تا حالا از این پدرمادرایی که به بچشون حس عذاب وجدان میدن،دیدین؟؟؟؟
یه پیج روانشناسی تو اینستا میگفت،بعضی از خانواده ها همش به بپشون میگن من سختی زیاد کشیدم،رنج زیاد کشیدم و‌... حالا که تو بزرگ شدی باید بشی فرشته نجات و منو نجات بدی.میگفت باعث میشن که اون بچه همیشه حس عذاب وجدان داشته باشه درقبال خانوادش.میگفت این بچه ها هیچوقت نمیتونن تو زندگی مشترکشون مستقل بشن و موفق باشن.
وقتی اینارو میگفت دقیقا قیافه مادرشوهرم و شوهرم اومد جلوی چشمم.
مادرشوهرم دقیقا با بچه هاشون همین کارو کرده.
شوهرم خیلی خوبه،از همه نظر.اما همین که مامانشو میبینه،همه چی عوض میشه.انگار اون حس مسئولیت و عذاب وجدان نمیذاره که خود واقعیشو نشون بده.
انگار مادرشوهرم مثل یه سایه شوم همیشه دنبال زندگیمونه.
انقد خودشو میزنی به بدبختی و موش مردگی که گتد زده به زندگی همه بچه هاش.
شوهر من یدونه قل داره،اینا باهم شریکن.
انقد این کارا رو کرده،که هرچی دارن و ندارن زدن به اسم اون.
انقد میشینه زیر گوش بچه هاش ننه من غریبم میخونه که یه وقت خدایی نکرده بچه هاش نرن سمت زن و بچه هاشون و همه فکر و ذکرشون مامانشون باشه.
من و شوهرم هیج مشکلی باهم نداریم،همیشه همه دعوا و بحثامون زیر سر مامانشه.
احساس میکنم تو این چندسالی که وارد خانوادشون شدم پیر شدم.
دیگه نه حس و حالی دارم،نه انگیزه ای.
مسبب همه اینا هم اونه.
هیچوقت نمیبخشمش.به خاطر این حالی که دارم‌به خاطر زندگیم که میتونست خیلی بهتر از اینا باشه و به خاطر اون نیست.
به خاطر خیلی چیزای دیگه ....

۰۳/۰۴/۰۵
فرزند پروری،پسر،فرزند،دختر،رفلاکس،کولیک،زایمان،آنومالی

۱۲ پاسخ

وااای مامان دارا تو چقد منی . منم تازگیا این حس مضخرف استرس اومده سراغم

دقیقا مثل مادرشوعرمن هرسری میاد خونه ام الکی یه شر درس میکنه بعد میشینه ب گریه کردن مظلوم بازی ک زنت مقصره بوده من هیچی نگفتم هیچ کاری نکردم

چقد منی💔
لعنت ب هرچی مادرشوهره بده🖐️

مادر شوهر منم همینه شوهرمم باش حرف میزنم اصلا حرفمو نمیفهمه کار خودشو میکنه
مادرشوهرم با ننه من غریبم بازی گند زده به زندگیم

خداروشکر من مادرشوهرم اصلا اینجوری نیس خدا خیرش بده زنعمومه از مامانم برام بهتره ولی یه نمونمشو دقیق مث مادرشوهر تو داریم مامانبزرگم
بیچاره زنداییامو روانی کرده

عزیزممم منم مثل توامم خانواده لجن زاده شوهرمم همیشه زندگی منو بهم زدن پای جاری هامو قطع کردم از زندگیم همیشع دعوا مینداختن تو زندگی منو شوهرم حتی تا پای طلاق رفتیم دیدم ن بابا اینا خوشحال ترن برگشتم از کون سوزیشون خلاصه ک روزگار مند سیاه کردن ای کاش برمیکشتم ب عقب من ی دختر فوق العاده خوش خنده انرژی داری بودممم اعتماد ب نفس داشتم اما الان تمام وجودم شده استزش غم و ناراحتی فقط ب بچم فکر میکنم شوهر توله سگم طرف دارس میکرد ازشون الان از شوهرمم بدم میاد سردم ازش الکی زتدگی میکنم انگار ۸ ماه رابطه ندارمم تا میاد سمتم بهونه میارمم دست خودم نیست محل کارش تهران خودمون کرج دراز میرع میاد فقط بخاطر خانواده لجنش ک دور نشه حامله بودم زاییدم هیچکس در خونمو وا نگرد عاشورا غذا دادن ب ما ندادن فکر نکنم حرومزاده تر از اینا باشن اینا رو گفتم بدونی هممون درد داریم چاره نیست جز صبر فقط دست خداست ک باز بشه گره کورمون😞

فقط و فقط دوری دوستی سعی کن خانوادتو ازش دور کنی رفت و آمدتو محدود کن نزار شوهرت زیاد سمتش بره ، مادرشوهر من اینجوری نیست اما یه غلط اضاغه کرد و من ۵ ماهه بهش رو نمیدم زنگم میزنه جواب تلفنشو به هیچ وجه نمیدم

اینا پدر و مادر نیستن
و وقتی از اطرافیانشون میپرسی میبینی هیچ زحمتی نکشیدن
و فقط از روی هوا و هوس و عشق و حال بیشتر بچه آوردن . جلوگیری نکردن که لذت بیشتری ببرن
بچرو هم مهد کودک و عمو و عمه و خاله و مامان بزرگش بزرگ کرده
از خود بچشون هم که سوال میکنی هیچ خاطره ای با پدر و مادرشون ندارن اکثرا هم همش کتک خوردن بدرفتاری دیدن
پدر و مادر واقعی با حرفاش بچشو عذاب نمیده
در واقع بچه هاشون عذاب وجدان نمیگیرن که بهشون میرسن
ازشون میترسن که بله قربان گوشون هستن.
من با یک نمونش دارم زندگی میکنم .
مادرش حتی نمیدونه بچش کی آبله مرغون گرفته اصلا گرفته یا نگرفته این ی نمونه ی کوچیکشه
تا کاریو که میخواد براش انجام نده عربده کشی میکنه من تو رو ۹ ماه تو شکمم نگه داشتم
انگار بقیه یک روز نگه میدارن
خب میخواستی نگه نداری . خودت خواستی بچه پس بندازی تا طلاقت ندن از رو عشق نبوده
البته که من جلوشو گرفتم عربده کشید
عربده کشیدم اینقدر این کارو کردم تا خودشو جمع کرد .
کار کرد هر کس تو زندگیش برای خانواده خودشه . زن و بچش. شوهرشو بچش. حق ندارن با هوچی بازی از دستش در بیارن شما باید سفت و محکم جلوش وایمیستادی

دقیقاااااا منی
متدرشوهر من از سمت شوهرش محبت ندیده
انقد که خودشم قد و مغروره و فکر میکنه خان زادس
ازطرفیم همیشه خدا حس عذاب وجدان به همسرم داده انقدری که همسرم وظیفش میدونه به مادرش و زندگی اونا برسه این حس وظیفه با اون حد در قبال زندگی خودش نداره
دقیقا منم همیشه دعوام با همطرم بخاطر مامانشه
فک کن خویه ها تا مارو میبینه کجو کوله راه میره زار میزنه
منم خستم
بقول تو .تواین چندسال پیر شدم
منم حلالش نمیکنم الهی که نه این دنیا نه اون دنیا خیر نبینه که مسبب حال بد زندگی ما میشد و هنوزم میشه
زندگیو زهرمار ادم میکنه انقد ک میناله

ب نظرم وقتی این شرایط میدونستی هیچ وقت از همچین همسری بچه دارنمیشدی چون پسرت آینده میخاد همسرتم ک هرچی داره و نداره زده ب ایم مادرش خدایی نکرده روزی مادرشوهرت بمیره این دارایی بین کل وارث تقسیم میشه اگ همسرت منطق سرش میشه بشین باهاش حرف بزن چون الان دیگ خودتون دونفر نیستین آینده ی نفرسومی هم درمیونه

خدا نصیب هیچ کس نکنه مادر شوهر منم ی جور دیگه دنبال زندگیمونه با وابسته کردن شوهرم ب خودش
مادر شوهر تو ننه من غریبم میکنه مادر شوهر من میگه بدون من هیچی نیستین باید نظر منو بپرسین از من کمک بگیرین تا خوب زندگی کنین....بعضی وقتا میخوام ببرم پسرشو پسش بدم😅

دیشب تا صبح داشتم گریه میکردم انقد که حالم بده و روحیه م داغونه.
الان تنها چیزی که باعث میشه یه بلایی سر خودم نیارم و وصلم میکنه به این دنیا فقط پسرمه.
این چیزا رو تاحالا اینجا نگفته بودم.ولی دیگه کم اوردم.اگه حرف نمیزدم میترکیدم.
خسته م،خییییییلی.
و هیچوقت از دلیل این خستگیم نمیگذرم...

سوال های مرتبط

مامان معجزه خدا🌱❤ مامان معجزه خدا🌱❤ ۵ ماهگی
وقتی که اروم خوابیدی و از زمین و زمان خبری نداری، من فقط نگاهت میکنم و هی با خودم میگم تو پسر منی‌... تو واقعا پسر منی و من مامانتم....
یه حس خیلی عجیبیه... وقتی که فکر میکنم یا به عکس اون روز ها نگاه میکنم، میگم یعنی من باردار شدم؟ ۹ ماه یه موجود کوچولو تو شکم من بزرگ شده و تبدیل به یه انسان شده؟ من زایمان کردم؟ چطور در مقابل استرس سزارین و عمل و دوره نقاهتش دوام اوردم؟ چطور با اون زخم شدید سینه ام به پسرم شیر دادم؟ و الان که ۵ ماه و نیمشه داره از وجود من تغذیه میکنه و قد میکشه‌....نمیدونم شما هم همچین حسی دارین یا نه.... ولی من بعضی وقتا واقعا همه اینا یادم میره...
حس میکنم یک چیز خیلیییی ارزشمندی دارم و خدا بهم داده که باعث ارامشمه...
یه اتفاق شیرین، یه معجزه بزرگ، که شده مال من....
اخ اخ از خنده ها و قهقه زدن هاش که انگار وارد یه دنیای دیگه میشم....
روز به روز هم که بزرگ میشه و یه شیرین کاری جدید یاد میگیره، قند تو دلم اب میشه... یه حسی میاد سراغم که میخوام داد بزنم و به همه بگم این فرشته کوچولو مال منه...
قربون‌ مدل خوابیدنت🥰🥺😍
خدا از این معجزه کوچیک ولی بزرگ با حال خوب به همه بده...

۵ ماه و ۱۷ روز
۳۰ ابان ماه ۴۰۳
الهی امین
مامان رز🌹 مامان رز🌹 ۱۰ ماهگی
همیشه میگفتم بچه رو با بچه نباید مقایسه کرد.اما خب مادریم و گاهی میزنم جاده خاکی
اینجا میبینم خیلی ها بچه هاشون تو رنج سنی رز چهاردست و پا میکنن حرف میزنن، و خب کارایی که شاید برای بچه من که دو دقیقه خودشو رو شکم میندازه اعصابش خرد میشه گریه میکنه جیغ میزنه قفله😂
با اینکه یادمه دوتا بچه هم سن تو فامیل داشتیم...یکیش خیلی زود به حرف اومد دوسالش بود تقریبا همه چیز میگفت، اون یکی نه...دو سالش بود هنوز زیاد حرف نمیزد.بعد بزرگترا میگفتن خب اون یکی مامانش باهاش سروکله میزنه.این نه مامانش معلمه نیس اکثرا...
ولی الان خب میبینم که هیچ ربطی نداشته و اتفاقا اون که دیر به حرف اومد به شدت باهوش و چون درسش عالی بود تیزهوشان رفت و بعد هم پزشکی قبول شد‌.از اون یه بچه دیگه چیزی در دسترس نیس...البته من نمیگم کدوم روش خوبه مهم اینه که هر کی با زندگیش حال کنه.
یا حتی پسر دایی خودم دیگه همه نگرانش بودن چرا راه نمیره، فک کنم داشت دوسالش میشد یهو گفتن بلند شد راه افتاد😅 الان هم هیچ مشکلی نداره.
با اینکه از این دست موارد زیاد داشتیم تو اقوام..اما هی با خودم‌میگم نکنه من کم کاری میکنم؟ نکنه باهاش بازی یا تمرین خاصی انجام نمیدم؟
نکنه تغذیه ش رو درست نمیدم؟ و هزاااااار نکنه دیگه‌
خلاصه حس میکنم دارم تو یه چاله عذاب وجدان و اینکه مادر کافی ای نیستم میرم به سبب بعضی تایپیکای اینجا‌.....
مامان شهاب مامان شهاب ۱۳ ماهگی
در رابطه با تاپیک قبلیم حس‌هام خیلی گنگه...شنیدم که بعضیا تو این موارد گریه میکنن یا میگن خاک تو سرم و اینا ولی من خیلی یخم، اصلا نمیفهمم چرا انقد بی تفاوت و مات موندم
دیدی از یه چیزی میترسی که سرت بیاد ولی همیشه هم یه حسی داری که سرت میاد؟! این موضوع از این چیزای من بود، همیشه ته قلبم میدونستم که بچه اولم به دنیا بیاد تو همون شیر تو شیری به اصطلاح ما ترکا میمونم برا دومی(باردار میشم دومی رو) ، همیشه هم به شوهرم میگفتم و اونم با شیطنت میگفت آره خب چی میشه و اینا، ضمن اینکه شوهرم با برادراش اینطوری شده، ۳ تا بچه از قبل بودن، خواستن چهارمی رو بیارن، سال ۶۶ یه پسر سال ۶۷ یه پسر و سال ۶۸ یه پسر به خانواده اضافه شده! شوهر منم پسر وسطیه این ماراتونه، به قول مادرشوهرم گلین اوجاقا گلیپ
شوهرم خوشحاله چون بچه خیلی دوس داره و اصلا مشکلی هم نداره با پشت سرهم اینطوری بودنشون، به اون باشه میگه سال بعد هم سومی🙄
منم قضیه اینکه بخوام به نداشتنش فک کنم قفله برام، همیشه میگفتم آدم مواظب باشه نشه اگه شد دیگه قرار نیس جون اون موجود خدا رو ازش بگیری، یعنی مرحله پذیرشش رو اوکی‌ام اما بعدش...🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ مرحله تصور شرایطمون خیلی سخته برام، از طرفی حس میکنم به شهاب ظلم میشه، من همیشه تصور میکردم حالا حداقل چندین سال آینده تنهاس بچم و کلا تمرکزم رو خودش، اینکه یهو از تنهایی دراومده حس میکنم هوو آوردم سرش و فرصت هاشو گرفتم ازش😓
من بارداری و بچه داری و زایمان نسبتا خوبی داشتم اما امان از روزای بعد زایمان، از نظر روحی و اون شرایط سخت روزای اول اصلا دوس ندارم برگردم به اون روزا🥲 علی الخصوص با طرز برخورد و اذیتا و حمایت نکردنای همسر و اطرافیان میگفتم اصلا دیگه بچه دار نمیشم...

ادامه تاپیک بعدی