بقیه داستان زایمانم 😅 وقت نمیکنم تایپ کنم
با حرفای دکترم اروم شدم نسبتااا، ‌بعد دکتر بیهوشی بی حسم کرد و منو خوابوندن ، تمام بدنم داغ شد و سر ، به پام زدن حس داشتم اما داشت از بین میرفت سوند وصل کردن گفتن فهمیدی گفتم نه ، که بعد پارچه جلو صورتم زدنو دکترم شرو کرد به بریدن که مننننن اونجا بود هوارم رفت بالا و داد میزدم که بخدا من دارم میفهمم بریدید بدنم رو ، هی میگفتن بقیه که نه دکتر این یه حسه فکر میکنه اما من درد بریده شدنم رو فهمیدم فکرشو بکن 🥺😞 دکترم گفت راست میگه سمت راستش بی حس نشده هنو ، دکتر بیهوشی رو صدا زدن دکتر گفت تکونش بدید تا همه جا پخش شه دارو یکم که گذشت بازم پور مجیب شرو‌کرد و من میفهمیدم اما منگ بودمو هیچ کاری نمیتونستم بکنم بی حس شدم ، فقط داشتم خفه میشدم انگاری ، انگار یه تیکه سنگ گذاشته بودن رو قفسه سینم ، که دیدم دهن خیس لبای دااااغ خورد به لبام 🥹😍🥰 اره لبای پسری بود اونجا بود که لذت دنیا رو چشیدم اونجا بود که اصن نفهمیدم درد چیه گریه چیه …

تصویر
۴ پاسخ

ووویییی🥹😭

قدم نو رسیده مبارک گلم
واییی خودا موهاشو🥺🥺😍😍😍

ای خدااااااااااااااااااااااا بالاخره جوجو ممد هم به دنیا اومد 😍خوش قدم باشه عزیزم

اوخوداااا قدمش پر خیر و برکت گلم 🥹🥹😍😍💙💙

سوال های مرتبط

مامان مَهزاد مامان مَهزاد ۸ ماهگی
تجربه زایمان ‼️‼️
خب خلاصه که منو بردن اتاق عمل طبقه پایین، ( با برانکارد که اومده بود برای مریض دیگه ای)
دکترم بخاطر شرایطی که داشتم خیلی سفارش کرده بود که هواسشون به من باشه و اینکه به قدری جذبه داشت که همه بهش چشم میگفتن.
در لحظه بهم سوند وصل شد که اصلا وقت نشد من بگم میترسم یکم آروم تر، ( یکم سوزش داشت)
با عجله داشتن منو میبردن فقط به مامانم گفتن نوع زایمان تغییر کرد به همسرش بگید در دسترس باشه برای امضا رضایت نامه.
فورا منو توی آسانسور گذاشتن و بردن طبقه پایین، همسرم اومد کنارم خیلی خوشحال بود میرم برای سزارین منم برای اینکه نترسه از این وضعیت خطرناکم می‌خندیدم، که خیلی استرس نگیرن.
رسیدیم دکترم سر خدماتی که منو داشت میبرد پایین داد زد که چرا دیر کردی چرا عجله نمیکنید من منتظر مریض موندم....
خلاصه همسرم یکم نگرانی بیشتری گرفت، و شک کرد که چرا دکترم داره داد میزنه.
با برانکارد منو بردن داخل یه اتاق که تنها بودم خیلی ترسناک بود🙈
دوتا تخته به بغل های برانکارد وصل کردن یه آقای که دکتر بیهوشی بود اومد بهم آمپول بیحسی تزریق کنه اولین بی حسی تزریق شد‌، دکترم گفت دوتا بی حسی بزنید مریض سخت بیحس میشه، دکتر بیهوشی گفت خانم دکتر کامل تزریق کردم. که دکترم با صدای بلند داد زد کاری که گفتم رو بکن!!
بی حسی دوم تزریق شد. گفت پاهات گرم شد گفتم نه دکترم سوزن زد کف پام که حس کردم سومین بی حسی تزریق کردن 😐 گفتم بی حس نمیشم دکترم گفت فورا بیهوش کنید!!!!
تا دکتر بخواد بیهوش کنه گفتم پاهام داره گرم میشه که یهو کلا بی حس شدم. دکترم شروع کرد به پاره کردن شکمم که یادشون رفته بود دستمال بزارن جلو چشمم.
ادامه تایپک بعدی‼️‼️
مامان دخملی💗👼🏻 مامان دخملی💗👼🏻 ۱ ماهگی
2باورتون شاید نشه۸نفر اومدن فقط دکتر خودش خانم بود از دکتر قلب بگر تا هر دکتری که اونجا بود اومدن وای انقدر مهربون بودن حرفیای دیگه میزدند که من سرگرم بشم دکتر بیهوشی خیلی خوب بود گفت نترس هرکاری بخوام انجام بدم قبلش بهت میگم خب گفت الان سردت میشه میخوام بتادین بزنم به کمرت گفت حالا میخوام امپول بزنم خودت روشل بگیر که دردت نگیر همین که زد من خودمو سفت کردم که دردم گرفت خب امپول دوم که زد درد نگرفت فقط فهمیدم که زد پام بی حس شد اما همه چیز رو میفهمیدم سوند هم وصل کرد بهم اکسیژن وصل کردن یهو فشار افت کرد شندیم گفتن فشار اومده رو چهار دکتر بیهوش دست به صورتم میزد میگفت خوبی من نمیتونستم حرف بزنم سرم رو فقط تکون دادم داشتم میشیندین که میگفت به دکتر بگین زود بیاد کار عمل اینو انجام بده که حالش بده راستی این وسطا برام اهنگ هم زده بودن🥹😅یه امپول دیگه زدن دوباره فشارم برگشت یهو حالت تهوع گرفتم بخاطر همون اب بود دیگه یه امپول دیگه زدن خلاصه عمل شروع شده من تکونا رو حس میکردم یه اخ گفتم صدای نی نیم اومد بعدش هم سرکلاژ وپساری رو در اورد ،خداروشکر که دکترم و ادمای بیمارستان و اتاق عمل عالی بودن،پمپ درد هم داشتم اما درد بدش برامن خیلی بود🥲
مامان ملورین🤰👼🩷 مامان ملورین🤰👼🩷 ۵ ماهگی
تجربه زایمان (سزارین )🌱💓
پارت دوم
خلاصه به دکترم زنگ زدن گفتن کیسه آبم سوراخ شده دکترمم گفت آماده اش کنین نیم ساعته میرسم اومدن برام سوند وصل کردن که باید بگم درد نداره واقعا اونجوری که میگفتن فقط حس ادرار داری همش
بعد لباسای بیمارستان و پوشیدم از استرس هم داشتم میلرزیدم چون همه چی خیلی یهویی شده بود و من اصلا آمادگی شو نداشتم رفتم رو ویلچر نشستم بعد رفتیم سمت اتاق عمل دکتر بیهوشی اومد آمپول بی‌حسی رو زد که واقعا باید بگم از آمپولش هیچی حس نمیکنین اصلا درد نداره دکتر گفت پاهات داره گرم میشه منم گفتم یه خورده بعد گفت پاتو بیار بالا ببینم منم آوردم بعد اومدن پرده رو کشیدن منم از ترس همش پامو می‌آوردم بالا میگفتم نگا کنین من هنوز بی حس نشدما هنوز حس دارم دکتر هم میگفت بابا پاتو تکون نده ما منتظر می مونیم تا بی‌حس بشی😂🤦‍♀️ بعد گفت منتظرم هر موقع بی حس شدی بگو منم داشتم می‌فهمیدم که شکمم و بریدن آخه حرکات دست دکتر و حس میکردم ولی درد نداشتم اما یه لحظه که بچه رو دکتر آورد بیرون انگار وجودمو داشتن می‌کشیدن بیرون یه همچین حسی داد خالی شدم یهویی ادامه ......
مامان طنین🍓🍫 مامان طنین🍓🍫 روزهای ابتدایی تولد
سلام مامانا من اومدم با تحربه سزارینم 🤗
ساعت یه ربع به هفت دکترم گفته بود بیمارستان آرتا باشم از ۱۲ شب به بعد نباید چیزی میخوردم، صبح رفتم بیمارستان از سوند وحشت زیاد داشتم ولی خب زیادم درد نداشت فقط اولش یکم سوزش داشت ، نوار قلب بچه رو گرفتن سوند وصل کردن بردن اتاق عمل ، اونجا دیدن استرس دارم انقد باهام شوخی کردن تا حال و هوامو عوض کنم امپول بی حسی رو زدن حتی یذره هم درد نداشت دکتر مهاجری یه اهنگی رو باز کرد و شروع کردن به عمل 😂 همین که بی حسی رو زدن من به ثانیه نکشید بی حس شدم یه پرده جلوم کشیدن به دو دیقه نکشید که صدای گریه بچمو شنیدم بهم نشون دادن انقددد سیاه بود که گفتم خدایا این به کی رفته😂😂😂ولی خب چند ساعت بعدش رنگ پوستش سفید شد، بعد از عمل منو بردن ریکاوری اونجا میلرزیدم که گفتن عادیه فشارمو گرفتن فرستادنم بخش اونجا یکم حالت تهوع و سرگیجه داشتم که باز گفتن عادیه اینم بگم من چون ترسیده بودم این حالتام به نظر خودم از همون ترسیدنه بود
مامان Arta مامان Arta ۵ ماهگی
مامان نیلا 🍓🍬 مامان نیلا 🍓🍬 ۵ ماهگی
مامان آوا مامان آوا ۴ ماهگی
تجربه زایمان ۲
دیگه ساعت ۵ رفتیم اتاق عمل و من دردام بیشتر شده بود ولی قابل تحمل بود دیگه منو گذاشتن رو تخت دکتر بیهوشی ازم پرسید بی حسی میخوای یا بیهوشی، منم چون فرقی برام نداشت گفتم بنظر خودت کدوم؟ گفت دختر خودم بود بی حسی انجام میدادم، گفتم پس منم اسپاینال کن . آمپول رو زد و هیچی نفهمیدم واقعا اصلا نه درد داشت نه هیچی . دیگه خوابیدم و کم کم بی حس شدم دردام رفت خیلی حس خوبی بود🤣🤣
موقعی که میخواستن بچه رو بیارن بیرون فشار و درد روی قفسه سینه ام حس کردم گفتن عادیه چیزی نیست و بعدش صدای دخترم رو شنیدم🥹
ولی یه درد شدیدددد تو قفسه سینه داشتم حس میکردم دنده هامو دارن از هم جدا میکنن، گفتم خیلی درد دارم گفتن الان دخترتو میاریم ببینی بعد یچیزی میزنیم خوب میشی و همینم شد دیگه بچمو دیدم و یچیزی زدن من رفتم فضا🤣🤣🤣
فقط قبلش به دکتر گفتم توروخدا خوب بخیه بزن که همه اونجا گفتن نگران نباش دکتر فرجپور بهترین بخیه ها رو میزنه🤣🤣
دیگه نفهمیدم چجوری تموم شد و منو بردن ریکاوری اونجا هم فضا بودم نفهمیدم تایم چجوری گذشت من فکرمیکردم ده دقیقه گذشته ولی شوهرم گفت ۱ ساعت ونیم اونجا بودی ما ترسیدیم فکرکردیم چیزیت شده😂🤦🏻‍♀️
مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۷ ماهگی
قسمت ۲ داستان سزارین :

۲ :
وقتی بردنم قسمت اتاق عمل دکترمو دیدم و یکم صحبت کرد باهام گفت نمیترسی که . گفتم چرا خیلی دلهره دارم. گفت هیچی نیست اصلا نترس.. به اقای دکتر خیلی خوش اخلاق اومد گفت دکتر ببهوشیتم...گفتم میشه منو بی حس کنید ؟ اخه من بیهوشی دوس ندارم. گفت بله چرا نشه بی حسی بهترم هست‌ . منو گذاشتم رو تخت اتاق عمل و کمکم
کردن بشینم رو اون تخت..
دکتر بیهوشی با یه اقای دیگه گفتن شونه هاتو شل کن و شروع کردن به امپول زدن به ستون فقراتم. ولقعا درد نداشت.. واقعا اونطوری نبود که استرس داشتم ..اروم خوابیدم. یه عالمه پرستار اومد شروع کردن به باز کردن وسیله ها..اماده کردن اتاق ..لباسا... تخت نوزاد اوردن گذاشتن اون بغل.. اتاق عملمم رنگش سفید بود فقط سرد بود خیلی ..
دیگه کم کم داشتم بی حس میشدم یه حس خوبی بهم دست داد با اون بی حسی که داشت انجام میشد
یه پرده کشیدن جلوم دیگه ندیدم ..ولی شروع کرده بودن عملو.داشتم تو دلم دعا میکردم واسه همه ..واسه اونایی که بچه میخوان اونایی که گفته بودن منو دعا
کن ..
یه پر
مامان سام مامان سام ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین#۲
دکترم گفته بود اولین عمل صبحش منم ولی دیدم که یه نفر دیگه رو بردن و من شدم نفر دوم. دیگه یه کم داشتم دچار استرس می شدم . حدودای ساعت ۹ اومدن که بریم واسه عمل. با همسرم و مامانم اینا خداحافظی کردم و رفتیم که سام کوچولو رو به دنیا بیاریم. رایتی وفتی داشتن از به تخت به تخت دیگه جابه جام میکردن دیتم گرفت به گوشه تخت و بریده شد و من اصلا نفهمیدم داره خون میاد. تا دکترم بیاد واسه عمل نیم ساعت پشت اتاق عمل معطل شدم که ضربان قلبم خیلی بالا بود. یه حس سردی و تنهایی عجیبی بود که بازم سعی کردم با نی نی صحبت کنم و براش دعا کنم و آروم شم. بلاخره رفتیم توی اتاق عمل . هر دو تا دستم رو آنژوکت وقل کردن که یکیش به کم درد داشت. بعد خون دستم رودیدن و یریع برام چسب زدن. دکتر بیهوشی اومد. گفتن بشین و شونه هاتو یه کم بده جلو، با پنیه الکلیرکشید روی ستون فقزاتم و بعد گفت خودتو شل کن و سوزن رو زد اصلا درد نداشت ولی حسش عجیب بود. سریع خوابوندنم و به ثانیه ای نکشید پاهام گرم شد. حس خوبی بود چون هم سردم بود و هم دیگه سوزش سوند رو احساس نمی کردم. اما تقریبا همه جام داشت بی حس میشد. رو صورتم ماسک اکسیژن گذاشتن ولی من همچنان حس تنگی نفس دلشتم که به تکنسین بیهوشی که بالا سرم بود گفتم قلبم یه جوربه و اونم گفت الان آروم میشی و واقعا چند ثانیه بعد یه حس آرامش و خلسه بهم دست داد. یه جورایی تو حال خودم نبودم. تکونهای دست دکتر رو حس می کردم اما دردی نبود. با قدای بلند دعا می کردم و برام مهم نبود اطرافم چه خبره
مامان سورن مامان سورن روزهای ابتدایی تولد
#تجربه_زایمان_قسمت دوم

رسیدم بیمارستان نیکان سپید معاینه شدم دیدند رحم تقریبا دیگه به ۵ رسیده سریع به دکترم خبر دادند ،خدا خیرش بده خیلی زود خودش رو رسوند
ساعت ۲ وارد اتاق عمل شدم اما دکتر بیهوشی دیر کرده بود و هرچی پیج میکردند نمیومد ، من با وجود درد زیاد ترس بهم غالب شده بود
دکار بیهوشی اومد و هرچی التماس کردم من رو بیعوش کنند گوش نداد،با گریه های من بی حسی رو زد شروع کردند به ضدعفونی بدن من همه رو حس میکردم گفتم تورو خدا شروع نکنید من همه رو میفهمم ،دکتر بیهوشی نفهم گفت آره میفهمی ولی حس نمیکنی قطعا😐 گفتم به خدا حس میکنم گفت پای راستت رو بیار بالا ،آوردم۰ پای چپت رو بیار بالا،آوردم
یهو گفت بیهوشی بزنید😶
یعنی اونقدر بیشعور که به من حق انتخابی ندادن ومن تمام عوارض کوفتی بی حسی رو کشیدم اما بیهوشی واقعا خوبه۰
تو ریکاوری هم زود بهوش اومدم فقط حس بد اینجا بود که یه راهرو سفید بود همه پرستارا با هم در حال حرف زدن بودن هرچی میپرسیدم بچم کجاست؟حالش چطوره همه رد میشدن و میرفتن دیگه شک کرده بودم مردم و حالیم نیست😰
مامان فندق نمکی🌰💙 مامان فندق نمکی🌰💙 ۲ ماهگی
تجربه سزارین من پارت3
بهشون گفتم این پرده رو بدین پایینتر
ولی خب نمیشد زیاد از من دورش کنن چون جلوی عمل رو میگرفت
و خلاصه حالِ من اینجا بود که بد شد
همش میگفتم یاالله...
و ضربانم رفت بالا و فقط میشنیدم که میگفتن شیب کنین تخت رو
به دکترم گفتم دکتر دارم بیهوش میشم
به شوخی گفتن خوبه دیگه اینجوری ماده بیهوشی هم نمیخواد
حالم ک داشت بد میشد به دکتر گفتم بیهوشم کنیییین
گفت دلت میاد بچتو نبینی؟
گفتم نه ...
چون آرزوم بود ببینمشتوی اتاق عمل🥲
.یه لحظه نفهمیدم چی شد انگار غش کردم
بعد دوباره حالم برگشت و صدای گریه نینیمو کنار صورتم حس کردم
اوردن گذاشتنش رو صورتم و سریع گریه هاش متوقف شد دردشششش بجونممم😭
نگم که چه حس عجیبی بود
کلی حالم بد شده بود ولی امیدم به همون لحظه دیدن نینیم بود
یادمه از دکتر پرسیدم :
دکتر بیهوشم کردین؟
گفت نه اما یه خواب کوچولو رفتی
خلاصه کل سزارین حدود ۲۰ دیقه بود تاجاییکه فهمیدم.
بعدشم که دیگه بخیه و اینا
بعدم اومدن و منو تخت به تخت کردن و بردن ریکاوری
(ادامه تاپیک بعد)