۷ پاسخ

سلام
پسرای منم سخت حرف گوش میدن
ولی عاشق حموم هستن
میوه میخورن بعدش دستاشونو میشورن
خودتم از حساسیت کم کن

پسر منم همینجوریه اگه مستقیم بهش بگم برو دستاتو بشور یا لباس عوض کن عمرا نمیره و لج میکنه ،ولی قولش بزنم بگم حالا ببینم کی زودتر میره دستاشو بشور و اول بشه یا لباساشو میگم بیا ده بیست چهل کنیم ببینیم کدومو بپوشیم...

پسز منم لجباز شده با اسرار میره بعضی وقتا لجباز میشه

فکر کنم مال سنشون هست پسرمنم لجباز حرف گوش نکن اذیت کن

امان از لجبازی بچه ....منم یه مدت اینجور بود الان بهتره دیگه اینکارو نمیکنه

تا حدودی حرف گوش کن که نیس ولی واسه نظافت و بهداشت خودش همیشه پیشنهاد میده شستن دست مسواک زدن و حتی بعد از بردن سرویس قبل از حوله پیچوندن میگه بزار با دستمال خودمو خشک کنم بعد حوله ببند

تو اون سن فک کنم همینجوره
ولی پسرم هشت سالشه خداروشکر حرفمم گوش میده خودش بیشتر رو تمیزی حساس تا من

سوال های مرتبط

مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۷ ماهگی
سلام دوقلوهام نه ماهشونه .پسر بزرگم چهارسال و پنج ماهش هست رفتارای خیلی بدی داره پنج روز هست خونه مامانم هستم پسرم خیلی اذیت میکنه اب دهنش میریزه روی خاله ها دایی بابابزرگ مامان بزرگ خواهرم نماز میخونه مهرش برمیداره با پا میزنه اذیتش میکنه سنگای رنگی گرفتم میزنه به شیشه های پنجره . اب خنک یخچال بر میداره میریزه روشون یه سنگ برداسته زده انگشت خالش خون اومده پسر خواهرم ۱۵سالش هست اومده بود کتاب بخونه خیلی اذیتش میکرد میرفت اتاق ارتین دیوونه ارتین بی شعور ببخشید خبلی حرفای بده دیگه میزد یه چوب برمیداره میگه میخوام باهاش بازی کنم همینجوری همه رو میزنه تمام کبریتای خونه بابام و برداشته بغضیااتیش میزنه تو حیاط بعضیاهم میندازه این ور اون وربعش میگم صدا نده دوقلوها خوابن الکی شعر میخونه که صدا بده رفته توحیاط روی روفرشی جیش کردع اینقدر بادرستی باهاش راه اومدم نمیفهمه اصلن حرف شنوی نداره هیچ وقت کتکس نمی زدم اما این پنج روز زدمش دیگه دوونم کرده خونه خودمم خیلی اذیت میکنه طبقه دوم خونه پدرشوهرم زندگی میکنم خونه پدرشوهرمم خیلی میره بچه های عمش همیشه اونجا .اونجاهم خیلی اذیت میکنه به نظرتون مشاوره بگیرم درست میشه بچه های شما تو سن پسر من چه جوری هستن ؟حموم رفتن بیشتروقتا باگریه میبرم دستاش قبل ازغذا خوردن باهزارتا بدبختی باید بشوره مامانم به خاطر بب اختیاری ادرار سنشم بالاهست پوشک میشع شبا نمیخوابه که مامانم پوشک بشه ببینه میگه من بالشت میگیرم جلوی چشمام نمیبینم تا نرفت البته بالشت گذاست جلوی چشماش با اینکه کتکش هم زده بودم ول نکرد اخر کار خودشوکرد.منو شوهرم و دیوونه کرده من خودم از سن کم مودب اروم بودم اصلن باورنمیشع چرا بچم اینجوری شده دوقلوهام مثل داداششون نشن چیکار کنم
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.ر.ت ۵۶
بهنام اخلاقش نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود.....
خیلی بیشتر از قبل هوامو داشت.....
روزام داشت خوب و خوش سپری می‌شد.....
چون هر دو تا زن داداش‌های بهنام بچه‌ای نداشت ن بهنام خیلی اصرار داشت که باید بچه‌دار بشیم....
تا اینکه رفتیم دکتر تا ببینیم چه خبره....
بعد از کلی آزمایش سونا دکتر گفت هر دوتاتون سالمید....
چند تا آمپول داد بهم و گفت هر ماه بیا کنترل....
بهنام خیلی خوشحال بود که مشکلی نداریم....
دوباره دعوت شده بودیم عروسی یکی از اقوام....
دوباره ترس وجودمو گرفته بود که خدایا نکنه بازم مثل دفعه قبل بشه.....
اما بهنام سری خیلی مراعات کرد....
عروسی حسابی خوش گذشت بهمون.....
همه سه دفعه قبل متوجه شدم که یکی دو تا از دخترا بدجوری زوم کردن رو بهنام.....
سعی می‌کردم به خاطر اونام که شده دست بهنامو محکم‌تر بگیرم.....
بهنام متوجه شد....
لپمو ب.وسید فکر نکن نمی‌دونم داری از سادت اینجوری ب.غلم می‌کنیا....
می‌ترسی دخترم مخمو بزنن.....
چرا باید بترسم ....
من به شوهرم اعتماد دارم و می‌دونم که هیچ وقت از راه به در نمی‌شه.....
نمی‌دونم چرا حس کردم بهنام نگاهشو ازم دزدید.....
یک لحظه شکی به دلم اومد....
اما سریع با خودم گفتم نه من فکر ناجور کردم.....
مامان بلبل مامان بلبل ۴ سالگی
سلام.دختر من خیلی خیلی جلفه مثلا امروز هی میومد رو شکمم وایمتساد بپر بپر میکرد هرچی میگفتم دردم میاد اما گوش نمی‌داد هرچی با خوبی میگفتم بدرتر میکرد یا اینکه تو شلوار کثیفی می‌کنه نمیگه که اوف دارم یا جیش داره نمگیه کل خونه رو نجسی برداشته هرچی میگم دخترم بگو جیش داری همیشه میگه ببخشید دیگه تکرار نمیکنم اما باز کار خودش می‌کنه یا اینکه امروز ی لیوان برداشته بود تو خونه آب میریخت رفتم لیوان از دستش گرفتم دیدم رفته ی بطری برداشته دار تو خونه آب میریزع هرچی با خوبی میگفتم اما باز آب میریخت دیگه بطری هم از دستش گرفتم ساعت 9شبی برداشته بود قمه قمه اش پر آب کرده بود میریخت تو خونه هرچی میگفتم نکن بدتر میکرد بعد میومد منو هم خیس میکرد هرچی میگفتم مامان نکن کل خونه خیس شده نمیشه جای نشت از بس خیس کردی اما گوش نمی‌داد منم گرفتم زدمش دیگه دست از کاراش برداشت رفت گرفت خوابید .با اینکه از ساعت هفت صبح بیدار بود مهد هم رفته بود ولی این بچه انرژیش اصلا خالی نمیشه ساعت 10شبی خوابید
الان مثل خر پشیمونم که چرا زدمش
ولی این اصلا حرفامو گوش نمیده
مامان نخودی کشمشی مامان نخودی کشمشی ۴ سالگی
سلام مامانا دارم دیوونه میشم از دست پسرم . میگم چقدر رو خوردن بچه ها تون حساسید . آخه پسر من هیچی نمیخوره . صبحانه کرم کاکائو باشه میخوره نباشه یه دونه تخمرغ آبپز رو به زور بهش میدم . حلوا ، عسل ، مربا ، خامه هیچ کدومو نمیخوره .ناهار و شامم که افتضاحه . اگه من زور کنم و بدم چند قاشق میخوره ندم که هیچ . چند وقتی بود دیگه بیخیال شده بودم ، قاشق رو میدادم دست خودش که خودت بخور ، بعد یک ساعت هنوز سه یا چهار قاشق همین میخورد . بعد یک ماه دیدم نه نمیشه چند کیلو لاغر شد . الان بازم خودم میدم . ظهر بعد اینکه ناهارشو خورد تموم کرد چند دقیقه بعدش بالا آوور ، گفتش زیاد بود به خاطر همون . ولی باور کنید نهایتش ۱۰ قاشق کوچولو برنج بود . نمیدونم چیکار کنم . شربت اشتها آور دادم هم ناثیری دیدم . میوه به زور میخوره . سالاد نمیخوره ، سبزی نمیخوره ، اصلا چند ماهی میشه خیلی بد غذا شده . میگه این چیه تو غذا ، من نمیخورم این بده . رو میوه یدونه لکه کوچولو کوچولو میبینه اونو نمیخوره . من چیکار باید بکنم خدایا؟
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 79
بهنام واقعاً رفتارش خیلی خوب شده بود.....
بالاخره رفتیم سونوگرافی و گفتن که بچه دختره.....
بهنام خیلی خیلی خوشحال بود.....
برای ما فرقی نمی‌کرد من دوست داشتم فقط بچه‌ام سالم باشه جنسیت برام واسم مهم نبود....
اما چون تو شهر غریب بودم و می‌دونستم این غربت تا عمر دارم همراهمه دوست داشتم که دختر داشته باشم و بشه همدمم.....
بالاخره دو ماه دیگه گذشت و معلوم شد یکی از جاریامم حامله است....
جاری بزرگم خیلی ناراحت بود...
با اینکه خیلی سعی می‌کرد به روی خودش نیاره اما کاملاً مشخص بود که چقدر ناراحته....
جاریم ۳۷ سالش بود دکتر بهش گفته بود که آخرین راهت رحم جایگزین هست.....
اما جاریم نمی‌خواستی اینو قبول کنه....
شایدم حق داشت هر مادری دوست داره که خودش مادر بشه...
کم کم متوجه شدیم که جاری بزرگم دچار افسردگی شده.....
کاملا حق داشت عروس بزرگ خانواده بود و دو تا عروس کوچکتر از اون هر دوتاشون بچه داشتن....
گاهی با خودم می‌گفتم کاش توی خونه نبودیم....
کاش حداقل هر روز ما رو نمی‌دید
مامان شکوفه های سیب🌸 مامان شکوفه های سیب🌸 ۴ سالگی
دیشب برای من شبِ خیلی سختی بود ...
پسرم برای خواب ظهر مقاومت میکرد و بخاطر این فصل از سال فکر کنم طبیعی باشه اما شب ها رو برای من تبدیل به کابوسی واقعی میکنه !

بعد از خوردن ی کوچولو شام بد قلقی هاش شروع شد؛ بهانه های مختلف که من تا جای ممکن باهاش کنار اومدم ، از اینکه میخواد شامپوی جدیدی که غروب خریده رو توی حموم امتحان کنه (درصورتی که ظهر حمومش داده بودم) تا درست کردن پوره ی کدو حلواییِ دارچینی به جای شام و این اواخر خوندن بارها و بااارها کتاب های مختلف و جواب دادن به سوالهای بی پایانش ....
در تمام این مدت داداش کوچولوش یا توی بغلم بود یا روی پام ..‌موقع حموم بردن پسر بزرگم به عمه ش زنگ زدم و اومد داداشش روسرگرم کرد تا ما بعد از کلی بازی از حموم برگشتیم .

ساعت ۱۰ شب شد و پسرم رو بسختی خوابوندم . حالا هر دو خواب بودن و سکوتی دلچسب به خونمون حاکم شده بود . همین که چایی اوردم که با همسرم بخوریم (تازه رسیده بود ) که پسر کوچیکترم بیدار شد و بیقراری هاش شروع شد در حدی جیغ میزد که داداشش رو هم بیدار کرد و این بیداری تا ساعت ۳ صبح ادامه داشت و خوابش نمیبرد اصلا ...و من با اینکه پریود بودم و خونریزی زیادی داشتم در تمام این مدت بازهم کتاب خوندم بازی کردم و وووو....
مابقی اش پایین