
بچه اولم خیلی خوب بود دومی هم لحظه شماری می کنم تا بیاد
تاصبح بیدار بودم همش گریه میکرد
متاسفانه همین که دختر من به دنیا اومد ۱۷روز تو بیمارستان بستری شد شب و روزم شده بود گریه چون من کرونا گرفته بودم دخترمم از من گرفته بود ولی خداروشکر بعد ۱۷رپز برگشت خونه انگار دنیا رو بهم دادن🤩🥰
خیلی حس خوبی داشتم از خوشحالی خوابم نمیبرد تاصبح دست پسرم تو دستم بود فقط نگاش میکردم
فقط استرس زردی بچرو داشتم از اول که اونم سرم اومد
خیلی سخت گذشت
تاچند شب نخوابیدم تو بغلم نگهش داشتم واز خودم جداش نکردم
سلام . من خرما زیاد خوردم و خودمو هم از همه استرسا دور کردم خرما معجزس برا صبور بودن بچه . من چهل هفته زایمان کردم
...
بچها من از روزی که پاک شدم از پریودی تا ۸ روز بعدش نزدیکی داشتم و اقدام کردم احتمال بارداری هست؟
عالی بود ولی شبش فوری رفتیم بیمارستان زردی شدید داشت
خیلب خوب اروم گذشت عالی بود کلا نوزادی دخترم خیلی اروم ساکت بود اصلا نمیفهمدم بچه دارم گفتم بچه داری انقدرر اسونه پس چندتا بیارم حالا که الان بزرگترشده راه میره انقدررررررشلوغ زلزله هست میگم عمرا بچه بیارم دیگه😀😄
سزارینی بودم گذاشتمش ب امید مادرشوهرم انقدر بد مواظبش بود ک استفراغ کرد
تا صب خوابیدم از بس خوابم میومدم اما ابجیم مواظبش بود تاصب
قشنگترین حس دنیارو داشتم چون بعد 14سال بچه دارشده بودم
اولین شب پسرم اصلا شیر نمیخورد ماهم بیدار بودیم منم ازدرد گریه ونگرانی گریه میکردم
فکر میکردم یه عروسک اوردم که فقط میخابه بعدا حالیم کرد باچه کسی طرفم
یک احساس عجیب بود🌝🌝
سلام خسته نباشید، شب خیلی پر استرسی داشتیم پسرم تا خود صبح جیغ میزد و ما هیچ کاری از دستمون بر نمیوند، از فرط گشنگی جیغ میزدکاش شیر خشک می خریدم براش ،خیلی غصه میخورم یادم میفته
دادم خواهر شوهرم و منم نگرداشتن منم خوابیدم تا صبح
من افتضاااح بود بدترین شب زندگیم ک تاابد فراموش نمیکنم
خستهو کوفته با مادرم از بیمارستان برگشتیم فقط بابامو داداشم خونه بودن خانواده شوهرمانقد نفهم بودن نیومده بودن یه شامی چیزی حتی درست کنن😐تاالانم هزاربار دعوا و بحث بینمون اتداختن طوریکه میخام دخترمو بردارمو ببرم تا وقتی دادگاه تکلیفمونو روشن کرد واگذارشون بخدا بهترین روزای زندگیمو نابود کردن
برای من باشکوه ترین لحظات عمرم بوده . درحالیکه به شدت بعد زایمان درد داشتم با گریه بلند میشدم به پسرم شیر میدادم و... الانم از دست شلوغ کاریهاش بیشتر وقتها کلافه ام ... 😉😉😉😉😄😄😄😄😄
انقدرررر سخت بود تا خود صبح گریه میکردم
خیلی بد بود اصلا نخوابیدیم من و شوهرم تنها بودیم هنوز شیر نداشتم پسرم ۴ ساعت داشت سینه مک میزد من دسگه داشتم غش میکردم ، شیر خشک درست کردیم همه رو بالاآورد
بهترین شب
خواهر شوهرام زودتر از ما اومده بودن خونه جلو جلومون اسفند دود کردن و شب مامانم همرام بود اونام شام درست کردن خوردیم و رفتن شبم تا صب بچه گریه کرده من خوواااب مامانم بیدارم نکرده شیر خشک بهش داده بود😉
خیلی خوش حال بودم
خیلی بد تا صبح گریه میکرد
من خوابم میمومد چون تو بیمارستان اصلا نتونستم بخوابم
سبب زایمان زودرسم هم اسباب کشی بود و یک سری کارهای سنگین
افتضاح بود تا صبح گریه کرد. نمیدونستم دردش چیه😶
سلام من زایمان زودرس داشتم و پسرم ۴۰ روز زود به دنیا اومد به اندازه ۲ هفته در nicu بستری شد من دوران زایمان و استراحت نتونستم داشته باشم
و واقعا سخت گذشت تا به امروز
انقد خوابم اومد برا چندثانیه ندونستم این بچه ازکجا اومده بعداون که یادم اومد تاصبح بیداربودم خیلی خوابم اومد اما درکل الان ک فکرشو میکنم خیلی شیرین بود
l
m
شب اول شوهرم منو بیدار کرد گفت به بچه شیر بده گفتم منو چرا بیدار کردی ببر بده به مامانش😶😶گفت مامانش تویی دیگه😅😅
خیلی شیرین بود ولی خیلی سخت شیر نداشتم بچم گرسنه بود شبای اول خیلی گریه کرد آخر هم مجبور شدم بهش شیر خشک بدم الان دومی تو راهه همش نگرانم سر اینم شیر نداشته باشم
خیلی سختم بود چون حال خودم خوب نبود و مادرم مریض بود نمیتونست از بچم مراقبت کنه و خواهرامم نیمدند پیشم...،😢😢
من همش میترسیدم.. استرس.. در کل خوب نبود🥴
اره تو نه ماه بارداری ارزو داشتم بیاد که راحت وهرمدلی خاستم بخابم ...ولی یکی از درد شکم وکلا درد ویکی هم بچه نزاشت راحت وکامل بخابیم تا اومد چشممون گرم شه دیدیم صداش دراومد ...خخخخخ ولی درکل هم خوبه هم بد
خیلی سخته مادر نداشته باشی 😓😖😖 خیلی سخت بود
وای خیلی خوب بود😍🥰ولی استرس داشتم
من سزارین شدم چون توی شهر غریب بودم کسی نداشتم تا صبح خودم چهارتا پشتی گذاشتم نشستم روش بچم بغل کردم تا صبح
ازاولین شب نگم که انقدرگریه کرد که همسایمون اومد گفت بچه چشه ببرینش دکتر وانقدرگریه کرد ک نافش زد بیرون😪😪😪
خیلی خوب وعالی بود ،همراهی اطرافیانم هم این روز رو برام بهتر و راحتتر کرد ،کمکهای همسرم، مادرم و زن داداشم باعث شد خستگی و ناراحتی نداشته باشم❤❤❤
شب خیلی خاصی بودکلاحس عجیبی داشتم دردهایی که داشتم به خاطره کسی بودکه اون شب تاصبح بالای سرش بیداربودام ازش مراقبت میکردم یه خدایی نکرده اتفاقی براش نیفته دستای کوچولوش یه جورمسکن دردبودبرام امیدوارم تمام خانم های سرزمینم این حس ناب باتمام وجوددردک کند🥰😍😘
خیلی راحت دخترم خوابید..ولی من تا صب با مادرم چند بار بیدا ش کردیم شیر دادیم بهش وخوابیدیم جاتون خالی خیلی خوب بود😊
والا نینی مون هنوز نیومده 🙃
بچه اول هم هست لحظه شماری میکنم برا دیدنش
۵شبانه روز بیداربودم 🤕🤕🤕
اولین شب فقط گریه میکردم نمیتونستم پاشم
یه جور خاص بود انگار همه چی جدید بود یه حس جدید در کل خوب
سلام من ۳۴ هفته هستم کرونا گرفتم بدنم خیلی دردمیکنه خیلی هم عرق میکنم چکارکنم
بد گذشت
هنوز نیومده بچه اولمه کلی استرس و ذوق دارم براش کاشکی زودتر برسه
خیلی سخت بود همش فک میکردم دیگه نمیتونم اون ادم سابق شادباشم همش گریه میکردوقت نمیکردم حتی دستشویی برم میگفتم قراره خیلی دوربشم ازهمسرم .افسردگی شدیدگرفتم چون کروناهم گرفته بودن همسروخونوادم خیلی سخت بودخیلی
خیلی سخت گذشت چون خونوادم کروناگرفته بودن همسرهم کروناگرفته دس تنهابودم میتونم بگم تویک ماه روزی یه ساعت خواب نداشتم میترسیدم بخوابم بچم گرسنش بشه من نفهمم چون خیلی خسته بودم واسه همین ازترس نمیخوابیدم.خیلی سخت گذشت خیلی
خیلی شیرین بود با اینکه دوشب بپد نخوابیده بودم و خیییییلی خوابم میومد
بد ترین شب بود،نمیخام حتی بهش فکر کنم
تاخودصبح گریه میکرد منم ناراحت مامانمم پیشم بود نمیدونستیم چشه اخرش فهمیدیم سیرنمیشه اخه شیرم کم بود فرداش کمکی بهش شیرخشک دادیم
شب های اول چون درد داری وقلق کودک هنوز در دستت نیست کمی سخت هست ولی شیرین چون کودک در مقابل توست ولمس وبوی تنش بهت آرامش میده
بودن عزیزان در کنارت روزهای اول خیلی عالیست
سعی میکنم به بهترین نحو به خودم عشق بورزم که چنین تجربه بزرگی رو به ثمر رساندم ولقب مادر رویدک کش اسمم وقلبم کردم💚💚😍
برای من خیلی سخت بود،فرزند اول،بی تجربگی،بی خوابیدی،درد سزارین،کم بودن شیرم و سیر نشدن نوزادم،درگیری ذهنیم که دکترا بیشترش میکردن آی شیرخشک نده و...همه ی اینا چیزایی بودن که اصلا به ذهنم نرسیده بود در دوران بارداری و فکرشم نمیکردم
مادر و همسرم کنارم بودن اما با نوزادم جدا روی تخت میخوابیدم اگه برگردم به اون روزا این کارو نمیکنم چون حس تنهایی رو بهم منتقل میکنه
الان که یاد ماه آخر بارداری و ماه اول به دنیا اومدن گل دخترم میافتم تن و بدنم میلرزه اما خداروشکر بعد دوماه کم کم مشکلات رفع میشه،غلق کار دستت میاد و عجین میشی با بچت ماهای چهارم به بعدم که شیرین بازی بچه شروع میشه و..
خیلی خیلی خیلی بد بود دوست ندارم هیچوقت تکرار بشه 😞😞😞
خداروشکرخوب بودهرچنددردبخیهام اذیتم میکردولی یه مامان فرشته دارم که تاچهل روزگی نذاشت اب تودلم تکون بخوره😍😍
تا جایی که ممکنه مامان ها چه شیر به نوزادشان بدن یا نه باید از استرس دوری کنن تا نوزاد تحت تاثیر استرس قرار نگیره این طرز تفکر خیلی جاها به کمکم اومد چون خیلی آدم استرسی بودم سعی کردم دوری کنم از هیجانات منفی، خیلی اش دست خودمونه باید بخوایم که سر مسائل بی اهمیت حرص نخوریم و بدونیم با استرس هیچی حل نمیشه ، البته من که مامان عزیزم همراهیم کردن و نذاشتن تا بیست روز بهم سخت بگذره ، تو این مدتم خودم رو با شرایط جدید وفق دادم .
اولین شب خونه خیلی سخت بود تا صبح بچم گریه کرد منم گریه میکردم شیر نداشتم گشنه بود...😭😭
بهترین شب زندگیمون... بعد نه ماه انتظار و سختی... دوس نداشتم کسی خونمون باشه. اجازه ندادم مامانم بمونه خونمون... دلم خییلی تنگ بود، حس و حال عجیبی بود. ایشالا قسمت همه ی بانوان سرزمینم
خیلی خوب بود
اولین شبا خیلی خوب بود شیر می خورد می خوابید انقدر ساکت بود که بعضی وقتا فک می کردم نفس نمیکشه ولی وای بعد از ده روزگی تو خیابونا از دست جیغاش آواره بودیم ۸ ماه طول کشید تو خوب بشه
من اولین روزی که اومدم خونه دیدم خونم پر از مهمونه همه جا بهم ریخته داشتن غذا درست میکردن تا ۱۰ روز اول صبح و یهر و شب مهمون داشتم منم خودم تنها بودم با یه خواهرم اونم چون راهش دور بود زیاد نمیتونست پبشم باشه خودمم شیر نداشتم درد شدید داشتم دخترم اینقدر که شیر نخورد زردی گرفت منم اصلا نمیدونستم بشینم کار کنم غذا درست کنم یا شیر بدم و مراقب بچم باشم بخاطر زردیش نمیدونم چرا اینقدر سردرگم بودم بعدش که تا ۶ ماه افسردگی شدید گرفتم😔اون انتظاری که داشتم از خودم اصلا نبود
خیلی نگرانی داشتم چونکه نی نی م نارس بودخیلی هم ناراحت بودچون خیلی کوچولوبودوفقط ازخدامیخواستم زودبگذرن وسمیربزرگ شه که خداروشکرکه به خوبی گذشتن
من که همش استرس داشتم هی نگاش میکردم ببینم نفس میکشه
بخاطر تنفسش که مشکل داشت بستری بود. کلا شب خوبی نبود
سخت بود تا صبح بیداربودیم
من برای دخترم حس خوبی داشتم یکی از شیرین ترین لحظات زندگیم بود و امیدوارم برای این کوچولو هم همینطور باشم
خیلی زود برگشتیم بیمارستان زردی گرفت
بعد هم همه خونه ما بودن هرکی یه نظر میداد نابود شدم
از اولین شب تا الان که۶ماهشه شب هاتاصبح بیداره امااونقدردوسش دارم که باعث میشه خسته نشم،واقعاپدرومادرم خیلی کمکم کردن،شب های اول بخاطرگرسنگی گریه میکردچون شیرخودم میخوردبعدش هم که بخاطرنفخ گریه میکنه که شربت کامی کالم خیلی خوبه،الان شب هاگریه نمیکنه فقط میخواد که همش باهاش بازی کنیم
تا صبح بیدار بودیم من که ۹ روز تمام بیمارستان بودم و شب و روز برای شیر دادن میرفتم بیهوش شدم و همسرم با وجود اینکه صبح باید میرفت سرکار تا صبح روی پاش بود نصفه شبم شیر نمیخورد و گریه میکرد بردیمش بیمارستان گفت دهنش برفک زده نیستاتین گرفتیم خوب شد ولی شب خیلی بدی بود بند بند وجودم از خواب میلرزید
وقتی آوردمش تا صبح نگاهش میکردم و هی میپریدم از خواب ک نکنه پاشه و من خواب باشم
خیلی عالی بود خیلی
خیلی خوشحال بودم ولی اونشب که بخیه هام درد میکرد و استرس اینکه چطوری بزرگش میکنم و هنوز شیرم نمیومد کلافه بودم .فرداش شیر خشک دادم تا سیر بشه و خوب بخوابه .متاسفانه بد عادت شدم و فقط سه ماه دخترم شیرمو خورد
برا بچه اول خیلی سخت بود برام تنها بودم مادرم نتونست اون شب پیشم باشه
پیش مادر شوهرم اینها بودم
طبیعی زایمان کرده بودم کلی بخیه داشتم و نمیتونستم تکون بخورم تنهایی تا صبح به بچه رسیدگی میکردم
مادرشوهر و خواهر شوهرها انگار نه انگار شب بدی بود
من اصلا نخابیدم همش بلند میشدم نگاه میکردم ببینم نفس میکشه البته هنوز ک،هنوزه اینجورم😂😂
ما شب اول بیمارستان بودیم
شب دوم رفتیم خونه خواهرم که مراقب کوچولوم باشه و باهم فیلم بدنیا اومدنش و نگاه کردیم همه گریه گردیم
من که نمیتونستم خودم بلند بشم اما با اون وضع بردیمش حموم من ترسیدم بخیه هام باز بشه
ببخشید واقعا ببخشید
ترسیدم دل و روده ی من بیاد بیرون
شب تلخ و شیرینی بود
خوب بود
خیلی خوووووب بود اصلا باورم نمیشد تا صبح نگاش میکردم😍😍😘😘😍الهی قربونش برم
اولین شب بدون بچه اومدیم خونه تا صبح نخوابیدم چون بعد از ۹ ماه بچم ازم جدا شده بود.بچم تو nicu بود خداروشکر مشکلی نداشت صبح فرداش با وجود درد سزارین فقط من و شوهرم دوس داشتیم زودتر بریم آرشا رو بیاریم.صبح زود راه افتادیم و رفتیم تا ظهر بچه رو گرفتیم و اومدیم خونه و بهترین روزهارو از همون روز داریم تجربه میکنیم با وجود سختی هایی که داشت ولی خیییلی بچه شیرینه و به زندگی معنای جدیدی میده.از همون شبی که آرشا اومد خونه واقعا خونه ی ما خیییلی با آرامش تر و قشنگ تر شد.امیدوارم همه این حس شیرین و تجربه کنن.مامانم هم تا ده روز پیشم بود و کمکم میکرد.و تنها ناراحتیه ما نبود پدر هامون بود که نتونستن نوه شونو ببینن این روزا باشن.هر دو مون پدرامون و تو یه سال از دست دادیم
من پسرم ۳۶ هفته دنیا اومد خیلی تپل و مزه .به خاطر ترس نفس تنگی با آمبولانس منتقلش کردن یه بیمارستان دیگه چون اون بیمارستان nicu نداشت .بچه سالم بود رفت اون بیمارستان گفتن خونش عفونی شده .فردا صبحش رفتم پسرم رو دیدم.
وقتی دیدمش داشتم میمردم نمیدونم حس خیلی عجیبی داشتم ...و بعد از ده روز اوردمش خونه وای خدای من.......از شدت خوشحالی تمام دست و پام رو گم کرده بودم....
بعد بهش آد دادم نمیدونستم خیلی دا م ....بچه میخواست خفه بشه ...خیلی استفراغ کرد ...خیلی به سک و صورت خودم میزدم ..
چون شیرم زیاد بود و لباسام خیلی خیس میشد ...
دیگه بهش نده م تحملش نداشتم.
نمیدونم چرا بهش ندادم ....خدای من چه روزهایی داشتم
خیلی خوب حس قشنگی داشتم😍
خیلی خوب بود بعد از ۹ماه یه خواب راحت داشتم😄
خیلی سخت بود هونز خودمون ب شرایط وقف نداده بودیم
سلام هیچی من و پسرم تا صبح خواب بودیم😂😂😂
هیچی بیداری تا خود صبح .بلد نبودم شیر بدم .بخیه هام درد میکرد.با هر سکسکش میترسیدم میگفتم پاشیم ببریم دکتر 😄😄😄😄 خلاصه پر از استرس بود
استرس شدید داشتم اصلا خوابم نبرد الان که فکرشو میکنم الکی استرس داشتم🤭
عالی بود
ادم استرس داره ها ولی هیجان غیر قابل توصیف داره
ببخشید بحث هر روز رو چه ساعتی میذارن؟و اینکه چرا بعضی اول و دوم و سوم میگن ؟
من پسرم تو ی شب بارونی ب دنیا اومد قرار نبود ک بستریم کنن خودم تنها بودم شوهرمم رفته بود تا ب بقیه خبر بده یکم سخت بود ولی شیرین بعد دوشب اومدیم خونه مادرم چند روز کمکم بود پسرمم خداروشکر اروم بود خیلی روزای خوبی بود
خیلی خوب بود بچم اصلا گریه نمیکرد و اروم بود فقط اشتباه کردم و بهش شیرخشک ندادم ای کاش همون موقع شیرخشکیش میکردم
یک ثانیه نخوابید دخترم و من داشتم بیهوش میشدم. خیلی شب سختی بود و فقط گریه کرد
اولین شب پلک روهم نزاشتم تا صبح نیگاش کردم یاد ۱۲ سال انتظار و سختی ها که کشیدم جلو چشمش رد میشد همه زخم زبونها اشکم میریختم ....بوش میکردم خدارا هی شکر کردم ازته دلم فقطدعا میکردم خدا قسمت همه منتظرا بکنه
شب تا صبح نخوابیدیم😐
اون موقع سخت بود ولی الان ک چندماه گذشته و بهش فک میکنم فقط حس خوبش یادمه
خیلی حس خوبی بود عالی❤️
خیلی حس خوبی داشتیم
با اینکه گریه میکرد. منم شیرزیاد نداشتم. ولی بهترین وشیرین ترین شب برای من بود. 😍😘❤
هم خوب بود هم بد
خوبیش بخاطر اومدن پسرم ب زندگیم بود بدیش این بود ک خیلی دردداشتم وخوابم میومد ولی پسرم تاصب گریه کرد
سلام دوستان عزیزی که این رو پیش رو دارید معمولاً شب اول خیلیا با کمبود شیر مواجه میشن ی کم نبات داغ بدین بچهها راحت می خوابن تا یکی دو روز تا شیرتون بیشتر بشه هیچ مشکلی هم پیش نمیاد با خیال راحت
من شب اول اصلا خوب نبود شیرم کم بود خیلیریه میکرد شیر خشکش دادم کمکی ولی اون شب تا صب گریه میکرد😑😪
خیلی ترسناک بود برام . فکر میکردم اگر چشمام رو ببندم ممکنه بچم تو خواب خفه بشه و یا گرسنه بمونه و نفهمم ... چقدر استرس کشیدم .
خیلی خوشحال بودم از اینکه بچم سالم بغلمه و خودم سبکبال شدم
خیلی خوب بودامابچه هام شیرب شیربودن پسربزرگم همش گریه میکردک منوبغل بگیر🤣
خیلی خوب بود بیچاره مادرم همش کمک حالم بود
وای ی چیزه دیگه فکر میکردم همیشه
ولی بدترین و سخت ترین شب بود
شب خوبی بودکه بسلامتی بچم بدنیااومد وتوبغلم بود .فقط تاصب بیدارمیشدچون گشنه بود همه میریختیم روسرش که بچه چشه.شوهرم وخواهرم خیلی کمکم کردن .وای چه دوران خوبی بود
خب اصلا هیچکی مث من نبود وامیدوارم ک هیچ مادری سختی های منو نکشه بچه هام بی موقع بدنیااومدن و دیگ هم نمیتونم بچه دارشم :( روزهای قشنگ هفته های اول رو ازدست دادم و رو تخت بیمارستان بامرگ دستوپنجه نرم میکردم و دلتنگ بچه هابودم تا اونارو بلاخره دیدم اول قل اول رو ک وضعیت بهتری داشت اوردیم بازم خوشیم و دلتنگیم کامل نشد تااینکه قل دومم اوردیم خونه شرایط خیلی سختی بود مادرمم و خواهرشوهرم خیلی کمک کردن اجرشون باامام حسین.من واقعا لذت روزهای اولوازدست دادم اما الان هرلحظه لمسشون میکنم ولذت میبرم واینکه خداروشکرمیکنم ک گذاشت وروجکهامو لمس کنم ببوسم وبوبکشم تن نوزاد بوی زندگی میده خیلی قشنگه هرکی نداره خدابهش بچه بده تا لذت زندگیش بیشتربشه.
خیلی سخت بود همش نگرانی داشتم دخترم خیلی گریه میکرد همش نگران بودم زردی بگیره شیر دادن خیلی سخت بود سینم زخم شده بود هیچ کاری بلد نبودم آرومش کنم حتی مامانمم یادش رفته بود بچه داری
سلام ولا آخرش سخت بود برام خیلی اما واقعا شیرین بود 9ماه انتظار کشیدن دخترگلم بغل کردن همچیز فراموش کردم
خیلی خوشحال بودم
خیلی بد گذشت برای من بد گذشت
اومدم خونه خواهرمو همسرمو بچه های خاله ام دورتادورش نشسته بودن و قربون صدقه اش میرفتن خیلی شب خوبی بود
بچم وقتی بدنیا اومد ۶روز بستری شد بخاطر تنفسش.بعدش ک اوردیمش خونه منو شوهرم خیلی خوشحال بودیم.دست مادرمم دردنکنه ک یلحظه همتنهام نزاشت.تا۴۰روز پیشم بود.خدا همه مادرارو نگهداره مادرمنم سلامت نگهداره
بهترین روززندگی
وای من دوقلوهام تاصبح گریه کردن و یه جمعتی دو شبانه روز کامل دنبال این دوتا وروجک بودیم انقدر همه بیخوابی کشیدیم که هر که یه ور داشت یواشکی چرت میزد
من که هنوز تجربه نکردم برام دعا کنید بارداربشم
اولین شب هم پسر بزرگم هم پسر کوچیکم تاصلح خوابیدن حتی بیدارشدم شیربدن بیدارنشدن
خیلی حس خوبی داشتم.اولین شبی ک.آوردیمش خونه مامانم و شوهرم ومادرشوهرم پیشم بودن. تاصبح باشوهرم نگاش کردیم چقد کوچولو بود و خواب سنگین😍😍😍😊😊😊
برای من خیلی سخت بود چون ازخانواده دوربودم بچه اولمه خیلی افسرده شدیه بودم بیشترشبامیزدم زیر گریه الان بهترم ولی بعضی موقعها همونطوری روحیه ام ضعیف میشه
پسر نازم که بدنیا اومد ی هفته بستری بود بعدش که اومدیم خونه بچهام کیک گرفتن جشن گرفتن بهترین شب زندگیم بود کنار پسرم میخوابیدم الانم ۷ ماهشه وقتی میخوبه مثل روزای اول میشینم عکسو فیلمشو میبینم فداش بشم فرشته کوچولوی من پرنس مامی پسرم همه زندگیمه شده همه کسم مادرم پدرم خواهرم برادرم کسایی که ندارم جای همه رو برام پر کرده تنهاییاموپر کرده شبا تا صبح نگاش میکنم بوسش میکنم عاشقشم خدایا الهی دل همه زنای دنیا رو شاد کنی همه اونایی که دلشون ی کوچولوی ناز میخواد ❤❤❤❤😍😍😍😘😘🌹🌹🌹🌹
مامانم وآبجیم خونمون بودن بچم گریه میکرد سینمومیذاشتم دهنش آروم میشدمیذاشتم توجاش گریه میکردخودمم گیج خواب بودم چشام بازنمیشدآخرآبجیم گفت توبخواب من حواسم هست تکونش میدادآروم میشد منم چشامو ک بستم نفهمیدم کی خوابم برد.واینک کاش جاشو خیلی گرم نمیکردم باعث شدزردیش بره بالا
پسرم تا صبح ده بار بیدار شد مامانم طفلی بیدار میشد بغلش میکرد بهش شیشه میداد من که مطمئن میشدم مامانم بیدار شده ،میخوابیدم😅😅
لحظه قشنگی بود از بودنش بویش زیبایش سیر نمیشدیم وهیچ وقت لحظه ورودش ب خونمون ب زندگیمون سه نفرشدن فراموش نمیکنم خدا شکر میکنم از داشتن همچین دختر زیبای که ب ما دادی
منکه خیلی نگرانی داشتم
واسه این که دو قلو بودن استرس هم داشتم
که چطور نصف شب بهشون رسیدگی کنم
اگه هردو باهمپاشدن به کدوم اول شیر بدم
چطور بزرگ شون کنم چطور بهشون رسیدگی کنم
ولی خدا رو شکر با کمک مامانم و همسرم خیلی خوب اون روزا گذشت
ولی واقعا اولین شب خیلی برام سخت بود چون همش ذهن و فکرم درگیر بود
لذت بخش بود ،معجزه الهی هستن ،ادم باورش نمیشع.بیمارستان و کلا زایمان سختی های خودشوداره ولی عین برق میگذره،مهم سلامت روح و روان و بعد جسم مادره .تو این قضیه رفتار پدر و دیگران خیلی مهمه
همسرم من و دخترم و تنها گذاشت و رفت دور همی با خانواده اش تا دو روز و همان شب دخترم بد حال شد...
بچه من ۴۳روزبستری بودتوبیمارستان بخاطرنارس بودنش وعفونتی که داشت خیلی سختی کشیدم بااینکه شوهرموپدرومادرم همش کنارم بودن ولی خیلی غصه میخوردم
اولین شبم که برگشتیم فک کردم میتونم بخابم ولی دخترکوچولوم نذاشت ومن خیلی اذیت شدم😑
خیلی بدبود
اینقدخسته بودم تخت خوابیدم
خیلی شب عجیب و سختی بود چون بعد ۱۶ روز بستری بودن در بیمارستان اومدیم خونه
زایمان پر خطری داشتم هم درد طبیعی کشیدم هم سزارین شدم ولی وقتی بدنیا اومد همه چیو فراموش کردم☺️ تا صبح بیدار بودیم ولی همش خواب بود ماشاالله خیلی پسر آرومی بود😍
تاصبح بیدارموندیم منوشوهرم😪
عالی یه خاطره فراموش نشدنی🤗😍
عصر مرخص شدم همه افطار میکردن من تخت خوابیدم بعد دو شب که نخوابیده بودم بعد تا صبح بیدار بودم خیلی شیرین بود😍
من بعد پنج روز آوردم خونه چون بیمارستان بود بعد ب بدبختی سینه میگرفت تا سینه گرفت چشم افتاد روش همون شب تا خود صبح درحال شیرددوشیدن بود دیگ مجبور شدم ساعت شیش صبح شیرخشک خریدم خیلی بد بود
خیلی خیلی قشنگ بود فقط تو سینم بود هی میگفتم با خودم تو مادر این بچه ای وای لیلا تو مادر شدی خیلی خوووووووب بود
دخترم خیلی آروم بودبیجاره شیرم کم بود سیر نمیشود گریه میکرد وگرنه خیلی آروم بود
خیلی خیلی بد بود شوهرم و مامانم کلی دعوا کردن و داد و بیداد کردن بچم خیلی ترسیده بود خودمم خیلی گریه کردم
خیلی خوب بود خیلی خوشحال بودم
دقیق یادم نمیاد😅
والا من ک ۱۰ روزگی خودم بودم و خودم💔 خیلی ازیت شدم خیلییییی اگ کمک های شوهرم نبود واقعا کم میاوردم💔
ترس فقط میخواستم گریه کنم با نوزادی اومدم خونه که کولیک داشت از 12 شب تا 5 صبح گریه میکرد
بهترین وقشنگ ترین شب زندگیم بود😍♥️اخ یادش بخیررررررر
وای خیلی پر ازای ترس بودم....
استرس اینو داشتم که پسر۴سالم بایک بچه دیگه که مخالفش هست چقدرحسودی بکنه چقدبایداحترام و محبت به بچه بزرگترم بکنم.وای شب بیداری هاش چقد عذاب آور بود.....
الحمدلله که تموم شد این دوران پر استرس
به منم سخت گذشت، خواهرام پیشم بودن، ولی اصلا نخوابیدم، من تا یه مدت طولانی شبا ننیخوابیدم، استرس و....
چرا انقد اوایل سخت بود
مادرایی که زایمان طبیعی داشتن میشه بگن اولین شب چه حسی داشتن؟؟
من که هم کرونا گرفتم هم درد زایمان و هم افسردگی شدید تا یکماه اول خیلی بد گذشت
سختتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
وای خیییلی اولش خوب بود باورم نمیشدکه این بچه منه کلی مهمون اومدشام خونمون ووقتی رفتن آخرشب تب شیرکردم وازشونه به پایین دستام حس نداشت باتب خیلی شدید صبحشم پس دردام شروع شد به هرحال گذروندموشدخاطره
حس عجیبی بود شب اول خیلی همچی عجیبه برات
ولی خیلی سخته مخصوصا بچه اول
با درد.ایترس.خستگی.بدرفتاری بعضی ها.گرسنگی پسرکم
بچه اول خوب بود ولی دومی رو خاطره خوبی ندارم
اولین شب خیلی سخت بود پسرم نمیتونست درست نفس بکشه و همون شب رفتیم درمانگاه کودکان و دکتر گفت تا یک دو روز کاملا طبیعیه و معده بچه نمیتونه درست شیر رو هضم کنه و پسرم فرداش خوب شد🙂
من پسرم نارس به دنیااومده 2ماه بستری بود اولین شبی که آوردیمش خونه هم خیلی خوشحال بودیم هم خیلی استرس داشتم تاصبح چشم روهم نزاشتم همش احساس میکردم ازپسش برنمیام واقعا هم سخته ولی خداراشکر موفق شدم والان پسرم کنارمه
خیلی حس قشنگی بود
بهترین حسی بود که تجربه کردم 😍
انشاالله همه تجربه کنن 💜
خوب نبود
چون دخترم زود بدنیا اومد و زردی داشت
نیومده ب خونه بستری شد
خلاصه تا نزدیک ۴۰ روزگی ۳ بار بستری شد دوبارم خودمون مهتابی گرفتیم آوردیم
هیچ اون دوران خوب نبود همش اشک
ولی خب دقیق یادمه بعد اون زایمان پر استرس و دو روزی که بستری بود گفتن دیگه مرخصی
اومدم خونه ی مامانم طبقه پایینمون حس آرامش داشتم
همون یروز کامل اون آرامش انگار بهم میگفت تموم شد ۸ ماه حاملگی،سقط قبلی
مرسی مامانه قوی💪 و با کلی عشق ب دخترم نگاه میکردم
سخت
منکه اولین شب خابیدم اصلا یادم نیس بی حال بودم
واسه عالی بود ولی همش استرس داشتم چون بچه ی شبnicuبود با وجود اینکه نارس هم نبود دکتر میگفت کمبود اکسیژن داره. بچه ی دوممه میمیرم براش
هیچوقت یادم نمیره اونشبو.کلی درد داشتم.امیرعباسم خوابیده بود خیلی یهویی بیدار شد و کلللللی جیغوگریه!!؟هرکاریشم میکردم آروم نشد.تا نیروی کمکیم (مامان)رسید و بچه رو آروم کرد
از درد نمیتونستم بشینم و بغلش کنم. و نتونستم با حال خوب بغلشکنم.
نگرانی از زردیش و ضعیف بودنش
خیلی شب وحشتناکی بود
تاصبح بیداربودیم
درد داشتم فراون 😐
اما ذوق حظور دخترکم
و حس قشنگ.بودنش همچی رو برام اسون کرده بود😌
واییییی با این ک کلی درد کشیدم امااااا چ شب و روز های شیرین و دوس داشتنی بووددد😍😍😍
اینقد واسه دیدنش عجول بودم ک هنو هیچ دردی نداشتم رفتم بیمارستان سزارین شدم😂
خداروهزار مرتبه شکر ، انقدر آروم و ساکت خوابیدیم که نگو ، صبح هم موقع اذان که پاشدم آغوزم رو بدم ، دیدم ماشالله چه شیری سرازیر شد همه لباسام خیس شد😍😍
خوب یادم نیست ولی تا دوماه روزا میخابید شبا بیدار میشد گریه میکرد
خیلی خیلی شب خوبی بود واقعا
اصن از درد چیزی نمیفهمیدم چون هم درد طبیعی کشیدمهم سزارین شدم
من روزای اول تا ۱۴ روز خونه مامانم موندم بعدش که اومدم خونمون شامو رفتیم خونه مادرشوهرم بعد براخواب که اومدیم خونه خودمون ب دخترم شیر میدادم که یدفع پرید گلوش انقد گریه کردم براشوهرم میگفتم تو چرا هیچکاری نمیکنی پریده گلوش بش میگفتم باید مامانت میومد اینجا🤣🤣
اصلا باورم نمیشد کنارمه🥰
خیلی شب خوبی بود که بچمو بعد از ۱۹ روز که از بدنیا اومدنش گذشته بود از بیمارستان آوردمش خونه اصلا از تو حیاط بیمارستان میخواستم پرواز کنم تا زودتر فرار کنم بیارمش خونه تا صبح هم شیر خورد و البته روزها بعدشم همینطور 😄😄
من برام سخت بود بچه ام نارس به دنیا اومد خودمم فشار خونم خیلی بالا بود تا4روز توicuبستری بودم نمیزاشتن برم بچه ام که توNicuبودببینمش کارم شده بودگریه ولی لحظه ای که دیدمش نوازشش کردم انگارکل دنیامال من بود
وقتی بچه رو آوردیم خونه دو بچه دیگم ذوق زده شده بودند و سر اینکه کدوم بچه رو بغل کنه با هم دعوا می کردن و جیغ می زدن مانانم رفت خونش یکم استراحت کنه شوهرم هم سرکاز بود یکدفعه به خودم اومدم دیدم نه می تونم از بچه مراقبت کنم نه خودم نه بچهها ی دیگم. به پسرم گفتم به مامانم زنگ زد سریع برادرم آوردش بعد برادرم که خودش دکتر برای ما شام درست کرد و من خوابیدم و مامانم طفلک بیدار موند
من شب اول تو بیمارستان از ذوق نخوابیدم اومدم شب اول خونه اومدم خیلی عالی بود خوش گذشت خوشحال بودم بازم نخوابیدم بازم شکر
خیلی خوب بود یه جشن کوچولو گرفتیم
خوبین مامانای خوشکل
سلام
من فقط همون شب عالی بود روز بعدش بابا بزرگ شوهرم فوت کرد .دیگه حتی شوهرمم نتونست خیلی کنارم بمونه .
هیچی شیر رفت تو گلوش داشتم از استرس میمردم اگه شوهرمو بابامنبود بچم از دست رفته بود . بعدش از استرس تا صبح بیدار
من که تو هفته ۱۴ و ۳ روز مجبور به سقطش شدم فعلا با این موضوع کنار نیومدم
تا صبح بیدار بودم و شیر نمیخورد و گریه
خیلی سخت گذشت خیلی سخت
....اگه مادرم و برادرم نبودن می مردیم
خیلی سخت چون داروی بی حسی عوارضش زده بود ب سرم وواقعا سرم داشت میترکید فقط دوس داشتم دراز بکشم ولی نمیشد کلی عذاب کشیدم تا دو الی سه هفته
😍😍😍😍😍😍😍😍😍
پراز استرس
تا صبح از درد مردم و زنده شدم
بهترین روزم بود شوهرم مثل پروانه دور منو نی نی میچرخید همش منتظر این بود تا من اراده کنم تا هر چی میخوام در اختیارم باشع و دائم میگفت ممنونم ازت که از جونت مایه گزاشتی تا یه فرشته مثل خودت وارد زندگیمون بشع
تاصبح گریه کردمنم که تنهاباشکم پاره واقعاسخت گذشت
همش گریه میکرد خیلی شب های بدی بودن
ازبیمارستان اومدم دیدم دخترم مریض شده سرماخورده سرفه شدید بچه دومم هم اصلا خواب نداشت هیچی دیگه یه ساعت پیش این یه ساعت پیش اوم
لطفا جواب بدی حیلی نگرانشم پسرم همش خوابه
وای وای بهترین روز من بود ،،،،چون خدا وند مهربان من ی فرشته کوچکی که بعد بیست سال انتظار رو به من هدیه داده بود نمی تونم توصیفش کنم خیلی خوب و خوش و خرم بودم و بو دیم
سلام مامانای عزیز بچم اصن اشتهانداره میخوابه اصن بلند نمیشه شبا یکباربیشتربیدارنمیشه مشکلش چیه حیلی نگرانشم لطفا بهم بگی همش خوابه
عالی بود دوست دارم دوباره اون روزا برگرده☺
حس خوبی بود
شب تا صبح شیر میخورد هوا روشن میشد من هنوز نخوابیده بودم😥از زور اول. نگران زردیش بودم که شانس من یکماه طول کشید تنهایی بدون کمکی سخت گذشت ولی الان دلم برا نوزادیش تنگ شده چون همش با استرس ونگرانی گذشت😞😞
دلم فقط میخواست که بخوابم واییی چی خوابایی بود
من دوران بارداری خیلی سختی داشتم انسولین میزدم تا 6ماهگی بارداریم حالت تهوع داشتم..بخاطر دیابت بارداری از هفته ی 36ب بعد هریروز درمیان بیمارستان بودم ک صداقلبشو بشنوم.همش استرس. دوست داشتم ازاین استرس راحت بشم حتی اگرشده بچه زودتر ب دنیا بیاد..چون میترسوندن ک اگر دورازجان یچی بشه باتعهد خودته.. هفته ی 38صبح ک رفتم بیمارستان دکترم گفت قندت بالاست باید بری برا زایمان..از8صبح بودم تا8شب براطبیعی..اخرش گفتن امادگی نداری😒 پزشک همکارعمه ام دراومد وشانس خوبم 8.30بدون حضور هیچکس رفتم براسزارین
تاشوهرموخانوادم برسن دخترم بدنیا اومده بود...موقع بدنیا اومدنش دکترم میگفت وای چ دخترنازی مثل خودت تپل وسفید، من فقط میگفتم بگین سالمه میخوام اینو بدونم تا دیدمش خداروهزاران بارشکر کردم..کل سه روز ک بیمارستان بودم همش بیدار بودم و دخترمو دراغوش میگرفتم..شاید4ساعت الی 5ساعت خوابیدم ازذوق وجود دخترم♥️♥️ ولی هیچ عشقی قشنگ ترازعشق بچه نیست.خدا ب هرکس ک نداره این نعمت و هدیه بده...الهی امین
تخمی
من چون بعد بدنیا اومدن پسرم خسته بودم چون دوروز درد کشیده بودم بعد پسرم دنیا اومد یادمه مامانم تو بیمارستان پسرمو نگر داشته بود توبغلش چون همش گریه میکرد تا من بخوابم بعد اینکه اومدیم خونه مامانم پیشم موند همش پسرم بیدار میشد گریهدمیکرد برایه اینکه مامانم بتونه یکم بخوابه همش برش میداشتم تا گریه نکنه خیلی خوب بود
آخ جون هزار و سی امین نفر شدم😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
تا صب نتونستم بخوابم و فقط پسرمو نگاه میکرد. اتگار اولین بار بود یه بچه از نزدیک میدیدم
یه نفس راحت کشیدم ک بلاخره بخیر گذشت بچمم سالم واز شر بیمارستان و پرستارا وهمه چیزش خلاص شدم
نوزادم خواب بود و آروم اما خودم تو حیاط از درد بخیه داد میزدم مامان بنده خدامم پشت سرم راه میرفت غصه میخورد
خیلی شب خوبی نبود بچه ام زردی داشت باید بستری میشد و من به خاطر کرونا خیلی فشار و استرس کشیدم
ما هم تا صبح بیدار بودیم، دخترم خیلی نااروم بود ...
پسر من بعد سه روز ،زردی گرفت و بیمارستان بستری شد...الان هر چی فک میکنم انگار همه چیز همون ۳ روز بیمارستان بوده...تمام خاطراتم از روزای اول خلاصه شده تو همون سه روز سخت.....بعدم تو خونه مجبور شدیم دستگاه بیاریم...بعدم کولیک تا ۳ ماه...الان هفت ماهش شده همه اون روزای سخت گذشته ولی خستگیش رو تنم مونده...هرچند هر لحظه خدا را شکر میکنم بابت نعمتی که بهم داده...هیچ لذتی بالاتر از مادر شدن نیس...💓💓💓
اولین شب که خونه بودم برام یه شب تلخ وشیرین بود تلخیص برا این بود که تو بیمارستان نتونستم بچه ام رو شیر بدم شیر تو سینم جمع شده بود دیگه بچه نمیتونستم بخوره شبی که آمدیم خونه تا صبح گریه کرد .ولی خدا رو شکر چهار تا خواهر دارم مثل دسته گل کمکم کردن شیرم امد وبعد سه روز من تونستم به بچه ام شیر بدم مادرم که دیگه برام سنگ تموم گذاشت وشیرین بودنش بخاطره جگر گوشه ام بود که تو بغلم بود
خیلی بد بود.وهی گریه وزار.😔پسرم وبردن.بستری.کردن..گفتن خوب تنفس نمیکنه.وبعد از ده روز نه خداروشکر.باصحت عالی مرخصش کردیم.والان حامد خوشکلم.پیشمه.وخدارو صدبار شکر میکنم.که این نعمت خوب بمن داد.🤲🤲نه خدا هیچ زنی ودست خالی نزاره.
خیلی حس جالبی بود ولی فشارم بالا بود دو شب مجلور شدم دوباره برم بیمارستان بدون بچم میخواستم بمیرم ولی اونطوری نشه همین باعث شد بیشتر فشارم رفت بالا دو شب اسیر بیمارستان شدم سه شب بعدش نتونستم بهش شیر بدم چند روز پی دکتر قلب و اینا بودم ولی بالاخره روز دهم حالم خوب شد و تازه تونستم با دخترم ارتباط بگیرم اما دیگه شیرم خشک شد و بچم حتی یه روز هم شیرمو نخورد
چرا همیشه خانواده شوهر انقدر بی درکن اخه
خیلی خوب بود هم یه حس دلهره داشتم هم یه حس عالی یه هفته اول کلا عالی بود اصلا جیک نمیزد شوهرم میگفت او بچه اینه این اصلا صداش درنمیاد چندتا دیگ بیاریم از هفته دوم رسما دهنمونو صاف کرد😂😂😂😂😂
اولین شبش خونه پدرم بودم و مادرم ازمن و بچه ام مراقبت میکرد شبای سختی بود اذیت زایمانم خیلی بیشتر بود برا همین مامانم فقط وقتای گشنگیش بلندم میکرد و بهش شیر میدادم
ماکه به خاطریه نفرازنزدیکترین آدمای زندگیمون یدجوری رودست خوردیم اونشب واقعابدترین شوهرم خونه نیومد
تا صبح پسرم گریه کرد
خانوما درسته به این متن مربوط نیست اخه من ۱۰روزه قاعدگی نشدم تست زدم دو سه روز پیش بی بی چک منفی شد بعدش هیچی دیگه ناشتا نبودم بی بی چک زدم بعدش هیچی و پایین شکمم احساس سنگینی میکنم یعنی حاملم؟ میشه جواب بدین لطفا نکنه کیست دارم؟قاعدگی منظمی هم دارم
عالی بود منو اقام و دخمل گلم ابجیم
من حس خوبی نداشتم عمل سختی داشتم نمیتونستم پاشم شیر بدم و اینکه قبولش نکرده بودم نفر سوم زندگیمون رو ولی بعد دو هفته عاشقش شدم
لحظش خیلی خوب بودولی بی کس بودم هیچکس کمکم نکرد پدرم دراومد
عالی بود بچم آروم بودخوب بود😍😘😘
بهترین لحظه عمرم بود ولی بخاطر سر دردی که داشتم حتی چشامو نمیتونستم باز کنم از خدا خیلی ممنونم که پسرمو بهم هدیه داد قربونش برم.
شب گرفتم خوابیدم مامانم و خواهرام از بچه مواظبت کردن 🤣🤣
عالی بود خیلی خوش گذشت بهترین شب زندگیم بعد عروسیم بود😍😅
😢😢🥺🥺
اولین شب بیمارستان بودم خیلی اذیت شدم از درد تا صبح گریه کردم تو عمرم هیچ وقت اینقد درد نکشیده بودم که برا سزارین کشیدم. بیچاره مامانم چقد نغ های منو تحمل کرد
از استرس داشتم میمردم، دخترم ۳۴ذهفته به دنیا اومد و قندش افتاد و سه روز ان آی سی یو بستری بود بعد از ۳روز که اومدیم خونه تا صبح نخوابیدم که شیرش بدم از ترس که دوباره قندش نیفته
من پنج شب به خاطر زردی پسرم بیمارستان بودم، اون چند شب وحشتناک بود از شدت بیخوابی و اینکه دست تنها بودم و به خاطر کرونا کسی نمیشد همراهم باشه، پسرم خیلی آروم بود ولی بقیه بچه ها یک بند گریه میکردن و من مرده یک ساعت خواب بودم، از شدت خستگی گریه میکردم، وحشتناک بود، اومدم خونه نفس راحت کشیدم گفتم میخوام تنها باشم و هیچ کس نمیخوام ازم مراقبت کنه فقط میخوام بخوابم
بد سر پسر اولم كل قوم شوهر امدن خونمون مرد و زن سر پسر دومم بعد ١٠روز nicuمي خواستن بياين گفتيم نميشه بهشون برخورد نيامدن ديدن بچه
خیلی خیلی خیلی بد . بدترین روزای زندگیم بودجز اشک و آه و دلشکستگی هیچ چیز نبود
؟
خیلی بدگذشت
خوب نبود اصلا
بخاطر بچم نه
بخاطر اینکه وقتی از بیمارستان برگشتم همون ادمی دیدم که بدبختم کرده بود کاری کرده بود کارم به خودکشی بکشه همون روزم برام تلخ کرد پدرم شوهرم باهم دعوا کردن سر اون ازدواج تلخ کرد اون عوضی اولین روزی که بچم اورده بودم خونه اون روزم تلخ کرد 😔😔نزاشت بفهمم تازه عروسم نزاشت حس مادری رو تو روزای اول مادر بودنم بچم نزاشت خواشحال باشم
ازدرد ک گیج میزدم بچه تاصب گریه کرد وحشتناک بود
ساعت ۲شب اوردنم توبخش تا۴صبح بیداربودم همش نگاش میکردم خیلی خسته بودم چندشب نخابیده بودم چشام میرف یهوبیدارمیشدم استرس داشتم نیفته شب خوبی بود
تا صبح درد داشتم بیدار بودم
بچمو ندیدم تنها برگشتم خونه بدترین روزای زندگیم بود
پسرمو بدون اینکه ببینمش بردنnicu دوبار جراحی شد ۱۸ روز هیچی نخورد ضعیف شده بود بیشتر از دوماه بستری بود بعد از اونم تا دوسال مدام بیمارستانای مختلف تو ای سی یو بستری بود گاهی مادرم کنارم بود خانواده ام به اندازه ده سال پیر شدن. درکل تنهایی من و پسرم همه چیزو گذروندیم و نهایت معجزه شد
خداجوووونم من هنوز تازه باردارم خداکنه نی نی همتون سالم بیاد نینی منم همینطور واقعا تصورشم عالیه ک زود بیاری خونه خدااااا
خیلی خوب
وای خیلی بد بود انقدر گریه کردم که فکر میکردم بای بمیرم اولین شبی بود که باید از همسرم جدا میخوابیدم
افتضاح
نی نی من توشکممه فعلا
خوب بود ولی خیلی درد داشتم تا صبح گریه کردم افسردگی شدید گرفتم
اولین شب تو بیمارستان زیر دستگاه . من و شوهرم تا صبح بالا سرش بودیم و اون گریه میکرد. یاداوریش هم اذیتم میکنه
هنوز تو راه قربونش برم ولی فک میکنم خیلی خوب باشه
باردارم و تجربه ی شب اولی که بچه رو تو خونه بیاری ندارم برام دعا کنید
پسر من خیلی اروم بود ۴ ماهگی دندون دراورد و اسهال خراب پاهاش واویلا ولی خداروشکر که سالمه
بهترین شب عمرم بود کنار فرشته کوچولوم بودم تا صبح از اینکه کنارمه نتونستم بخوابم
قشنگ ترین شب زندگیم تا صبح نگاهش میکردم عینو فرشته ها بود❤
خیلی حس خوبی بود دوست دارم دوباره تجربش کنم🤗
شبی بدی بود هم اون شب هم ادامش تا دوماهگی
دختر اولم شیر منو نخورد و شیر خشکی شد و دختر دومم شیر داشتمو بچم شیرمو نیخورد اما من بی تجربه .بی حوصله و عصبی نتونسم شیر بدم بچم دیگه سینمو نگرفت و شیرخشک خورد .دلم خیلی میسوزه
دو شب تو بیمارستان نخوابیده بودم ، اومدم خونه بیهوش شدم به زور مامانم بیدارم میکرد به دخترم شیر بدم چه زود گذشت ...
خیلی گریه کرد.خوب شد مادرم خالم پیش بود.
تا صبح از شدت گریه اش راه رفتم سزارین هم شده بودم همش گریه می کرد تا صبح بیدار بودم
بهترین حس دنیاااا 😍ینی فک نمیکنم هیچ حسی جاش رو بگیره👌
همش استرس داشتم... موقع خواب نیوفتم رو بچه..گشنش نشه.. نفس میکشه یا نه.. سردش نشه.. واقعا شب پراسترس ولی شیرینی بود
خیلی شب خوبی بود هر چند درد داشتم ولی حس اینکه سه تا شده بودم و بچم سالمه تا حالا تجربه نکرده بودم وقتی خیلی درد داشتم شوهرم بچه رو می اورد بغلم میداد واقعا دردام رو فراموش می کردم و فقط به دخترم که بغلم بود فک می کردم بهترین حس دنیا بود موقعی که بچم رو برای اولین بار دیدم و بغل کردم
خیلی قشنگ بودولی پسرم تاصبح گریه کردنذاشت بخوابم
خیلی خوووب بود.از بیمارستان ک اومدیم خونه رفتم دوش گرفتم اومدم دخترمو شیر دادم و بیهوووش شدم از خواب .یادم نمیاد چقدر خوابیدم فقط میدونم یکدفه بیدارم کردن بچه رو شیر دادم و دوباره خوابیدم.بعدش بیدار شدم و شام خوووردم ک خیلی چسبید
اخر شب هم یه شیشه کوچیک از شیرخوومو دوشیدم و به دخترم دادم و خوابیدم باز🤣🤣🤣
خیلی بیخواب بودم... تا صب بیدار موندم.درد هم داشتم. صب مامانم و همسرم بردنش دکتر من خوابیدم ولی هیچی یادمنیس درست انقدر ک بیهوش بودم
کلی گریه میکرد بخاطر زردیش من خنگ هم نمیدونستم قنداق کرده بودم وپتو روش می نداختم.یک مادرصفر بودم حتی نمیدونستم بچه دوساعت یه بار باید شیر بخوره🤦♀️
اولین شب خیلی آروم و ساکت بود فقط برای شیر خوردن بیدار میشد .شب خوبی بود 😘😊
منم خیلی خوب بودتازه هم اینکه شب عیدبودویهویی برااجیم خواستگاراوند
شب خیلی قشنگی بود،شوهرم کیک گرفته بود وشب اول زندگیشو جشن گرفتیم و جشن تولدواقعی بود،خیلی خوب بود
قشنگ ترین شب زندگیم بود ی حس وصف نشدنی ادم فکر میکنه تمام خستگی هاش بر طرف شده
سلام من به لطف مادر شوهر گرامی قشنگ ترین لحظه زندگیم زهر مارم شد
قشنگترین روزم بود ولی دوماه شبا اصلا نخوابیدم همش میترسیدم تو خواب شیربیاد گلوش نفهمم خدایی نکرده خفه شه اخه ریفلاکس داشت منم که تجربه ای نداشتم هربار موقع عق زدن از ترس میمردم
خیلی سخت اصلانخابید منومادرم بیداربودیم تاصب مادرشوهرمم گرف خابید اصلا نگفت چرابیدارین
دادم زن داداشم بهش شیر داد خودمم خوابیدم😀
در انتظار اولین شبم زود بگذره دوران بارداری😍
هنوز نیومده ومنتظر این شب بودم ان شالله هیچ اتفاقی نیفته🙏🤲
خیلی خوب بود خیلی دوس داشتم ثمره عشقم جلوم بود ،نگرانیم بخاطر بزرگ کردنش و اذیت های دیگران بود شب اول بچه ام داخل بغلم جاریم خابید😔
خیلی عالی بود و اما سخت
گهواره چرا پولکی هستی همین که آنلاین هستیم تو گهواره بس نیست درامد نداری؟ چرا پیامات تا پول ندیم باز نمیشه☹
خیلی اولین شبی که دخترم رو از آن ای سیو تحویل گرفتم ترسیدم . دخترم نارس بود و خیلی تند نفس می کشید از ترس تا صبح نخوابیدم
هیچی خودم که از درد بخیه هام چون زایمانم طبیعی بود رو تخت افتاده بودم
مامانمو خواهرم تا صبح به بچه رسیدن
من فقط شیر میدادمش موقعش که میشد😊
تو ان ای سیو بستری بود تنها اومدم خییییلی بد بود😭
خیلی بدددد😭😭😭حس مسئولیت حس کلافه بودن و دردهای زیاد احساس تنهایی شدید /به شدت نبودن مادرم رو حس میکردم و فقط گریه میکردم😭
خوب بود .
قشنگترین لحظه زندگیم بود
عالی بود عزیزم 💕😘
عالی بود استرس داشتم که یه وقت خوابم سنگین نشه بچه گریه کنه متوجه نشم
خیلی خوب بود گرچه درد بخیه ها زیاد بود جاریم آمده لود پیشم و از بچه ام مراقبت میکرد، دستش درد نکنه آروغ شو گرفت ،من اصلا بلد نبودم
من چهار ماه اول قبل از ساعت ۴ صبح نخوابیدم.شش ماه قبل تولدش هم خواب نداشتم.یکی کاملا پیر شدم
اولین شب که خیلی خوب بوددخترم تاصبح کنارم خوابیداماازفرداشبش تادوماه گریه کردشبا😭😭
⁰
0ìehejqodis2k
خیلی خوشحال بووودم،ولی شب اول نخوابید و مدام شیر میخورد و گرسنش بود و منم عشق میکردم براش..ولی زایمان سختی داشتم و متاسفانه دست تنها بودم ...با این وجود شب اولش برام بهترین بوووود
قشنگترین لحظه زندگیم بود....💚
ایشاالله همه تجربه کنن....
ولی تا صبح بیداربودیم...😂
خیلی حس و حال خوبی بود برا همه اون لحظه رو آرزو میکنم پر از شوق و ذوق بودم با اینکه درد زیادی داشتم ولی خیلی خوشحال بودم.کلی پر از استرس بودم که ایا میتونم ازین بچه محافظت کنم یا نه که خداروشکر تا الان خوب از پسش براومدم.اصلا و اصلا یک شب،،شب نخوابی نکشیدم خداروشکر؛ ساعت ۱۲مامانم قنداق میکرد میخوابیدتا خود صبح فقط خودم به زور بیدارش میکردم یه وعده بهش شیر میدادم.خیلی خوب بود الانم دوستدارم باردار بشم و مجدد همه اون روزها تکرار بشه ولی بخاطر شرایط نمیشه 😔
زیباترین قشنگترین شب زندگی م بود تا صبح بیدار بودم
اگه برگردم به عقب اونهمه نگرانی و اضطراب که خیلی هاش اضافی و بدون دلیل بود رو از خودم دور میکنم و به جاش از تک تک لحظه های بدون تکرارم استفاده میکنم.
من خیالم راحت بود که زایمان دیگه تموم شده ولی خب نگران بزرگ کردن دخترم بودم راستش میترسیدم و اینکه خب درد و بخیه و ایناهم باعث شد تا صبح بیدار بمونم
اولین شبی که پسرم را اوردیم خونه تا صبح چشم رو هم نذاشت و همش بیدار بود دوشب قبلش هم من نخوابیده بودم یعنی داشتم از بی خوابی می مردم🙁🙁
خیلی بد گذشت وقتی مادرت هم پیشت نیاد ولی خداروشکر تنهایی با کمک شوهرم تونستم بنده خدا تا چند روز شوهرم دخترمون میشستی پوشاک میکردی بهش میرسید من اصلا نمی تونستم به خاطر دردی که داشتم ازش ممنونم انشاالله همیشه سایش بالای سر منو دخترمون باشه آمین
خیلی بد بود چون زردی داشت
اولین شبش با گریه ها زباد و شیر نخوردن بود..که بردیمش بیمارستان زردی داشت و بستری شد
درگیر بچه تا صبح عوض کردن شیر دادن زیر چشمی نگاش کردن قش کردن براش
ف۴۴۴فسسزینیکینیکینزینزنینیکیکططط ۵ببف۱ففففب ص۶رفهکسططسح۷
من چون تو بیمارستان بهم گفتن کرونا داری و بچه ات هم اگه داشته باشه باید بستری بشه خیلی بستری بشه خیلی ناراحت بودم و در کل خیلی سخت گذشت به شدت احساس تنهایی و ناامیدی داشتم ،احساس میکردم شوهرمو و عشقمونو دیگه از دست دادم و شر شر اشکام میومد ،خیلی روزای بدی بود ولی خداروشکر که بچم سالم و خوی بود
من با شوق و ذوق تمام بچه ام رو گرفتم و همه کارهاش رو خودم کردم و مامانم بخاطر بی خوابی های قبل خوابید
خیلی شیرین بود
وجود یه مادر یه پشتیبان همیشه قوت قلب یه مادر نوپا مخصوصا بچه اول باشه خیلی آدم.حساس میشه .
ولی من چون بچم آروم بود منم خیلی ریلکس بودم ولی بیحسی بد زده بودن همش کمر درد و گردن دردم سختتر از بچه داری بود ببین اوضاع چجور بد بود که روز پنجم تنهایی بچه رو بردن دکتر
سلام دوستان من تازه یه ماه حامله شدم به نظرتون جنسیت پسر چه علاعمی داره
من حالم خیلی بد بود بخیه هام اذیتم میکرد چندشم میشد وسواسی پیدا کرده بودم ولی وقتی بچمو میدیم همه چی یادم میرفت ایشالا ک همه تجربه کنن🤣🤣🤣😉😉😉
خیلی بد بود به شدت دردداشتم و یک حس متناقض داشتم به بچه ام اصلا باورم نمیشد
هیچ شوهرم سر هیچ و پوچ یه دعوایی گرفتا شد بدترین روز و شب عمرم
حس خوبی بود ۹ماه انتظار یهو میبینی یکی به اعضای خانوادت اضافه شده یه نقل کوچولو که باخودش یه عالمه شادی و نشاط اوورده
خیلی خوب بوووود قربونش برم❤❤🐣🧚♀️🍼
وای نگم براتون وقتی نصفه که همه خواب بودن واسه شیردادنش بلندشدم وقتی باچشای کوچکیش بهم نگامیکردخیلی خیلی حس خوبی داشت وازخدابابت ایی دوتانهمت بسیارشکرگذارم
تا صبح بیدار بودم دخترم ولی خواب بود داشتم مطلب می
خوندم چه جوری بهش شیر بدم
خوب بود😍😍😄😄
پنجمین شب تولدش اوردیمش خونه ۴ شب بستری بود. هیچی ترس استرس افسردگیخخ
خداروشکر بعداز نه ماه انتظار حس شیرینیه که بچه ت کنارت باشه هرلحظه ش شیرینه خداروهزارمرتبه شکر
خیلی بد بود تا صبح بیداربودم
فوق العاده سخت
واسه پسرم خیلی سخت گذشت تا صبح بالا میاورد ریفلکس داشت ولی واسه دخترم عالی بود مخصوصا که حموش هم کرده بودیم ناز مثل یه فرشته خوابیده بود
هیچی گرفتم خوابیدم فقط دخترم دو سه بار بیدارشد شیر خورد
بهترین شب زندگیم بود خیلی شبی خوبی بود باکمک عشقم
نه دختر من با دختر داداشم باهم اومدن دنیا دیگه نوه اول و دوم باهم شدن😊
خیییییلی خوب بود
حس قشنگیه چون خدا بهت یه فرشته کوچولو داده ولی چون بلد نبودم و شیر نداشتم دخترم خیلی گریه میکرد و بی تاب بود من و شوهرم دو شب و روز اول نخوابیدیم سخت گذشت ولی گذشت
وای برای من برای دومین بار بهترین لحظه بود تا صب باهام خوابیدیم😍😀😀
تاصبح بیدار بودم هنوزم بیدارم
واسه پسرم سخت گذشت شیر نداشتم از ترس شیر خشک بهش ندادیم ،بیمارستان بستری شد ۱۱روز افتضاح ....اما سر دخترم خیلی خوب بود تا خونه اومدیم دیدم شیر ندارم شیر خشک گرفتم دادم بش،زردی اصلا نگرفت وزنش بالا بود خودمم ب شیر افتادم دیگ مشکلی نبود خداروشکر تا الان...
اولین شبی ک اوردیمش خونه مامانم ب علت زایمانی سختی ک من داشتم خیلی استرس تحمل کرده بود حالش ب هم خورد و اینکه زنگ زدم ب شوهرم تمام وسایلمو جم کردم و رفتم خونه مامانم اینا تا هشت روز .... روزای اول خیلی سخت بهم گذشت شاید چون بچه اولم بود اینطور شد.. ولی الان خیلی خوبه
شب اول خوب بود ولی شب دوم خواهرشوهرم اومد اینقدر حرف مفت زده من فقط اشک ریختم 😭😭😭😭😭
یکی از بهترین شبهای زندگیم
خیلی خوب بود من و شوهرم و دخترم تا صبح فقط نگاش میکردیم و خدا رو شکر میکردیم که بچه سالم به ما داد انشالله خدا به هر خونه یه دختر بده
افتضاح😥
بد نبود پسرم گرما زده شده بود تو راه بدنش داغ شده بود با تب سنج اندازه گرفتم ۳۹ بود .. فک میکردم کرونا گرفته نزدیک بود بمیرم
درکل شب خوبی بود خانواده خودم وشوهرم بودن همه خوشحال بودن اماخودم دردداشتم وبیخواب شده بودم خیلی خوابم میومداماخوابم نمیبردامابچم خیلی خوش خواب بودخداروشکر
خیلییییییی سخت گذشت تا صبح بیدار بودمهمبچه نمیخوابید همخودمدرد زیاد داشتم
گریه کرد خواهرم از ترسش فرار کرد 😂😂😂
با وجود درد نگاه و حضور پسرم بهترین حس رو بهم داد خدایا شکرت
تا صبح بیدار 😑 فکر میکردم اصلا نباید بخابم
اولین شب بعد از اینکه از بیمارستان اومدم خونه خوب بود،البته مادرم و مادرشوهرم خیلی کمک کردن
تا دوماه، سخت ترین روزای عمرم بود
استرس داشتم و همش می گفتم یعنی این دختره منه
ان شالله که انتظار ما منتظرام تموم بشه وبارداربشیم که بتونیم به این سوالا جواب بدیم
لحظه ای خوبی بود ولی خیلی گریه میکرد
یکی از بزرگترین تجربه های زندگیت هست، یجورایی هم حس ترس و هم حس خوب داشتن نوزاد بعد از ۹ ماه، و اینکه فکر میکنی لحظه به لحظه باید حرکات نوزاد رو رصد کنی.
شیرین ترین شب بود مادرشوهرم نذاشت بچه کنارم باشه گفت خوابت ببره میری روی بچه تا صبح گریه کرد آخر خودش آورد بگیر کنارم که خوابید آروم آروم شد
یه حس خیلی خوبی بود انقد خسته بودم سه روز بیخوابی تو بیمارستان با فسقلیم اومدیم خونه ولی باز خوابم نمیبرد قیافم زرد زرد همسرم گفت بخواب من مراقبم ۱ساعت خوابیدم بیدارشدم دیدم فسقل وسط منو همسری خوابیده بهترین حس دنیابود
میتونم بگم فووووووق العاده حس قشنگ و شیرینی بود
خیلی سخت پر از استرس ولی شیرین 🤩🤩
گریه میکرد ناآروم بود از همون روز اول
خواهرم کاراش رو انجام میداد و پیشش بود منم کنارشون بیدار تا صبح
از بدو تولدش قشنگ ۴۸ ساعت چشم بر هم نزدم خودم بلد نبودم کاراشو بکنم ولی استرسم داشتم که بقیه هم نتونن و اذیتش کنن🤣🤣باید نظارت میکردم
اولین شبی ک دخترمو اوردیم خونه تا چند شب تا صبح بالای سرش با مامانم بیدار بودیم مواظبش بودیم.شب اول خیلی سخت گذشت چون بخیه هام خیلی اذیتم میکردن و از طرفیم دخترمم خیلی گریه میکرد اگه مامانم نبود واقعا نابود میشدم😂
سلام من خارش دارم ممکنه عفونت باشه؟؟ چیکار کنم
واای حسش فوق العاده من از ذوق زیاد خوابم نمیبرد همش نگاش میکردم نازش میکردم خداروشکر میکردم ی حسی ک نمیشه توصیفش کرد😭😭
عالی
در واقع ی شب پر از سوپرایز بود😍😎
سلام من تا ۲۰ روزگی دخترم ندیده بودم وقتی اوردیم خونه هر دو بی هوش بودیم از بی خوابی 😁😁😁😁
همش درد داشتم
من گیج بودم یادمانی خیلی مورفین زدن
تا صبح بیدار 🤦🏻♀️
شب خیلی خیلی پر استرسی بود چون با رضایت شخصی اوردمش خونه بخاطر وزن کمش و کلا تا ۱۰روز استذرس شدید داشتم بعد کم کم اروم شدم با وزن گرفتنش
خیلی خوب بود وحس خوبی داشتم 😍
من کل روز پسرم آروم بود ولی شب ک شد خیلی شیک تو اتاق بخابیم و برقا رو خاموش کردم پسرم شروع کرد به گریه و حسابی حال مارو گرفت ولی خیلی حس نابی داشتم اون روز
هیچی والت راحت خوابیدیم😐فقط من ب خاطر خستکی بدنم و در بخیه ها عاجز احوال بودم
خوب بود ولی بیداری داشت
هزارومین نفر 😁 خیلی خوب بود شب وقتی خواب بود کنار من بهش نگاه میکردم باورم نمیشد این کوچلویی ک الان پیش من آروم خوابیده دختر منه ماله منه از وجود منه خیلی خوب بود وخیلی شیرین انشالله به حق همین روزا همه خانومایی ک آرزوی مادر شدن دارن دامنشون سبز بشه الهی آمین
سخخخت میگفتم کاش زود بگذره این روزا خداروشکر گذشت
اولین شب تا وارد خونه شدم خبر فوت پسرخالمو شنیدم و کلی گریه کردم
بعدشم شیرم خشک شد و نصف شب مجبور شدیم شیرخشک بگیریم برا دخترم
من تخت خوابیدم... بچه رو هم سپردم به مامانم و همسرم 😊 تا مادر سالم نباشه که بچه خوب بزرگ نمیشه
دختر من رفت ان آی سیو ومن پر از غصه و کولیک د رفلاکس عدم تحمل لاکتوز دمار از روزگارم درآورد تا ی سالگی رفته رفته بهتر شد
وای که نگم . واقعا پراز چالش بود برام. پراز سوال بودم . همش گریه میکردم.فکر میکردم بچه میخوابه صبح بیدار میشه با خودم . تا سه ماه حالم بد بود چون خوابم کافی نبود
اولین شب ها ک هی باید بیدار میشدم شیرش میدادم و اگه ب اون موقع برگردم فقط در کنار بچم میموندم و باهاش میخوابیدم و استراحت میکردم و هیچ کار دیگه ای نمیکردم ک زودتر سرپا بشم چون مادرم کرونا گرفته بود مجبور بودم خودم کارهام رو انجام بدم
شروع دخالتهای سرسام اور ادمای رومخ بیسواد😔
وای تا صبح چند بار بیدار شدیم با مامانم خیلی سخت بود
خیلی خوب بود اصلا نگرانی نداشتم
من چون بچم نارس بدنیا اومد ۱۷روز توی بیمارستان بستری بود.۳یا ۴روز نذاشتن بغلش کنم .وقتی پرستار بم گفت بغلش کن انگار کل دنیارو بهم داده بودن .
وقتی هم اوردیم خونه شب اول اذیت نکرد فقط من خوابم نمیبرد هی پامیشدم نگاش میکردم.ولی بزرگ کردن ی بچه کوچیییک با وزن ۱۴۰۰ دست تنها خیلیییی سخته فقط خدا کمکم کرد
خیییلی درد داشتم خیلی سختم بود دوروز بیمارستان نخوابیده بودم اومدم خونه هم دوباره تا دوسه روز نخوابیدم کلا پنج روز خواب ب چشام نیومد سخخخخخخخخخت بود
اوف ی حال عجیب و غریبی داشتیم منو باباش.. رو ابرا بودیم.. هی ب دخترمون نگاه میکردیم 😍😍
منم شب اول اومدم خونه مادرشوهرم اینا ولی خیلی درد داشت جای بخیه هام جوری ک اصلا نمیتونستم بشینم و بلند شم شب سختی بود بخاطر همین کلا ذوق نی نیم یادم رفته بود ولی بچم آروم بود اصلا گریه نمیکرد بعدش ک سرپا شدم خیلی خوب بود تا الان تمام وجودم و زندگیم شد پسرم تمام دردای اونموقع رو فرامو کردم خیلی خوشحالم ک ب دنیا آوردمش
خیلی بد بود تا صب گریه کرد نه تنها شب اول بلکه تا ۳۸ روز همینجوری بود من تازه تونستم بیام خونه خودم همشو خونه مامانم بودم و خیلی غضه میخورم که پسرم سینمو رفت و شیرخشکی شد 🥺🥺
خیلی بد بود چون اولین شب بدون دخترم اومدم خونه و دخترم بستریش کردن ،
ولی بعد ی هفته ک باهم اومدیم خونه بهترین شب زندکیمون بود ، بچمون کنارمون . وای خدا خیلی خوب بود تا صبح نگاهش میکردیم فقط .
اولین روزش با حرف مادرشوهر تلخ شد😐😐😐اما بهترین روز واسم بود😍😍😍چون تموم فکرو ذکرم دخترم بود با شوهرم اما شوهرم ۱۰ روز نیومد پیشم😔😔😔😔خیلی دلم شکست هی دنیا
قشنگ ترین حس دنیا بود
هیچ مامان بدبختم مواظبش بود اون شب. منم از بس اذیت شده بودم درد کشیده بودم خر کردم خواب خخخخخ
عجب حس ناااااابی😍😍😍😍
تاصبح بیدار بودم...
شب تاصبح گریه کردهمش بغلم بود
زردی نزاشت شب اول بیاییم خونه
بردمون بخش اطفال
حالمخیلی گرفته شد از عرش اومدم فرش
...بعد هم دغدغه زردی و شیر کم😏😂
خیلی بدبوددست تنهابایه شوهرنق نقو
خیلی حس قشنگی بود بعد از ده سال انتظار.
آخ شیر که میخورد یادم اومد....چه دل دردی بودمااااا....ینی ناجور تیر میکشید فوق تحملم بود
گن که بستم خییییلی خوب شد
خیلی سخت گدشت اصلا نخوابیدم چون دخترم همش گریه میکرد هم نفخ داشت هم من روزای اول شیرم خیلی کم بودسیر نمیشد ونمیدونستم ولی خب اون روزا با همه سختیهاش حس خوبی داشتم 😊
خوب من درد داشتم اون قشنگ خوابیده بود🤣🤣🤣
شب اول آدم هم ذوق داره هم استرس دلت میخواد تا صبح نیگاش کنی و دستای کوچولوشو لمس کنی...
دائم نگرانی که شیرت کافیه یا نفخ نکنه
شب خوبی بود اما چون خونه مامانم بودم و همسرم پیشم نبود دلم آروم نداش... یه مقدار زیادی هم گریه نمود با همون بخیه ها کلی راه بردمش تا خوابید....
هیچی خیلی راحت بود اصلا گریه نمیکرد خوشحال بودم بچم بسلامتی اومد بغلم اومد خونمون با اومدنش خوشحالی رو اورد برا مامانیی که باردار هستند آرزو میکنم بسلامتی زایمان کنند و زایمان راحت تری داشته باشند♥
برام شیرین بود..بعد کلی منتظری هفته ای یک آمپول میزدم تا ماه نهم..سنو دادم تو شش ماه دکتر گفت دهانه رحمت تا مرزش باز شده امکان زایمان زودرس و سقط داری استراحت کن یا برو سنوداخلی بده اگه لازم شد سرکلاژ بشی تو شهر ماهم که دستگاه این سنو رو نیاورده بودن بعد چند روز رفتم سنو دادم جونم به لب رسید و تا اینکه بدنیا اومد یه روز نبود که گریه نکنم قبل صفا هم دوتا سقط داشتم و کلا بارداری پرخطر صفا برای من یه معجزه بود
خدااااااایا ازت ممنونم
همش اذیتم کرد😭😭😭😭
خیلی حس خوبی ان شاالله همه خانوما حس مادر شدنو بچشن
حس خوبی بود هم سنگینی بارداری تمام شده بود هم اینکه شازده پسر نازم دیگه توی بغلم بود درد بخیه و شب بیداری داشت ولی خوب شیرینی و لذت خودشم داشت
بدترین روزایه زندگیم بودددد
ولی دخترم وجودش ارومممیکردد
خیلیییی بد گذشت خیلی
لحظه قشنگی بود به خاطر تولد پسرم ولی چون شیر نداشتم پسرم تا صبح گریه میکرد سخت بود
با بیداری گذشت و تا چهل شب همینطور گذشت 🥴🥴
قشنگ ترین شب زندگیم
برای من شب خوبی نبود و پراز استرس و گریه و غصه بود😓بهترین روزهای یه مادر اون روزاست که برای من خیلی بد بود
خیلی حس نابی بود
روبروی خودم رو تشک گذاشته بودمش فقط نگاش میکردم میگفتم یعنی ای مال منه مال خود خودمه یه تیکه از منه بوش میکردم و رو صورتش دست میکشیدم
امیداورم خوب باشه 😁
دوهفته بعد از تولدش آوردیم خونه دستگاه علائم حیاتی و کپسول اکسیژن هم آوردیم هم خوشحال بودم هم پر از استرس و خسته
هیچی پسرم شیر نمیخورد تا صبح همه بیدار بودیم بچم گریه میکرد😭😭
من پسرم نیومد خونه روز ۸ اومد کار من هر شب هرروز گریه بود
ولی خداروشکر الان صحیح سالم تو بغلمه الان م ۹ ماه که بزرگتر شده
عالیییی
بدترین شب زندگیم بود فرداشب که بدبدترین چون بچم نتونست نفس بکشه و بیمارستان بستری شد انقدر گریه کردم که فرداش چشام باز نمیشد
من هم مامانم و هم مادر شوهرم کنارم بودن .
خیلی خوب بود .
لحطه اول ک آوردیم و توی اتاقش ک تزیین کرده بودیم گذاشتیم فقط با شوهرم بهم نگاه میکردیم میخندیدم و از اومدن عضو جدید خانواده قند توی دلمون آب میشد
منکه نگرانی نداشتم هم مامانم بود هم مادرشوهرم من فقط شیر میدادم 😂😂😂
حس خوبی داشتم ولی خیلی سخت گذشت امان از درد بخیه....
والا ما ک شش روز با اون شکم پاره بخیه بخاطر کرونا تنها موندیم بیمارستان ب بچم رسیدگی میکردم بچم بستری کرده بودن.اون شبی ک اومدم خونه از فرط خستگی و بیخوابی و مریضی توهم میزدم.ولی هر چی بود خداروشکر ک پسرم صحیح سالم کنارمه
من و کوچولوم همش خوابیدیم
شب تا صبح بیدار بودم نوزادمم گریه می کرد😢😢😢
اولین شب اینقدر خسته بودم خابم میومد الان باورکنین اصلا یادم نمیاد🙄 چون مامانم هواسش به بچه بود موقعی که بیدارمیشد ولی یادمه توخاب بیداری بهش شیرمیدادم ،،ولی شب های بعدش باعشق گذشت🥰
خیلی بد بود 4روز بیمارستان بودم بچه م خونه پیشه شوهرم 😞😭
برای من خیلی عالی بود😍نه اینکه بچه اروم باشه ها،اما خب من فقط شیرش میدادم مامانم و همسرم بقیه کارارو میکردن و همسرم تاصبح بیدار بود بچه به بغل راه میرفت که بچه اروم باشه تا من بخابم و استراحت کنم🥺
افتضاح بود تاصبح بیداربودم بامادرم
وای دلم نمیخاد دیگه اون روزا رو به یاد بیارم چقدر مادرشوهرم عذابمون داد هنوز بخاطر اون روزا افسرده ام
عااااااالللللیییییی بووووود
بهترین شب زندگیم ، وقتی اومدم همسرم اتاق خوابمون پر کرده بود از بادکنک های بنفش و سفید ، با خاله و مامانم شب اول خونه بودیم تاصبح من و همسرم و مامانم و خالم بالاسر نی نی بیدار بودیم اینقد میگفتیم و میخندیدیم خیلی خوش گذشت نی نی هم فقط شیر میخورد باز میخوابید کاری نداشت ، عالی بود 😍😍😍
ترسیده بودم ار پسش بر نیام و زخمای سزم خوب نشن
همش نگاش میکردم تاصبح بوش میکردم و باورش برام سخت بود
وحشت زده و ترسیده بودم و از شدت ترس و نگرانی تب کردم و تا خود صبح با وجود تمام نگرانیام و ضعف و خستگی و بیحالیم بچه داری کردم. چون بقیه رفتن خوابیدن و من و با نوزادم تنها گذاشتن. اولش گریه کردم اما بعد به خودم اومدم و فهمیدم نباید ضعیف باشم و باید با تمام قوا مراقب خودم و این موجود کوچولوی تو بغلم باشم. شب سخت و عجیبی بود اما باعث شد من وا ندم و محکم سر جام وایسم
تلخ ترین شب زندگیم تاصبح بیدار بودم شیر نداشتم ذره ذره شیر جمع میکردم تو پستونک تا بچه بیدارشد بدم بهش
باوجود تمام سختی ها لذت بخش ترین شب بود برام
فک نمیکنم این شبو هیچ کس از یادش بره واقعا یکی از شگفت انگیز ترین شبای زندگیم بود.. مامان عزیزم کنارمون بود و کلی کمکمون کرد
پسرم ۱۰ شب دنیا اومد تا صبح از خوشحالی نخوابیدم شب بعدش ک اومدم خونه خواهر شوهرم تا صبح مواظب پسرم بود و فقط برا شیرش بیدارم میکرد
دستش درد نکنه
بهترین روززندگیم بود
مدفوعش بخاطر استرس کمبود اکشیزن که زایمان من هجده ساعت طول کشید طولانیبود بچه اذیت شد تا خارج شد مدفوعش که بچه باید بعد زایمان زایمان سیاه میکنه دخترم بخاطر استرس مدفوع کرده قاطی اب کیسه اب شده خورد شش روز بستری شد معدش ساکشن شد تمیز شد وریش الن خوبه شکر
شب خوبی بود
اغاز بیخوابی و نق نق😆😆😆
خودمم که به عالمه درد داشتم
انشالا که با دلخوش و تن سالم بغل بگیریش
خیلی درد داشتم ولی دلم میخواد بازم تکرار بشه
برو بزن گوگل سندروم مکونیوم متوجه میشی
عالی...ولی پر از استرس دلهره
با وجود مادرم و ابجیم ، با خیال راحت خوابیدم.فقط تندتند برا شیر دادن بیدار میشدم. خیلی عالی بود. و بهترین حس داشتم وقتی از وجودم شیر میخورد و با چشمای خوشگلش نگام میکرد. اون صدای نفس نفس زدن و قورت دادنش😍😍😍 دلم میخواست بمیرم براش
همه چیز عالی بود دسته همسرم درد نکنه بهترین کارارو برام انجام داد
بد سختی تو بیمارستان شبی ک اومدیم خونه روز عالی بود
ما روز بود آوردیمش خونه
از پرورشگاه ۱ماهش بود
زمستون بود همش استرس داشتیم سرما نخوره
ایقد لباس پوشونده بودیم بهش که همش گریه میکرد
پیش خودمون فک میکردیم وااااای حالا چیکار کنیم این بچه از اون بچه هاییه که همش گریه میکنه🥺ولی به عقل خودم خطور کرد که شاید گرمش باشه
لباساشو کم کردم گریش بند اومد دخترم.طفلی گرمش بود
و تا الان که۷ماهش داره تموم میشه هییییچ گریه نکرده مگه گشنش بشه درحد یکی۲دقیقه غر بزنه😂😂😂😍😍😍
هرچیزی که سر زایمان دخترم تو دلم موند خدا برام سر زایمان پسرم جبران کرد خیلی عالی بود شب اول با خواهرم بیمارستان تا پنج صبح نخوابیدیم تعریف میکردیم و میخندیدیم ومن همراه خنده اشکم میریختم چون تازه سزارین شده بودم عالی بود همراهی همسرم وجود مامان و بابام تا یکماه پسرمم که قربونش بشم دوساعت یکبار بیدار میشد شیر میخورد جاشو عوض میکردم و دوباره با هم میخوابیدیم سر زایمان دخترم گفتم هیچ وقت بچه دار نمیشم تا نه سال جلوگیری کردم خدا خودش پسرمو بهم هدیه داد بدون اینکه بدونم و من چقدر خوشحالم و ممنونم از خدای بزرگم که پسرمو بهم داد تا امید دوباره برای زندگی داشته باشم قسمت همه ی خانمای کره ی زمین و مخصوصا چشم انتظار 🥰
هنوز نی نیم تو دلمه😌
بدترین روزهارو داشتم بدلیل مسمویت بارداری خودم همش بیمارستان بودم
با مزه بود اندازه فنچ
چون بعدچندسال خدابهمون نعمتشوعطاکرد...چندروز nicuبودن وقتی مرخص کردیم شبش اصلانخوابیدم ینی خودم نخواستم چون میترسیدم بیدارشم خواب باشه
هنوز اون شبی برام نرسیده برام دعا کنین که ایشالا به خوشی وسلامتی بیارمش
خیلی ذوقش رو داشتم ولی دنیا ک اومد کرونا داشتم تا ۲۰روز نتونستم پیشش باشم خیلی سخت بود
من فقط خداروشکر میکنم ک مادرم کنارم بود خداحفطش کنه
خییییییلی حس آرامش داشتیم خیلی شیرین بود انگار از کوه سختی ها گذشته بودم🥰🥰🥰🥰
سخت ۱۲ بار پی پی کرد. تنهایی تویحموم مینشستم و میشستم. و بخاطر بخیه ها به سختی بلند میشدم. یعنی داغون شدم
شب زلزله شدمنم نمیتونستم پاشم همه رفتن بیرون منم موندم خونه🙄☹
یادش بخیر
والا با دعوا شروع شد مادرش بحث درست کرد فرداش باباش
هیچ وقت یادم نمیره وقتی یادممیوفته اشکم سرازیر میشه خیر سرم بچه اولم بود
دوس دارم بازم تجربه کنم این حس قشنگوبااینکه دست تنهابودم ودخترمم رفلاکسوالرژی داشت وبهونه گیر.ولی شوهرم میگه استرس مالیشوبگذرونم روحیشونمیتونم😐
فقط بیخوابی خیلی بد بود
خوب بود
خیلی خیلی حس قشنگی بود😍مامانم که خوابش برده بودهرچی صداش میزدم بیدارنمشد🤣🤣خودمم شیرم نمیومد رستاهم ریزبودسینمونمیگرفت سزارینی هم بودم بخیه هام دردداشت ولی خیلی حس قشنگی بوددستشوگرفته بودم اصلاخواب نداشتم همش مراقبش بودم خیلی خیلی حس قشنگیه تاچنروز همش باشوهر اشکمون درمیود گفتم خدایاهیچ زنیو ازاین حس محروم نکن😍همه دنیامه رستا
خخخ تا صبح بیدار بودیم و از خواب آلوده بودن خودمونا و چرت زدنای ناگهانی خندمون میگرف🤣🤣
روز اول زایمانم بدترین روز زندگیم بود فقط وجود بچم اون تلخی رو از بین برد روز دوم با اسرار از پرستارا رفتم دیدمش و ازش فیلم گرفتم حتی اجازه ندادن بغلش کنم فقط ازش فیلم میگرفتم و گریه میکردم ۴ روز تو ان آی سی یو موند بعد مرخص شد ولی بخاطر نارس بودنش با اون همه بخیه و تو این کرونا یه پام خونه بود یه پام بیمارستان
من کوچولومو بعد از ده روز از تولدش از بیمارستان اوردیم خونه چدت جراحی داشت و روزای خیلی سخت و پراسترسی رو پشت سر گذاشته بوریم مرخص شدنش خیلی خوشحال کننده بود.اما استرسها و چالشها از شبای بعدش شروع شد که به لطف خدا همش میگذرهو گذشت
خیلی حس قشنگی بود وقتی بهش نگا مکردم یا مکنم هرچه درد داشتم یادم میرفت فقط مخاستم بغلش کنم اخی خیلی نرم لطیف ناز بود النم هست ولی بزرگ شده دیگه
خیلی شب سختی بود واقعا استرس داشتم و تا صبح بیدار بودم
شب خیلی خوبی بود
وقتی از بیمارستان شب بود مرخص شدم تا برسم خونه یکساعت راه بود با اینکه یواش میرفتن ولی پر دست انداز بود و من مردم و زنده شدم حتی وسط راه انقد بچه گریه میکرد داشت سیاه میشد و من شیر نداشتم ولی میگفتن سینه بزار دهنش ک نمیخورد.کسی غیرمادرم نبود چون مادرشوهرم اینا بیمارستان بودن از روز قبلش خسته بودند منم مجبور شدم زنگ بزنم ب زندایی شوهرم ک باهاش جورم تا صبح نمیشد بخوابم هم از درد هم از استرس بچه ک میترسم زردی بگیره آخرم گرفت🙆خلاصه خیلی سخت بود نمیشدم بغلش کنم
من تا بیست روز خونه پدرم بودم
اولین نوه اشونه و خیلی دوستش دارن و متاسفانه سر همین دوست داشتن زیادیشون واقعا خیلی وقتا دل منو شکستن مخصوصا پدرم که واقعا خیلی دوستش دارم و ازش انتظار چنین حرفاو رفتارایی رو نداشتم که دلمو شکست و به هیچ وجه برای بچه دوم قصد ندارم دیگه برم خونه پدرم.من تو بیمارستان پسرم سینمو میگرفت ولی وقتی روز بعد رفتیم خونه پدرم یه کم اذیت شدم چون اریا به هرحال تازه داشت میک زدن یاد میگرفت پدرم انتظار داشت بچه قشنگ شیر بخوره گریه دیگه نکنه ولی از استرسو حرفایی که پدرم بهم میگفت فکر میکرد چون من زایمان طبیعی داشتمو زجر کشیدم الان دیگه پسرمو دوست ندارم برای همین پسرم سینمو نمیگیره😐دائم میگفت تو بهش محبت نداری که سینتو نمیگیره باید بریم براش شیر خشک بگیریم واقعا خیلی عذاب کشیدم اون چند روز از پنج روزگیش تا یکماه پیش با رابط سینه بهش شیر میدادم هنوز که هنوزه میگم من بی تجربه بودم بلد نبودم چجور شیر بدم پسرمم هنوز دهنش قوی نبوده برای میک زدن اگه حمایتم میکردن بهم روحیه میدادن شاید پسرم سینمو میگرفت.برای همین میگم که چند روز اول اینقدر استرس و نگرانی و درد داشتم که فقط دلم میخواست تو خونه خودم با بچم باشم اگه اینطور بود من الان افسردگی دیگه ولم میکرد
بهترین شب عمرم بود منوشوهرم بامامانم خیلی ذوق داشتیم بچمم شیرمیخورد میخوابید تاصبحم ازذوق دیدنش بیدار بودیم
خیلی خوب بود حس خیلی خوبی داشتیم
تکو تنها تو بیمارستان هفت بار از حال رفتم بدنم ضعیفه 21سالمه 😔34کیلوام شوهرمم فرار کرده کلا هیچ حسی نداشتم حتی شیرم نداشتم تا سه ماه خونریزی داشتم بچمم نمیتونم بغل کنم اونقد ک وزنم پایینه
خیلی خوش گذشت دخترم تا صب یه بچه ی عالی بود ولی فقط ده روز کشید ارامشش بعد ولا گریه وزاری
شب اول تا ۵صبح بچه بغلم با بخیه راه میرفتم
۵صبح شوهرمو بیدار کردم پاشوکه نمیتونم اونم بلد نبود نشست بچه رو بغلش گرفت همش میگفت جان بابا جان
جان بابا جان گریه نکنی دختر خوبی باشی 😂
خیلی عالی بود و کلا هیچ شبی چز شبایی ک واکسن میزنم اذیت نمیکنه ...
عالی عالی عالی عالی همش داشتم ازخوابیدنش ازبیدارشدنش ازشیرخوردنش عکس میگرفتم❤❤❤❤❤❤😜😜😜😀😀😀😀
منبعدیک ماه ازخونه مامانم اومدم ،همسرم خیلی ذوق داشت که مااومدیم خونه خودمون ولی تاصب نخوابیدیم
هیچی خوابید تا صبح شامم چلو گوشت پختم بعدم با همسرم شب کاری داشتیم
یکی ازبهترین شب های زندگیم بود
افتضااااااح همسرم ۴۷ روزه ک باهام بدترین رفتارا رو داره حس میکنم خیلی تنهام
خیلی سخت ولی ھیچی یادم نمیاد
خدا حفظ کنه همه مادرا رو ، قربونش برم با دیابت و پادرد تا صبح بیدار موند بالاسر نی نی تا من استراحت کنم.خدا کنه بتونم گوشه ای از مهربونیاشو جبران کنم.😊
سلام من بچه اولم بود بعد ازسه روز بستری مرخصش کردن اوردیم خونه ،خداروشکر مامانم بودن تاصبح نخوابیدم همش بیداربودم چکش میکردم خخخ ،الان 4ماه و4روزشه بهارخانومم
قشنگترین شب عمرم بود خیلی دوستش داشتم
اولین شب تو بیمارستان بودیم اولش خیلی ارووم بود اصلا گریه نمیکرد باید بزور بیدارش میکردیم شیر بخوره ولی الان اتیش پاره شده همش گریه 😂😂😅
عالی بودتاوقتی بچه هام وهمسرم کنارمن وحالشون خوبه حال منم خوبه خداروشکر🤲
روز خوبی بود هم سالروز عروسیمون بود هم بچه مون امد به دنیا
خیلی حالم خوب بود
خیلی حس عجیبی بود شب تا صبح نمیشد درست پلک رو هم بذارم و اینکه چون من خانواده شوهرم زندگی میکردم سختی هاش برام چند برابر بود...
خیلی گریه کرد خیلی بیحال بودم اولین بچم بود شب اول خیلی گریه کرد اما خوب بود حس مادرشدن
خیلی استرس داشتم ک توخواب روش نیفتم کلابیدارموتدم تاصبح.زردی داشت همش گریه میکردم
اولین شب اومدیم خونه مادرم ۲۵اسفندبود حال وهوای عید شب مادروخواهرم جاهاشون روکنارمن وبچه انداختن تامواظبم باشن ریحانه اصلا بیدارنشد تاصبح خوابید منم دلم گفتم بچه داری چع راحته😅😅😅دوروزبعدش هم گریه هاش شروع شد هم سینم زخم شد
شبی پرازآرامش و اطمینان خاطر با نوزادی سالم و زیبا
سلام مامان ها اولین شبی که پسرم رو اوردم خونه وای چ شب بدی بود هنوز کلی درد سزارین و.بی خوابی داشتم.پسرم هم خودم شیر کم داشتم سیر نمی شد تا صبح ب کله گریه کرد.با مامانم تا صبح بیدار بودیم.حتی صبحش هم نخوابید.فرداش رفتیم دکتر گفت فقط بچه گرسنه هست برید شیر خشک بخرید براش.مادر شوهرم گیر داده بود فقط شیر مادر هر چی می گفتم ندارم حالیش نبود تا الانم همش تو چشمم میزنه که شیر نداشتی و ندادی ب بچه ام.دست بردار نیس
😂😂😂 یادم نمیاد اصلا
مرسی
من تنها هستم.از اول بارداری هم تنها بودم.امیدوارم خدا خودش کمکم کنه 😊😊
از استرس و خوشحالی خوابم نمیبرد
خیلی شب بدی بود مامانم مامان شوهرم مادر بزرگم بودن همش گریه میکرد ادرار نمیکرد
با بی خوابی گذشت
من چون کسی رو ندارم کمکم کنه خیلی سخت می گذره شبها تا صبح بیدار م وروز هم که هر دوساعت شیر می خوره
همراه با سختیاش حس خیلی شیرینی بود😍😍
وای من بعد از سه شب که توی بیمارستان نگهش داشتن بعد اومد خونه فقط کلا نگاش میکردم و گریه میکردم 😭 که چرا نزاشتن زودتر بیارم و دستاشو که خون گرفته بودن و بوس میکردم و بازم گریه 😭😭😭😭
تاصبح بیداروگریه میکرد
من اولین شبی ک امیر عباسم اومد خونه مادرشوهرم بودیم اینقدر ذوق داشتم ک نمیدونستم چکار کنم ولی چون یک روزه بود و شیرمم درست نمیومد خیلی گریه کردم ک بچم سیر نمیشه من شیر ندارم و از این حرفا ولی در کل باهمه مشکلات خداراصد هزار مرتبه شکر سربلندم😘😘😘
شب اول بیمارستان بودم خیلی سخت و غم انگیز برام بود 😢دخترم تا صبح گشنه بود شب دوم ک خونه آمدیم بدترین شبم شد دیگه سینمو نگرفت کلان شد شیر خشکی😢😭
نگران بودم تنهایی میتونم بزرگ کنم دختر گلمووو
خیلی بد گذشت چون دخترم ۳۲ هفته بدنیا اومد ویک کیلو سیصد وزن داشت لباس اندازش نبود لوله تولدش بود واسه شیر خیلی سخت گذشت
من ده روز بیمارستان بودم اولین شب واسم معنی نداشت اصلا
بهترین شب زندگیم بود،،،با آرامش تو بغلم خوابید
خیلیۍ خوب بودامادردداشتم
بعدازسه شب توبیمارستان بود مرخص شدم شوهرم از خوشحالی تو اسمونا بود وقتی اومدیم خونه خانواده شوهرم و خانواده خودم خونمون بودن همه خو
شحال بودیم من از خستگی چندساعتی خوابیدم و بیدارشدم.بعدشم همه رفتن مامانم موند خیلی شبه قشنگی بود تاچهل روز مادزموخواهرم پیشم موندن
به سختی درد بی خوابی گریه های بچه بی درکی فامیل 🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
بهترین روز رندگیم بود شوهرم برا اولین بار اونقدر بهم اهمیت و توجه میکرد ولی الان😔😔
همه نی نی هاشون بغلشون بودولی دانیال من ۱هفته ندیدمش زیردستگاه بود😢
وقتی بقیه خوابیدن و من و جوجه تنها شدیم از شدت خوشحالی اشکام سرازیر بود و پر بودم از حس شکرگزاری. بی نظیر بود
یه حس عمیق دوست داشتنی
از خوشحالی و استرس اینکه آیا مادر خوبی خواهم شد و البته دردهای فراوانی که از سزارین داشتم و کمک مادرشوهر عزیزم و خواهر مهربانم همه ی این ها باهم یه حس کاملا متفاوت بود
تا صبح گریه کرد و همه کمک میکردند تا یکم شیرم بیاد
مادرشوهرمن بامازندگی میکنه دوتاپسراوردم حوصله بچه نداره حتی بچم گریه میکردنمیگرفتش ناراحت میشدم ولی اصلانبایدازکسی توقع داشت برااولی ابجیم کمک کردبرادومی خودم پاشدم خودکارکارامومیکنم
من خیلی ماه اخر بارداریم بهم سخت گذشت برا همین وقتی دخترم بدنیا آمد فقط خدا رو شکر میکردم از اون وضعیت راحت شدم و دلم میخواست همون لحظه برم خونه دختر صبور داشتم وقتی اومدیم خونه فقط تا ده روز خواب خواب بود به زور بیدار میکردم شیر میدادم مامانم حسابی بهم رسید
شب اول من بیمارستان بودم،دخترم ۲هفته زودتر بدنیا اومد سینه ام شیر نداشت،طفلک فقط گریه میکرد،مامانم با آب قند بچه رو نگهداشت،شب اول هم که اومدم خونه سومین شبی بود که نخوابیدم اما باز هم روزای شیرینی بود برام.
اگه به عقب برمیگشتم از بیمارستان مستقیم میرفتم خونه مادرم
پرازاسترس و نیاز به خواب گذشت
پسربزرگم به دنیامدبعدزایمان طبیعی روشکمم گذاشت حس قشنگی بودبعداون همه دردساکت بودچندساعت فراموش نمیکنم برادومیهم خیلی خوب بود
خیلی حس خوبی داشت وقتی بچمو بغل کردم و تا صبح بیدار بودیم هی بیدار میشد و بغلش میکردم😇
بچه سومه انگار یه فرشته تو خونمون اومده بود از دیدنش سیر نمیشدیم شیرم خوب نمیومد مجبور شدیم ساعت دو نصف شب براش شیر خشک بخریم از گرسنگی خوابش نمیبرد گریه میکرد
خیلی سخت،تاصبح نخوابید ولی خیلی لذت بخش بود،اولین شبی که کنارم بود نه تو شکمم🥺
شب غریبی بود ادم خیلی احساس تنهایی میکنه شوهرم خیلی نادونه درک نداره کی طرف به دلداری نیاز داره هیچکی نبود بعد اون درد وحشتناک دلداریم بده روزای سختی بود نمیدونستم چی میخام اما میدونستم مرگو جلو چشام دیدم و کسی اهمیتی نمیداد
سلام
منکه پسرم ۶ روز بستری شد بخاطر عفونت ریه وقتی اومدیم زیاد خوشم نیومد چون کسی نیومد ب استقبالمون ولی اخر شبی و شب دوم همه دورهم جمع شدند خوب بود
ولی زمانی ک بستری بود دختر خالم ۸ سالشه وقتی میخاستم برم یکی دو ساعت استراحت کنم فک میکرد بچه هم باهامه کلی نقاشی میکشید رختاشو پهن کرده بود منو دست خالی میدید گریه میکرد میرفت همشونو خراب میکرد اینقد گریه میکردم
من بعد از ده روز اومدم خونه خودم خونه مامانم بودم مامانم جعمم میکرد ولی بعد از ده روز که اومدم خونه خودم شبش با شوهرم تنها شدیم حس خوبی خیلی خوب ولی خب ی ترس های داشتم
خیلی سخت گذشت.استرس.زردی بچه.شیر کم
دخترم عالی بود خداروشکر نخوبه من بودم یاد اتاق عمل وجود ماسک علیه کرونا ولی بازم نگاه کردن به دخترم همه اونا رو از یاد میبردم
عااااالی
چون شیر خشک میخورد و خونه مامانم بودم
خستگی بیمارستان
داروهای مسکنمو خوردم زدم ب خواب تا صبح
نی نیم هم پیش مامانم
من بعد اینکه پسرم ۱۰روز بیمارستان بستری بود شبی که آوردیمش خونه دیگه خودم تقریبا خوب شده بودم و کارامو میکردم.مامانمو نذاشتم بمونه پیشم گفتم خوبم،پسرم تا صبح خوابید اما وسط شب که گریه میکرد برا شیر باشوهرم فوری از خواب بیدار میشدیم.خیلی حس خوبی بود و خیلی زود گذشت😢
من فقط باید عکس هارو نگاه کنم تا یادم بیاد ... چون انقدر ۳ ۴ماه اول سختی کشیدم که همه خاطراتم رو پاک کردم از ذهنم
سلام من اصلا پامو خونه ی مادر شوهر نمیزارم
و هرطور شده حتی با دعوا میرم خونه ی خودم...
و فقط کار خودمو میکنم و حرف هیچکسو گوش نمیدم...
و جلوی دخالت های بی جای اطرافیان و میگیرم و جدی باهاشون برخورد میکنم...
خیلی پشیمونم کاش از اول همه ی اینکار رو میکردم...
که به ضرر خودمو بچم نشه...
با سلامتی مون بازی نکن...
واگذارشون کردم به خدا...
خدا خودش به حسابشون برسه
فقط بگم مامانی که تازه زایمان میکنی برو خونه ی خودت نهایتش شرایطشو نداری برو خونه ی مادرت...
فقط همین دو گزینه...
وگرنه مثل من پشیمون میشی...
مادرشوهرا و خانواده شوهر و حتی شوهر اون موقع بی کس گیرت میآره ...
سلامتی خودت و نی نی تو به خطر ننداز...
فقط خودت و اون طفل معصوم مهم هستن...
کاش من اون همه اشتباه نمیکردم...
کاش
خدایا
ساعت گذاشته بودم هر ۲ساعت پا میشدم بهش شیر میدادم زوری😁
خیلی خوب بود وقتی فهمیدم که پسرم سالمه از همه دردام کم شد
عالی بود یه آرامشی بود ک انگار خدا بهمگفت بیا اینم اون بچه ایی ک منتظرش بودی بغلت خوابیده....
خیلی شب خوبی بود سزارین هم شده بودم.همه خواب بودن نصف شب بچم بیدار شد منی که باید با کمک دونفر از جام بلند میشدم تا صدای گریه اش شنیدم مثل جت از جام بلند شدم اومدم پایین بچمو شیر دادم😍😍😍
من دخترم بخاطر زردی چند روز بستری بود منم بالاسرش بیدار بودم بعد چند روز ک اومدم خونه از شدت بی خوابی فقط هزیون میگفتم
شب خوبی بود پسرم آروم خوابیده بود منم همش نگاهش کردم خوابم نمیبرد
خیییلی خوشحال بودم. همسرم سوپرایزم کرد با گوشی و دسته گل. و اینکه دخترمون رو برای اولین بار بعداز 9ماه انتظار دیدیم. واسه جفتمون خوشحالی زیادی داشت
بهترین شب بیداری بود برای من 💋💋
شب خوبی بود دخترم اصلا اذیتم نکرد ولی جای بخیه ام درد میکرد سردرد هم داشتم از طرفی فک کنم به آمپول بی حسی حساسیت داشتم کل بدنم کهیر زد و تا ۱۰ ۱۵ روز خیلی اذیت شدم.یک سمتم مامانم خوابیده بود یک سمتم مادرشوهرم😊😉 در کل شب خوبی بود
من شبی ک زایمان کردم فرداییش ک قرار بود مرخص بشم بچم شیر بالا. اورد و بستریش کردن و تا ۸ روز منم بخاطر دور بودنمون مسیرمون تا بیمارستان مجبور بودم این یک هفته رو تو بیمارستان بمونم کلی بلا سرم اومد بخیه هام عفونت کرده بودن رفتم چنتاشو کشیدم و خلاصه با کلی گریه بچمو اوردیم خونه،همین ک راه افتادیم خواهر شوهرم اینا زنگ زدن گفتن میان خونمون و شب رسیدن ،تا قبل اومدنشونم مامانم اینا پیشم بودن ولی در کل پسرم تا صبح بخاطر کولیکش اذیت شد
مگه داریم قشنگتراز این حس
حسی ک نمیش گف باید هرکس خودش چشیدخدابهمه بده ازبس خست وکوفته بودیم هم خودم هم نی نی ی شب روز نخوابیده بودم ساع یک شب مرخص شدم تااومدیم خوابم برد بدجور نی نیم فک کنم خست بود گری نکرد شبای دیگ وای چ جیغ ودادبوده تاصب خواب نداشتم دردگردنم گرفتم اخرش ولی کلا بغل کردن بچ حس خوبیه ک نمیش گف ادم درداشوفراموش میکن
تو اون شب بود که حس مادری بهم دست داد 🤭😍🤩
جونم براتون بگه که ؛
خسته و خوشحال از بیمارستان اومدیم من و دختری رو تخت خوابیدیم مادرم و همسرمم پائین تخت خوابیدن که مثلا من چیزی خواستم بگم.....
یه ساعتی گذشت و من دیدم فسقل خانم قصد خواب نداره اما شکر خدا قصد گریه هم نداره 😁😁
مادر و همسر گرامی با خر و پف هاشون کلی من و دختری رو از تنهایی در اوردن
دیگه تو اوووووج بودن که من دخترمو بغل کردم و اروم اروم تو خونه راه میرفتم و براش کلی حرف زدم،درد و دل کردم،خاطره گفتم،یه دل سیر بغلش کردم،بوش کردم
تاااااااا اذان صبح دل دادیم قلوه گرفتیم تا بالاخره خوابمون برد هنوز شیرینیش برام تازس🤗..... ولی تو اتاق سمفونی خر و پف بود😁😁
خیییییییلی سخت بود بخاطر یه سری اشتباهات و کم تجربگی خودم و اطرافیان
اما خیلی شیرین بود و یه ذره هم تلخ نبود..
یادش ب خیر
کاش توان اون موقع ها رو الان داشته باشم ..
خیلی بی تجربه بودم..۱۸ سالم بود چون شریک خانواده همسر بودم از بیمارستان اومدیم خونه مادرشوهرم..خلاصه خیلی شب قشنگی بود قربونش برم بچم تاصبح نخوابید نمیدونم چش بود..ولی اولین باری که رفتیم تو اتاق خودمون و سه تایی خوابیدیم عااالی بود هفتمین روز بعد زایمانم کلاااا کارای بچمو خودم انجام میدادم و الانم همینطور اون شب خیلی خوش گذشت تا صبح ناز خوابید
خوشحال و کلی ذوق داشتیم چون عاشق دختر بودم و خدا این هدیه زیبا رو بهمون داد شکر
من سزارین شده بودم نه خواهری داشتم نه مادری مادرم مریض بودخیلی واسم سخت گذشت اندازه هزاران شب شیردادنش گریه میکردخلاصه لحظه ای شیرنی داشت ولی بخاطرتنهایم واسم سخت گذشت ولی الان که نگاهش میکنم ارزش تمام دردسختی بی کسی همه روداشت دخترک نازم
خیلی خوب بود عالی☺😊
خیلی بد بود برای من چون هم بچم زردی داشت هم اینکه من خیلی حالم بد بود فلجی مثانه و با سوند ترخیصم کردن یه طرف نداشتن شیر و مجبور بودم بدوشم یه طرف زردیه بچه و تو دستگاه بودنش یه طرفه دیگه
خیلی خوب بود بعد از گذشت نه ماه یه عضو کوچولو به جمع دو نفرمون اضافه شد 😍😍😍😍
خیلی خوب بود خودم دیر بیدار میشد دلم براش تنگ میشد
کلا بالاسرشون بودم با بخیه های سزارین تا صب نشسته بودم بالاسرشون فقط گریه میکردم و نازشون میکردم حس عجیبی بود🥺🥺🥺🥺
اولین شب تو بیمارستان خیلی گریه کرد شیرم نیومده بود هنوز مامانم ی کوچولو آب قند میدادیم آروم میشد بعدشم رفتم خونه مامانم شبا موقع شیردادن حالت نشسته بهش شیر میدادم ک مبادا خوابم ببره و ی موقع سینم جلو نفسشو بگیره.. ولی خیلی هیجان داشتم برای دخترم
بچه دومم ک توnicu بود بعد ک اوردمش خونه نگران بودم نکنه اتفاقی بیفته چون خیلی ترسوندنمون
گرسنش بود شیر نداشتم تا صب گریه کرد
خیلی خوب بود خیلی انشاالله قسمت همه بشه 🤩😍😍
خیلی خیلی حس خوبی داشتم همش نگران بودم خواب بمونم دوساعت ب دوساعت شیر ندم بهش اما خیلی شیرین بود تمام لحظه ها حتی لحظه هایی که من سخت گرفتم وگذشت الان که ب همه چی فکر میکنم دلم پرمیزنه برای اون لحظه ها
خیلی بد بود خیلی
حس خوبی بود اومده بود تو خونه ، ولی انقد درگیر کارای نینی بودیم چیز زیادی یادم نیست
یکمم اضطراب داشتم از رویارویی با زندگی جدیدم
من ک هنوز نیومده نینیم قربونش برم
مادرم کنارم بوهیجانزده بودم و استرس داشتم برای بچم اتفاقی بیفته تا صبح از ذوق خواب نداشتم
افتضاح گذشت اولش همسرم کلی سرزنشم کرد که چرا سزارین کردم بعدم با مامانم دعوا کرد و مامانم رو میخواست از خونه بیرون کنه اما مامانم بخاطر من نرفت 😭😭
بهترین شب زندگیم بود خدایه فرشته کوچولوی سالم بهم داده دردش بجووونم
افتضصاااااااح بودددد با درد و گریه
بچه رو فراموش کرده بودم انقدر درد داشتم
تا ۱۰شب خوب بودم فقط خودم درد داشتم ولی امان از بعد اون ده شب .خدا بچه بی قرار نصیب هیچکس نکنه من که ۶ماه افسردگی داشتم😣😣😣😣😥
شب قشنگی بود ک ی فسقل وارد خونمون شده بود
عالی عالی عالی بی نظیر بودخداانشاالله همسرمو مامان و بابام و کوچولومو حفظ کنه هیچی کم نذاشتن
خیلی خوب بود با اینکهدپر از استرس بود برام چون شیرم کم بود و همش نگران گرسنگیش بودم شیرخشکم نمیگرفت ولی بادهمه سختیهاش بهترین روز بود
انقده با اومدنش حس خوب بهم داد که دلم میخواد همش باردار باشم و باز روز تولد رو حس کنم
دلم تنگ شده واسه اون روز ...😭😭من مرصاد کوچولوترمو میخوام مرصاد یه روزه😭😭
تا صبح بیدار میشدم واسه شیردهی. خوشحال بودم اما به خاطر مشکلاتی که پیش اومده بود حال خوشی نداشتم و گریه و غصه داشتم و شیرمم خیلی کم بود هم به خاطر ۳هفته زودتر بدنیا اومدن دخترم هم غصه ها و اعصاب خوردی هایی که داشتم و هنوز که هنوزه شیرم کمه .مجبور شدم شیرخشک هم بدم😢
قشنگ ترین شبی بود ک داشتم
خیلی بد بود بچه زود بدنیا اومد اثاث کشی داشتیم خونه بهم ریخته بود رفتیم خونه پدرشوهرم سر هیچی با شوهرم دعوا کرد یادش میوفتم برا دخترم گریه میکنم شب اول اومدنش جای جشن با دعوا بود😔😔
دخترم دلدردی بود
تارصبح گریه کرد
هم سخت بود هم شیرین
همین که از بیمارستان آزاد شدیم عالی بود 🙏👩👧🙏
بدترین شب..انقدر گریه کردم که حد نداشت
همخوب بود هم بد
خوب که چون یه نی نی تو خونمون بود و کلا بیدار بودیم
بد که برده بودیم دکتر برا زردیش دستگاه نوشته بود ناراحت بود
خیلی زجر کشیدم هفته ۳۱ بودم زایمان کردم بچه نارس اومد تو دستگاه بود بادرد بخیه و عذاب زیاد تو بیمارستان میرفتم شیر بدم بچن تو دستگاه بود دلم میخواست مثل بقیه پیش خودم باشه بعد ۲۳ روز تو بیمارستان اوردمش خونه خیلی خوشحال بود بعد دو روز دوباره زردی شروع شد و بازم بردم تو دستگاه گذاشتمش تا ۴ روز بعد دوباره اوردمش ...من خیلی زجر کشیدم ولی الان اگه ازم جدا شه مرده به حساب میام 😢
قشنگترین وزیبا تربن شب بود درد زیادی داشتم اما همه اش خوشحال از اینکه بعداز 9ماه انتظار پسرمو میبینم
عالیییییی بببببببببببببببببود
شبای سخت و پر دلهره ای بود
سلام مامانا کسی بیداره؟؟
خیلی حسه خوبیه..خیلی.با تمام درد و سختیاش وقتی چهرنه نینی رو میبینی همه چی فراموش میشه...منکه دلم میخواست تا صبح نخوابم و فقط نگاهش کنم ..ماشالله پسرمم انقدر گریه اوو بود که تا صبح نزاشتکسی بخوابه
خیلی خوب بود وحس خیلی خوبی داشتم
شب اول بیمارستان بهم بد گذشت ولی وقتی ترخیص شدم رفتم خونه مامانم دوش گرفتیم و خوابیدم مامانم خیلی کمکم میکرد تا ده روز بعد ده روز برگشتم خونه خودم مولودی گرفتیم و مهمونامو دعوت کردم بعد چن روز دوباره رفتم خونه مامانم
بارون میومد منم شیر نداشتم مجبور شدم نصف شب برم شیشه و شیر خشک بخرم خیلی اذیت شدم
تنها اومدم.اون بیمارستان بود.. واسه هیچکس پیش نیاد خیلی دردناکه....خیلی سخته چشم براه باشی تا تخت کوچولویه کنارت جوجه ای که ده ماه منتظرش بودی بیارنش اما....بری ببینی کلی دستگاه وسیم وصله...اینوگفتم تاهمگی خدارو شکر کنین....💜
دلم میخواست خونمون شلوغ باشه، بیان بیمارستان عیادتم برام سبد گل بیارن، جلو پامون گوسفند بکشن😅کلی کادو برامون بیارن🤪
ولی متاسفانه کرونا بود
شب اول خوب بود من بیدار میشدم برای شیر دادن مامانمم بیدار میشد، متعجب بودم از حس مسئولیت پذیری و مادرانه خودم و مامانم
تازه انگار داشتم محبت و زحمتای مادرم رو درک میکردم چون خودم تازه مادر شده بودم😪
چرا
من با اینکه دوماهو نیم فقط گذشته ولی یادم نیست چجور گذشت فکر کنم هر یکساعت بچه بیدار میشد یا هم اصلا نخوابید🤭🤔
چقدر خوابم میومد و بچه هر نیم ساعت بیدار میشد
خیلی اروم بودمکلی خوشحال بودم ک جیگرگوشموبغل کردم وبهترین حس دنیاست.تاصبح بیدار بودم بامادرم
این قدر حالم بد بود من مشکل سنگ کیسه صفرا داشتم نمیتونستم حتی اب بخورم فقط درد خودم یادمه
اولین شب ک اومدم دوتا جاریه نفهمم نشسته بودن خونمون فکر رفتنم نداشتن منم اومدم خونه رفتم حموم موهامو خواهرم،خشک کرد خوابیدم تا صب بیچاره خواهرم تا صب به بچه شیردرست کرده بود داده بود
یه حس عجیبی داشتم هم استرس اینکه چطور میخوام بچه رو بزرگ کنم هم مریض بودن خودم که سردرد بدی داشتم اصلا نمیتونستم بشینم بنده خدا مادرم خواهرام خیلی کمکم کردن تاصبح مواظب بچم بودن هردوساعت بچه رو از تو دستگاه در می آوردن من شیرش میدادم
خیلی شب خاصی بود برام تا صبح بیدار بودم و چشم رو هم نذاشتم با تموم دردی ک داشتم خودم بچه رو تا صبح نگه داشتم و همه خواب بودن😔 بغلش میکردم لالایی میخوندم میخوابید تو خواب نگاهش میکردم باورم نمیشد من دیگه مادر شده بودم کلی غم داشتم بچم زردی داشت شیرم کم بود اما گذشت
نگران نبودم فقط سعی میکردم بموقع شیر بخوره خوب نخوابیدم و خسته بودم
خیلی حس خوبی بود
انگار خونمون پر شده بود از حس خوب از بوی خوب پر از عشق بود خونم
قشنگ ترین لحظه ی زندگیم بود
شب خیلی خوبی بود
انقد آروم ناز خوابید ک من تا صبح بیدار بودم و نگاش میکردم 😍
بعد از دوهفته توبیمارستان شب اول اومدیم خونه عالی بود دخترم ساکت تا صبح خوابید برا شیرم گریه نمیکرد ازبس خانوم بود
سخخخت شیر نداشتم بچه ام گشنه بود گریه میکرد نمیخابید من خودم یه حالت دپرسی داشتم خوابم میومد داغوون
من تا چند روزبعدازبه دنیااومدن پسرم خوابم نمیبرد.حتی شب اول توبیمارستان هم نخوابیدم.هم خیلی ذوق زده بودم هم باورنمیکردم که بچه دارشدم.مامانم میگفت توچرانمیخوابی 😂
من کلا نگران بودم بچه هم تا صبح بیدار بود شیر و نمی گرفت بدنم هم همه جاش درد می کرد ولی خداروشکر من صبور بودم مامانم ایناهم بودن کمکم کردم اگه برگردم ب اون روز بچه های نگرانی سعی می کنم بیشتر لذت ببرم،،😊🥰
خیلی درد داشتم بخاطر چربی زیاد شکمم و تا میتونستم استراحت میکردم و شیاف برای تسکین درد استفاده میکردم. کمک مادرم باعث فراموش کردن دردم میشد
من دخترم زود به دنیا اومد ۵ روز بستری بود بیمارستان دو شبی که خونه بودم بدون بچه خیلی سخت بود ولی شب پنجم که آوردیم خونه عالیییییییی بود خدا نص.یب همه دوستداران بکنه همچین روزایی
من بهاطر مریضیم خو م خودمو از بیمارستان مرخص کردم مسمویت بارداری داشتم میگفتن میمیری بعد خوم گفتم بزار خونه بمیرم وقتی با پسرم اومدم خونه از خدا میخواستم بهم زندگی و عمر بده خدا رو شکر الان همه چی خیلی خوبه و خیلی خوشبختیم
خیلی سخت بود کلی درد داشتم بچه هم آروم نمیگرفت ولی خداروشکر مامانم و خواهرم کنارم بودن ولی خیلی بعداززایمان خیلی بهم سخت گذشت چون مادر شوهرم هر سری که می امدخونمون ومیرفت منا میرنجوند وهردفعه منا گریه می انداخت .شوهرم هم نبود کارش طوری بود که خیلی کنارمون نبود.تازه وقتی هم آمدیم خونه خودمون مادر شوهرم تا ۱۰ شب می آمد پشیمون می خوابید و هر سری دخالت میکرد خیلی سخت بود .
من که تا خونمون از اونا جدا نشه دیگه بچه دارنمیشم
خیلی بد بود خیلیییی از ده شب تا ۶ صبح یه سره بدون وقفه گریه کرد بدترین شبم بود زردبش هی میرفت بالا تر بیشتر گریه میکرد تافردا ک بردیمیش زیرنور
اولین شب خوب نبود چون بیمارستان بودم اتاقم کولر آبی داشت گرم بود تا صب چش رو هم نزاشتم😒
من ازروز قبل اززایمان تافردایی که مرخص شدم کلا نخوابیدم چقدربعدازبهوش اومدن اون لحظه برام شیرین بودخدانصیب همه ی خانماکنه
خداروشکر که روزای خوبی بود و با وجود مادرم و مادر همسرم و همسرم اسون شد
وقتی زایمان میکنی تازه اول سختی های اما وقتی به بچه ات نگاه میکنی حاضری به خاطر راحتی دلبندت همه سختیها را تحمل کنی من شب اول شیر نداشتم بچه ام خیلی بیقراری میکرد درد بخیه ها خیلی اذیت میکرد
آغاز قشنگترین شبای زندگیم...از بیمارستان ک اومدم خونه مسیرو با خوشحالی طی کردیم و خواهرم با اسپند دود کردن ازمون استقبال کرد خانوادم و مادرشوهرم اونجا بودن ولی متاسفانه گوشیمو گذاشتم رو شالم روی اپن و نشستم دقیقا زیر همون نقطه خواستم شیرش بدم شالمو کشیدم بندازم رو سینم چون خجالت میکشیدم و گوشیم افتاد دقیقا خورد ب ملاج بچه،ی عالمه گریه کرد و بعد آروم شد و ی کم ک نشستیم همه رفتن من موندم مرسانا گلم و شوهرم و مادرشوهرم اونا خوابیدن ولی من تا صبح بیدار موندم و فقط نگاش میکردم و بعدشم دوش گرفتم و تا شب بعدش نخوابیدم از خوشحالی،دخترمو اندازه جونم حتی بیشتر دوست دارم
عالی بود خیلی خوب بود قشنگ ترین شب زندگیم بود
همون شب اول هیچ نخوابیدم تا خود صبح اون گریه کردم من بهاش تا مامام آرامش کرد بعد متوجه شدم شیر ندارم باید بهش شیر خشک بدم به خاطره همین نخوابد بود دیگه بیشتر ناراحت شودم که خدارو شکر بعد دو روز شیر اومد تو سینه هام
خوب بودمیشه گفت اولین شب آرامشم بود
هم حس خوب بودهم بد چون بعد فهمیدم زردی داره باید دستگاه بزارم شب و روز گریه میکردم
ذوق داشتم خوابم می اومد درد داشتم نمیخوابید وشدید خوابم می اومد
من شب اول که آوردمش خونه تا شب گریه کرد یعنی به حدی بود که میخواستم دیونه بشم سر هر دو بچم همین بود حالا دعا میکنم سومی آروم باشه
اولین شب
بچم بیمارستان بود و من خونه
یه مادر بدون بچه تو خونه
بعد از زایمان
خیلی سخته؟
ادم داغون میشه
ان شااله هیچ مادری همچین تجربه ای نداشته باشه؟؟
بعد از ۲۰ روز دخترم مرخص شد شب وقتی کنارم خواب بود واقعا خیلی حس شیرینی بود
دوست داشتم همش تو بغلم شیرش بدم
خیلی روز وشب خوبی بود بااینکه درد زیادی داشتم ولی آمدن علی تمام دردهایم را درمان کرد خدایاشکرتتتتتت❤️❤️❤️😘😘
یکسال اول وحشتناک بود دوست ندارم صحبت کنم در موردش
هم خیللللی خوب هم بد . بچه من هم ۳،۴ شب اول که اومدیم خونه همش گریه کرد و لی کم کم خوابش بهتر شد منم خیلییی احساس خوبی داشتم و دایم روز زایمان رو تجسم میکردم و مرور میکردم از بس روز خوبی بود😍 احساس میکردم چقدر شوهرمو دوست دارم دو سه روز همینجوری برای هم قنج میرفتیم😆 ولی خب درد بخیه ها و شکم ول و سوزش سر سینه هم به جای خود مامانم و شوهرم خیلی بهم کمک میکردن . ولی در کل اگر بچه مشکلی نداشته باشه به نظرم از بهترین شب های زندکی هر زنی هست😊
خیلی عالی بود غیرقابل توصیف بود یه کوچولوی دوست داشتنی که من مامانش شدم خیلی ذوق داشتیم خوب خوابیدم چندبار فقط بیدار شدم شیرش دادم دوباره خوابیدم
شبای اول خیلی بد بودن , شیر دادن و نخوابیدن و سیر نشدن بچه خیلی سخت بود اصلا دوست ندارم اون روزا رو
روز اول حس خیلی خوبی بود .ولی روز دوم بچه بی حال بود ،فهمیدیم زردی داره و بیمارستان بستری شد ،روزای سختی بود ،ولی باعث قوی تر شدنم شد..خدا من و پسرم رو برای هم حفظ کنه
خیلی خسته شدم 😕اولین بچه ام ولی کسی نیست کمکم کنه 😕فکر میکنم ای کاشکی مجرد بودم ☹
بخاطررحمم ک درحال رشدبود
همش بیداربودم عشق کردم عشقققق
خیلی خوب بود،زندگیمون یه رنگو بوی خاصی گرفته بود به خودش خدایا شکرت
افتضاح. شیر نمیخورد. فکس ضعیف بود.نمیتونست سینه بگیره. از گشنگی همش گریه میکرد. منم درد و بخیه کلافم کرده بود. خسته از زایمان حالا هم بیخوابی. آخرشم بخاطر همین شیر نخوردن ظرف دو روز زردی گرفت با درجه ۱۸. خیلی بد بود
پر استرس
وای خیلی اذیت شدم بچه شیر نمیخورد و از گرسنگی بی حال بود منم درد داشتم مامانم خیلی زحمت کشید در کل حس خوبی بود و پر از نگرانی
خیلی حس خوبی بود من همش دلم میخواد به اون شب برگردم چون قشنگ ترین حسی بود که تو زندگیم تجربه کردم الانم همین حسو دارم
تا صبح بغلم بود و شیر میخورد میخوابید همش میخواست سینه ام دهنش باشه هر وقت دلش خواست بخوره منم که سزارینی سختم بود اما به عشقش تا صبح بیدار مونده ام تو بغلم سینه تو دهنش نشستم
خیلی خوب بود آروم شیر خورد ولی درد بدی داشتم بعد یک ماه رفلاکس داشت تازه غصه هام شروع شد
بهترین قشنگترین ثانیه ها رو تجربه کردممممممم
کم خوابی و استرس داشتم ولی شیرین بود
وحشتناک هی میگفتن خودت شیر بده سینمو میکردن تو دهنش خیلی بد بود خیلی آخرم با گریه خوابیدم گفتم شیرخشک بدین من حالت تهوع دارم
عالی بود یعنی کل روز رو خواب بودم شب هم گاهی مامانم بیدارم میکرد شیر میدادام یکم خوراکی میخوردم میخوابیدم
تا صبح بیدار بودم هر دو ساعت بهش شیر میدادم. مامان و مادرشوهرمم پا به پام بیدار بودن
گیج بودم پر از حس های مختلف و بی نهایت حساس
خیلی بد بود و سخت گذشت و فقط دلم میخواس بخوابم
بادآورده ب خونه دوشب نخوابیدم ن من ن مامانم خاطرات خوبی ندارن ازاونموقع واقعاحال روحی خودم بدبوددد😢
برا من اون شب خیلی سخت گذشت بچم قندش افتاد چون دیر بهش شیر دادم😕😞😞😞
خیلی خوشحال بودم با اینکه جای بخیه هام اذیت میکردو ۲ شبانه روز نخوابیده بودم. اون شب بیمارستان بودم خیلی خسته بودم ولی از خوشحالی خوابم نمیبرد و غرق لذت دیدن پسرم بودم
دختر من هم تو بیمارستان هم تو خونه به قدری آروم خوابیده بود که همه تعجب کردند منم راحت خوابیدم خدا رو شکر وقتی آمدم خونه همسرم گل گذاشته بود و بادکنک آرایی ساده ای هم کرده بود من خیلی خوشحال شدم همین جا ازش تشکر میکنم که بهترین دوست و همراهه
هم خوب بود هم بد دخترم ولی ب نظرم بهترین شب زندگی م بعد از نه ماه انتظار
یه حس پر از عشق حس سبک شدن و راحت شدن خیالم
واسه پسراولیم هم شب اولش بدگذشت توشهرغربت تکوتنها
شب خیلی خوبی بود
فقط درد آدمو اذیت میکنه
مامانم هم که تو بیمارستان تا صبح بیدار بود خیلی خسته شده بود طفلکی،منم فقط از بی خوابی بیهوش میشدم
مامانم بیدارم میکرد شیر میدادم دوباره می خوابیدم
اگه مامانا نبودن ما چیکار میکردیم
شوهرمم خیییلی خوشحال بود
کلا اگه درد سزارین و بی خوابی نبود عالی میشد😁
بخیه هام شدیددردمیکرد ولی خداروشکری بچم آروم بود.
وای نگم خیلی حرص خوردم 😔😔😔از دست مادرشووهرم😠
هیچی تا صبح بیدار بودیم و من که دوقلو دارم دختر را میخواباندم پسرم پا میشه خخخ
خوب نبودبدنم دردمیکردمادرشوهرم ب مامانم حرف زدمامانم قهرکردرفت خیلی ناراحت بودموگریه میکرد....
من تازه باردار شدم اولین بچم هست واقعا چجوری باید ازشون نگهداری کرد راهنمایی کنین
قشنگترین شب زندگیم بود
قشنگترین لحظه زندگیم بود ولی دخترم تاصبح گریه کردوبی قرار بود ومادرمم پیشم نبود یکم سخت بود
خیلی خوب بود😊😍
شب اول رفتیم خونه خواهر شوهر عزیزم که واقعا کمکم کرد. و من چون چهار شبانه روز بخار دردای زایمان و خود زایمان و بچه داری توی بیمارستان نخوابیده بودم تا صبح خوابیدم. باباییش و خواهر شوهرم پیش بچه بودن و من توی یه اتاق دیگه
هیچ وقت دوست ندارم اون روزا برگرده یه حس استرسو وحشتی داشتم سینه نمیگرفت وقتیم میخوابید شیر میدوشیدم با قطره چکون میریختم دهنش، الان بزرگ ترین امید زندگیمه ولی اون موقع پشیمون شده بودم😔 خدایا شکرت گذشت پسرم آقا شده❤
خیلی بد
فعلا خوش باش وثتی اومد شب و روزت گریه میشه
من به خاطر بی حسی که زده بود دقیقا سه شبانه روز بعد زایمان حتی ۱۰ دقیقه هم نمی تونستم بخوابم شیر هم نداشتم دخترم همش گریه میکرد اصلا اون روزا رو دوست ندارم
از درد بخیه نمیتونستم بغلش کنم و مامانم به من میداد و شیرش میدادم و میخوابید
شب زنده داری
از همه بهتر این بود ک دمر خوابیدم تماام😂😂
بهترین قشنگترین روزم بود لحظه شماری میکردم براش الهی دورش بگردم من ❤💋👼
بیخوابی خستگی خوشحالی نگرانی
خیلی خوب بود عشق من راحت خوابید😍
سلام خانمای گل
بعضی وقتا نصف شبی زیر شکمم یهو درد میکنه هفته سی ام هستم طبیعیه؟
نمیشه تعریف کرد کوچیکیه گوش
اترزی عزیزم بزن گوگل ببین
خیلی خوب بود تا صبح خوابیدم بیچاره مامانم بیدار بود 😁🙃
سلام آیانزدیکی در نه ماهگی و ریختن آب منی دررحم ضرردارد.وچه کنیم در اوایل نه ماهگی زایمان صورت گیرد
خیلی حس خوبی بود اضافه کردن یه عضو جدید
بچم یه گوشش کوچیکه کلا شبیه گوش نرمال نیست خیلی کوچیکه تو سونو معلوم نشود ولی به دنیا اومد فهمیدیم بعد بردم پیشه پرفسور تو رشت گفت میشنوه ولی تا مدرسه رفتنش باید بیاین عمل کنم
شب خوبی بود با کلی ذوق و خستگی
عااااااالی بود
سخت گذشت بچم کم وزن بود یه هفته ان آی سیو بود وقتی اومدم خونه فقط گریه میکردم افسرده شده بودم😭😭😭😭😭😭😭😭😭
خیییییلی حسه خوبی داشتم
خیلی خاطره خوبی بود واقعا ادم تازه قدر پدر مادرشو میفهمه که چقدر سختی کشیدن با کم ترین امکانات زمان قدیم مارو بزرگ کردن خداروشکر ولی بچه ام رفلاکس داشت نمیخوابید همش گریه میکرد شوهرم خیلی کمکم میکرد
خیلی عالی بود
سلام.اولین شب منم مثل بقیه استرس داشتم.بیشتر بخاطر شیر نخوردنش شیرم کم بود بچم سیر نمیشد.ولی اولین شب خیلی برام جالب بود پیش دخترم خوابیده بودم بعد من یکی از دستاشو گرفته بودم یدفعه دیدم طهورا با دوتا دستاش دست منو گرفت!!!الآنم برام تعجب آوره😂
هنوز تجربه نکردم ولی مطمئنم خیلی حس قشنگیه لطفا دعا کنید برام زایمان بی دردسریو پشت سر بگذارم بچه اوله یکم استرس دارم
اولین شب بیمارستان بودم دنیای شیرین من بود مامانم با خواهر شوهرم کمکم بودن بچه گرسنه بود مرتب گریه میکرد بعد از ۱۳ بود بچه دار شده بودم تا صبح بیدار بودم
پر از استرس چون دخترم نارس به دنیا اومده بود خیلی کوچیک بود میترسیدم نتونم بزرگش کنم تا صبح بیدار بودم و نفس کشیدنشو نگاه میکردم ولی حس خوبی داشتم🥰🥰
من که بچم یه هفته پیشم نبود بستری شد بیمارستان بهدشم که تا صبح بیدار بودیم 😁
عالیه الهی همه مادرا تجربه کنن
بیدار موندم تا صبح 😅😅
قشنگ ترین شبی بود ذوق داشتن برا داشتن دخترم وتاصبح بیداربودن باران
پسرم۳روز بخاطر زردی بستری بود نزاشتن خودمون دستگاه ببریم خونه گفتن خطر داره ماهم ترسیدیم بعد۳روز رفتیم خونه تا۱0روز توخونه هم تو دستگاه بود خیلی روزای سخت پراسترس و گریه بود خدا از دخترعمه م راضی باشه تا این ده روز کنارم بود بیمارستان پیش خودموپسرم بود پا ب پام بیدار بود در کنار این همه استرس بازم بچه شیرینه خدا نصیب هر کی دلش بچه میخاد بکنه
خیلی سخت گذشت دخترم تاصبح گریه کردو از طرفی با بهیه ودرد زیادم تاصبح بچم بغلم بود وبیدار بودم
بعد اینکه توان زایمان طبیعی نداشتم و برا سزارین دکتر دیر بردش منو،به بچم اکسیژن نرسید احیا شد و من بدلیل اسیب فیزیکی زیادی که دیده بودم تا فرداش بیهوش بودم و دخترم توو nicu بستری بود....😭😭😭۱۲ روز با درد و رنج گذشت
خیلی عالی و ساده و راحت🥰
وای خسته شدم عین پنگوئنها شدم پس منکی این حسو تجربه میکنم دارم میمیرم این هفته ها نمیگذره واقعا
سینم شیر نداشت خیلی گریه میکرد و جیغ میزد انقذ بد بود که شیای اول
خدایی خیلی روزای سختیه من همش استرس داشتم بچه نفس میکشه و خفه نشه کلی کابوس هم میدیدم
خیلی عالی گذشت ، منو نینیم تا صبح راحت خوابیدیم، همسرم هم تا صبح بیدار بود و مراقب بود که دست و پای من نیفته رو نی نی.
یادم نیس
اولین شب که دنیا اومد بیمارستان بودم مامانم پیشم بود تا صبح هردوتامون نخوابیدیم دومین شب آوردیمش خونه هم خوب بود هم بد
ای خوب بودهم بد ولی ازمادروخواهرم ممنونم که کنارم بودن
وای خدایا چه شبی بود. خواهرام بودنبا بچه هاشون.وقتی رسیدم خونه اشکم دراومد.بابام گفت حالا خوبه یه شب بیشتر اونجا نبودی😋😂😂😂
بعد بابام بچمو بغل کرد.بعدشم خواهرای دیگم.واسم تخت و تشریفات چیده بودن تو یه اتاق جدا مرتب آبمیوه و مغزیجات... مامانم برام میاورد. با این که تو کرونا بود ولی خدا راشکر سالم موندیم.
تجربه خیلی شیرینه مادر شدن. و یه موهبتی که از طرف خدا به ما هدیه میشه. انشاءالله که بتونیم از نعمتی که خدا بهمون داده شکر گذار باشیم و خانمهایی که باردارن یا تصمیم دارند مادر بشند الهی که به خوبی و خوشی سپری بشه و فرزند نازشونا در آغوش بگیرند و لذتشو ببرند😍😍😍😍😍
برای من خیلی بد بود . خیلی بد . هیچی توی خونه نداشتیم نه میوه نه شیرینی نه خوردنی . یعنی کابوسی بود غیر قابل وصف.
قشنگترين شب عمرم بود خيلي عالي بود ❤️😍😍بخاطر همين خاطره خوب دارم ب دومي هم فكر ميكنم😍😍
خیلی سخت ولی شیرین بود
من ۵ روز تو بیمارستان بودم همه کارها رو پرستارها و خدمات انجام می دادند و خوب خیلی هم یادگرفتم ازشون . بچه ام هم درشت بود خیلی استرس بغل کردنش رو نداشتم . وقتی اومدم خونه تقریبا دیگه برام همه چی عادی شده بود .ولی اشتباهم این بود که بازی بازی خیلی بغلش کردم الآنم به هم خیلی وابسته هستیم . بغل باباش هم نمی مونه . همش باید باهاش باشم یا بغلش کنم
خیلی حس خوبی داشتم.
شب خوبی بودخیلی قشنگیه و توصیف نشدنی دعاکنید اونایی هم که بچه ندارد هم این لذت روبچشند لطفا برای برادرای منم هم دعا کنید خدایک بچه به شون بده
من تا شش روز اصلا بچمو حس نمیکردم
فقط شیر میدادم خودم ناله ی پام نمیزاشت
دو روز تو بیمارستان ، خودم بستری شدم دکترا سردرنیاوردن نگو لگنمو از جاش در آورده بودن
بهترین روزای زندگی اون روزاس چقدر قشنگه بغل گرفتن یه فرشته پاااااک😍😍
سخت بود می ترسیدم از بزرگ کردنش
بابدبختی چیه سختی من شب اولی که اومدم خونه مادرشوهرم پیشم موند تاخودصب نخوابیدم که هیچی انقدری که بهم دلهره واضطراب وارد کرد که تادوماه همش گریه میکردمونگران بودم
بدترین شب های زندگی بود . سخت بود . خونمون سرد بود توی زمستون برفم میومد. به شوهرم گفتم بخاری بخریم گفت نمیخرم. تا صبح بچه بیدار بود و همش گریه میکرد . شوهرم حتی یکبار نیومد بهم سر بزنه. منو و مامانم و بابام نشسته بودیم بالا سر بچه . سخت ترین روزهای عمرم بود
اولین شب یادمه علی عزیزم تا صبح از گرسنگی گریه کرد و من فکر میکردم شیر دارم نگو چون سزرین بودم هنوز شیر نداشتم. نزدیک اذان صبح شوهرم رفت شیر خشک گرفت وقتی خورد تخت خوابید. الهی بمیرم بچم از گرسنگی گریه میکرد و ما نمیدونستیم
اووووف خیلی بد بود خونه مامانم بودم من میترسیدم لباس عوض کنم پوشک کنم ،کلا میترسیدم
من چند روز اول کاری با بچه نداشتم اما الان با وجودی که آرومه تا صبح بیدارم
اولین شب من و شوهر و مادر شوهر بودیم عزیز دلمون رو آوردیم خونه و اسفند دود کردیم. خدا این لحظه ها رو به همه بی بچه ها بده به حق فاطمه زهرا
شلنگ آبرسردکن یخچالمون سوراخ شده بود ساعت ۶ صبح که بیدار شدیم همه زندگیم توآب بود خیلی لحظه سختی بود با اون وضعیت بخیه و بچه 😫😫
عالی بودبرای من
خیلی حس جدیدو خوبی بود
خب تا صبح بیدار بودیم
عالی بود ❤😍😘
شبای سختی بود تا الانم که بچم سه سالشه مشکل دارم
وقتی زایمان کردم دخترم منتقل شد به بخش ان آی سیو واون شب برای من بدترین و تلخ ترین شب بود😢😢😢😢
اولش خیلی خوب بود ولی با افت قند دخترم تا یک ماهگیش و با استرس سپری کردم چون بیشتر اوقات خواب بود ولی بعد یک ماه که خطر افت قند برطرف میشه و هوشیاریش بیشتر شد از استرسم روز به روز کم شد
خوشحال بودم هم بدخواب تا صبح نخوابیدم
قربونش برم گریه میکرد،خودمم چون سزارین کرده بودم درد داشتم درکل شب تکرار نشدنیی بود چون اگه تکرار بشه برا بچه دوممه که اصلآ نمیخوامش
خیلی خوب بود. خیلی هم درد داشتم . خدا سایه مامانمو بالا سرم نگه داره تا صبح بیدار بود کنارم . من تا نصف شب فقط نگاه پسرم میکردم . تا چشام رو هم رفت با گریه اش از خواب پریدم 😂
خیلی راحت خوابیدیم بغل همدیگه فقط هر دو ساعت بیدار میشدم تا شیر بخوره،دخترم خیلی اروم بود عشق منه❤️❤️
چرا اصلا اولین شبو یادم نمیاد🤔🤔😑
خیلی حس خوبی داشتم تا صب بیدار بودم دل تو دلم نبود همش بهش شیر بدم
واقعا حس عجیبی بود احساس مادربودن خیلی خوشحال بودم بخاطر آویناکوچولوم
خیلی خوب همه جمع بودن ولی برادرشوهر بیشعورم از بس حسوده دعوا راه انداخت
خیلی سخت گذشت بدترین روزهایه زندگیم رو پشت سر گذاشتم.از یه طرف درد سزارین ازطرفی تنها با۲تا بچه که کارشون فقط گریه بود😭😭😭😭😭
کل شب بیدار بودم نگاهش میکردم بچم رفلاکس داشت داشت خفه میشد من تا دو ماه پیش هم ترس داشتم نکنه تو خواب حالش بد بشه خیلی سخت بود
خیلی سخته بود بچه ام نارس بود میترسیدم
تو شوک بودم باورم نمیشد بچه واسه خودمه خیلی استرس هم داشتم اصلا نتونستم بخوابم
من از ذوق اصلا نخوابیدم تا چهار روز اصلا خواب نداشتم...بعدم که زردی گرفت زیر دستگاه بود همش بیدار بودم
بخاطر داروی بیهوشی بیحال بودم وبیشترگیج میزدم وخواب بودم بمیرم مامانم آبجیم تاصبح بیداربودن
هم ترس و هم خوشحالی
اما خدا را شکر خواهرام و مادرم بودن..
بچه ی اول که دنیا اومد بهترین روز زندگیم بغل گرفتنش،خونه که رفتیم مامان وخواهرام کمک کردن تا ۲۰روز که خونه بابا بودم عالی بود،برا پسرم شب اول و دوم تنها بودم خواهرم روز بود شب منو باباش الهی شکر حس قشنگیه
وااااااااای من سزارین بودم نمی تونستم از جام بلندشم به زور بچم و شیر میدادم خیلی سخت بود بچه هم نمیخوابید اصلا ولی در کل خیلی شیرین بود شوهرمم تا صدای بچه در میومد فورا میومد کمک
خیلی ترس داشتم درد خودم گریه بچه تاصب نخوابیدم ولی شیرین بود
😍😍😍😍😍😍😍
قشنگ ترین لحظه بود برام با اینکه کم خوابی داشتم ولی اصلا برام مهم نبود فقط وجود بچم مهم بود😍😍😍😍
هی نگاش میکردم ببینم واقعیه یعنی تموم شده اون لحظه شماریا خیلی لذت بخش بود و به آرامش رسیدم زایمانم طبیلی بود و درد بعد زایمان نداشتم و سبک شده بودم
واقعا لحظه ي قشنگي برد
be
شب اول شوهرم تا صبح پسرم بغلش بود مواظبش منم درد میکشیدم سزارین بودم اصلا نمیتونستم دراز بکشم و بلند شم برای من شب بدی بود
وای تا صبح گریه کرد
بهترین حس دنیابود...واقعاهیچ وقت یادم نمیره الانم بی صبرانه منتظردخترم هستم تادوباره همون حس ناب روتجربه کنم
وحشتناک... اصلا نخوابید منم درد داشتم
قبل مرخص شدن از بیمارستان عمه خودم اومد ملاقات نمیدونم چیکارکرد که بچه شروع کرد به گریه وآروم نشد تو راه توخونه تا ۵ساعت یه ریز گریه میکرد ومنوخانوادم نخابیدیم،باهاش حرف زدم همین که صدامو شنید یواش یواش آروم شد و با صدای من خابید انگار داشت قصه میشنید
تا صبح بیدار بودیم با مادر شوهرم البته خیلی شوق ذوق پسرم و داشتم نفهمیدم کی صبح شد
عالی بودخیلی خوشحال بودم نوزادم خواب بود ولی من وباباش ازخوشحالی نمیتونستیم بخوابیم.هردوتاساعت 5بیداربودیم ونگاش میکردیم
برای من خیلی سخت بود سزارین شده بودم اصلا نمیتونستم حرکت کنم شوهرم بهش میرسید
بیدار بودم تا صبح صدای قلبش گوش میکردم چند روز فقط صدای قلبش گوش میکردم خیلی تند میزد 😍😍
عالی بود باورم نمیشد بغل تو بغل خوابیدیم بعد ۵ سال به ارزوم رسیده بودم
این همه آدم نظر دادن چطور اول شدی
مطمئنم تا صبح نگاش می کنم
رفتم حموم لباسام رو عوض کردم رو تخت خوابیدم خواهرم برام سوپ درست کرد پسرم شب تا صبح بیدار بود مامانم باهاش بیدار بود من فقط واسه شیر دادن بیدار میشدم
تا صبح نخوابیدیم از بس گریه میکرد من و مامانم بودیم متاسفانه دو شبانه روز هم تو بیمارستان نخوابیده بودم
فرداش همسرم از کار اومد ارومش کرد خوابید تونستیم دو سه ساعت بخوابیم من و مامانم
فدای دخملم بشم توراهه نفسم😍😍😍ان شاءالله نی نی های هممون به سلامتی به دنیابیان بغلشون کنیم من تاصبح میشینم نگاهش میکنم
من ک عاشق اون شبم و بیصبرانهمنتظر هرچقدم شب زنده داری کنم بچمهو عاشقانه پاشم مثل الان ک شبا سخت میخابم اما حس شیرین بدنیا اومدنش خالمو خوب میکنه
هیچ نگرانی نداشتم و خیلی خوشحال بودم انگار دنیارو بهم داده بودن
هیچ وقت فراموش نمیکنم بهترین روززندگیممممم بود😀🤩👌
من ۸ روز طول کشید تا بچم و از دستگاه در بیارن و بیاد خونه پیشمون
این هشت روز تلخ ترین و سخت ترین روزهای عمرم بود ولی شب نهم که اوردیمش خونه بهترین و شیرین ترین ساعتها رو داشتم و تمام تلاشمو و نی کردم که کم و کسری این هشت روز و براش جبران کنم چون پسرم کلی آمپول و سرم و تحمل کرده بود و منم با بخیه سزارین هر روز ۸ صبح تا ۴ بعدازطهر میرفتم بیمارستان برای شیر دادنش وقتی اومد آرامش گرفتیم هر سه تامون با این که کارم زیاد شد ولی دلم آروم بود و خداروشکر کردم هر لحظه برای اومدنش
مامانا بر اساس تجربم بهتون میگم،اگر خداینکرده زایمان زودرس داشتین و بچه تنفسش هم طبیعی بود بهتره که توی ان آی سی یو یک هفته بمونه،چون بچه هایی ک نارس هستن توان مک زدنشون پایینه و زود دچار زردی میشن وقتی همونجا تو بیمارستان باشن زردیشون زود تشخیص داده میشه و بهتر ازشون مراقبت میشه....
بچه نارس خیلی مراقبت های خاصی میخواد،بچه من آخرین روز ۳۵ هفته بدنیا اومد ولی دو روز بعدش زردی گرفت
من تو بیمارستان ک کلا نه خودم تونستم بخوابم نه بچم و نه مادرم بعدم ک اومدیم خونه طفلک مامانم بچه رو آروم میکرد و فقط برا شیر دادن منو بیدار میکرد.. منم سز بودمو اینقد ورم کرده بودم ک تکون خوردن برام سخت بود.. خدا حفظش کنه مادر منو همه ی مادرارو یه شب ک گف بچه رو شیر بده گفتم مامان الان ک شیر بدم این بچه رو باز چن تا بچه دیگه رو باید شیر بدم .. اونموقع ک هیچ نگف صبح کلی با شوهرم بهم خندیدن میگفتن یه بچه دیگه تو نوبته هنوز شیر ندادیااا😃😃
عالی گذشت یه حس خیلی خیلی خوبی بود
من با اینکه شبای اول پدر و مادرم هم خونمون بودن و خیییلی خیلی کمکمون کردن ولی با تمام خستگی باید پسرم رو بغل می کردیم و مدام راه میبردیم و تازه با عین حال هم خیلی وقتا گریه میکرد..چون کولیک داشت.
خیلی بد حالم خیلی بد بود بخیه شکمم درد میکرد هم میترسیدم پسرم چیزش بیشه
تا صبح هم من و هم شوهرم بیدار بودیم و دوران خوشی تموم شد
تا صبح گرفتم خوابیدم نزدیکای صبح خواهرم بیدارم کرد گفت بهش شیر نمیدی گفتم به کی؟!!😂😂😂
حس خوبی بود🥰🥰🥰
خیلی گریه میکرد با اینکه پیش مامانم بودم
من اصلا تا سه روزربچمو ندیدم چون زود بدنیا امد تو دستگاه بود منم حالم بد نتونستم برم ببینمش وقتی ام دیدمش حالم بدترشد چون دستگاه بود حالشم خیلی بدبود دکترامیگفتن زنده بودنش بستگی ب توان بدنشه بعد یک ماه اولین بار بغل گرفتمش ولی متاسفانه ب محض ازتو دستگاه امددبیرون تشنج کرد دوباره گذاشتنش تودستگاه وهیچ وقت نتونستم لذت شیر دادنو بهش داشته باشم
خیلی درد کشیدم ولی سزارین شد بازم گریه کردم اومدیم خونه خواهرام بودن گریه شدم گفتم جای مامان خالی خیلی خوشحال بودیم ولی افسردگی بعد زایمان گرفتم ولی خدا خیره خواهرام بدن خیلی کمک حالم بودن
من سزارین شدم خیلی اون شب درد داشتم نمیتونستم بخوابم حالت خفگی داشتم ب ا نی نی یه لم رو مبل بودم سینه تو دهنش خوابش برد منم خوهبم برد مامانم برش میداشت ولی تا صبح خیلی اذیت شدم
من خیلی درد داشتم توی داروهام مفنامیک اسید بود یدونه خوردم روی شیرم تاثیرگذاشت ، دخترم دیگه هرکاریش میکردیم بیدار نمیشد...!!! نمیدونستم هم بخاطر مفنامیک اسیدبوده ، نصف شبی راهی بیمارستان شدیم ازترسمون 😄
ایشالله که زودتر بگذره و بیاد تو بغلم بسلامتی و آروم باشه😘😍
خیلی خوب بود. دختر بزرگم تا بچه گریه میکرد عین گوله میپرید هوا مای بی بی میاورد لبلس میاورد خودشم خوابالو😂😂همگی ذوق داشتیم 😍
کیسه ابم پاره شد و دخترم در سی و پنج هفته به دنیا اومد
شیرنداشتمبچمتبکرد
حس قشنگی بود خیلی اما چون درد داشتم سخت بود
بهترین شب زندگیم تا صبح بیدار بودم از شوق
خیلی خیلی حس خوب راحتی آرامش شادی عشق
سلام .ساعت ده ونیم بدنیا اومدبهوش که اومدم یه لحظه اوردنش پیشم بعدهم بردنش تو دستگاه شب خیلی بدی بود همچنین نُه شب بعدش که با شکم پاره با بی رحمی تمام بیمارستان روی یه صندلی تو اتاق مادران.تنها دلخوشیم این بود که صدام بزنن بیا بهش شیر بده.خیلی خیلی سخت گذشت خدا هیچ کس مثل من سرش نیاد
من هنوز ماهه دیگه بیاد ولی فککنم شبو روزه پر استریسه اینکه کجا وایسم شوهرم چی میگه الان برم خونه ی مامانم یاشوهرم میگه ن یا اونجا نمیاد اگه نرم ناراحت میشن خدایا خودت بخیر بگذرون
از بی خابی خودم و پسرم گریه😟
هردوتا استرس داشتم ولی دومی چون یکم مریض بود بیشتر استرس داشتم گریه میکردم چطور میخواد بشه
هملذت بخش بود و هم سخت ولی مادرم و شوهرم خیلی کمکم کردن 🥰
کی میگه شب یلدا طولانیترین شب ساله طولانیترین شب سال شبی بود ک از بیمارستان اومدیم خونه شیرمم نیونده بود ساعت ۴پسرم پاشد گریه کرد شیرمم نمیومد فک کن با بخیه ساعت ۴صبح شهرو میگشتیم ک یه داروخونه ی باز باشه براش شیرخشک بگیریم وای یا خدا هیچ داروخونه ای باز نبود اخرش رفتیم یه داروخونه اون درش باز بود رفتیم تو منم ک با بخیه دولا راه میرفتم با لباس خونه بیچاره صاحب داروخونه خواب بود وضعمو دید دلش سوخت پسرمم پیش مامانم هی زنگ میزنع زهرا بخدا پسر هلاک شد از گریه گریه میگم گریه میشنویدا بنظرمن طولانیترین شب زندگیم اون شب بود🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
اعصابم خرد بود چون همه اومده بودن میخواستن بچه رو بغل کنن اونم تو این کرونا
عالی بود. مدام تو کاتش نگاهش می کردم و غش می رفتم براش.
برای ختنه کردن نوزاد ۴ماهه حلقه ای خوبه
سلام ..بعد ۹ماه انتظار گرفتن یه هدیه خیلی شیرین ودلنشینه ..بابوییدن نی نیم احساس آرامش می کردم نی نیا بوی بهشت میدن ...این توفیق و از دست ندید مدام بچه هاتون بو کنید وببوسید ،،🥰🥰🥰🥰
لحظه شیرینی بودولی سختی خودش هم داشت
بچه اولم بعد ۴ روز از بیمارستان اومدم شبای اول سخت بود و شیر نمیتونس بخوره سخت بود ولی بهترین حس بود بعد چند روز اسیری تو بیمارستان کنار خانوادم بودم .بچه دومم خیلی اروم بود شیرشو خورد و وابید اما خودم حالم بد بود داروهم اشتباه مصرف کردم رفتم بیمارستان چند ساعتی دور بودم از بچم
ب شدت عصبی شده بودم
نمیدونم چرا
دخترم من موقع زایمان که مدفوعش خورد بود زایمان طبیعیم طولانی شد بخاطر استرس کمبود اکشیزن لحظه اخر .
ان ای سیو بستری بود شش روز
وااای شیرم نمیومد بچم گرسنه اش بود همش گریه میکرد جیگرم کباب میشد براش آخرشم شیرخشک دادم میترسیدم عادت کنه اما خداروشکر عادت نکرد دوروز بعد شیرخودم خوب شد خورد
هنوز اون روز نیامده ولی حتما شب متفاوتی خواهد بود
واااای خیلی سخت بود شیرنمیتونست بخوره
چشم نوزادم عفونت داشت و کلی داغون شدم تا صبح از ناراحتی
من چون کسی پیشم نبود فقط استرس داشتم ببینم میتونم از بس بچه داری بر بیام
شبی قشنگی بود ولی خیلی خابم می اومدخدا خیرب اجیم و مامانم بده😍😍😋😋
اصلا خوب نبود کلی خون ریزی کردم مرخصم نمیکردن تا ۳ روز بیمارستان بودم حالم از خودم بهم میخورد نمیتونستم غذا بخورم کثیف کثیف بود دلم حمام میخواست نمیتوستم راه برم از بس سر گیجه داشتم خلاصه بگم تا دم مرگ رفتم ولی زنده برگشتم خداروشکر
اولین شبی که نوزادمو آوردم خونه بهترین و دردناکترین شب زندگیم بود..
خداروشکر که بهم سعادت داد این دردو لذت رو تجربه کنم و دعا میکنم هرکی دوسداره دامنش سبز بشه و این درد و همراه با لذت تجربه کنه🙏
قشنگترین لحظه زندگیم بود وقتی یه فرشته کوچولو وارد زندگیمون شد ایشاالله همه این حس قشنگ وتجربه کنن
سلام. شبی خوبی بود من بعد از ده سال خدا دوباره بهم بچه داده بود. تنها بدیش این بود که خودم اصلا حالم خوب نبود وبا مادرم بودیم وایشون خیلی پاهاشون درد می کرد اگر یک کسی دیگری داشته ایم شاید کمتر سختی می کشیدم و بعدش پسرم زردی گرفت اگر این طوری نمیشد خیلی خوب بود
من خیلی راحت خوابیده بودم پسرمم خواب بود یهو ساعت چهارصب از خواب بیدار شدم قلبم تند تند میزد به پسرم نگاه کردم صدای قلبشو گوش کردم گفتم یا خدا این چرا انقدر آروم خوابیده چیزیش نشده باشه آخه همه میگفتن بچه ها نمیخوابن ونمیزارن بخوابی ولی خداروشکر پسرم خیلی آروم بود قربونش برم
مم۴۰روز خونه اقامبودم وقتی رفتم خونه شب اول با استرس گذشت و ترس
من دردزیادی داشتم تاهفته ها احساس خوبی نداشتم.روزسوم پسرم به دلیل زردی بیمارستان بستری شد.من تمام شب باوجود دردزیاد بالای سرش بودم.خیلی گریه کردم امادلیل اصلی گریه م، عدم حضور همسرم و تنهاگذاشتن من بودو من تاصبح منتظر یک زنگ ازش بودم اماخبری نشد.وقتی میدیدم همسران خانمهای دیگه در راهروی انتظار تا صبج بیدار نشستند ودایم صداشون میکنند و از لحاظ تغذیه ومحبت تامینشون میکردند بیشتر غصه میخورم.ناراحتی همیشگی من اینه که از بعد بارداری م تا همین الان،همسرم کامل منوفراموش کردو حتی بچه هم براش اهمیت نداره. من خیلی احساس تنهایی میکنم.امیدوارم هیچکس حس منو نداشته باشه
خیلی سخت گذشت من شیر نداشتم به بچم بدم افسردگی بعد از زایمان داشتم همش گریه می کردم. همش تلاش می کردم به بچه شیر بدم. به خاطر سزارین درد داشتم شکمم کار نکرده بود و باد کرده بود. کلا سخت بود نگران کوچولوم بودم. همون شب کلی دعا کردم کلی دعا کردم برای سلامتی بچم برای اینکه بتونم به بچم شیر بدم خدا رو شکر خدا کمک کرد به بچم شیر می دم تا همین الانم .
وقتی می گذره خاطره می شه الان به اون موقع فکر می کنم خیلی خوشحالم .
اصلا خوب نبود با همسرم روی اسم بحثمون شد
خخخخخیلی بد.تنها تنها بود شب اول زایمان اول بی تجربه😭
خوب بود بچم ک اروم بود فقط شیر اولش نداشتم ک گیج خواب بودم خیلی کم خوابی داشتم و درد و خب شب دوم بچم تا صبح گریه کرد از گرسنگی ک روز سوم شیر از سینه هام فواره زد
شب اول ساعت ۱۲ شب شیر توی گلوش گیر کرد.۲ شب بردمش زایشگاه ببینم چکارش کردن😅تا صبح از استرس منو مامانم و همسرم نخوابیدیم که یه وقت خفه نشه. که اول صبح ببریمش دکتر. گلوشو تمیز نکرده بودن.مجبور شدم روز دوم تولدش معدشو شستشو بدن و ۴ روز بخاطر علت گیر کردن شیر و زردی بستری بود.خلاصه ما چند روز اول زهرمارمون شد.
اولین شب بیمارستان بودم تک و تنها تو بخش فقط من بودم
تا خود صبح گریه و میکرد تا خود صبح تو بغلم سر پا ایستاده بودم
ظهر بود خیلی بد بود و داغون بودم تنها و بی کس کسی نبود پیشم از الان ترس این که دومی چند ماه دیگه به دنیا میاد و باز بی کسی و اونم بچه ی اولم چکار میکنه تا بیام خونه داغونم میکنه
حس خیلی خوبی بود و استرس داشتم چون که خودم هیچ تجربه ای نداشتم بچه اولم بود خدا به مامانم و مادر شوهرم خیر بده تنهام نذاشتن زحمت کشیدن و به خوبی گذشت
بهترین شب عمرم بود ❤❤❤
وای من بچم 6روز بستری بود من هرشب باگریه میخوابیدم ولی وقتی مرخص شد اوردمش خونه واقعا هیچکسو هیچ چیزی رو نمیدیدم فقط بهش نگاه میکردم و از خدا تشکر میکردم تا صبح نخوابیدم فقط در حد چرت چون واقعا تو اون 6 روز جون به لب شدم
خیلی خوب بچه م راحت خوابید اصلا هم اذیت نکرد خداروشکر😊
اولين شب اينقد درد داشتم كه اصلا نتونستم به بچم برسم زحمتشو مامانم كشيد
عالی عالی، خدا بهم یه دختر آروم و خوش خواب داده
اولین بار که اوردیمش خونه بعد دو روز تو بغلم همه جای خونرو بهش نشون میدادم اتاقشو که با چه عشقی چیده بودیم
وای بهترین روز عمرم بود روزی ک از بیمارستان ترخیص شدم و ب خونه اومدم اون روز اصلا یادم نمیره ان شاالله همه تجربش کنن
هنوز نیومده😢
تقریبا 4ماه دیگه مونده تا بیاد من وباباش برای اومدنش لحظه شماری میکنیم...
مطمئنم شب به یاد موندی هست ❤️❤️
پسر من که تا یه هفته همش بیشتری خواب بود.ولی واقعا حضور بچه توی خونه زندگی رو خیییلی قشنگ میکنه😍🌸
خیلی خوب بود همش دوست داری بیدار باشی نگاهش کنی
همون شب اول ۲۰۰نفر مهمون داشتم منم سزارینی بودم خیلی سخت گذشت
خیلی خوب خداروشکر پسرم خیلی آروم بود
خیلی سخت بود برام...نیاز به آرامش و خواب داشتم چون دو روز اصلا نخوابیده بودم ولی اون روز که اومدیم خونه برادرم و بچه هاش و مادر شوهرم اینا و خواهر شوهرم و بچه هاش و طبیعتا مادر و پدرم بودن و خونه خیلی شلوغ بود و من کلافه
ولی از فرداش تا آخرین روزی که مامانم کنارم بود بهترین لحظه ای من و دخترم در کنار همسرم بود ...طوری که روز آخر از رفتن مامانم کلی گریه کردم و تا چند روز بعدش با اینکه مادر شوهرم اومد پیشم جای خالی مامانم و تو جای جای خونه حس میکردم
کلا روز اول و دوم گیجی و پر از استرس
من دقیقا ۴۰ روز طول کشید تا شرایط عادی شه برام و تو این ۴۰ روز اصلا تنها نبودم و یه کمکی کنارم بود
ن خیلی بد بعدش ٣روز بستری بود بچم واسه زردیش
خیلی خیلی بد
بیخوابی تا صبح
خیلی خوب بود🥰🥰🥰❤❤
روزی چندبار بدم بهش
زود رسیدم بخدا🌹نفر دوم شدم
خوب بود ولی نمی خابید خسته بودم
با استرس گذشت
تا صبح پوشک عوض کردنو بی خوابیو شیر دادن در نهایت عشق و علاقه
تا چند شب انقد درد داشتم و بیخوابی داشتم که اصلا خوب نبود
ازاین نظرکه نی نی اومده عالی اماااااااااااا افتضاح بود ازاین نظرکه پراز درد بودی
درد زایمان پدرمو دراوارد
اولین شبی ک آوردمش خونه خیلی خوب بود دلم نمیخواست بخوابم و دوستداشتم تاصبح بغلش کنم.
چیز بدی نداشت جز اینکه هی باید وسط خوابت پاشی شیر بدی چندشب اول خیلی سخت بود بعدش عادی شد و شبیه ساعت کوکی پامیشدم الانم ک خداروشکر تا صبح میخوابم و خودم پامیشدم هی بهش شیر میدم
خیلی سخت گذشت زردی داشت شیرم نمیخورد
هیچی تاصبح بیداریم ودردمیکشم
.
استرس داشتم
با بودن مادرشوهرم وخاطرات بدی که ازشون داشتم بدبودفقط دوست داشتم برم تواتاق با دخترم هیچکس رونبینم
خابم میومد خییییلی
اولین شب توشوک بودم که واقعا بچه دارشدم؟!!!حسه آوردنش خونه فوق العاده اما باترس که قراره چطوری ازیه موجود زنده دیگه مراقبت کنم،الان به عقب برمیگردم کاری نیست که بخوام انحام بدم چون درحدتوانم کردم
تاصبح بیدار بودم
سخت گذشت چون تو بیمارستان گفتن دخترت دررفتگی لگن داره دخترم از سه روزگی این دکتر اون دکتر میره الانم تشخیص اختلال ژنتیکی دادن لطفا برای سلامتیش ی دونه صلوات بفرستید ممنون
فردای زایمانم ک قراربودمرخص بشم نفسم قطع شدکلابعدافهمیدن بخاطربزرگ شدن رحمم بوده یه هفته پسرموندیدمش
وااای من به این لحظه که واسه اولین بار قراره ببینمش و اولین شب فکر میکنم قراره کنار خودم باشه بغض می کنم اصلا دیونه میشم نمی تونم تصور کنم چه حالتی میشم
خداکنه همه خانوم ها این لحظه قشنگ و تجربه کنن
خیلی خوب بود دخترم رو مادرم برد حموم منم با اینکه سزارین کرده بودم اما حالم خوب بود و لباسای دخترم رو بعد حموم خودم تنش کردم چقدر میترسیدم جاییش بشکنه موقع پوشوندنش
سر اول بچه ام تو بیمارستان بودم وان بستری تا یک هفته وهرشب تا صبح بیدار بودم وسر دوم امدم خانه و دوباره رفتم بیمارستان وبستری شد وهر دوتاشون زردی داشتند ودل درد داشت وشب ها بیدار بودم
تاصبح نتونستم بخوابم
مردم و زنده شدم😂
خیلی خوب بود اون شب دخترم خوابید تا صبح مامان وهمسرمم خیلی خسته بودن همه باهم خوابیدیم خودم کمی درد داشتم.
بچم همش خواب بود منم راحت خوابیدم دیگه بعد زایمان خیلی احساس خستگی میکردم
بچم همش خواب بود منم راحت خوابیدم دیگه بعد زایمان خیلی احساس خستگی میکردم
تجربه سختی بود
همش میترسیدم نفس نکشه😂😂
امان از بی تجربگی😂
شیرین من که تا چند شب خواب نداشتم 😍😍
من که پسرمو بعد ۱۲روز از بیمارستان آوردیم خونه.اونموقع که هم اومد بخاطره افت اکسیژنش شبو بیشترش بیدار بودم.میترسیدم واسش که خدایی نکرده اذیت نشه
هنوز نیومده
بچه من ۱۶روزتوبیمارستان بودچون نارس بود گریه میکردم زودبیاد پیشم اولین بچه ام بودخیلی میترسیدم سه روزهم خودم موندم پیشش 😭😭😭😭
شب افتضاحی بود نه بخاطر خستگی و نخوابیدن و چیزای دیگه ک مربوط به بچس نهههه اصلا اتفاقا اوناش شیرین بود
افتضاح بود چون از لحاظ روحی خیلی تنها بودم و ضربه ی شدیدی خوردم
خیلی می ترسیدم همش، ک نکنه شیر بالا بیاره من نفهمم خدایی نکرده
سلام شیر نداشتم تا صب نق زد .ولی حسه خوبی بوود یه تکه از وجودمو تو بعلم حس میکردم
خوب نبود تا ۴۰ روز مدام مهمان داشتیم هم عصر هم ظهر هم شب اونم زمان کرنا از استرس نمی دونستم چیکار کنم و من خسته بودم فقط دعا می کردم زودتر خونه خالی بشه تا من بتونم استراحت کنم
شب اول همه اش به خاطر زردی تو دستگاه بود. دو ساعت یکبار کوک کرده بودیم بیدار میشدم شیر میدادم.همسرم خیلی کمک کرد.
هم خیلی خوش حال بودم هم پراز استرس ک چطور بزرگش کنم 😂😂
اولین شب خیلی خوب بود با وجود اینکه دخترم بی تابی میکرد ولی هربار که می گرفتم تو بغلم بلافاصله آروم میشد و می خوابید. از شبهای بعد استرس ناشی از مسئولیت بزرگ کردنش اومد سراغم بعد دو ماه تازه کمی بهتر شدم و با شرایط جدیدم سازگارشدم.
یک کیلو
اینقدر توی بارداری، درد زایمان های وحشتناک کشیدم که هر لحظه دکترها فکر میکردند داره به دنیا میاد حتی یه قدم به زور بر میداشتم فقط استراحت مطلق واقعا خیلیییی سخت گذشت فقط عشق به پسرم باعث شد دردها روتحمل کنم
وقتی هم بدنیا اومد عوارض بیهوشی باعث شد یک هفته تمام نشسته بخوام واقعا سخت بود خونه که اومدم شب اول با وجود این مشکلات خیلی سخت گذشت یعنی جوری بی خوابی داشتم تا یکی دوماه نشسته خوابم میبرد
اینها رو گفتم که بگم با وجود همه سختی ها میگذره، قدر این نعمتی که خدا بهمون داده بدونیم وهر لحظه شاکر خدا باشیم، بیاییم یک انسان تحویل جامعه بدیم
خیلی سخت گذشت مامان و خواهرم حتی داداشم خیلی بهم کمک کردن
خیلی سختتتتت و شیرین درد بخیه ها و کم خوابی
وحشتناک
پسرم ۳ روز بیمارستان بستری بود.شبی که اوردیمش خونه زردی داشت .تا ۱ هفته اصلا نفهمیدم چجوری گذروندیم بعد یک هفته که همه چی درست شد منوهمسرم تا صبح بیدار بودیم و بالا سر یکی یدونمون گریه کردیمو
وای تا صبح نخوابیدم همش بیدار میشدم نیگاش میکردم ی وقت گشنش نشه و گریه نکنه
اولین شب هم خوش حال هم نگران از شیر نخوردنش و اینکه میتونم مادر خوبی براش باشم یا نه میتونم خوب تربیتش کنم یا نه
خیلی خوب بود آرامش داشتم ک تموم شد بسلامتی
کلا بالا سرش بیدار بودم ،میترسیدم شیربالا بیاره یا اتفاقی بیوفته ،اونم مثل جیگرا بلند میشود شیر میخورد میخوابید باز
تا صبح نخوابیدم
واقعاً متاسفم برای اونایی که اول و دوم میکنن شما رو چه به بچه داری شما خودتون بچه اید هنوز بزرگ نشدید اومدیم چهارتا نظر بخونیم همش شده مسخره بازی هر کی میبینه لطفا گزارش بزنه
خوب بود، هم مامانم هم مادرشوهرم بچه رو نگه داشتن، من فقط بیدار میشدم شیر میدادم بهش😁
اولین شب من زایشگاه بودم یه دستم سرم یه دستم خون وصل بود دستگاه فشار رو انگشتم.....خدارو شکر خوشحال بودم ک خدا یه هدیه کوچولو داده بهم طفلی پسرم خواب بود اصلا گریه نمیکرد مامانم ب زور بیدارش میکرد شیر بخوره قندش نیفته.....درکل خوب بود خوشحال بودم
تا صبح جیغ زد
از طرفی حس خوبی بود ازطرفی ناراحت بودم بخاطر زردیش نگرانش بودم تاصبح چراغ روشن بودمیترسیدم طوریش بشه
حس تنهایی ترس استرس درد بخیه.همش تا چند وقت گریه میکردم.علائم افسردگی داشتم شدید.شاید تا 3 ماهگی اینا باهم بود کم کم خوب شدم.با اینکه مامانم تا 3ماه باهام بود و کمکم میکرد اما همش حس دلتنگی و نا امیدی داشتم.
خیلی مریض بودم سه شب نتونستم حتی ۵ دیقه بخوابم از بیخوابی هی بالا میاوردم با شکم بخیه شده واقعا سخت گذشت
من که از بیمارستان رفتم خونه مادرم وبا خاله م خیلی کمکم کردن ولی شب خدا رو شکر خیلی اروم گذشت فقط اگه برگردم عقب چون چهار روز اول من زیاد شیر نداشتم کنار سینه بهش کمی شیر خشک میدادم چون زردی نداشت ولیبه خاطر تغذیه کم که شیر من روزای اول کم بود زردیش رفت بالا
حس بدی بود . هم به خاطر شرایط محیطی که توش بودم. هم به خاطر گرسنگی نوزادم که خودم شیر کافی نداشتم. هم بیخوابی و ....
من که به خاطر درد بخیم تکون نمیتونستم بخورم بنده خدا همسرم تا صبح پسرمو راه برد تا بخوابه صبحم شیفت خواهرم شروع شد
شب اول خداروشکر خوب خوابید اما از شب دوم همش نق میزنه شب اولو بهمون استراحت داد 🤣
چون مامانم تازه فوت شده بود برای همه خانواده اومدن بچه من یه امید بود حداقل تو اون شب کسی گریه نمیکرد بچه امم خیلی آروم بود ولی از فرداش نبود مادر واسه خودم خیلی سخت بود همش گریه میکردم که اگه مامان زنده میبود الان خودش مراقب بچه بود حتی زردی بالای بچه رو دیر متوجه شدیم طوری که زردیش به ۲۱ رسید و من همش میگفتم چون مامان نداشتم متوجه حال بد بچه نمیشدم
من که با کلی درد تنها موندم کسی پیشم نموند تا صبح چشم رو هم نذاشتم شوهرم که از خستگی چشمم باز نکرد
همش خوابشو می بینم ان شالله زودتر صحیح و سالم بیاد بغلمون
اینجوری گذشت ک مامانم و مادرشوهرم خواب بودن خرو پف میکردن منم تنها کارای بچه رو میکردم مثلا کمک اومده بودن
عااااااااااااالی بود شکر خدا
بهترین حس دنیارو داشتم🥰🥰🥰❤❤💞💞💞
منم خیلی خوشحال بودم از اینکه سه نفره شدیم مادر شوهرمم پیشم بود و کمک حالم
من با مامانم رو تخت خوابیدیم
بعد دختر من اصلا بیدار نمیشد واسه شیر باید انقدر ماساژشزمیدادی تا بیدار بشه .
من خوابیدم مامانم گفت من بیدارم تو بخواب هواسم هست . خلاصه مامانم تا صب خروپفش راه افتاده بود منم با چه بدبختی دردشکمی پا میشدم خانومودبیدار میکردم شیرش بدم
.😂😂
هیچی چون بچه دومم بود و فاصله سنیشون کم بود خیلییی هیجان نداشتم انگار عادی بود
مامان ایناز خب من بچه دوممه نرفتم خونه مامانم مامانم باید بیاد خونه من
مامانمم گفت خواهرم که مجرده (۵ ساله نیومده خونمون خواهرم ) و چیکار کنم باباتو چیکار کنم باید هی عمل کنه ( قند داره زده چشمش ) نمیتونم بیام هنوزم نیومده خونمون ی سر بزنه واکسنشونم زدن منم توقعی ازش ندارم😇
ولی عمه هام و دختر عمه هام و اینا اومدن خب طبیعتا میبیننش دیگ
خیلی خوب بود تا صبح بیدار بودم میترسیدم پتو بندازه سرش خفه شه یا گریه کنه من نشنوم ☹️😍❤️❤️😁😁😁
خونه مامانم بودم تا صبح خوابیدم مامانم و خواهرم به پسرم میرسیدن 😀
خیلی خوب اونقد ک نمیتونم وصفش کنم پسرم آروم بود بایدخودم بیدارش میکردم شیرش بدم زایمانمم راحت بود وطبیعی زیاد اذیت نشدم
عالی😊🤩
وای خیلی سخت بود تا صبح بیدار بودیم همه.. همچنان هم بیداریم😁
خیلی خوب بود هم استرس داشتم هم خوشحال بودم نمیتونستم بخوابم همش بیدار میشدم نگاهش میکردم دستمو میبردم جلودماغش که نفس میکشه یا نه....
خیلیییی سخت با شکم پاره تا صبح بیدار بودم خودمم درد میکشیدم کسیو نداشتم
بهتررررررررین حس دنیا.
حس عجیبی بود خیلی دوستداشتنی بود تا نه ماه پیش تو دلم بود و تکوناشو با باباش ذوق میکردیم حالام کنارمون و نگاش میکنیم و برلش غش میکنیم اما سخت بود چون نمیدونستیم چیکار کنیم با هر نقی که میزد باباش میگفت گشنشه من میگفتم نه بابا فکر نمیکنم ولی همسرم مادرم و خواهر خیلی خیلی کمکم بودن خدا خیرشون بده 💋
خیلی شب قشنگی بود
خیلی خوب بود وقشنگ
یادم نمیاد🤣🤣
بچم دیر بدنیا اومد بخاطر همین از مایع داخل شکم بلعیده بود معدشو شست وشو دادن ولی شیر نمییخورد هرکاری میکردیم وقتیم برگشتیم هرکار کردم شیر نخورد دکترم گفته بود باید حتماشیر بخوره وگرنه قندش میفته نزدیکای اذان بود بیدارش کردم شیر بخوره اما بازم نمیخورد یهو صدای اذان امد از ته دل از خدا خاستم بچمسینمو بگیره و شیر بخوره چن دقیقه بعدش بچم شرو کرد ب شیر خوردن وااااای بهترین لحظه عمرم بود و بهترین شب زندگیم
فقط دوست داشتم بخوابم ی دفعه خواهرم بیدار میکرد دوساعت شده پاشو شیر بده ،😪
عالی بود 🥰🥰🥰
خیلیم سخت افسردگی گرفتم تا دوماه
اصلا یادم نیس ولی خیلی سخت گذشت تا چهل روز اول
از خستگی تا صبح خواب بودم مامانم هم مواظب کوچولوم بود وقتی هم شیر میخواست صدام میزد
خیلی خوب بود چون مادرم،خواهرام پیشم بودن
البته خیلی هم مواظب بودم که لهش نکنم میترسیدم
من چون بچم دیر به دنیا اومد وقتی بچم میخواست جیکش در بیادمن میمردم زود پامیشدم بهش شیرمیدادم تا گریه نکنه
حس پیروزی بلاخره بعد از ۹ ماه سختی زایمان کرده بودم و به شدددددت دلم میخاس بخابم
بی نظیر گذشت
اصلا خوابم نیومد ساعت دو بچم خوابید رفتم حموم اومدم کارامو کردم بچه رو بیدارکردم شیرخورد بعد خوابید منم خوابیدم هر دوساعت بیدار میشد خودش شیر میدادم ولی خیلی موقع حموم کردن ترسیدم ک نکنه سر بخورم چون سزارین بودم بلند شدن از جامم خیلی بسختی بود
خیلی لذت بخش بود.عالی بووووود
خیییییلی بد بود خیلی.اصلا دوست ندارم یادم بیاد.ازبیمارستان که مرخص شدم اومدم خونه شوهرومادرشوهربی شعورم دلخوری درست کردن به خونوادم بی احترامی کردن.یه اعصابی ازم خوذد شد وخجالت کشیدم از خونوادم که فقط گریههههههه میکردم تا یکماه.خدا لعنتش کنه مادرشوهرما که خون به جیگرم کرد از حسادت که دخترش هنوز بچهه نداره.ابته انقد ذاتش خرابه که اگه بچه هم داشت شاید بازم همینکارا رو میکرد.ولی هیچوقت نمیبخشمش.بخاطر جبران اعصاب خوردی پارسال هم امسال تولد پسرم تولدش نکردم.دلم خنک شد یکم...
بادرد واسترس وبیخوابی
بعداز سزارین واقعا کمرم خشک شده بود بچه مدام گریه واقعا هم لذت داشت هم درد امونم بریده بود
تا۱۴ روز اول خیلی خوب اما بعدش رفلاکسو گریه و دکترا
من همش گریه کردم چون سینه ام نمی گرفت احساس مسولیت خیلی زیاد میکردم و اینکه نکنه مادر خوبی برا پسرم نباشم
والا برای من که خیلی لذت بخش بودبچم ساکت بودتازه دوساعت یک بارخودم بیدارش میکردم بهش شیرمیدادم حس خیلی خوبی بود😍😍
تازه اومده تودلم لحظه شماری میکنم واسه اومدنش به خونمون نیومده روزیش زودتر اومده قربونش بشم
خیلی شب خوبی بود من عصر مرخص شدم رفتم خونه مامانم حسابی دورم شلوغ بود .مامانم و همسرم خیلی کمک کردند تا الان روزهای خیلی خوبی رو پشت سر گذشتم پسرم شب اول راحت خوابید خودمون دوساعت یه بار بیدار میکردیم تا شیر بخوره .
اولین بار شیر خوردنش خیلی حس خوبی داشت
قابل توصیف نیست از یه طرف درد و خونریزی داشتم از طرف دیگه گیج و گنگ بودم که کارای بچه چجوری باید از پسش بر بیام ، از یه طرف دیگه خسته و بازم از طرف دیگری خیلی خوشحال که خیلی سرزایمان طبیعی چندان زجر نکشیدم دوساعت کلا دردام طول کشید که نی نی ام تو بغلم بود
وای خیلی خوب بود 😍😍😍فقط چون نوزادم تلاش میکرد برای شیر خوردن و شیر نبود این باعث اذیتم شد چون چند باری تا صبح بلند شدو حسابی بیمارستان گزاشت سرش🤭اما حس فوق العاده ای بود....🥰اونقدر حالم خوب بود ک دردم فراموش میکردم ب عشق دخترم..
خیلی عاااااالی بووووود قشنگ ترینم لحظه ای بود که ثانیه شماری میکردم و بردمش تو اتاق خودش و رو تختش گذاشتم و حس خیلی خوبی داشتم انشالله همه مامانایی که تجربه اولشونه انشالله به سلامتی فارغ شن و به سلامتی بچه شونو بغل کنن
من بچه ام رو ندیدم خانواده شوهرم دخترم رو ازم گرفتن و بعد 2۰ رو آوردن😔😔😔
شیرم نیومده بود طفلی گشنه بود و گریه میکرد
هیچ بچه تا صبح نخوابید.من و مامانمم از خستگی جون نداشتیم ده دیقه مامانم بچه رو نگه میداشت ده دیقه من
هیچی تا صبح صدای ونگ ونگ بچه تو گوشمون بود 😂😂ولی همون شب خیلی خوش گذشت 😍
اولین شب خونه پدرم بودم خیلی خوب بوداولادخترم خوش اخلاق بود تاصب میخابیدفقط برای شیربیدارمیشد باپدرم دوتایی توهال بیداربودیم تی وی روشن منم کلا خاب ازسرم پریده بود تومجازی بودم شوهرمومادرمم خاب😂
هرچی فسقلی خواب نداشت کلی شب بیداری کشیدم.. بازم حسی قشنگی داشت. هرلحظه برام شیرین ترمیشد. واسه همه نوه اولی بود.
سر هر دوتا بچه هام وقتی از بیمارستان مرخص شدن زردی داشتن و دستگاه کرایه کرده بودیم و زیر دستگاه بودن روزای سختی بود هم برای خودم هم شوهرم
تا از بیمارستان مرخص شدم مهمان اومد برام با شکم پاره پذیرایی کردم تا صبح هم در خدمت شازده پسرم بودم و هی تکونش میدادم ک بیدار بشه شیرش بدم.
فقط خابم میومد میخاسم همه برن گمشن من فقط بخابم 😁
اولین شب خیلی سخت هست دروهله اول بخاطرشرایط روحی وزایمان خستگی ودرد.بعداینکه باز حس سربلندی ونشاط هم داری.هرکدوم در جای خودش بایدباشه تابگذره
یعنی چی اول دوم مسابقه س مگه 🤔🤔🤔
بیمارستان ک بودم تست کرونا ازم گرفتن گفتن مثبته تا ساعت 12شب ماسک زده بودم هیچ علایمی نداشتم بعد یکی از بیمارستان زنگ زد گفت جواب آزمایش کرونا شما منفی هست اشتباه شده. کرونا لعنتی هر چی هس داشتم پروند
بهترین خاطره زندگیم بود هیچ وقت یادم نمیره
برای من خیلی خوب گذشت
بهترین شب زندگیم بود
من بچه که به دنیا اومد حس،خیلی خوبی داشتم
خیلی حس خوبی بود و شوهرم هم خیلی کمکم میکرد
بهترین شب زندگیم بود😍
خیلی حسه خوبی بود انگار سبک شوده بودن به حسه خیلی خیلی خوبی داشتم همه دوره سرم میگشتن من تنها ناراحتیم این بود که چرا گوش بچمو سونو گرافی نشون نداده بود که اترزی داره 😔
خیلی عالی بود بهترین شب منوهمسرم
من ۳روز بعدش اومدم خونه بترین خاطره هستش برام چون دعوا کردیم باخانواده شوهرم تا ۲روز هم لب ب هیچی نزدم
من از بس خسته بودم با نینیم گرفتیم خوابیدیم ولی وقتی بهش شیر میدادم نصف شب حس خیلی قشنگیه
دوست دارم زودتر این شبو تجربه کنم فقط از خدا میخوام نی نیم سالم و باشه و بدون مشکل راحت بخوابه
حس خوبی بود
پر از استرس و نگرانی
وحشتناک بود انتظارشونداشتم نرسیده نصف شب بریمبیمارستان باهاش ازگریه شدیدش
سلام بچها اینجا کسی بچش نارس هست میشه راهنمایم کنه بخدا دارم ممیرم من ۴ روز زایمان زودرس داشتم ۲۷ هفته باوزن ۱ کیلو به دنیا امد تو دستگاه هست یعنی کی خوب میشه امیدی هست بعد تا کی شیر میخوره مدفوع هم میکنه؟
هیچی من که ازبیمارستان اومدم دیدم مادرشوهروخواهرشوهر وسه تا جاریام با بچه وشوهرخونمون بودن خلاصه من که درددارم و اعصابم خوردشدفقط مامانم وشوهرم دوست داشتم باشن پیشم همین بلاخره هرطوربودگذشت همین
وای خیلی خوب بود بااین همه دردی که داشتم ولی ازاین فرشته کوچولویی کنارم بوداون درداصلابرام مهم نبودواییی چه روزقشنگی بودوایی خدایاشکرت بابت هدیه ایی که به مادادی واقعاممنون😍😍 انشالله براهرکسی که آرزوشوداره بده واین روزوشباروتجربه کنه الهی آمین🤲🏻🤲🏻
واسه بارداری اولم خیلی خوب بود خداروشکر ان شاءالله ایندفعه هم همونطور باشه
خوابم می برد می پریدم از ترس این که نکنه چیزیش بشه نکنه شیر بخواد متوجه نشم
خیلی منتظر این روز بودم ولی اومدم خونه استرس داشتم و تا صبح همینطور بیدار میشدم...
اینقدرررر درد جا عمل داشتم..تنها بودم..مامانم کرونا.همه کرونا..من گریه🥺🥺🥺🥺🥺
خیلی خوب بود من بهترین روزام دوران حاملگی و روز اول بدنیا اومدن پسرم بود نگران هیچی نبودم چون مادر و خواهر وهمسرم سه تا فرشته بودن کنارمون
۲۹ هفته قربونت😊
ی حس عجیب..
تاصبح از بیخوابی و شقاق سینه سوختم
تا صبح بیدار بودم
سلام ، خیلی عالی بود از شوق داشتنش با تمان درد و خستگی که داشتم خوابم نمیبرد گذاشته رودمش رو سینم دراز کشیده بودیم
اینقدر ذوق داشتم خوابم نمیبرد 😍😍😍
من تا چند شب تنها اومدم خونه دخترم بیمارستان موند خیلی بده وبی اعصاب میشی حوصله کسی رونداری
من هنوزم ۳ روز که زایمان کردم ولی بچم تو دستگاه 😔❤ای کاش زود بیاد خونه ۲۷ هفته دنیا امد
بابت وجود پسرم خیلی خوشحال بودم
ولی اطرافیان خیلی اذیتم کردن
من موقع بچه اولم اینقدر من و همسرم میترسیدیم تا جایش میدم اتفاق افتاده میبردمیش دکتر اصلا بیچاره از دست ما اروم قرار نداشت
هیچی فقط پسر بزرگم که دوسالشم نبود با گوشی زد تو سر پسر کوچیکم الان که الانه بازم استرس دارم😂اون روز که بماند فقط گریه کردم
خیلی حس خوبی بود
بعد ۱۰ روز بستری اوردنش خونه
شیر هم نمی خورد
داغون بودم😭
البته اینم بگم بچه سومم اون قضیه مال بچه دوممه
خیلی شب سختی بود بچم گریه میکرد تاصبح منم خسته ۲روزکامل نخوابیده بودم دردزیاد درکل شب بدی بود ولی باوجود یه تیکه قندگذشت
هیچی اومدم نون ماست خوردیم رفتیم خوابیدیم🤣🤣🤣🤣🤣🤣
بدترین شب زندگیم چون شیر نداشتم
خیلی خوب بود عالیییییی بود مخصوصا بعد پنج شب که تو بیمارستان بخاطر زردی گل دختر سپری کردیم خونه جای امنی برامون بود، فقط استرس اینو داشتم زردیش دوباره برگرده
خیلی خوب بود خونه مامانم بودم کنارم بود بچمم آروم خوابید تا صبح در کل دوران زایمان کرده بودم خیلی خوب بود مادرم خیلی بهم میرسید دیگ بعد20 روز ک میخواستم برم گریه کردم مامانمو بغل کردم گفت نرو بمون دیگ تا دو ماه موندم😃
خوب بود اما بچم گشنش بود سیر نمیشد گریه میکرد مامانمو مادرشوهرم سرپا نگهش داشته بودن
گفتم اخ جون یه دل سیر میخابم چون نوزاد ندیده بودم دورو برم جامو تنظیم کردم تا چشمم گرم شد جیغ گریه فریاد کولیک و رفلاکس داشت گفتم عب نداره دوباره خابوندمش تا بخابم باز بیدار شد و دقیقا تا ۱ سال همین ماجرا بود جدیدا یکمبهتر شده
انشاالله ماهم بچه داربشیم....👨👩👦🌺🌺🌺🌺
هیچی از وقتی که اومدیم فقط گریه کرد تا 10روز آرامش نداشتیم
خودم از بس درد داشتم و خسته بودم همش خوابم میبرد شوهرم بیدار بود .موقع شیر دادنش ک میشد دیگه میمردم و زنده میشدم 😬😄در کل بهترین شب زندگیم بود ...خدارو صد هزااار مرتبه شکر🥰😊
به بد ترین سخت ترین و شلوغ ترین نحو گذشت🥺
برای من خیلی سخت گذشت تااومدیم خونه همگی رفتن بخاطرکاراحتاشوهرمم رفت منودخترم تنهاموندیم طفل اولیم بودسیزارین شده بودم دخترم خیلی گریه میکردنمیدونم چکارکنم خانواده مادرم خارج بودزنگ زدم به مامان وبابام گریه میکردم میفگتم چکارکنم این گریه میکنه بلاخره خیلی سخت گذشت
هیچی از ذوق زیاد نمی تونستم بخوابم و با اینکه مامانم پیشم بود خودم براش می رسیدم
همون شب متوجه شدیم شوهرم کرونا داره ،خیلی بد بد ،یادم نیاد بهتره
بسیار سخت
وقتی پسرمو آوردم خونه تولدم بود تولد هر دوتامون خیلی خوش گذشت پسرم با تولدم به دنیا اومد خداراشکر اصلا اذیتم نکرد شبا فقط بعضی اوقات ولی با وجودش من خوشبخت ترینم امروزم ماهگرد 8ماهگی پسرمه
خیلی خوب
بود
من از شوقم گریه میکنم ازبغلم زمین نمیزارم آخه قبل این پسرم یکی رو خدا ازم گرفت
خیلی بد.مادرشوهرم اصلاشعورش نکشیرکه سه روزتوبیمارستان بستری بودم چون دچارخونریزی رحم شده بودم وکیسه کیسه خون بهم میزدن.همون شب که ازبیمارستان اومدیم یه بحث راه انداخت وگندزدتواستراحتم.اصلادرک نکردخدامرگش بده
تو بیمارستان تا صبح نخوابید ولی شب اول تو خونه آروم بود شیر خورد و خوابید😊
اصلا خواب نداشتم همش میترسیدم گریه کنه من خواب باشم نفهمم
خیلی خوب بود منکه سختی ندیدم خدا خیرشون بده زن داداشم مامان خواهرم کمکم میکردن اما خیلی حس خوبی داشتم دنیارو بهم دادن وقتی پسرم بغلم گرفتم بوشو حس کردم آخ اشالا این یکی بچم سالم دنیا بیاد یک حس دوباره تجربه بشه برام
سلام من شبی که آمدم خونه خونم پر مهمان بود وشب تا 1بودند وتا یه هفته به 4یر از مامانم شبها هم مهمان داشتم یعنی نوبتی شبها میخوابیدند
دوماه مونده تا اون لحظه ایشالا منم بتونم تجربش کنم😍
خییییلیی حس خوبی بود خیلی قشنگ اون لحظه ها .وای چقدر دلم تنگ شد یهوی
من داشتم ولی قسمت نشد
خیلی خوب بودمنودخترم هردواستراحت کردیم دریغ ازیکم گریه😍😍😍
خیلی بد گذشت تو بیمارستان به من گفته بودن نزار بیشتر از سه ساعت بخوابه مااوردیمش خونه چهار پنج ساعت بود هر کاری میکردیم بیدار نمیشد مادر شوهرم اومد منو از خونه مامانم برد خونه خودش خیلی خانوادم دلشکستع شدن همه بهشون تیکه مینداختن که عرضه نداشتین دخترتونو نگه دارین خلاصه بدترین دورانو تو این چند وقت داشتم
اولین شبی که دخترمو آوردم خونه تا صبح نفساشو نگاه میکردم تا اخر دو ماهگی خواب به چشام نیومد....همش نگاه میکردم نفسشو ک نفس نداره....خیلی سخت گذشت خیلییی....دختر من ۲۸هفته دنیا اومد... خداروشکر که الان سالم پیشمه
من دختر نازم ساعت ۳ونیم شب به دنیا اومد وهمه خونواده شوهرم تا دنیا اومدن کوچولومون بیمارستان بودن کلی ذوق داشتن با این که کرونا بود ولی تنهام نذاشتن شوهرم اصلا نخابید پا به پای من بیدار بود تا نی نی اومد خونه من ساعت ۵عصر مرخص شدم همه دور برم بودن شبم دختر خالم اومد پیشم من اینقد خابم میومد دیگه یه کم خابیدم نگران نی نی هم بودم چون همش بی حال بود شیر نمیخورد منم شیر نداشتم باید خیلی مواظبش مییودم نگران بودم چون تجربه اولم بود ولی درکل خداروشکر خیلی خاطره خوبی برام موند
من آنقدر خسته بودم نفهمیدم کی صبح شد خواب رفته بودیم با مامانم یه دفعه مامانم بیدار شد تا اذان صبح هست گفتیم خدای نکرده بچه از گشنگی قندش افتاده سینه هم نمیگرفت دیگه زود بهش شیر خشک دادیم
خیلی خیلی بدبود چون هم تنها بودم هم بلدنبودیم چیکارکنیم بچه را براهمین کلا تاصبح بیدار بودیم وب بچه نگاه میکردیم
هیجان زده
یادم نمیاد 🙃
سلام به همگی، خیلی بد گذشت چون نمیدونم چرا از خوردن شیرم امتناع کرد تا ۵ صبح گریه کرد و آخر با اشکهای من رفتن واسش شیر خشک خریدن و خورد و خوابید.... بعدش کاشف به عمل اومد که بینی اش کیپ شده بوده و نمیتونسته از سینه شیر بخوره.
😭😭
اول. خیلی سخت. گذشته که به دنیا امد دوم دو روز تمام. شیر نمیخورد از ترس سکته زدم. یه روز کامل رو لب به شیر نزد که هیچ واروم خوابید بود بزور مادرم و مادر شوهرم بخوردش اب نبات دادن که حال گرفت خواستم. بمیرم.
اگه خدا بخواد ۲هفته دیگه تجربه اش میکنم بی صبرانه منتظر اون لحظه ام😍😍
خیلی بدبودهمش گریه میکردحالمگرفتهبوددردداشتم
خیلی خیلی بد بود واقعا حالم خوب نبود فقط درد داشتم
اولین شبی که رفتم خونه یکی از بهترین شبهای زندگیم بود،خیلی هم خوب بود پسرم خیلی آروم بود مامانم و مادر شوهرمم کنارم بودن،انشاالله نصیب همه ی خانما بشه😍😍
هی میترسیدم تو خواب قلط بزنم بیوفتم روش شوهرمم از این میترسید هی میگف نیوفتی روش تو خواب🤣🤣
من بعداز ده روز ک از خونه ی مامانم اومدم بچه رو آوردیم خونه شب اول خونمون دخترم تا صبح نخوابید بلد نبودم چشه. تا صبح باهاش ور رفتم صبح یهو یادم افتاد نکنه پوشکش خیسه . چون پی پی نکرده بود متوجه نبودم باید عوض کنم . پوشکشو صبح عوض کردم گرفت خوابید 😂😖
هم شیرین و رویایی بود چون اون مسافری که ۹ ماه منتظرش بودم بالاخره از راه رسیده بود و اومده بود خونمون
هم خیلی سخت و پر از استرس... همراه با کلی درد ناشی از جراحی و بخیه و کمر درد و ورم پا و... که نمیذاشت از شیرینی حضور فرشته کوچولوم به اندازهی کافی لذت ببرم
ولی الان که بهش فکر میکنم مثل یه خواب بود برام همونقدر شیرین و همون قدر زودگذر...
عالی بودش
خیلی لحظه قشنگی بود
من ک تنهابودم،.فقط تاصبح بچمو میدیدم اشک میریختم نمیدونم چرا.. دلم نمیخاست بچمو بغل کسی بدم،.اصلا خوشم نمیومد کسی جز خودمو همسرم بغلش کنه
با تموم استرس و درد هایی که داشتم یه نفس راحت تونستم بکشم ☺️
راحت تا صبح گرفتیم خوابیدیم همونن😂😂😂
اولین شب بچه کنار مادرم خواب بود منم ۷روز بستری بودم بخاطر خونریزی شدید بهم دوکیسه خون زدن واقعا نیاز ب استراحت داشتم ولی خواهرم باهام دعوا کرد گفت چرا رفتی پیش شوهرت خوابیدی بیا پیش بچه بخاب تا دوسال کمبود خواب داشتم و از عوارض خستگی چندین بیماری گرفتم از جمله رماتیسم.خشکیو پوسته شدن کل بدن ودرد شدید چشم و...کاش خواهرم درک میکرد ک مادرم دو شب فقط پیش بچه میخابید من الان اینقد شکسته نمیشدم...
سلام خیلی منتظر بودم تا پسرکوچولوم به دنیا بیاد وقتی به دنیا آمد فقط یک ساعت توی بغلم بود که خودم احساس کردم نمیتوانه گریه کنه به خانم پرستارگفتم پسرم بردن ان ای سیو وگفتن آب دورخودش خورده وخیلی گریه کردم چون موقع زایمان هم خیلی اذیت شدم وپسرکوچولو قشنگم 20 روز بستری شد ریه عفونت کرد بخاطر آب دورخودش که خورده بود خیلی روزهای بدی گذراندم تا پسرم خوب شد وقتی مرخص شد شوهرم رفت قرنطینه خیلی ازنظر روحی داغون شدم خداشکر که پسرقشنگم سالم هست انشاالله هیج مادری روزهای من تجربه نکنه بعد هم اینقدردرگیر بیمارستان بود همسرم که گل یادش رفت برام بگیر خیلی دوست داشتم وبقیه که اصلا به فکر این کارها نبودن روز برگشت به خونه خیلی با کارهای که دوست داشتم نبود وتوی ذهن خسته ام مانده
همشمیترسیدم بخوابم بچم بیدار شه وشیر بخواد.دردم داشتم.خیلیکم تونستم بخوابم.مامانم و همسرم بودن.اما خیلی خسته بودن.۳ روز مونده بودن بیمارستان.
مامانم و همسرم کنارم بودن. ولی من فقط شیر میدادم بهش بقیه کارا با مامانم بود. همسرمم که از لحاظ روحی حمایتم میکرد و هر جفتشون برام کم نزاشتن. با اینکه درد وحشتناکی داشتم که با هر تکون گریه میکردم اما واقعا دوران بی نظیریه و دوست دارم هزار بار دیگه تجربه کنم.
شب خؤبي بود بعداينكه اومديم خونه رفتم حموم دوش گرفتم بعدشم بابام وعمم و داداشم اينااومدن خونم همش باشوهرم نگاش ميكرديم ميخنديديم سلناخيلي كوچولوبود،شب خوبي بود خوش گذشت تاصب همش بيدارميشدم نگاش ميكردم تو تابستون پتو داده بودم روش يخ نكنه،خخخخخخ
من اونشب خونه بابام بودم،پسرم گریه میکرد و شیر میخواست،منم خوب شیر نداشتم،سینمم بخاطر اینک تو بیمارستان با سرنگ کشیده بودنش😖 زخم بود و بشدت درد داشت،وای چقدر اونشب سخت گذشت،با مامانم و خواهرم تا صب بیدار بودیم
من شب ساعت ۱۱ اومدم از خستگی زیاد خواب بودم مامانم بچه رو شب نگه داشت اصلا من یه بار بیدار نشدم چون شب قبلشم نخوابیده بودم
دخترم سه روز ان آی سی یو بود چون افتاد قند داشت، بعد از ۳ روز که اومدیم خونه از ترس که دوباره قند ش نیفته و درد بخیه هام اصلا نتونستم بخوابم و فردا ظهرش هم دخترم یه خاطر زردی بستری شد بیمارستان
وایی خیلی شب قشنگی بود با شوهرم نوبتی خوابیدیم اون شب تا صبح بالا سرش بودیم 😍😍😍
من چون شیرنداشتم دکترگفت شیرخشک بدین.اونم مامانم میداد چون حالم بدبود ولی من خیلی دلم گرفته بود همش احساس تنهایی میکردم چون بچم تو شکمم نبود خیلی دلگیربود دیگه لگد نمیزد یا دستمو میزاشتم روشکمم تکون نمیخورد.اخه اولاش بود هنوز عادت نداشتم🤗
خودم که خیلی درد داشتم بچه ام هم یکسره گریه کرد، فامیل شوهر هم که اومده بودن مهمونی!!!!
بچم ۶ روز بستری بود بیمارستان بعدش مرخص شد آوردیمش خونه اینقد تو بیمارستان خستگی و بی خوابی کشیده بودم که شب اول تا صبح خوابیدم حتی آلارم گوشی ده بار زنگ خورده برا شیر دادن بیدار نشدم نی نی هم خوابید تا صبح
همش میترسیدم خفه بشه😁😁
بهترین لحظات زندگیم تو بیمارستان موندیم یه شب عااااالی بود اما یاد مادرم می افتادم که کاش بود
مثل من که هنوزم ناراحتم بخاطر این موضوع.ولی من مقصرنبودم من تاسه ماه تمام تلاشمو کردم که شیرخودمو بدم اما شیرم خیییلی کم بود هیچی نمیومد.تازه زایمان کردم اصلانیومده بود دکتر گفت شیرخشک بده تا بیاد اخرشم نیومد🤧
چون زردی داشت همش خواب بودخودم بزوردوساعت دوساعت بیدارش میکردم شیربدمش ومامانم پیشم بودهمه چی عالی بود
خیلی نگران بودم و دلهره داشتم
بیچاره دخترم اصلا برای شیر بیدار نمیشد خودم بیدارش میکردم تا شیر بخوره و تا پنج ماهگی هم کولیک داشت
خیلیی سخت 😭 چون بچم زردی داشت اوردیمش تو خونه زیر دستگاه گذاشتیم. فقط گریه میکرد 😔
پسرم تا صبح خوابید. فقط ۲ ساعت یکبار شیر خورد. ولی من از ترس اینکه یهو توی خواب خفه نشه تا صبح بیدار بودم🤣🤣
اوووووووووف تا اون موقع که خیلی مونده😗
مزخرفترین شب..وهمینطور شبهای بعد تا حالا
وای وای،تاصبح بیداربودم،اونم دست تنها
والا دیگه نمیدونم از چیشد ولی زیاد بود دوبار بستری کردن و بعدش که اومدیم خونه بازم دستگاه آوردن بازم خوب نشد آخرش یه دکتر خدا خیرش بده شیر خشک داد اون خوبش کرد.
منکه شوهرم اینقدرباهاش بازی کردکه بچه رودیونه کرد😐
من که ۴شب توبیمارستان بستری بودم همش گریه میکردم دلم میخاست زودتر مرخص بشم بیام خونه 😪😪😪😪
الان هر کی که زایمان میکنه یا میره خونه مامانش یا خونه مادرشوهر ولی خونه خودم موندم فقط شب اول مادرشوهرم پیشم بود اون هم تو اتاق دیگه تخت گرفت خوابید بعد فردا صبح رفت شهرستان خونه شون من هم مامانم نزدیکم بود ولی روزها میومد پیشم ولی چون حالم خوب بود خودم میگفتم میرفت خونه شون
بهترین لحظه عمرم بود درسته یکم سخت بود ولی خیلییی خوب بود واقعا مادرشدن بهتر حس دنیاست
اولین شب خیلی احساس خستگی میکردم ودلم میخواست فقط بخوابم ولی باوجودنی نی فقط چرت میزدم
تا صبح جیغ زد
خیلی سخت😢نمیتونستم شیرش بدم بسختی هم از خواب بیدار میشد
ی شبه تمام دردام آروم شد با به دنیا اومدنش....چقدر شب خوشی بود
عاااالی از بهترین شبای عمرم ولی از همون شب اول تا حالا خواب راحت نداشتمممم😅😅😅
خیلیییی حس خوبی بود خیلیییی با همه سختی هاش خیلی شیرین و لذت بخش بود خدا خانواده همرو حفظ کنه بودن عزیزان هم در کنار ادم واقعا دلگرم کننده و لذت بخش بود کاش دوباره تکرار بشه☺😍😍😍
خیلی عالی بود مادرمو مادر شوهرم خیلی کمکم کردن
اولین شب که خیلی خوب گذشت. بنظرم بودن خانوادم بخصوص همسرم باعث شد اون روزهابهتربگذره. اگه برگردم عقب بازهم همون کارهایی که انجام دادم و دوباره تکرار میکردم.روزهای شیرین و قشنگ واسه تک تکتون آرزو دارم.
بر خلاف اون چیزی که فک میکردم ی شب خوب و آروم و رویایی. یادش بخیر چ شب خوبی بود همسرم هنوز باور نمیشد که فسقلیمون اومده هی نگاش میکردو میگفت واقعا خودتی و خدارو هزاران بار بخاطرش شکر میکرد...بهترین شب زندگیم
من که شب اول تو بیمارستان مامانم همراهم بود بعد که اومدیم خونه مادرشوهرم خونه مون موند ولی مامانم تجربه ش بهتره از مادرشوهرم هست
تا صبح گریه میکرد
حس خوبي بود ولي شب بيداريش سخت😑
هیجان انگیز🥰خودمو و شوهرم اشک شوق میریختیم
من که لحظه شماری میکنم
یادم نیست چطوری بوووود
خیلی حس خوبی بود شوهرم تو آسمونا بود تا صبح بیدار بود ومواظب ما دو تا😍😍
من پسرم یه هفته nicu بود روزی که رفتم بیمارستان بهش شیر بدم گفتن مرخصه انگار دنیا رو بهم داده بودن. آوردمش خونه اون شب بهترین شب زندگیم بود چون پسرم سلامت از بیمارستان مرخص شد.
خدایا شکرت
یادمه نمیتونستم راه برم و تنگی نفس داشتم چون سزارین سختی داشتم😭
پسرمم هم زردی داشت هم تب داشت شدید خیلی گریه کردم بالا سرش. کسی نبود ببره بیمارستان خیلی عذاب وجدان دارم الان هم میگم نکنه تشنج کرده باشه. ☹️☹️☹️☹️☹️😩
خیلی درد داشتم خیلی ،شیرم نداشتم برا بچه ام خیلی گریه کرد بازم خداروشکر ازاینکه خدا همچین نعمتی به منو باباش داد
اولین شب ک اومدیم خونه هم دخترم هم پسرم آروم بودن و فقط میخوابیدن برا پسرم نگرانی نداشتم خیالم آسوده بود ولی برا دخترم ک الان ۲۵روزشه خیلی استرس و نگرانی و خواب زیادش هم بخاطر زردی بود زایمانم هم سر دخترم خیلی سخت بود کلا خیلی اذیت شدم و تا الان هم نگرانی واسترس ولم نمیکنه چون هر روز پیش دکترا بودم از اوایل حاملگی تا الان آخرم کرونا گرفتم و نگرانیم همچنان هست وتمومی نداره خیلی روزای سختی بود و هست امیدوارم ب خیر بگذره
اولین شب بیمارستان بودم از فرداشم رفتم بخش اطفال که دخترم خیلی زردی داشت با شکم پاره تا یک هفته داغون شدم جونی برام نمونده بود بعد از ۷ روز اومدم خونه خیلی خوب بود عالی ولی درد پدرمو در آورد
بی صبرانه منتظر اون روزم😍😍😍😍😍
واقعا بد بود من از شدت درد گریه میکردم پسرمم همینطور تا چهل روز سخت ترین روزا رو گذروندم تک و تنها دلم نمیخواد دوباره اون روزا برگردن
میتونم بگم جزو بدترین شبای زندگیم بود چون شیر نداشتم بچه م تا صبح گریه کرد ینی اگه مامانم نبود دق میکردم اون شب رو
وای یه حس قشنگ بود
بچه من کولیک داشت از لحظه بدنیا اومدن تا 6ماه گریه کرد
قطعا داستان من اشک ها و لبخند ها بود وقتی بردمش خونه
خیییییلی خوشحال بودم وترس بزرگ کردنش هم داشتم. الان 8سال میگذره برام خاطره شدن
سختی زیاد برا بچم کشیدم ولی خداروشکر از پسش بر اومدم
و این روزها بی صبرانه منتظر پسر دومم فقط امیدوارم مث داداشش نشه همش گریه کنه😅😅
حس خیلی خوبی بود..ولی بخاطر وضعیت جسمی بعد عمل و خونریزی و بی حالی وگرفتن سینه و..نمیشد لذت کافی برد از شبها و روزهای اول
هم نی نی زیاد میخوابید هم من حال هیچ کاری نداشتم ومامان و مادرشوهرم کمکم بودن خدا خیرشون بده
وا اوسکلا یعنی چی اول شدم چهارم شدم شماها خودتون بچه این بااین کاراتون بچه دارم شدین
یجورایی باورت نمیشه که بچه از وجودت اومده و کنارت خابیده...دوس داری بغلش کنی شیر بدی و راه ببریش اما شرایط بدنی خودت خوب نیس و هی افسوس میخوری
هردوشون خوب بود اینکه دوتا بچه سالم بودن خوشحال بودم اینکه وقتی اینا اومدن زندگیمون بهتر شد بعد از اون شب همه چی تغییر کرد
خداروشکر قشنگترین لحظه زندگیم بود
پسر من خیلی ناز بود آروم بود قربونش بشم فقط بلند شد شیر خرد بهترین شبم بود وقتی بغلش میکردم فقط دوست داشتم بوش کنم واییی🥰🥰
خیلی سخت بود، مامان هم نداشتم که کمکم کنه خدا رحمتش کنه
هم سخت بود هم شیرین😍وقتی کشته مرده خواب بودم اونم رو شکم😍 اونقدر راحت خوابیدم بعد مدتها ک حتی بچم گریه میکرد نمیفهمیدم ...مامانم بیدارم میکرد با حالت خواب آلو شیر میدادم و باز میخوابیدم...
اولین شب بهترین شب واسه من بود من اصلا استرس نداشتم از عشق کوچولوم خواب نداشتم
فقط گریه کردم با اینکه بچه هیچ مشکلی نداشت و خوابید
واییییی چه حس خوبی بود اما اولین روز اوردمش خونه شستمش پی پی کرد تو دستم😊😊😊😊😊😊😊😊😊😉😉
خوب بود ونبود
بد ترین شب زندگیم ازبس حالم بد بود
انقد گریه میکرد که من واقعا اذبت شدم از همون لحظه تو بیمارستان گذاشتن تو بغلم گریه میکرد رفلاکس و کولیک شدید داشت
من واقعا نفهمیدم نوزادی چطوری گذشت خیلی سخت بود
دختر من ۲،۱۰۰ بود وزنش و خیلی کوچیک بود من از ترس خفه شدن تا دو ماهگی روی سینم میخوابوندمش و خودم تقریبا نیمه نشسته میخوابیدم.
پیش خودم میگفتم، این موجود کوچولو، عضو جدید خونوادمون شده، و یه عشق جدید وارد قلبم شده😍
چون سزارین بودم خیلی درد کشیدم ولی نگاهش می کردم تمام درد هام رفع می شد
خیلی حس خوبی بود فامیل مون همه دورم بودن خیلی خوشحال بودم❤😊
خیلی به نظرم بی نمکید با اول شدن و دوم شدن هزارم شدن
خودتون چندشتون نشد؟🤢🤮،
خیلی خوب بود حس خوبی داشتم فقط واسه بیدارشدن و شیردادنش یکم برام سخت بود
اولین شب والا انقد سخت گذشت که نگو همش برازردیش میبردیم این دکتر اون دکتر
دوتا دخترام خیلی حسی خوبی بود ان شاالله اینم همین جوری بشه
تا صبح بیدار بودیم
من بارداری بسیار بسیار سختی داشتم خیلب لحظه شماری میکردم 9 ماه تموم بشه هیچ وقت یادم نمیره 4 روز قبل از نوبت سزارینم دردم گرفت شدید بادرد رفتم سریع سزارین شدم خیلی لحظه قشنگی بود بعد 9 ماه بغل کردن هستی ولی چون خوابآلود بود شیر نمیخورد گریه هاش اذیتم میکرد وگرنه بهترین روز زندگیم بود
وای خاطراتمو زنده کردید😍
عالی بود همش بگو بخند چون خونه شلوغ بود و کرونا نبود😑
ولی انقد خابم میومد ولی حرف زایمان و اینا نزاشت بخابیم تا صب بعد صبح گرفتیم خابیدیم🤣
خیلی شب سختی بود فقط گریه میکرد خیلی بد بود
خیلی خوب بود😁😍
روزش خیلی خوب بود ولی شبش تا ساعت ۵بیدار بودیم😅😘
چه عجب زودرسیدم😁 خیلیییییییییییی سخت بود تاصبح بیداربودم البته بقیه شبام همینطور
تا صبح خوابم نمیبرد هی نگاش میکردم نکنه چیزیش بشه نکنه نتونه نفس بکشه نکنه از گرسنگی بیحال بشه. خودمم ک بخاطر بخیه هام کلی درد داشتم کلا شب عجیبی بود پر از حس خوشحالی و نگرانی و درد همزمان
هنوزدنیانیومده عشق مامان😍
هنوز تجربه نکردم ولی فک میکنم لحظه شیرینی هس خیلی دوس دارم پسرم به دنیا بیاد ببینمش ان شاء الله همه نی نی ها سالم به دنیا بیان و مامانا هم زایمان راحتی داشته باشن
خیلی سخت گذشت تاصبح خواب بودم😅
سلام
وقتی بچمون بغلم دادند بیشتر از همیشه با قدرت خدا پی بردم وهزار بار خداروشکر کردم از اینکه موجودی به این زیبایی و کامل با تمام جزئیات رو دقیق خلق کرده
خیلی حس قشنگیه
ازخداوند قادر ومتعال میخوام همه خانمها این حس را بچشند و اونایی که بچه دار نمیشن بزودی صاحب فرزند سالم وصالح بشن انشاا..
شب اول تا صبح بیدار بودیم شیر نداشتم بهش بدم گشنش بود طفلک ☺
بچم تا صبح گریه کرد شیر نداشتم تا رفتیم شیر خشک گرفتیم دادیم یکم خورد و خوابید ماهم یکم خوابیدیم
وای نگو شوهرم من دخترم بودیم ۳شب بود سبنمو نمیگرفت آب دهنش پرید گلشو کم مونده بود دورازجونش بمیره اخرش شوهرم وخترمو نجات داد خیلی شب بعدبودبرام وجودم ناراحته ازاون شب
خیلی حس قشنگیه و فقط مادر میتونه این حسو داشته باشه
اول سلام،دوم الحمدلله بخاطروجوددخترم که تمام زندگیم شده وسالم وسرحاله،سوم اینکه از اون شب فقط درد بخیه هام یادم میاد آخه سزارین شده بودم،درکل هم شادی و خوشحالی هست هم استرس،خدا همه نی نی ها رو سالم نگه داره و عاقبتشون بخیرکنه
پسره من نارس دنیااومد ۳روزه اولکه دستگاه بود ازترس نرفتم ببینمش
بعد ۸شب که آوردمش خونه تا دوماه اول مثله شب اول فقط روسرش بودم بیدار میموندم که حالش بد نشه 🤦♂️🤦♂️خیلی سخت گذشت
گفتم خدایا چقد کوچیکه حالا چطوری حمامش کنیم چطوری بغلش کنم اذیت نشه گرمش نباشه سردش نشه از کجا بفهمم و خیلی نگرانی های دیگه
تا صب بیدار بودم😪🥺🥺🥺🥺
خیییییلی خوابم میومد خیلی خسته بودم ولی از خوشحالی همش بهش خیره بودم ازش سیر نمیشدم چققققدم ازش عکس گرفتم از هر حرکتش یه عکس
بعداز 9روز از خونه ی مامان اومدم با اینکه بچه دومم بود وقتی مامانم خداحافظی کرد زدم زیر گریه گفتم حالا چیکار کنم ولی خدارو شکر خوب بود
هنوز نیومده فداش شم ولی بهترین شبه
دلم لک زده بودواسه یه خواب نازکه خانم نذاشت
شبش هم از خوشحالی خوابم نمیبرد دم درورودی بیمارستان یه کلیپ خوشکل گرفتیم. با دسته گل خوشکل شوهرم اونم زیر بارون 😍
خیلی خوب بود خیلی تا یک هفته خونمون شلوغ بود ولی من استرس بزرگ کردنش داشتم میگفتم تنهایی نمیتونم
وای خدا یادش میفتم تشنج میکنم 😖😖😖😖
تا صبح بیدار بودیم هم استرس داشت هم شیرینی خودش
نگران بودم از اینکه زرد بود و کلاب فوت بود
اگر به اون روزها بر گردم سریع بچم رو شیر خشکی می کردم چون گفتن اصلا بهش شیر خشک نده دیگه شیر خودتو نمی خوره زردی بچم تا دو ماه طول کشید آخر سر هم شیر خشکی شد تا زردیش اومد پایین هم به خودم زجر دادم هم به پسرم
خیلی بد بد بد..البته دختر اولم خوب ولی دختر دومیمبد بد گذشت
ما زیباترین صحنه زندگیم رو تجربه کردیم. هنوزم متعجبم. ۴ اردیبهشت. از بیمارستان اردیبهشت شیراز که مرخص شدیم دقیقا از دم در بیمارستان بارون شروع کرد به شدت باریدن تا دم درخونمون قطع شد. فکر کردیم این شدت بارون ادامه داره. ولی دقیقا تا رسیدیم خونه قطع شد. 😍🥰
بد گذشت شوهرم اصلا هوامو نداشت برعکس از قبلش بدتر شده بود دریغ از محبت تازه به مادرش گفت هیچیش نیست شما لوسش کردین خودم شنیدم طبیعی زایمان کردم خونه شلوغ بود کلافه بودم حس بدی بود
همه چی عالی بود تا ۱۰ روز تا صبح بیدار بودم همش نگران بودم اتفاقی براش بیوفته خواهرام یک شب در میون پیشم بود چقدر زود گذشت شیرین بود اما سخت
خیلی سخت بود اون اولا مامانم همه کار میکرد و گریش زیاد بود و خواب کم چون مامانمم نمیتونستم بخوابوندش بعدش قلقش اومد دستم
بهترین لحظه بود 😍همسرم کلی تدارکات دیده بود
خلاصش عالی بود، دلم تنگ شذه برا اون روز😢
خیلی حس خوبی بود چون رفته بودو خونه مادرم..شکرخداا کمکم کرذن..ولی سختی های خودشو هم داشت ..
شب بدی بود همش گریه ولی کم کم عادت کردم و الان حس خیلی خوبیه ک کنارمه می میرم براش
من شب اول و دوم تو بیمارستان بودم شب سوم اوردیمش خونه خیلی لحظات خوب و شیرینی بود
بین همه دعوا شد
خیلی خسته بودم خونمون پر مهمون خودم خواب بودم وقتی بیدار شدم دیدم ساعت 11شبه خجالت کشیدم
واای من ۷۷ ام شدم خیلی خوب گذشت بچم بغلم بود همش نگاشون میکردم و ذوق میکردم
تا خود صبح بیدار بودیم 😑
هر چی فکر میکنم یادم نمیاد😅😅😅😅
کاش بیاد این کابوسای شبانم تموم بشه
جاریم و برادر شوهرم اومدن خونمون هیچ کس حتی مامان بابام تا الان ندیدنش ب غیر از مامان بزرگ و دختر عمه ها و عمه هام و جاریم و برادر شوهرم
تاخودصبح گریه کردم چون شیرنداشتم دخترم طفلک گشنه بودجوری بهم فشارروانی واردشده بودداداشم تاصبح قران خوندکه شیرم بجوشه ولی زیباترین لحظه هم بودخونه تزیین شده پرازشیرینی ومیوه گوسفنددرحیاط خواهروبرادرم باخانواده ومادرم جمع چه لحظه ای بودالبته بگم سومین بچمم بودبه یمن دختربودنش اینقدذوق داشتیم وتواسموناسیرمیکردیم
بعداز مدتی که توی بیمارستان گزروندیم اولین شب که اومدیم خونه خواهرام ومامانم دورم بودن بعددخترم اینقدساکت ومظلوم بود که هیچ کس متوجهش نمیشد من گذاشتمش تو بغلم روی تخت یک نفره بعددوتایی خوابیدیم ولی انگار توعالم خواب من بیدار بودم ومواظبش بودم یه چیزی بین خواب وبیداری
هنوز نیومده ان شالله سالم بیاد😍😍😍
شیرخودتو بده تسلیم نشوو شیرت خوبه برای منم میگفتن کمه بچه برا همین گریه میکنه همش درصورتی ک شیرم خیلی زیاد بود خیلی میپاشیدا ولی خودم کم اوردم باور کردم بخاطر درد
سلام برای دخترم خیلی روز و شب خوبی بود ولی پسرم وقتی بدنیا به اکسیژن رسانی و آب توی ریه 5 روز توی بیمارستان بود وقتی آوردمش نمیخواستم از توی بغلم بیارمش پایین یعنی اینقدر روز برام خاطره شده بود که فقط گریه میکردم به سلامتی آوردمش خونه ❤️❤️❤️
ماطرف صبح اوردیم خونه تاشب خوب گذشت اما سخت
سختتتت وقشننننگ یه حال عجیب
نبودم ، ده روز بستری بودم😭😭😭😭😭
من دخترم چهار شب بستری شد تو دستگاه بود شب اول رفتم بیمارستان پیشش موندم سر اون بخیه هام اذیت کرد و دیر خوب شد
سخت بود چون تا بیام خونه شوهرم یه عالمه مهمون واس شام دعوت کرده بود و هوا هم سرد بود.هی میرفتن بیرون در خونه رو باز میزاشتن اخرم با بچه رفتم تو اتاق موندم.۴۰ نفر واس شام مهمون داشتیم منم کلی درد سزارین داشتم یه عالمه سر صدا یعنی کلافه بودم مهمونامم نمیرفتن بهشون خوش گذشته بود....طوری بود ک نتونستم شام بخورم.ب شوهرم گفتم خب ده روزگیش دعوت میکردی منم حالم یکم بهتر میشد اما از ذوقش همون شب اول دعوت کرد.ولی به محض اینکه مهمونا رفتن با دخترم کلی حال کردم جفتمونم خسته بودیم تا صبح خوابیدیم😍😍😍
خیلی خوب بود تا صبح یکی دو بار بیدار شد اصلا اذیت نکرد بر عکس الانش....
قشنگ بود حس خوب اما استرس بچمو داشتم شیر نداشتم براش یکسره گریه میکرد و درد شکم خودم و خستگی خاهرم و مادرم و اومدن کلی مهمون شب پر تنشی بود اما الان که گذشته فکر میکنم خاطره خوبی بود
من بیمارستان بودم پسرموبردنش خونه
خیلی خوب بود من و بچمم بیمارستان تنها بودیم تا صبح با هم بازی کردیم شبی هم که اومدیم خونه بغل باباش بود بیشتر.
من دخترم بستری بوداخرپاییزم زایمانم بودسخت گذشت
خوب بود فقط خودم درد داشتم کمی
اولین شب ک خونه مامانم رفتم وای اب دهنش پرید گلوش بچم خفه شد صورتش سررخ شد نفسش رفت من فقط گریهههه می کررردم و داد میزدم بعد چن ثانیه نفسش برگشت ولی من گریه میکردم😔😔😭 ولی خیلی سخت گذشت شب اول خیلی چون شیرمم کم بود بچم گشنه بود مجبوری بهش شیر خشک کمکی دادم مامانمم بهش رسید
هنوز به دنیا نیامد بی صبرانه منتظرم 😍😍
خیلی خوب بود......❤🦋
خیلی خوشحال بودم و شکر گزار خدا برای فرزندی سالم
خيلي خوب بود خيلي ذوق داشتم اون شب هم مامانم يه مشكلي براش پيش اومد مجبور شد بره منو همسرم تنها بوديم ولي اصلا سخت نبود
خیلی سخت گذشت خودم خیلی مریض شدم تب و لرز شدید گرفتم بدنمو ۸۰ درصد عفونت گرفته بود بعدم رفتارها و دعواهای خونواده شوهرم بیقراری دخترم واییییییییییی سخت بود شوهرم ۶ ماه ولمون کرد منم پیش خونوادم برگشتم باز شکر ک خونوادم کنارم بودن
شب خیلی خوبیه ولی حیف زردی دخترم نگذاشت
شبی که تا صبح پسرم گریه کرد چون شیر نداشتم
از درد سزارین نمیتونستم بلندشم
خیلی روزای بدی بود بچم نارس به دنیا اومده بود ولی الهی شکر که علی اصغر امام حسین کمک کرد بچم مشکل خاصی نداشت فقط برا پایین بودن وزنش چند روز ان آی سیو بود روزی هم که بهم گفتن بچت مرخصه التماس میکردم بزارید بمونه همینجا من میترسم بچه یک کیلو و ششصد رو تروخشک کنم😔که قبول نمیکردن با بدبختی یه روز بیشتر نگهش داشتن😐واقعا هیچکی کمکی نداشتم هر ثانیه اش هزارسال گذشت خیلی سخت بود😭
اولین شب حس خیلی قشنگی بود مامان و شوهرم خیلی بهم کمک کرد
بی خوابی داشتم عادت هم نکرده بودم یک کم سخت بود بااینکه بچه ام بادفتق داشت خیلی اذییت بودم خوب خداروشکر الان خیلی راضیم یک کوچولو دارم تنها نیستم
آخ خیلی عالی بود یه حس مسولیت سنگین رو دوشم حس میکردم برام قابل باور نبود که من مادر شدم و به این فکر میکردم تا ابد مال همیم
خیییلی حس خوبی بود. بچم آروم بود مادر پدر و منو شوهرمو داداشا و آبجیای منو شوهرمم خونمون بودن.
بدترین شب خیلی بد دلم نمیخاد برگردم اون موقعه دلم میخاد زود بگذره و پسرم بزرگ بشه
من ک تنها بودم و برام سخت بود فقط سختی هاش یادم میاد
زیبا ترین لحظه ای که تا حالا داشتم لحظه ای بوده که تو بیمارستان برای اولین بار پسرمو دیدم
و وقتی اولین شب تو خونه با وجود هیراد خوابیدم احساس کردم خوشبخت ترین آدم دنیام
آرامشی که بچه داره هیچ چیزی نداره
تازه با بچه معنی زندگی رو میفهمی
سرد درد داشتم زیاد
وای خییییییلی خییییییلی خوشحال بودم اخ بازم میخام😂😂
خیلی عالی بود دخترم خیلی ارومه حتی یه ساعتم تا حالا اذیت نشدم ان شاءالله از این ب بعدم همینجوری باشه
خیلی عالی بود خونه مامانم بودم چون نوه اولی و دومی باهم دنیا اومده بود بعدش مادر شوهرم و مامانم و خالهام همه دست به دست هم دادن کمکم کردن بزرگشون کردم😍😍
ولی،حالا خودم دست تنها سختمه خیلی هر ۱۰روزی یه بار مریض میشن خسته شدم از،دوا و دکتر
نیومده هنوز ولی خیلی اونشبو دوست دارم و بی صبرانه منتظرم انشالله که اتفاقی نیفته
تا صبح تخت خوابیدم😅
خیلی شب بدی بود و با گریه گذشت.
تاصبح بیدار بودم گریه میکرد خیلی بد بود نمیدونستم چشه😔😔
اومدم جایی پسرمو عوض کنم انقدر گریه کرد کبود شد شوهرمم از گریه پسرم ذوق میکرد هی میگفت خداروشکر سالمه داره گریه میکنه من قلبم داشت کنده میشد بعد شوهرم دید نه بابا بچه ساکت نمیشه ترسید
خیلی رمیترسیدم که نکنه شیرم بپره گلوش خفه بشه بعدشم والا همش مادر شوهرم بود شبا دلم میخاست مامانم باشع دیگه اونا اونحا بودن مامانم شب نمیمود همش پر استرس بود ولی خدارا شکر گذشت
اولین شب والا انقد سخت گذشت که نگو همش برازردیش میبردیم این دکتر اون دکتر
من دخترمو بعد از چهار روز که تو nicu بود آوردیم خونه خیلی شب بدی بود دخترم تا صبح گریه کرد فکر کنم چون جاش تغییر کرده بود اینجوری میکرد
هیجان داشتم خیلی!
تا صب گریه کرد 😐
بهترین شب بود برای من و باباش😍😍😍
خیلی خوب بود احساس لذت بخشی بود خونه مادر شوهرم بودم خیلی کمکم کردن از تجربه هاشون استفاده کردم فقط خیلی درد داشتم روزا اول نمیشد زیاد کنار نوزادم باشم دارو ها مستکن خواب اور بود
سخت و با عشق
هم خوب وهم بد 🙈😁
خیلی بد بود نمیدونم چرا احساس تنهایی میکردم تا چن ماه این حسو داشتم احساس میکردم از شوهرم دور شدم
یادم نمیاد خیلی وقته گذشته
من که چون دخترم نارس بود ۳۴ روز بستری بود اما بعد اون اولین شبی ک آوردمش خونه انقدر ذوق داشتم ک بالاخره بچم راحت شده خوابم نمیبرد یادمه برف سنگینی باریده بود هوا خیلی سرد بود همش میترسیدم مریض شه خدایی نکرده باز کارمون بکشه ب بیمارستان اما شکر خدا از پسش بر اومدم😊
بیدار بودم همش همه خواب بودن😄😄😄
مریض و بیحال شد بردیمش بیمارستان گفتن زردیش رو ۱۶بستری شد ۴روز😥😥😥
ولا تا صب بیدار بودیم
هنوز نیومده قربونش بشم ولی فکر کنم با استرسه و کلی خاطره
خیلی عالی بود بچم اروم بود مظلوم 😍 بدترین کابوسم نتونستم شیرخودم بدم بخاطر عجول بودنم و درد بخیم یا عصبی بودنم تحمل نکردم درنهایت شیرخشکی شد 😑😢
برام شیرین بود بعد نه ماه انتظار و درد زایمان واسترس اینکه بهم گفتن بچه نارسه و.. ولی شیرین بود خداروشکر روزای خوب وشیرینی بود ولی اگه برگردم به اون روزا همون روزی که فهمیدم زردی داره براش دستگاه میاوردم تا زودتر خوب بشه
خیلی سخت اولین شب ک بیمارستان بودم تنها بودم خیلی گریه کردم دومین هم دلم میخواس بخوابم اما...
عالی گذشت خیلی حس خوبی بود
خیلی خوب بود... 🥰🥰
خیلی خوب بود 😄😄
قشنگترین لحظه زندگی یه مادره ایشالا همه تجربه کنن واونایی که باردارن ب خوشی با بچشون بیان خونه
خیلی بدگذشت میتونم بگم بدترین شبی بودک توزندگیم داشتم 😭😭😭😭😭
اولین شب خیلی حس خوبی داشت هم ترس و استرس بزرگ کردن بچه و هم مریض بودن خودم.بنده خدا مادرم و خواهرم خیلی بهم کمک کردن.
هیچی تا صب بیدار بودیم😆😆😆😆
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.