ادامه داستان خانواده همسر😒
تو این چندسال همسرم از زیر صفر شروع کرد هیچ وقت کمکمون نکردن و خیلی همه چی سخت گذشت. تو بارداری من استراحت مطلق شدن چون بچم پایین بود و از ۶ماه سوزن زدم .فهمیدن اما نیومدن احوالم تا۸ ماهگی ک یه هفته اومدن سر دستم و هیچ کار نکردن و دوباره تو ۹ماهگی اومدن و رفتن اما از بعد ب دنیا اومدن یاسین فقط زنگ میزنن .شوهرم اکثرا شب کاره و من حدودا ۱۴ساعت تنهام و مدام یا مامانم میاد پیشم یا من میرم خونشون ب مادرشوهرم گفتم تنهام و یاسین بچه اروم و صبوری نیس و خواب نداره حتی گفتم از ببخوابی شیرم داره خشک میشه و الان سه ماهه ک من مدام زحمتم رو دوش مامانمه تو بارداری هم همش مامانم کمکم میداد چون استراحت بودم و شوهرم همه جوره هوامونو داشت .بهش غیرمستقیم گفتم بیا و اون گفت برام مقدور نیست . گفت برا ختنه بگو بیام کمکت. زنگ زدم گفتم مبخوام ختنش کنم گفت بسلامتی . و نیومد. حالا قرار شده برم با مامانم دزفول خونه مامان جونم یه هفته بمونم مادر شوهرم فهمیده و تماس گرفته

تصویر
۹ پاسخ

بنظرم ارتباطتتو کم من باهاشون همونطور که اونا این چند سال بهت بد کردن،خودت دست بالا بگیر براشون ک فکر نکنن لطف کردن ک پسرشون اومده باهات ازدواج کرده،همیشه اگر باهاشون صحبتی داشتی مداوم محبت ها و مهربونیای خانوادتو گوشزد کن بشون حتی شده غیر مستقیم،با هیچ کدومشون ارتباط نداشته باش و خودن براشون بگیر
الان من از خانواده همسرم فقط پدرشوهرم که تنهاس و مادر شوهرم فوت کرده وگرنه با هیچکدوم از هم عروسا و برادراش ارتباط نداریم و یه خواهر داره ک اونم خونش کرجه و اصلا تماسی باهاش ندارم تا وقتی که اون زنگ نزنه بهم پس هرچقدر خودت ازشون دور کنی زندگیت ارامش خیلی خیلی بیشتری داره همینطور ک اونا ب تو محل ندادن تو هم همینطور باش فکر کن همسرن خانواده ای نداشته از اول،درسته میگن احترام واجبه بله ولی تا زمانی ک احتراما نگه دارن اونا ن پدر و مادر توان ن خواهر برادر پس حقی ب گردن تو ندارن،پسرشونم مطمئن باش ببینه خانوادش اینطورن فاصله میگیره کم کم ولی تو کاری بهش نداشته باش چون در هر صورت پدر و مادرشن و این مسئله جداس♥️ببخشید طولانی شد اولین باره که راجب این چیزا حرف میزنم چون کلا من یه ادمی هستم که بیخیال دوعالمم و فقط خودم و شوهرم و بچم برام مهمن و خانوادم که هیچوقت هیچی برام کم نزاشتن حتی از لحاظ مالی همسرمم عاشق خانوادمه و واقعا قدر محبتاشونو می‌دونه

بیخیال محلشون نزار من خود شوهرم منو می خواست ولی غریبه بودیم ولی خانواده پدر بزرگش اینا دوست داشتن دختر عموشو بگیره شوهرم ولی گفت من می خوام غریبه بگیرم شوهرم بعد الان که ازدواج کردم با شوهرم و بچه دارم زورشون میان تیکه پرت میکننن بهم چرا چون شوهرم دختر عموشو نگرفته مادر بزرگ چند وقت پیش اومده بود خونمون بعد دخترم دل درد داشت پاهاشو می آوردم تو شکمش دکتر گفت با عقربه ها ساعت دور بده با پاهاش بعد گفت که نکن بلامصبت عمد گفت ی عنتر بوده از بس بچشو انگلوی داده تا کشتش اینو چی بگی خیلی ناراحت شدم هم خودم هم مادر شوهر م اینا گفتن نباید این حرفو می زد ب تو ولی بهش میگم نباید بهم بی احترامی کنی

والااگه من بجات باشم اصلا نمیرم پیششون اوناعرضه نداشتن براتبریک بچه بیان پیش تو نوشون ببینن حالاتوبری بچه ببری

همستر کسی میخاد؟؟

من مریض بودم٢روزنرفتم خونه مادرشوهرم امشب اومد خونه میگه والافقط اومدم پارساببینم وگرنه علی که خودش پیشم بود(علی بچه بزرگمه)یعنی نیومده بودکه ببینه من چطورشدم اصلاجوابش ندادم اصلا عقل وشعورندارن

مادر شوهر است دیگر 😂😂😂
باز مادرشوهرت نوه شو دوست داره . مادر شوهر من نه تنها وقتی اومد دیدنم تبریک نگفت ک هیچ تو این چند روز ک زایمان کردم یکبار هم زنگ نزده حالمونو بپرسه . از بس خوش اخلاقه ‌و دوسمون داره 😂😢😢😂
فقط پسرشو دوست داره و بس انگار بچه پسرش نیست من از خونه بابام آوردم

همینکه باهات خوب شدن خداروشکر کن کمکاشون پیشکش

بروو خوش بگذره خوب وقتی در همه کارا تو جریان گذاشتی اهمیت ندادد الان چی میگه تو این وسط

انتظار از هیج کس نداشته باش عزیزم منم ۲۲ روز مامانم بام بود فقط البته مادر شوهر ندارم من ولی یه زن بابا داره تازه شوهرم انقد به این زن بابا خوبی کرده ک نگو ولی یه بار به عنوان مهمان اومد بچمو دید رفت تا الان دیگه نیومد

سوال های مرتبط

مامان جوجه طلایی مامان جوجه طلایی ۸ ماهگی
سلام شب همگی بخیر. کسایی ک دوستن باهام میدونن بعد چندسال صبوری درمقابل رفتارهای بدخانواده همسرم و.... سر یاسین و اینکه نیومدن دیدنش و یا کادو ندادن بهش تو تاپیک های قبلیم گفتم میخواستم برم شهرستان و چیشد. جونم براتون بگه من تقریبا دو هفته پیش ب همراه مامانم رفتم خونه مادرجونم یعنی همسرو پدرم مارو رسوندن و عصر باهم برگشتن اهواز منو مامانم موندیم پیش مادرجونم‌ .چند روز اول همه خاله هام و دایی هامو اشناها اومدن دیدن یاسین و همش اطرافمون شلوغ بود تا روز ۳مادرشوهرم زنگ زد خونه مادرجونم ک میخوام بیام بهت سر بزنم .ساعت ۸شب اومد دوتا از دایی هامم بودن و یاسینو تازه بعد کلی گریه خوابونده بودم تو گهواره تو اتاق تهی ک صداها بیدارش نکنه .پدرشوهرومادر شوهرم اومدن خیلی سرد با من سلام کردن مادرشوهرم گفت ببیخشید گرمه عرق کردم ک باهات روبوسی نمیکنم و بدون اجازه مستقیم رفتن بالا سریاسین از توخواب بلندش کردن و ملچ ملچ سفت صورتشو بوسیدن رفتم دولیوان شربت اوردم گذاشتم جلوشون و خیلی معمولی رفتم برا یاسین شیر اماده کردم بچم ترسیده بود خب براش غریب بودن اینقد گریه و بیقراری کرد راضی نشدن بدنش ب من شیشه
مامان جوجه طلایی مامان جوجه طلایی ۸ ماهگی
دیگه رد دادم. تموم شدم اینقد یاسینو دوستدارم ک برا اولین بار حس میکنم داره تو دلم ب اندازه همسرم کم کم عزیز میشه. اما اینقد اذیتم میکنه اینقد گریه میکنه ک امشب نشستم یه ساعت از ته دل زار زدم ب شوهرم گفتم بزارش دم در نمیخوامش بخاطرش ن جایی میرم ن بازار ن مهمونی ن پیش دوستام ن سرکار ک ارامشش بهم نخوره بس ک بدقلقه بس ک هیچ جا نمیمونه بس ک وقتی خوابش بگیره گه اخلاقو سگ میشه . حالا با این اخلاق فکر کن ختنه هم کرده ۳روزه جونم دراومده با نازشو کشیدن امروز خیلی بهتر بود ک بردش شوهرمو مامانم پیش دکتر پانسمانو عوض کنه اون کصافته بی همه چیزم خشک خشک پانسمانو کنده یه جدیده گذاشته یاسینم خون گریه کرده . اومد خونه دیدم خیس عرقه و چشا قرمز مامانم گفت اینطور شده پوشکشو باز کردم دیدم پاسمان جدیده هم خونیه . ببینید ب حدی با شوهرم دعوا کردم ب حدی ب مامانم پریدم ک چرا چیزی ب دکتر نگفتین . امشبم مثل روز اول یاسین بیقراره انگار تازه ختنش کردیم. من دارم تموم میشم . هر روز ب یه علت دهن این بچه تا بوق سگ بازه. مامانم گفته بیا بریم شهرستان یه هفته پیش مامان جونم گفتم قبرستونم من با یاسین نمیام 😭😭😭😭😭😭عکس مال الان نیس. شازده الان بیداره 😡
مامان تینا مامان تینا ۲ ماهگی
داستان بارداری و زایمان پارت سه

خلاصه که زنگ زدم شوهرم ، شوهرمم گفت الان راه میفتم
من از اول هم قصد داشتم مامانمو نبرم سر زایمانم چون ادمیه که استرس میگیره و به ادم منتقلش میکنه و من کلا ادم ریلکسی ام

رسیدم جلو در بیمارستان نشستم رو نیمکت که شوهرم برسه تو همون فاصله زنگ زدم مامانم
مامانم گفت رفتی دکتر؟
گفتم اره گفت چی گفت دکترت کی زایمان میکنی؟
گفتم بخاطر وزن تینا نامه بستریمو داد برای روز جمعه (در صورتی که اون روز سه شنبه بود)
گفت پس جمعه بیاین دنبالم باهم بریم بیمارستان گفتم باشه و یذره باهاش حرف زدم و قطع کردم
مامانم رفته بود خونه مامان بزرگم داشت رب میپخت و کاملا سرگرم رب بود😂

بالاخره شوهرم رسید بعد سه ساعت

اینو یادم رفت بگم که من دو هفته بود دهانه رحمم یک فینگر باز بود و توی مطب دکترم معاینه تحریکی کرد که تا برم بیمارستان شده بود دو فینگر و توی مطب هم یبار نوار قلب گرفتن از تینا

شوهرم اومد و تا کارای پذیرشو انجام داد شد ساعت ۷ شب
رفتم بلوک زایمان لباسامو عوض کردم همه وسیله هامو دادن دست شوهرم حتی گوشیمو
مامان لیانا🌼 مامان لیانا🌼 ۱۰ ماهگی
سلام خانوما
⛔⛔خانومای باردار و اونایی که میترسن نیان لطفا⛔⛔
من دوشب پیش خونه مامانم بودم شب که خوابیدیم دشک دخترم از خودم فاصله داشت بعد صبح بیدار شدم مامانم گفت چرا بچه رواوردی اینقد نزدیک خودت خطرناکه گفتم دیشب که بیدارم کردی گفتی بچه رو شیر بده گذاشتی بغلم بعدش اینقد خوابم میومد نزاشتمش سرجاش همینطوری خوابیدم بعد مامانم گفت نه من نیاوردم بچه رو که گفتی چرا بابا گفتی شیربده گشنشه بعد میخواستی بری گفتی فاطمه گیجی مواظب باش رو بچه نیوفتی چون دراز کشیده شیرش دادم مامانم گفت نه من نبود من اصلا نیومدم تو اتاق شما
گفتم پس حتما محمد(شوهرم) بوده من گیج بودم فکر کردم تویی مامانم گفت اره بعد شوهرم از سرکار اومد ظهر بهش گفتم تو نمیخواد بچه رو میزاری بغل من منو قشنگ از خواب بیدار کنی لیانا تا صبح بغلم بوده خطرناکه اینجوری خدای نکرده رو بچه میخوابیدم چی بعد شوهرمم گفت من؟گفتم اره تو گفت من اصلا دیشب بیدار نشدم گفتم مگه تو نذاشتی بغلم بچه رو گفت نه از اون شب یه ترس بدی دارم نمیدونم اون کی بوده اصلا نه صداش یادمه نه ظاهرش ولی حرفاشو یادمه چون هیکل و قد بلند بود به مامانم و شوهرم گفتم بابام و داداشم لاغرن دیگه از اونا نپرسیدم
این اخری مامانم دید ترسیدم گفت من بودم یادم رفته بود الان گفتی یادم اومد ولی میدونم الکی گفت برا نترسم چون اون اول خیلی محکم گفت من نبودم
حالا من چیکار کنم چی بوده به نظرشما😓
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان
پارت ششم
خلاصه اون دخترو بردن زایشگاه نوبت من شده بود گف بخواب رو تخت ضربان قلب و تکون های دخترمو چک کرد و بعد معاینه کردم گف هنوز یک سانتی گفتم دفعه آخر ک یک سانتونیم بودم🥴بهش گفتم وزن بچم ۴کیلوئه قرار بوده برم بیمارستان ثامن ک سزارین بشم اگه برم خطری نداره میرسم تا اونجا خدا خیرش بده اون خانومو گف میخوای بری برو چون وقتی معاینه کرد گف خشک هست اگه کیسه آب نشتی داشت باید دستکش من خیس میشد ازش اومدم بیرون مامانم و مادر شوهرم و همسرم منتظرم بودن براشون توضیح دادم همسرم گفت بریم مشهد مامانم و مادر شوهرم گفتن نههه خیلی خطرناکه اگه تو راه کیسه آب پاره بشه چی اگه بچه دنیا بیاد چی همسرم گفت تو راه کلی بیمارستان هست هرجا این اتفاقا افتاد همونجا میریم برا زایمان مادر شوهرم گف میرم با سعیدی صحبت کنم همینجا قبول کنه سزارین بشی مامانا رفتن صحبت کنن من درد داشتم با همسرم رفتم تو ماشین باهم صحبت کردیم گف میخوای بریم مشهد گفتم خانومه گفت میخوای بری برو گف پس بریم بنزین بزنیم وسایلارو بردارم بریم ما زود رفتیم بنزین زدیم و همسرم وسایلارو از خونه برداشت رفتیم سمت بیمارستان دنبال مامانا همسرم بهشون زنگ زد ببینه چیشد گفتن سعیدی تازه ۷ونیم میاد همسرم گفت بیاین پایین ک بریم مشهد بعد ک اومدن سوار ماشین نشده بودن میگفتن خطرناکه و اینا خودمم خیلی دو دل بودم آخه هر چهار دقیقه دردا می‌گرفت و ول میکرد
مامان یاسین مامان یاسین ۸ ماهگی
چقدر از مقایسه کردن بچه ها تو فامیل بدم میاد 😑
یعنی یاسین هزار تا هم سن و سال داره هر دو طرف
ولی رو مخ ترینشون نوه ی خاله همسرمه که از یاسین یه ماه بزرگ‌تره
همش خاله اش زنگ میزنه از مادرشوهرم آمارشو میگیره
چند کیلوئه ، چه شیری میخوره ، چقدر میخوره ، چقد گریه میکنه ، چقد میخوابه
حالا باز خوبه مادرشوهرم رو نمیده بهش 😒 میپیچونه جواب درست نمیده
این سری منو خونه مادر شوهرم دیده میگه بچه ما دوماهگی ۴۸۰۰ بوده یاسین چقد بوده دوماهگی . حالا نه میتونم دروغ بگم و کم بگم نه میخوام راستشو بگم ،
چون قشنگ مشخصه با اینکه یاسین کوچکتره ولی درشت‌تره از اون 😑 یاسین دوماهگی ۵۹۰۰ و خورده ای بود منم گفتم ۵ و نیم اینم گفت نه این که تپلتره گفتم قدش کوتاهه ، دوباره میپرسه قدش چقدره گفتم ۵۹ میگه صدرا ۵۸ بوده که 😑
گفتم خاله من دیگه مسئول قد و وزن بچه ها نیستم شاید به چشم شما بزرگتر میاد
گفتم از این به بعد هرچی پرسید میگم نمیدونم من میبردمش درمونگاه 😒
مامان امیر رضا👼🏻🍼 مامان امیر رضا👼🏻🍼 ۴ ماهگی
مامانا راهنمایم میکنید؟
ببینید من الان یکساله اومدم خونه خودم
۸ماه عقد بودم چون سخت گذشت زود اومدیم خونه خودمون بعد اون هشت ماه من فقط سر خرید عقدم بیرون رفتم یکی دوبار دیگهاین یکساله اولاش ک حامله بودم شکم نداشتم کمو بیش میرفتم از ۶ ماهگی ب بعد ب کل تنها بودم تو خونه الانم ک بچم تو ۴ ماه بازم همش تو خونم
مثلا بیرون رفتنم اینجوریه ک از خونه میرم تو خونه ای دیگه از خونه خودم میرم خونه مامانم یا مادر شوهرم همش تو خونم
حالا دردم اینه من یادم رفت بود کالسکه بگیرم رو سیسمونی همچی گرفتم الا کالسکه شوهرم زیر بار نمیرفت بخره میگفت وظیفه مامانت ایناس دیگه منم روم نمیشد بهشون بگم ب پدر مادرم با هزار خواهش و زور یکی سفارش داده شوهرم ولی اینجایی ک منو همسرم زندگی میکنیم از خانواده ام دور تو شهر غریب ازدواج کردم تقریبا
اینجا کوهستانیه خیلی هوا سرده مثل شمال مثل لواسون ک همیشه سرد
بعد بچه منم تو چهارماه هنوز چهار تکمیل نکرده
بنظرتون روزا ببرمش یکم با کالسکه بیرون مریض میشه ؟؟🥲
مثلا ظهرا اینجا همیشه هوا ابریه
ولی نزدیک ب یکساله ب کوب خونم واقعا کلافم هیج تفریحی جز خونه مامانم و مادر شوهرم ک کلی تیکه میندازه ندارم
اگه بچمو ببرم سرما بخوره بدبختی شوهرم غر غر میکنه 😭
مامان آرمان و جوجه😍 مامان آرمان و جوجه😍 ۵ ماهگی
اینقدر هم از پله ها بالا پایین رفته بودم خسته شده بودم آسانسور هم بود ولی میگفتم پله بالاپایین کنم بلکه زودتر دهانه رحم باز بشه بستریم کنن 😂 گفتم خوب معاینه کن معاینه کرد گفت یه سانت مختصری
شب برگشتیم خونه مادرشوهرم شام درست کرده بود آورد خوردیم و یک نیم ساعتی خوابیدم و بعدش زنگ زدیم مامانم تا بیاد باهامون اصلا صبح فکرشو نمیکردم بخام زایمان کنم میگفتم یک هفته دیگه میشه لازم نیست مامانم بیاد یکم دلدرد شده بودم رفتیم دنبال مامانم و پیش به سوی بیمارستان منم در راه فیلم میگرفتم از خودمون😅
ساعت ۱۱رسیدیم با مامانم رفتیم زایشگاه گفت ساعت ۱ بیا یک همراهی تو سالن انتظار بود میگفت دخترم نوار قلب داره بعد دخترم فکر کنم شمایین خلاصه که تا ۲ ونیم شب طول کشید نوار قلبش😐😶 مامانم زنگ زد دکترم گفت دخترم از صبح اومده چرا بستری نمیکنین دکترم گفت بگین بستری کنن ولی بیمارستان نمیدونم چرا قبول نمیکرد
رفتم نوار قلب گرفت گفت خوبه یکم دیگه هم وایستا ببینم چی میشه گفتم یه کوچولو درد دارم گفت تو دستگاه نشون نمیده از آخر اومد یه برگه ای برداشت که نتیجه نوارقلب نینی بود گفت دوتا انقباض کوچیک داری زنگ بزنم دکترت ببینم چی میگه زنگید دکترم گفت ببین چند سانته رفتم و دوباره معاینه دردناک🤯
گفت یه سانتی بستری
وای چقدر خوشحال بودم خدا میدونست از وقتی رفته بودم زایشگاه تا لحظه بستری شوهرم از طبقه پایین بهم پیام میداد استرس داشت ببینه چی میشه بهش اس دادم هوراااا بستریم میکنن مامانم اومد ببینه مدارک چی لازمه با ماما حرف می‌زد یهو زیر دلم یک گرفتگی حس کردم و یهو لباس و شلوار و همه جام خیس شد کیسه آبم پاره شد شدید آب می‌ریخت ازم با صدای لرزون گفتم مامان
مامانم برگشت گفت چی شده ترسیده به لباسم اشاره زدم
مامان داریوش مامان داریوش ۹ ماهگی
بچه ها توروخدا یه کم باهام حرف بزنین آروم بشم. تو کل بارداریم مادرم پیشم نبود یه غذای ویارونه بهم بده جهیزیه بهم نداد. تو دوران عقدم انقدر خونوادم اذیتم کردن ک کمتر ب شوهرت بگو بیاد و توام کمتر برو خونشون. زیاد نمیذاشتن باهم بریم بیرون. یه کاری کردن ک مجبور شدم بدون عروسی و جهیزیه برم خونه ی خودم و کلی حسرت ب دلم بمونه. تا زمانی ک بچم ب دنیا اومد سراغم نیومدن. چند روز هوای منو بچمو داشت و بعد رفتم خونه ی مادرشوهرم. خیلی کم میرفتم خونه ی بابای خودم فقط حموم بردنای بچم با مامانم بود. چند روز پیش بخاطر افسردگی بعد زایمانم مشاور بهم گفت برو سفر. بلیط گرفتیم برای کیش و چون هوا گرم بود مامانم گفت بچرو بذارم پیشش. دو سه روز کلا بچمو نگه داشت و دستشم دردنکنه. ازش کلی تشکر کردم . کلی سوغاتی براش خریدم. امروز ک دیدمش بهم میگه چرا من بهت زنگ میزنم داریوش خوابه؟ چرا انقد بچرو میخابونی بچرو خنگ میکنی. چون خودت راحت بخابی بچرو میخابونی. گفتم انقد ک من با بچم بازی میکنم و راه میبرونمش هیچکس اینکارارو نمیکنه. باز شروع کرد از خودش تعریف کردن ک چکار میکرده با بچم تو اون دو روز. انقد بهم گیر داد ک اشکمو دراورد برگشتم خونه. حالم خوب نیست اصلا. دیگه نمیخام ببینمش. حتی یه سیسمونی ام نخریدن برا بچم حالا دایه مهربون تر از مادر شدن. میترسم بخاطر اون دو روز برن همه جارو پر کنن ک بچه ی خاطره رو ما بزرگ کردیم😭