پسرای خوشگلم خردادیا مامان تولدتون مبارک
الهی که همه ی بچه ها زیر سایه خداوند و ائمه عاقبتشون ختم بخیر باشه ان شاءالله

در چنین روز ساعت بعد از نماز صبح دردای من شروع شد زیاد جدی نگرفتم چون هنوز موعدم نبود
بعد تا ساعت ۷ صبح هر چی این پهلو اون پهلو شدم دیدم نه نمیشه خوابید
از جام پاشدم تا از لبه مبل گرفتم از جام بلند بشم یه تیری کشید دلم خشکم زد و ترسیدم
اروم به طرف آشپزخونه حرکت کردم سماور روسن کردم و با خودم گفتم صبحانمو بخورم که اگر دردام جدی بشه لااقل چیزی خورده باشم جون داشته باشم😂
ساعت ۹ شد زنگ زدم مامانم گفتم مامان من درد دارم گفت مامان جان من که راه دورم زنگ بزن مادر شوهرت بیاد
زنگ زدم و گفتم مامان من درد دارم اونم مثل من اولش جدی نگرفت گفت اخه الان موقعت نیست گفتم شروع شده
کاراشو کردو امد پیشم
مجتبی از خواب بیدار شد و صبحانشو خورد
از مامانا گهوار کمک گرفتم که چکار کنم گفتن بذار تایم دردات کم بشه بعد برو بیمارستان و دوشم بگیر
من حمام رفتم مادرشوهرمم امد کیسمم کشید😂😂توی اون درد 😁بعد دیگه تا همسرم برسه ساعت ۲ شد رفتیم بیمارستان و تا روی ویلچر نشستم خیس شدم گفتم وای من اصلا سر مجتبی این چیزا رو تجربه نکرده بود .فکر کردم کبسه ابمه ولی رفتم داخل گفتن بدو بچه داره میاد بهم گفتن ده دقیقه دیر تر رسیده بودی بچه تو ماشیم میومد😂 ساعت۳ مرتضی معجزه زندگیم شد .خدایا شکر .خدا یا به همه ی ارزومندا این نعمتو اعطا کن .الهی آمین

۵ پاسخ

مبارک باشه پسرمنم خردادی 🤩🤩🤩🤩

دختر منم خردادی . من سر هردوتا بچم کیسه آبم پاره شد . دخترم خیلی درد شدید کشیدم بدنیا هم اومد سختی کشیدم بستری شد من هرروز میرفتم بیمارستان بغلش میکردم براش دعا میخوندم سالم بشه زود ببرمش .

تولدش مبارک عزیزم اینشالله زیرسایه پدرمادربزرگ بشه

چقد راحتتت کاش منم زایمانم اینجوری بود من دوروز مردم وزنده شدم تا پسرم دنیااومد الان خیلی بچه دوس دارم ولی اونموقع که یادم میاد تنم می‌لرزه.اینقد حالم بد بود که وقتی میخاستم ببرنم اتاق زایمان شوهرم اومد پیشونیمو بوس کرد منم بهش گفتم اگه مردم حلالم کن🥹🥹کلی بعد من گریه کرد بنده خدا

مبارکه عزیزم❤️پسر منم خردادی 😍

سوال های مرتبط

مامان دینا مامان دینا ۳ سالگی
بیاید یه چیزی براتون تعریف کنم ازروز زایمانم یه روز قبل زایمانم شوهرم یه کیک برایالگرد ازدواجمون سفارش داده بود بدون اینکه من خبر داشته باشم همون شب رفتیم برا خونه کلی خرید کردیم سوپری دومادم‌خاهرمم اونجابود بعد اومدیم‌خونه شب ساعع ۱۲ اینا خابیدیم همه چیم اماده کرده بودم انگاری بیدار بودم اون شب فقط چشمامو بسته بودم احساس کردم باید برم دسشویی جیش داشتم خودمو شستم بلند شدم اومدم اتاق بازم احساس کردم هنوز جی دارم ازم یه اب گرم اومد هی بیشتر شد منم شوهرمو صدا کردم گفتم پاشو فکر کمک کیسه ابم پاره شده اما هیچ دردی احساس نمیکردم وهرم فکر کر. من درد دارم یه دفعه پاشد دستو پاشو گم کرد دنبال لباس میگشت لباساش تو اتاق بود نمیدید انقد ترسیده بود بعد من گفتم نترس چیزی نیست وقته زایمان کنم رفتیم بیمارستان دختر پسرم ۶ و۴ ساله بودن انقد نگران اونا بودم همش به فکر اونا بودم ساعت ۳ شب رفتم تا ۸ صبح بدون کیسه اب دکتر اومد بالا سرم معاینه کرد گفت الان زایمان میکنی امپول زدن تو سرمم دردام شدید شد ۹ زایمان کردم بعد تا ظهر نگهم داتن گفتن تا فردا باید باشی منم گفتم اگه امضا کنم میزارید برم اونام گفتن هر اتفاقی برات بیوفته ما مسعول نیستیم منم قبول کردم چون دلم پیشه بچهام بود هر چند خاه م ساعت ۷ صبح اومده بود پیه بچهام دشتش درد نکنه تا ابد مدیونشم خیلی باهام خوب بود بعد عصر رفتیم خونه وبرا شب شوهرم‌رفت کیکو اورد خاهرمم کلی غذا درست کرده بود خیلی خوب بود خدایا شکرت بابت زندی خوبم وبچهای نازم
مامان کیان مامان کیان ۳ سالگی
مامانا خیلی خسته ام پسرم بشدت لجباز هست خدا نکنه من یا باباش باهاش با عصبانیت حرف بزنیم یا اینکه دستمون بهش بخوره تا یک ساعت گریه میکنه که چرا اینجوری گفتی یا چرا اینجوری چشماتو واسه من در اوردی وقتی هم به گریه بیفته هیچ جوره نمیتونیم ارومش کنیم بخاطر همین تا الان هر کاری کرده حرف بدی هم که زده بی توجهی کردم امشب دیگه رو ماشینش وایستاده بود هر چی گفتم بشین میفتی گوش نکرد یهو افتاد فقط یک ساعت گریه میکرد چرا من افتادم یک جوری رو مخم بود که اعصابم را خورد کرد زدم در کونش حالا از اون گریه خلاص شد یک ساعت دوباره گریه را شروع کرد چرا منو زدی دیگه واقعا بریدم نمیدونم چکار کنم صبح هر لحظه که من بیدار بشم این بنده خدا با من بیدار مییشه و گریه میکنه تو چرا بیدار شدی بخدا چند صبح که دیگه از ترس این واسه نماز صبح بیدار نمیشم من اگه تا دو ظهر بخوابم این هم میخوابه ولی فقط اخساس کنه که من نیستم کنارش بشدت گریه میکنه تو چرا بیدار شدی اگه دم دمهای ظعر بیدار شیم چیزی نمیگه خسته ام نمیدونم چکار کنم
مامان قند عسلم مامان قند عسلم ۳ سالگی
زنگ زدم بهش میگم بچه رو بردار بیار بچه مادر میخواد اون تو دوره از پوشک گرفتنه اضطراب داره یبوست داره
مرد بی آبرو با صدای بلند که همه بشنون بهم گفت هر وقت مادر و برادر روانیت و فراموش کردی میارمش
زود به خواهره زنگ زدم دیدم بهم ریخته گفت شما طلاق بگیرین من بزرگش نمیکنم پسر هجده ساله دارم دخترتون هم خوب نیس اینجا باشه صلاح نیس
گفتم شما میگی من دخالتی نمیکنم بعد دنبالش میگی چرا دخترت و هجده ماهگی از پوشک نگرفتی یا میگی چرا دخترت غذا نمیخوره اینا دخالت نیس گفت من در مورد مرسانا حرف میزنم به اینا دخالت نمیگن گفتم این که میگی پیش مشاور نرین چی بهش چی میگن
اگه مشکلی داری یواشکی زنگ بزن بهم بگو مثلا فلان ...
گفتم بهش بگو مادر و فرزند کوچکش و ازش جدا کردی آه مادر گریبانگیر میشه به مادر بدی نکنه
برا من کاری نداره دو هفته بچه رو میزارم پیشش خودش میاد میوفته به دست و پام یا دنبال طلاقم و میگیرم قانونا هفت سالگی دستمه دستش و میزارم تو حنا سوزه میکشه چون وابسته مرساناس
کاری نکنه که خشم من بیدار بشه تا الان مدارا کردم
مامان آیهان مامان آیهان ۳ سالگی
مامان یاس مامان یاس ۳ سالگی
سلام بچه ها خوبین
من که اصلا خوب نیستم مغزم داره میترکه، دخترمو از بعدازظهر بردم بیرون خرید بعد رفتیم پارک کلی بازی کرد که دیگه خودش خسته شد بعد دوباره اومد خونه با باباش کلی بازی کرد ،طوری که موقع شام خوردن همش چشماشو می‌مالید میگفت خوابم میاد ،هیچی بردم بخوابونمش هی تکون بده رو پام هی تکون بده،مگه میخوابه،آخرش عصبی شدم گذاشتمش رو تختم گفتم خودت بخواب اومدم بیرون،همینطوری هی گریه میکرد،از ی طرف اعصابم خورده که داشت گریه میکرد از ی طرف دیگه هم به قرآن دیگه مغزم نمیکشید پاهام و کمرم دیگه توان نداشت که بیشتر تکون بدم،بابا منم آدمم دوست دارم ی ساعت تو کل شبانه روزی برای خودم باشم،یا کار خونه یا بازی با بچه یا پارک کارم شده همین ،ی موقعی کارم تموم میشه که ساعت میشه ۱ شب،بعد به خاطر اینکه دوست دارم یکم مال خودم باشم از اونور تا ۲ ،۳ بیدارم بعد صبحها با خستگی بیدار میشم،هنوز نخوابیده داره گریه میکنه ،یعنی مثل سنگ شدم دارم هم حرص میخورم هم دلم میسوزه ،ولی واااااااقعا دیگه کشش ندارم دوباره برم تو اتاق