۵ پاسخ

همین که شوهرت قدرشناس هست شکر
بچه داری همینه بزرگتر بشه بهتر نمیشن

عزیز جان الان روزای راحتیته
شش ماهگی اوج استرس جداییشه ینی از کنارش تکون بخوری گریه میکنه،تو میشی اسباب بازی اصلیش،من که پدرم درومده

خوبە بابا واسە چیتە کسی نگهداره
والا من کلی کار و اسباب کشی دارم نمیدم دست مامانمم خودم نمیتونم از پسرم جداشم یه لحظه کارو همەچی فدای یه دونە خندش
بخدا خونەم نمیتونم تکون بخورم از هرطرف به یه چیزی میخوریم از بس بهم ریختس ولی باز پسرم اولویتە

باز برعکس مادرشوهر من از خداشه بچه های منو نگهداره خودم زیادی حساسم بچع هامو نمیدم نگهداره

خوش به حالت کع شوهرت روزه میگیره ☹️

سوال های مرتبط

مامان کنجد مامان کنجد ۸ ماهگی
میشه همه جواب بدید چیکار کنم
از وقتی پسرم بدنیا اومده اصلا سخت پربشونم خیلی رو پسرم حساس شدم طوری شدم که نمیخوام هیچ جا برم چون هرجا با خانواده شوهرم میرم اذیت میشم از رفتارشون
همش تو کارا بچم دخالت میکنن یا میگن لاغره یا میگن لباسش مشکل داره حالا اینا همه ب کنار
از وقتی بچه ام یک ماهش شد هی یواشکی من یا بعضی وقتا جلو من خوردنی دهن بچم میذارن مثلا مادرشوهرم کیک بهش میده پددشوهر بستنی میذاره دهنش دیگ نتونستم جلو خودم و بگیرم بش گفتم نده براش مضره
من میگم ندید بیشتر میخوان بش بدن
یا بچمک از ۲ماهگی میذارن بشینه یا همش پا بزنه طوری که الان بچم اصلا نمیمونه درازش کنی تو بغل
خیلی تکونش میدن بالا میاره
شوهرمم حق داره نمیشه زیاد بشون چیزی بگه
برا اینا اصلا استرس میگیرم وقتی میبرمش اونجا
جدیدا خو انتظار دارن بچمو بدون خودم ببرن
پیش شوهرمم گفته بودن بچه باید ب خودمون انس بگیره پیش خودمون بزرگ شه
این چیزا باعث شده خونه بمونم و وقتی شوهرم میگ بریم جایی باشون من تا وقتی برگردم حالم بده تحمل ندارم با بچم ایطور رفتار شه
چیزی بشون میگی هم ازش کلی حرف در مبارن ک باعث بحث بین من و شوهرم بشه
بنظرتون الان من خیلی حساسم؟
چیکار کنم حس میکنم ایطور مشکل اعصاب میگیرم
مامان لیانا🌼 مامان لیانا🌼 ۱۰ ماهگی
سلام خانوما
⛔⛔خانومای باردار و اونایی که میترسن نیان لطفا⛔⛔
من دوشب پیش خونه مامانم بودم شب که خوابیدیم دشک دخترم از خودم فاصله داشت بعد صبح بیدار شدم مامانم گفت چرا بچه رواوردی اینقد نزدیک خودت خطرناکه گفتم دیشب که بیدارم کردی گفتی بچه رو شیر بده گذاشتی بغلم بعدش اینقد خوابم میومد نزاشتمش سرجاش همینطوری خوابیدم بعد مامانم گفت نه من نیاوردم بچه رو که گفتی چرا بابا گفتی شیربده گشنشه بعد میخواستی بری گفتی فاطمه گیجی مواظب باش رو بچه نیوفتی چون دراز کشیده شیرش دادم مامانم گفت نه من نبود من اصلا نیومدم تو اتاق شما
گفتم پس حتما محمد(شوهرم) بوده من گیج بودم فکر کردم تویی مامانم گفت اره بعد شوهرم از سرکار اومد ظهر بهش گفتم تو نمیخواد بچه رو میزاری بغل من منو قشنگ از خواب بیدار کنی لیانا تا صبح بغلم بوده خطرناکه اینجوری خدای نکرده رو بچه میخوابیدم چی بعد شوهرمم گفت من؟گفتم اره تو گفت من اصلا دیشب بیدار نشدم گفتم مگه تو نذاشتی بغلم بچه رو گفت نه از اون شب یه ترس بدی دارم نمیدونم اون کی بوده اصلا نه صداش یادمه نه ظاهرش ولی حرفاشو یادمه چون هیکل و قد بلند بود به مامانم و شوهرم گفتم بابام و داداشم لاغرن دیگه از اونا نپرسیدم
این اخری مامانم دید ترسیدم گفت من بودم یادم رفته بود الان گفتی یادم اومد ولی میدونم الکی گفت برا نترسم چون اون اول خیلی محکم گفت من نبودم
حالا من چیکار کنم چی بوده به نظرشما😓
مامان جوجه طلایی مامان جوجه طلایی ۸ ماهگی
ادامه داستان خانواده همسر😒
تو این چندسال همسرم از زیر صفر شروع کرد هیچ وقت کمکمون نکردن و خیلی همه چی سخت گذشت. تو بارداری من استراحت مطلق شدن چون بچم پایین بود و از ۶ماه سوزن زدم .فهمیدن اما نیومدن احوالم تا۸ ماهگی ک یه هفته اومدن سر دستم و هیچ کار نکردن و دوباره تو ۹ماهگی اومدن و رفتن اما از بعد ب دنیا اومدن یاسین فقط زنگ میزنن .شوهرم اکثرا شب کاره و من حدودا ۱۴ساعت تنهام و مدام یا مامانم میاد پیشم یا من میرم خونشون ب مادرشوهرم گفتم تنهام و یاسین بچه اروم و صبوری نیس و خواب نداره حتی گفتم از ببخوابی شیرم داره خشک میشه و الان سه ماهه ک من مدام زحمتم رو دوش مامانمه تو بارداری هم همش مامانم کمکم میداد چون استراحت بودم و شوهرم همه جوره هوامونو داشت .بهش غیرمستقیم گفتم بیا و اون گفت برام مقدور نیست . گفت برا ختنه بگو بیام کمکت. زنگ زدم گفتم مبخوام ختنش کنم گفت بسلامتی . و نیومد. حالا قرار شده برم با مامانم دزفول خونه مامان جونم یه هفته بمونم مادر شوهرم فهمیده و تماس گرفته
مامان اَهورا مامان اَهورا ۷ ماهگی
مامانا بیاید اومدم باز ناله کنم🙂
از جمعه منو اهورا حالمون خیلی بده سرماخوردیم شدید من بدن درد و سردرد و اینا دارم استخونام دارن متلاشی میشن اهورام بینیش کیپ شده سخت نفس میکشه و بدن درد داره و سرفه میکنه
جمعه ظهر هرچی به شوهرم گفتم منو ببر دکتر نیفتم اهورا گناه داره بچم گفت حالا دکتر چی میده و فلان و منم هرلحظه دردم داشت بیشتر میشد و به خودم میپیچیدم ساعت۴ باباش زنگ زد که اره چرا نیومدی کمکم و دعواش کرد اهورام خیلی گریه میکرد بچم از درد این بلند شد لباساشو پوشید و رفت حالا اهورا دهنش باز کبود شده بوداز گریه و نفس بچم چندثانیه رفت این آقا هم اصلا انگار نه انگار درو باز کرد رفت
منم چون حالم بد بود دوساعت بعدش نتونستم تحمل کنم زنگ زدم یه دوستام اومد رفتیم بیمارستان سرم زدم بعد شوهرم زنگ زد و اومد دنبالمون دیگه نگفت بابا لامصب دکتر چی بهت گفت؟خوبی؟بهترشدی هیچییییی
بعد شبشم مهمونی دعوت بودیم گفت میای بریم گفتم نه خیلی بدن درد دارم گفت پس من میرم🙄و رفت
منم دوستم زنگ زد دید تنهام اومد برام سوپ درست کرد و شوهرم که اومد رفت
دوباره دیروز رفتیم دکتر هم اهورا رو بردم هم خودم دکتر به خودم گفت زیاد پیش بچه نباش چون تو خیلی شدید تر سرماخوردی بعد شوهرم باز اومد گفت من میخوام برم هیئت و رفت از اونجام رفته بود خونه مامانش اینا و بعد اومد
دیروزم ظهر اومده خونه من مامانم خونه بوده مامانم گفت اومد من انقدر حالم بدبود اصلا نفهمیدم اصلا تو اتاق نیومده ببینه من مردم یا زنده ام😢
امروزم رفته خونه مامانش اینا
بنظرتون من توقعم بیجاست؟؟؟؟؟