بیاید یه چیزی براتون تعریف کنم ازروز زایمانم یه روز قبل زایمانم شوهرم یه کیک برایالگرد ازدواجمون سفارش داده بود بدون اینکه من خبر داشته باشم همون شب رفتیم برا خونه کلی خرید کردیم سوپری دومادم‌خاهرمم اونجابود بعد اومدیم‌خونه شب ساعع ۱۲ اینا خابیدیم همه چیم اماده کرده بودم انگاری بیدار بودم اون شب فقط چشمامو بسته بودم احساس کردم باید برم دسشویی جیش داشتم خودمو شستم بلند شدم اومدم اتاق بازم احساس کردم هنوز جی دارم ازم یه اب گرم اومد هی بیشتر شد منم شوهرمو صدا کردم گفتم پاشو فکر کمک کیسه ابم پاره شده اما هیچ دردی احساس نمیکردم وهرم فکر کر. من درد دارم یه دفعه پاشد دستو پاشو گم کرد دنبال لباس میگشت لباساش تو اتاق بود نمیدید انقد ترسیده بود بعد من گفتم نترس چیزی نیست وقته زایمان کنم رفتیم بیمارستان دختر پسرم ۶ و۴ ساله بودن انقد نگران اونا بودم همش به فکر اونا بودم ساعت ۳ شب رفتم تا ۸ صبح بدون کیسه اب دکتر اومد بالا سرم معاینه کرد گفت الان زایمان میکنی امپول زدن تو سرمم دردام شدید شد ۹ زایمان کردم بعد تا ظهر نگهم داتن گفتن تا فردا باید باشی منم گفتم اگه امضا کنم میزارید برم اونام گفتن هر اتفاقی برات بیوفته ما مسعول نیستیم منم قبول کردم چون دلم پیشه بچهام بود هر چند خاه م ساعت ۷ صبح اومده بود پیه بچهام دشتش درد نکنه تا ابد مدیونشم خیلی باهام خوب بود بعد عصر رفتیم خونه وبرا شب شوهرم‌رفت کیکو اورد خاهرمم کلی غذا درست کرده بود خیلی خوب بود خدایا شکرت بابت زندی خوبم وبچهای نازم

تصویر
۹ پاسخ

چه قدر خوبی

دایکی دینا خصوصی چاو لی که

عزیزم انشالله تاابدبرایه هم بمونین خدابچه هاتوحفظ کنه شاهده موفقیتاشون باشی خانم دکتورآقایه دکتوربشن

صدقه بزار

ای جان انشااله همیشه خوش باشی پاشو یه اسغند‌دود‌کن یه قدقم بزار

تبریک میگم خدا رو شکر یک نفر راضی از صد نفر همیشه شاد باشید

ای جانم چه رمانتیک من بجای تو لذت بردم واقعا خدا حفظشون کنه بچه های گلتو انشاءالله همیشه درکنار هم شاد باشید 🥹🥰🥰🥰

ای جونم عزیزم خدا حفظشون کنه براتون ان شاءالله که همیشه در کنار هم شاد و خوشبخت زندگی کنید 🤲❤😍

ای جان چقدر رمانتیک و چقدر به یاد موندنی شد بزات تولد دخترت با خودت یه روز شد؟

سوال های مرتبط

مامان حسنا مامان حسنا ۳ سالگی
دخترم وقتی بدنیا اومد. بخاطر آلرژی که داشت هر روز مریض بودی جوری که چندبار. فکر کردم مرده ازبس حالش بد بود. با گریه رسوندمش بیمارستان. بچه اولم بود تو شهر غریب تنها بی کس. صبح تا شب مطب بیمارستان بودم. دکتر هر روز روزای جمعه میبردنش بیمارستان 😭 دکتر بهم گفت بو هیچ نباید حس کنه. خودمو زندونی کردم تو یه اتاق دوماه. وقتی خواب بود غذا درست میکردم حموم میزدم. تا بو غذا حس نکنه. بدتر بشه. جای نرفتم. ب چقدر حرف شنیدم که خودتت زندونی کردی بشین تا خوب بشه😭😭 خیلی سخته بود تا یکم دود یا بو چیزی بود جای همون لحظه حالش بد میشد. شبا گریه میکردم تا صبح یه روز تو مطب دکتر زدم زیر گریه یه زنه اومد دلداریم داد. گفت نگران نباش میگذره. چقدر باهام حرف زد خیلی درد کشیدم. اونای که بچه هاشون آلرژی دارن میدونن من چی میگم. هرروز بخور سرم آمپول دارو. اسپره. تا یکم راحت بخواب. نفس بکشه یکم بهتر بشه. همیشه میگفت گله میکردم پیش خدا ولی یه بار خیلی کم آوردم گفتم اینقدر گریه کردم من معجزه رو دیدم امام زمانم جوری دخترم شفا داد که. هیچ وقت به اسم آلرژی نبردمش دکتر دیگ اسپره استفاد نکرد انگار اصلا الرژی نداشت خدا دید چقدر گریه کردم چقدر درد کشیدم. 😭😭 گذشت ولی یادم نمیره. لحظه به لحظه اون روزا رو یادمه. الهی بحق همین شب هیچ بچه ای مریض نشه❤😭🙏
مامان مجتبی و مرتضی مامان مجتبی و مرتضی ۳ سالگی
پسرای خوشگلم خردادیا مامان تولدتون مبارک
الهی که همه ی بچه ها زیر سایه خداوند و ائمه عاقبتشون ختم بخیر باشه ان شاءالله

در چنین روز ساعت بعد از نماز صبح دردای من شروع شد زیاد جدی نگرفتم چون هنوز موعدم نبود
بعد تا ساعت ۷ صبح هر چی این پهلو اون پهلو شدم دیدم نه نمیشه خوابید
از جام پاشدم تا از لبه مبل گرفتم از جام بلند بشم یه تیری کشید دلم خشکم زد و ترسیدم
اروم به طرف آشپزخونه حرکت کردم سماور روسن کردم و با خودم گفتم صبحانمو بخورم که اگر دردام جدی بشه لااقل چیزی خورده باشم جون داشته باشم😂
ساعت ۹ شد زنگ زدم مامانم گفتم مامان من درد دارم گفت مامان جان من که راه دورم زنگ بزن مادر شوهرت بیاد
زنگ زدم و گفتم مامان من درد دارم اونم مثل من اولش جدی نگرفت گفت اخه الان موقعت نیست گفتم شروع شده
کاراشو کردو امد پیشم
مجتبی از خواب بیدار شد و صبحانشو خورد
از مامانا گهوار کمک گرفتم که چکار کنم گفتن بذار تایم دردات کم بشه بعد برو بیمارستان و دوشم بگیر
من حمام رفتم مادرشوهرمم امد کیسمم کشید😂😂توی اون درد 😁بعد دیگه تا همسرم برسه ساعت ۲ شد رفتیم بیمارستان و تا روی ویلچر نشستم خیس شدم گفتم وای من اصلا سر مجتبی این چیزا رو تجربه نکرده بود .فکر کردم کبسه ابمه ولی رفتم داخل گفتن بدو بچه داره میاد بهم گفتن ده دقیقه دیر تر رسیده بودی بچه تو ماشیم میومد😂 ساعت۳ مرتضی معجزه زندگیم شد .خدایا شکر .خدا یا به همه ی ارزومندا این نعمتو اعطا کن .الهی آمین
مامان گل پسر مامان گل پسر ۳ سالگی
سلام خانما خوبین توروخدا بخونین و اگه میتونین کمکم کنید خواهش میکنم🙏🙏من چهارشنبه هفته ی پیش غذای بیرون رو خوردم و رفتیم مهمونی که یه خانواده دیگه ام اومدن که همشون مریض بودن از فرداش دیگه غذا دلم نبرد و تا دوروز هرچی میخوردم حالت تهوع شدید داشتم و میاوردم بالا رفتم دکتر ۵تا امپول و یه سرم نوشت و قرص دمیترون۴ بهتر شدم تا ۱۱ فروردین بود ساعت ۳ نهار خوردم و ساعت ۵ یه دل درد و دلپیچه وحشتناکی گرفتم که انقد داد زدم و گریه کردم بردنم دکتر بهم دوتا امپول و قرص مترونیدازول داد سه شنبه شب بود که اول سردرد گرفتم بعدش بدنم تب کرد و عرق کردم چن دقیقه بعدش شدیدا لرزیدم یدفعه حالت تهوع شدید گرفتم دوباره رفتم دکتر امپول پنتوپرازول ۴۰ و دگزا نوشت دیروز زدم اومدم خونه ۲ قاشق برنج خوردم یدفعه معدم بشدت سنگین شد و اوردم بالا تا ۲ ساعت حالم بد بود بعدش خوب شدم تا امشب قیمه گذاشته بودم ۴ قاشق برنج خوردم بازم اوردم بالا همچنان معدم بشدت سنگینه و نفسم تنگ میشه حالم خرابه چیکار کنم یه دکتر میگه ویروسه یکیش میگه مسموم شدی حالا خودمم موندم از چی میتونه باشه کارم شده گریه فقط😭😢