پارت سوم
که ساعت 8:15دکترم دیدم داره کل شکمم رو برام بتادین میزنه که لباسام رو دادن بالاگیره وصل کردن این مابین من کاملاپاهام داغ شد وبی حس که به خانم دکترم گفتم اجازه بدین من بی حس شم بعدشروع کنین که دکترم گفت دارم بتادین میزنم که یهو یه پارچه سبزانداختن رو شکمم ویه پارچه سبزم کشیدن جلوم دکترم دوزمورفینم روبیشترکردماسک اکسیژن بهم وصل کردن که ساعت شد 8:30یهو صدای دکتراومدکه گفت اومدبیرون ودیدم قشنگترین صداتوکل اتاق پیچیدومن مثل ابربهارگریه میکردم اصلانمیدونم خداوندچه قدرتی به آدم میده منی که فکرمیکردم خیلی اتاق عمل ترسناکه ودچاراسترس میشم کاملاخنثی بودم حتی موقعی که گریه میکردم دکتربیهوشیم گفت چی شده میترسی گفتم نه خوشحالم چنددقیقه بعدصورت قشنگ کوچولوم رو گذاشتن رو صورتم اون خانمه مهربونم چندتاعکس گرفت (گوشی همسرم رو رفت گرفت باگوشی شوهرم عکس گرفت بعددوباره بهش تحویل داد) واقعا ممنونشم مه قشنگترین لحظه زندگیم رو ثبت کردبرام

۵ پاسخ

اونجا که نوشتی از خوشحالی گریه میکردم منم گریم گرفت 🥺🥺🥺
هفته دیگه چهارشنبه سزارین دارم

قدمش مبارک باسه عزیزم دکترتون کی بودن؟
نمیشه شوهرآدم بیاد داخل ؟ یا یکی از آشناها بیاد داخل فیلم بگیره ؟ یا یکی همونجا کلا فیلم بگیره لحظه دنیا اومدنو اولین بار دیدنو؟؟

موقع که بی حسی زد برش شکمت حسی هم میکردی؟

چرا من با خوندش گریم گرفت 🥺

خداروشکر مبارکتون باشه

سوال های مرتبط

مامان ستیا مامان ستیا ۶ ماهگی
دکترم اومد و ساعت ۱۱ منو جاریم از طبقه بالا با آسانسور اومدیم طبقه پاین که اتاق عمل بود تو آسانسور به پرستار میگفتم حالم بده میشه این سوند رو در بیاری گفت اگه صلاح میدونی خودت در بیار خلاصه وارد اتاق عمل که شدیم حالم بد شد و سرم گیج رفت خودم متوجه نشدم ولی دوتا آقا که داخل اتاق عمل بودن دیدن من دارم میفتم محکم منو گرفتن و همش میگفتن خانوم چی شد منو انداختن رو تخت خانومه اومد آمپول بی حسی رو تزریق کنه بهش گفتم درد داره گفت اصلا گفتم اگه دردم اومد میشه داد بزنم گفت نه نمیشه خلاصه آمپول رو تزریق کرد و من اصلا متوجه نشدم کم کم پاهام داغ شد ولی هنوز پوست شکمم رو حس میکردم دکتر اومد چنگ میزد منم داد و بیداد میکردم که من دارم حس میکنم اونا هم میگفتن میدونیم حس میکنی ولی درد که نداری ولی من واقعا درد داشتم همش حس فشار داشتم که دارن یه چیزی رو ازم میکشن بیرون و واقعا حس بدی بود خیلی سریع صدای دخترم اومد ولی بخیه زدنشون خیلی طول کشید آخر سرم که میخواستن منو ببرن ریکاوری حالم بد بود و نفس کم میاوردم بیشتر هم به خاطر ترس خودم بود منو نبردن ریکاوری و همونجا یک ساعت دستگاه اکسیژن بهم وصل بود
مامان shina مامان shina ۱ ماهگی
پارت چهارم
خلاصه سرمو آوردم بالا یه نگاهی با التماس به دکترم انداختم و سلام کردم
چون مدت طولانی سرم پایین بود ندیده بودمش
خلاصه درازم دادن و کلی عذرخواهی کردن که ببخشید خیلی اذیت شدی و معذرت میخوایم و این حرفا
یه پارچه سبز کشیدن جلوم
دو تا دستامو به دو طرف محکم بستن و من هر لحظه استرسم بیشتر میشد
وقتی بتادین زدم به شکمم گفتم من حس میکنم بیحس نیستم دکترم گفت نگران نباش قبلش چک میکنم چند دقه بعدش نمیدونم نیشگون گرفت چیکار کرد گفتم آااای سوختم بعدش خانمی که کمک کرده بود خم بشم دستمو محکم گرفت و آمپول زد تو رگم دیگه چیزی نفهمیدم( که بعدش تو بخش که رفتم فهمیدم چه خبر بوده که آخرش میگم واستون)
‌وقتی به هوش اومدم پاهامو کامل حس میکردم نه سِر بود نه بی حس
به خانمی که از بغلم رد شد گفتم بچم چند کیلو بود یه دفعه با یه حالت عصبانی برگشت گفت یه بار بهت گفتم چند بار میپرسی
نگو که من تو حالت خواب و بیداری یه بار ازش پرسیده بودم اما حواسم نبوده
دکتری هم که بیهوشم کرده بود اومد بالاسرم گفت خوبی گفتم بچم کجاس رفته دستگاه گفت نه حالش خیلی هم خوبه صدا کرد گفت بچشو بیارین بچشو میخواد
خلاصه جوجو منو آوردن گذاشتن کنارم رو یه بالشت و سینه رو کردن تو دهنش که شیر بخوره
مامان مهوا🌝🌛 مامان مهوا🌝🌛 ۱ ماهگی
پارت سه...
دکتر وقتی میخواست بی حسی رو بزنه بهم گفت دستامو بزارم روی زانو هام و چونمو بچسبونم به سینه .اول خیس کرد کمرمو و مهرهامو لمس کرد و برام امپول زد که دردش شبیه یه پنجیر بود واقعابا یه سوزش ریز و واقعاااا درد نداشت اصلا فقط استرس داشت همون لحظه حس کردم که پاهام داغ شدن،کمکم کردن که دراز بکشم،همون لحظه دکترم اومد ،دستمو گرفت و یه چشمک زد و حالمو پرسید خب طبیعتا منم باید به دروغم ادامه میدادم و میگفتم درد دارم🥲😝...
ببین فضای اتاق عمل خیلی شاد بود واقعا خیلی خوب بودن همشون پرده جلو رو نصب کردن که من نبینم و همون حین که من بیحسیم داشت کامل میشد میفهمیدم که شکمم و رون هامو دارن خیس میکنن و دکترم بهم میگفت که نترسم و داره بتادین میزنه بعدش حس کردم یه پتوی خیلی ضخیم کشیدن روم...
یه خانم که تو اتاق عمل بود اومد بالای سرم واسم ماسک اکسیژن زد و دستمو گرفت و سعی داشت حواسمو پرت کنه من میدونستم که شروع کردن ولی اون میگفت نه هنوز شروع نشده و فلات اسم دخترمو میپرسی و اینا ،واقعا دمش گرم واسه این کارش خیلی استرسمو کم میکرد.دکتر بیهوشی هم همش حالمو میپرسید و چکم میکرد یه خانم خیلی مهربون و باحوصله بود
بارداری زایمان
مامان مهرسانا💖 مامان مهرسانا💖 روزهای ابتدایی تولد
بعد هم رفتم اتاق عمل دراز کشیدم رو تخت
همه کادر اتاق عمل زن بودن بهم گفتن بشینم رو تخت تا آمپول بی حسی رو دکتر بی حسی بزنه دکترم گفت خم شو دستت رو بذار رو زانوهات شونوهات رو شل بگیر و یهو اگر درد هم داشتی به عقب برنگرد
بعد سریع آمپول رو زد یه سوزش داشت ولی دردناک نبود زیادی سریع گفت دراز بکشم پاهام داغ شد و مور مور میشد گفت کم کم بی حس میشی
من خیلی میترسیدم به دکتر بی حسیم گفتم پیشم بمونه و دستم رو بگیره خیلی دکتر خوبی بود حسابی بهم دل داری میداد بهم می‌گفت آیت الکرسی بخونم و صلوات بفرستم تا آخرش هم بالا سرم بود
بعد پرده رو کشیدن بهشون گفتم من هنوز یه حس هایی دارم بهم گفتن نگران نباش اول تست میکنیم
بعد بهم گفتن پاهام رو بالا ببرم که من نمیتونستم و یه سری کارای دیگه که من نفهمیدم چون پشت پرده بودم
خلاصه شروع کردن به زایمان که من فقط یه حسایی داشتم به دکترم گفتم من حس میکنم که انگار لایه شکمم داره باز میشه یا دارن بهم دست میزنن گفت درد داری گفتم نه فقط یه حسی دارم گفت چون بی هوش نیستی متوجه میشی ولی درد نداری پس خوبه
بعد هم بچه رو خواستن خارج کنن من قشنگ احساس خالی شدن شکمم رو به یکباره فهمیدم یه جیغ هم زدم درد نداشتا یه حسی بود😂🤭
خلاصه نی نی دنیا اومد اونا تو همون اتاق عمل به نی نی دستبند شناساییش رو وصل کردن و پاکش کردن آوردن گذاشتن کنار صورتم
با دیدنش انگاری دنیا رو بهم دادن از خوشحالی گریه کردم گفتم خداروشکر 😍
الهی این حس نصیب همتون 💚
ادامه تایپک بعد
مامان ممد جواد مامان ممد جواد ۷ ماهگی
پارت دو.. اسنپ گرفتم و رسیدم بیمارستان‌.همین که رسیدم ان اس تی وصل کردن و وایساد کنارم پرستار و چند دقیقه نکشید زنگ زد به دکترم و اومد گفت سریع لباس بپوش بگو شوهرت بیاد امضا کنه بریم اتاق عمل..من آمادگی نداشتم گفتم چی شده گفت هیچی ضربان افت کرده چرا دیر اومدی من سریع زنگ زدم شوهرم و مامانم که بیایید..شوهرم خودشو رسوندبنذه خدا با لباس کار و امضا کرد رفتیم اتاق عمل..اونجا قرار بود از کمر بی حس کنن و گفتم فیلم بگیرن دکتر بیهوشی همین که فهمید آمپول هپارین رو زدم گفت من انجام نمیدم با دکترم کلی صحبت کردن و هر لحظه تپش قلبم می‌رفت بالا میترسیدم دکترم اومد بهم گفت که بی حس نمیشه و خطر داره و باید بیهوش شی بچه مهمترع و ناچار قبول کردم بیهوش کردن..وقتی ب هوش اومدم فقط درد و حس کردم و اومدن منوبزارن رو اون یکی تخت که ببرن بخش همین که جابجام کردن دیدم خیس شدم و گفتم و نگاه کردن سریع رفت دوبا ع به دکتر گفت بازم میترسیدم هی میگفتم بچه کو میگفتن الان میاریم بزار به هوش بیای..منو بردن اتاق خودم و مامانم و دیدم اومد کنارم
مامان مَهزاد مامان مَهزاد ۹ ماهگی
تجربه زایمان ‼️‼️
خب خلاصه که منو بردن اتاق عمل طبقه پایین، ( با برانکارد که اومده بود برای مریض دیگه ای)
دکترم بخاطر شرایطی که داشتم خیلی سفارش کرده بود که هواسشون به من باشه و اینکه به قدری جذبه داشت که همه بهش چشم میگفتن.
در لحظه بهم سوند وصل شد که اصلا وقت نشد من بگم میترسم یکم آروم تر، ( یکم سوزش داشت)
با عجله داشتن منو میبردن فقط به مامانم گفتن نوع زایمان تغییر کرد به همسرش بگید در دسترس باشه برای امضا رضایت نامه.
فورا منو توی آسانسور گذاشتن و بردن طبقه پایین، همسرم اومد کنارم خیلی خوشحال بود میرم برای سزارین منم برای اینکه نترسه از این وضعیت خطرناکم می‌خندیدم، که خیلی استرس نگیرن.
رسیدیم دکترم سر خدماتی که منو داشت میبرد پایین داد زد که چرا دیر کردی چرا عجله نمیکنید من منتظر مریض موندم....
خلاصه همسرم یکم نگرانی بیشتری گرفت، و شک کرد که چرا دکترم داره داد میزنه.
با برانکارد منو بردن داخل یه اتاق که تنها بودم خیلی ترسناک بود🙈
دوتا تخته به بغل های برانکارد وصل کردن یه آقای که دکتر بیهوشی بود اومد بهم آمپول بیحسی تزریق کنه اولین بی حسی تزریق شد‌، دکترم گفت دوتا بی حسی بزنید مریض سخت بیحس میشه، دکتر بیهوشی گفت خانم دکتر کامل تزریق کردم. که دکترم با صدای بلند داد زد کاری که گفتم رو بکن!!
بی حسی دوم تزریق شد. گفت پاهات گرم شد گفتم نه دکترم سوزن زد کف پام که حس کردم سومین بی حسی تزریق کردن 😐 گفتم بی حس نمیشم دکترم گفت فورا بیهوش کنید!!!!
تا دکتر بخواد بیهوش کنه گفتم پاهام داره گرم میشه که یهو کلا بی حس شدم. دکترم شروع کرد به پاره کردن شکمم که یادشون رفته بود دستمال بزارن جلو چشمم.
ادامه تایپک بعدی‼️‼️
مامان رادین مامان رادین روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین#پارت_۳
باید بگم که امپول بیحسی برای من هیچ دردی نداشت ۲ تا امپول زد که امپولای عضلانی که میزنیم بیشتر از اون درد دارن و این واقعا هیچی نبود بعدش سریع دراز کشیدم و حس کردم که آب جوش تو رگام جریان داره و پاهام داغ شده بود ولی انگشتام رو مبتونستم تکون بدم که کم کم حس اونام رفت و پارچه سبز کشیدن جلو صورتم ....بخاطر استرس ضربان قلبم بالا رفت ک دکترم گفت آروم باش تا ماهم بتونیم ریلکس کارمونو انجام بدیم لطفا صلوات بفرس آروم بشی منم همینکارو کردم ولی دکتر بیهوشی که بالا سرم بود رفت و یکی رو صدا زد و اون اومد وضعیت رو چک کرد و گفت بعد درآوردن بچه نمیدونم چی چی بزنین بهش ....دکتر کارش رو شروع کرده بود و من از تکونایی که میخوردم متوجه میشدم ،۵دقیقه که گذشت دکترم گفت دخترم میخوام شکمت رو فشار بدم نترس همین رو که گفت من فشار رو حس کردم کامل و بلند یه آیی گفتم بعدشم صدای ساکشن و گریه پسرم اومد بعد بردن بچه رو تمیز کردن و شنیدم که وزن و قدش رو میگن یه نفر اونجا بود که مینوشت پسرمو اوردن گذاشتن رو سینم که همون لحظه آروم شد و دیگه گریه نکرد😂🥲حالا من بودم ک گریه میکردم مگه اشکام بند میومد در همین لحظه ها بود ک ماسک اکسیژنی که رودهنم بود تلخ شد و من به سرفه افتادم که دکتر بیهوشی گفت تلخ شد؟ گفتم اره گفت حله فهمیدم یه چیزی تزریق کرده 🫠🫠که من چشام داشت میرفت و میخواستم بخوابم ولی نمیتونستم هم دکتر و دستیارش داشتن در مورد رابطه عاشقانه یکی حرف میزدن و صداشون نمبذاشت هم شکمم شدیدا قاروقور میکرد و اینو قشنگ حس میکردم(به من گفته بودن فقط سوپ بخورم برای شام که حس میکنم خیلی کم بوده 🥲🥲 واقعا گرسنگی اینقدر اذیت کرد که خود عمل نکرد)
مامان فندق💙 مامان فندق💙 ۳ ماهگی
پارت سوم تجربه زایمان سزارین

وارد اتاق عمل شدم هنوز لرز داشتم، من اینقدر تجربه زایمان خونده بودم و آشنا به کارا که اصلا استرس نداشتم
فقط یه لحظه وقتی چراغهای اتاق عمل رو دیدم تو دلم گفتم حالا یه هفته دیگه هم مونده بود تو شکمم هم خوب بودا😅
خلاصه تو اتاق اینقدر همه مهربونم بودند و ازت سوال میپرسم که به استرس فکر هم نکنی، دیگه دکترم اومد و یکم باهام حرف زد و پروسه بی حسی شروع شد
آمپولش خیلی درد نداره و در حد یه آمپول معمولی بود و پا شروع به داغ شدن و بی حس شدن می‌کنه
تا جایی که زدن بتادین رو حس کردم ولی حس سردی و گرمی نداشتم و دیگه چیزی حتی حس نکردم و به خاطر پارچه جلوم چیزی هم نمیدیدم فقط یکی دو جا تکونهای خیلی شدیدی می‌دیدم ، یکم حالت تهوع داشتم که برام ضد تهوع زدن. با شروع عمل من فقط یاد همه میافتادم و دعا میکردم که صدای گریه شو شنیدم و آوردن گذاشتنش روی صورتم، خیلی صورتش داغ بود و حس خوبی داشت.
بعد آوردنم ریکاوری ، که همچنان لرز شدید داشتم ولی به خاطر هیتر گرم شدم و آروم شدم.
مامان آقا هامین👶 مامان آقا هامین👶 ۵ ماهگی
۲
رفتم اتاق عمل دوتا پسر جوون بودن که یکیشون کارای انژیوکت و اینارو انجام داد یکی وسایل عمل اماده کرد اونی که انژیوکت وصل کرد گفت نترس من تا اخر عمل پیشتم.مشکلی داشتی بهم بگو.
اول دراز کشیدم باز دستگاه وصل کردن و بلندم کردن یه خانم اومد پشت کمرمو با بتادین شست.اون اقا اومد شونمو گرفت گفت بدنتو شل کن الان تموم میشه.تو چند ثانیه تموم شد دراز کشیدم احساس کردم پاهام داره گزگز میکنه ازم پرسید پاهاتو بیار بالا گفتم نمیتونم باز اون اقاهه اومد پیشم نشست دیدم دکترم با دخترش اومد تو اتاق یه سلام و رفتن فقط حس میکردم رو تخت دارن تکون میدن به اون پسره بغل دستم گفتم الان میوفتم گفت ن نترس.فک کردم دارن شکممو ماساژ میدن ک بعد ببرن که اون اقاهه پهلوم گفت مبارکه گفتم سالمه گفت اره بعد چند دقیقه صدای گریش اومد‌.اشکام سرازیر شد برا همه دعا کردم.دیدم پرستار بچرو برد نمیدونم یهو اون اقاهه پیشم چی گفت بچرو اوردن پیش صورتم چسبوندن گفتن دیدیش گفتم اره(بهترین لحظه عمرم بود)بردن باز بچرو نگران شدم به این اقا جوونه بغلم گفتم بچم کجا بردن گفت بردن واکسن بزنن میارن تو ریکاوری پیشت.دیدم چند دقیقه گذشت لرز گرفتم به اون اقاهه گفتم و دارو زد.عمل تموم شد بردنم ریکاوری بغلم یه خانم سزارینی دیگه بود.یه بچرو اوردن ک خیلی گریه میکرد گریم گرفت گفتم بچم کجاست چرا نمیارین اون خانم سز کرده بود گفت نترس بچه توعه اینجا بغلم گریع میکنه دارن اندازه میگیرن قدو وزن.بچه من تو دستگاهه.اوردن بچرو گذاشتن رو سینم دوتا میک بزنه بعد بردن لباس تنش کردن اوردن گذاشتن رو پام بردنم بخش
مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 ۵ ماهگی
پارت دوم*

خلاصه خودش معاینه کرد گفت دو سانتی. و‌ بخاطر اینکه آمپول هپارین تازه زدی نمیشه عملت کنم الان. من ساعت ۱۱ و نیم زده بودم. گفت یکم صبر کن نوارت تموم بشه و رفت. بعد اومدن بردنم از اون اتاق بیرون. دم پرستاری، دکترم اول گفت برو تو اتاق زایمان تا صبح زود ورزشاتو انجام بده. حتی اتاق خصوصی هم گرفته بودن برام. مامانمم اونجا بود.خلاصه یکم بعد دیدم دکترم با یه پرستار دیگه دارن حرف میزنن و یه برگه که فکر کنم مال nst بود دستشون بود. یه دفعه گفت بریم اتاق عمل🤦‍♀️ منو باش تو شوک بودم بدتر شدم😂 مامانم بهم گفت بدو برو. بهتره اینه که تا صبح درد طبیعی بکشی و بعدشم نشه یه وقت. خلاصه بردنم اتاق عمل. ساعت ۳ بود. همه ی کادر اتاق عمل خواب بودن بیدارشون کرده بودن. همشون میخواستن منو جر بدن😂😂😂 ولی اونکه مال بی حسی بود خیلی خوب بود.
راستی خودم خواستم که بی حسی بشم. دکترمم قبول کرد.
خلاصه نشستم، یه آقایی گردنمو گرفت پایین گفت تکون نده، اون دکتره هم انگاری دوتا آمپول زد. سریع پاهام بی حس شد. ازم سوال کرد گفتم بله بی حسه. خلاصه کارو شروع کردن، یکم حالم بد شد، وقتی هم اون پرده ی کوفتی رو کشیدن جلوم نفسم بالا نمیومد. به یکی اون پسرا تو اتاق گفتم آقااا توروخدا اینو بکش جلوتر دارم خفه میشم.😢نمیدونم چند دقیقه شد که صدای گریه ی بچم اومد🥹🥹 وای باورم نمیشد. چون زن داداشم پارسال زایمان کرد گفت وقتی پاره کرد شکممو قلقلکم شد. منم چنین انتظاری داشتم. ولی من هیییچی نفهمیدم. برا همین صدای بچم که اومد گفتم بچه منه؟ پرستاره گفت آره دیگه.
وای باورم نمیشد🥹🥹 منتظر بودم بیارتش.
واااای قشنگترین لحظه ی زندگیم اونجا بود که پسرمو آورد و صورتشو گذاشت رو صورتم😢😢(الهی خدا نصیب هرکس که دوس داره بکنه)
مامان رها🐤 مامان رها🐤 ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۳
رفتم اتاق عمل دستگاه هارو که دیدم خیلی ترسیدم ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم نشستم روی تخت کادر اتاق عمل میدیدن خیلی میلزم هی سعی میکردن یکاری کنن یادم بره دکترم میگف چه ژلیش خوشرنگی زدی مامان خوشگل کردی برای دخترت از این جور حرفا همه چی آماده شده بود دکترم گف خب بی حسی و شروع کنید همونجوری که نشسته بودم گفتن پاهاتو صاف کن خودتو حسابی شل کن اصلا سفت نکن منم حسابیییی ترسیده بودم نمیتونستم لرزش بدنمو کم کنم یکی از اون کادر اتاق عمل کنارم بود گفت دست منو بگیر فشار بده ترست بریزه گفتم میشه بیهوشم کنید من میترسم از آمپول بی حسی یهو دیدم کمرم مثل آمپول معمولی درد گرف بعدشم آروم آروم پاهام داغ شد خوابوندنم روی تخت بهم چشمک زد دکتر بیهوشیه گفت دیدی هیچی نبود دیگه از سینه به پایین و حس نمیکردم یه پرده جلوم وصل کردن چیزی نمیدیدم ولی یه پنج دیقه گذشت تنگی نفس گرفتم برام اکسیژن وصل کردن نمیدونم چقدر دیگه گذشت ولی یه تکون های ریزی رو فهمیدم بعدشم بهترین صدای زندگیمو شنیدم انگار دیگه نفسم تنگ نمیشد انگار رو آسمونا بودم یکم بعدش صورت داغشو گذاشتن رو صورتم دیگه گریه نکرد یکم نق میزد همونجا سینمو گذاشتن دهنش و رها هم سریع گرفت خداروشکر شیرداشتم بهترین لحظه عمرم بود وقتی داشت مک میزد سینمو تو همین حس و حال بودم سقف و نگاه کردم از توی لامپ بزرگی که وصل بود حالت آیینه شکل بود شکمم و دیدم برش خورده بود و دکترم داشت میدوخت حالم بد شد چشام سیاهی رفت...