دلم خواست خاطره زایمانم تعریف کنم 😁
تصمیم گرفتم برای زایمان طبیعی و بیمارستان میلاد
بارداری خوبی داشتم خداروشکر و بد ویار نبودم
۳۶ هفته و ۵ روز لکه بینی دیدم ساعت ۵ صبح
رفتیم بیمارستان و گفتن دو سانت بازی برو برای زایمان
رفتم زایشگاه بدون درد و تو اتاق سه نفر بودیم
تقریبا از ده صبح تا ۴ بعدازظهر همینجوری بیکار به درد و جیغ بقیه نگاه میکنم بعضیا سر یکساعت بعضیا سه چهار ساعت درد میکشیدن
یه دختر تقریبا ۱۲ ساعتی اونجا بود ۵ سانت باز شده بود و هنوز زایمان نکرده بود
منو دیدن درد ندارم محض احتیاط بردن بخش یه شب بمونم
بعدم ترخیص 😁دیگه اطرافیان گفتن تو رفتی زایشگاه عمرا دیگه طبیعی بیاری از استرس ولی واقعا استرس نداشتم چون دیدم بدنا باهم فرق میکنن
نقریبا تو ۳۷ هفته شروع کردم پیاده روی و پله و رابطه بدون جلوگیری
۳۸ هفته و ۵ روز روز تاسوعا احساس کردم پسرم تکوناش کمه ساعت ۴ بعدازظهر رفتیم بیمارستان میلاد معاینه کرد ۲.۵ ساعت باز بودم بعدم تا بستری بشم شد ساعت ۷ از شانس خوبم یه اتاق یه نفره بهم افتاد من بودم و پرستار چون راجب زایمان تحقیق کرده بودم با پرستار همکاری کردم کارایی ک میگفت انجام میدادم بخوام از دردش بگم جوری ک انگار سنگ بزرگ و سنکین میزارن رو شکمت و نفست بالا نمیاد بعدم گفتم برام آمپول اپیدورال بزنن ک بنظرم دردش کم کرد ساعت ۰۰:۴۰ دقیقه زایمان کردم 😍🥰 آخی چه زود گذشت

۱۰ پاسخ

منکه هیچ‌وقت نتونستم به زایمان طبیعی حتی فکرم بکنم با اینکه دوبار سزارین شدم و‌خییییییلی درد داشت بعدش ولی برگردم عقب. بازم میگم سز فقط

.بیمارستان میلاد خوبه بهترین تجهیزات وبهترین پزشکا منم برا زردی پسرمو اونجا بستری کردم ،
منم اولا طبیعی میخواستم حتی باشگاه نیرفتم ک راحت باشه ، ولی اخرا استرس گرفتم میگفتم نه سز میخوام دکترم میگفت نه طبیعی 🤨🤨🤨 هفته ی۳۹ ام رفتم دکتر گفت باز نشده باید منتظر بمونی هیج جوره راضی ننیشد ب سزارین ، شوهرمم دید من خیلی استرس دارم ی دکتر دیگه پیدا کرد تو بیمارستان امید سز کردم تو ۴۰ هفته

عع منم میلاد زایمان کردم شما پرستار همراهتون کی بود ؟؟
منم خیلی راضی بودم از بیمارستان

منم میلادپرونده تشکیل دادم 30 هقته هم 4 روزاونجابستری بوذم فشازم بالابودبعدمرخض شدم 36 هفته ذوبازه بستری شدم این سری دردزایمان داستم بیمارستان شریعتی رفتم اونجاچشمم ترسیدازطبیعی رفتم بابک سزاختیاری سدم

من و تو تو یه روز زاییدن خداروشکر منم خوش زایمان بودم آنچنان اذیت نشدم تو بیمارستان تک و تنها من بودم من زاییدم اومدم تو بخش بعد یکی دیگه رو اوردن برا زایمان من دردام تو خونه شروع شد و شب ساعت سه رفتم بیمارستان ساعت هشت صبح زاییدم کلا به روز زایمانم فکر میکنم خاطره خوبی دارم و حس خوبی بهم دست میده

من چون از اول سزارین میخواستم ۳۸هفته رفتم سزارین کردم خیلی هم راحت بود

منم طبیعی زایمان کردم ولی من ۱ کیسه آب پاره شد ۵ زایمان کردم وقتی رفتم بیمارستان ۵ سانت باز بودم

خب 36 هفته دهانه رحمت باز بود چطور مرخصت کردن تا 38 هفته ‍؟ 🤨🤨

منم میلاد لعنت الله زایمان کردم پدرم در آوردن اخرم بردنم سزارین

به سلامتی خدا برات حفظش کنه

سوال های مرتبط

مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت یازدهم
رفتم بیمارستان إن اس تی گرفتن
گفتن حرکات بچه ها ضعیفه
من اصن دوس نداشتم اونجا زایمان کنم
دوست داشتم دکتر خودم باشه بیمارستانی ک خودم‌میخوام باشه
اما چون ۳۶هفته بودم جایی دیگه قبول نمیکردن
از من انکار ک من اینجا زایمان نمیکنم از اونا اصرار ک باید بستری بشه برای ما مسئولیت داره
خلاصه بالاخره قبول کردم تو زایشگاه بستری بشم
لحظه ی آخر گفت بیا معاینت کنم ببینم دهانه رحمت باز شده یانه
معاینه شدم دوسانت بودم 😨
رفتم زایشگاه اونجا دوباره معاینه شدم گفتن سریع اتاق عمل حالا همش میگفتم من آمادگی ندارم
مامانم بیرون مثلا ب عنوان همراه ک تو زایشگاه کاری داشتن موند
شوهرم داشت میرفت خونه
ک صدا زدن منو دارن میبرن اتاق عمل
مامان سریع زنگ زد شوهرم ک برو‌خونه لباساشونو بیار
ساعت حدودا سه شب دوقلوها بدنیا اومدن
پنج صبح رفتم بخش ی قل رو‌اوردن
ی قل ی چند ساعتی رفت آن ای سیو
خلاصه دوقلوها ۳۰مرداد بدنیا اومدن
اون روز همه چی خوب بود
عملم عالی بود از همه چی خیلی راضی بودم
شیر نداشتم شب دوقلوها گشنشون بود خیلی گریه میکردن کلا بیدار بودیم راه میبردیمشون
ساعت شد ۵صبح
مامان آیهان💙🫀 مامان آیهان💙🫀 ۱۵ ماهگی
یادش بخیر 🥲😍
پارسال از صبح زود تا عصر این دکتر و اون دکتر میکردم و میرفتم بلوک زایمان دقیق ۳۸ هفته بودم 🤭🤰( به خاطر خارش شدیدی که یه هفته بود گرفتارش شده بودم)
نوار قلب اینا گرفتن و گفتن این خارش هیچ درمانی نداره به جز زایمان حتما باید زایمان کنی چون هم برای خودت هم برای جنین خطره...
برگشتم خونه زیاد جدی نگرفتم حرفاشونو از شدت خستگی منو شوهرم خوابمون برد تا ۸ شب😅😂
گوشیمون زنگ خورد بیدار شدیم از خانه بهداشت زنگ زدن گفتن بلوک زایمان گفته بیتا چرا برنگشته برای زایمان ما گفتیم بره وسایل بیاره برگرده...
این دفعه جدی استرس گرفتم و کمی ترس داشتم.
خونمون کامیارانه رفتم بلوک زایمان گفت باید حتما زایمان کنی گفتم خب من میخوام برم کرمانشاه گفت هرجا میری برو فقط زایمان کن...
دیگه برگشتم خونه وسایل هامو جمع کردم و رفتم کرمانشاه رسیدم بیمارستان خصوصی امان حسین
براشون توضیح دادم اونا هم گفتن برو تا معاینه‌ات کنیم معاینه کرد گفت خانوم ۵ سانت رحمت بازه درد اینا نداری🙄😳😳منم گفتم نه والا هیچی (نگو خارش بدن من درد من بوده) بار دوم معاینه کرد کیسه آبم ترکید رفتم اتاق بعدی لباس اینا بهم دادن آمپول فشار بهم زدن ۱۱ دردام شروع شدن یواش یواش🤕🤕
اینم بگم اصلا برام سخت نبود دردش قابل تحمل بود هرچی هم میگفتن گوش میدادم و انجام می‌دادم 😍نزدیک ۱۲ و ۲۰ دیقه شد فول شدم رفتم اتاق زایمان و بخیه ۱۲ و نیم آیهان پسرم نازم به دنیا اومد 😍😍🥺🥺🥺از ذوق داشتم میمردم ولی خدایی خیلی زایمانم راحت بود😍
یادش بخیر خاطره دلنشینی بود الان ساعت ۱۲ و نیم شب آیهان خوشگل من ۱ ساله میشه فداش بشم 😍😍😍🥰🥰🥰🥰
خداروشکر بابت وجودت نفس مامان 😘😘😘
مامان آیهان بالام🤱 مامان آیهان بالام🤱 ۱۵ ماهگی
وای دقیقاااا ی سال پیش همین روز تا خود صبححح تو دستشویی بودم هعی میرفتم و میومدم..شوهرم میگف تو اس.هال شدی ... ۳۶ هفته و ۳ روز بودم🥲🥲 ک صبح ساعت ۸ با مادرشوهرم رفتم بیمارستان کلییی ترس و استرس داشتم آخه من وقتم مونده بود قرار بود سزارین بشممم🥺
ماما بزور منو معاینه کرد خیلیییی میترسیدم از معاینه گف دوسانت هستی من گفتم یااااخدااااا دوسانت پس چرا اینهمه درد دارم گفت برو خونه دردات منتظم سد بیاااا تو دلم آشوب داشتم گریه میکردم تن و بدنم میلرزید گفتم من قراره سز بشم من نمیام دکتر ببرین منو ک دکتر گف دیگ باز شدی عمل نمیشی
گفتن برو خونه برو زیر دوش آب گرم آمدم و با گریه رفتم زیر دوش کمرم زیر دوش گرفتم اومدم بیرون رو پله ها بودم ک دیدی آب زیادی ازم ریخت و شلوارم خیس شد گفتم خاله ازم آب رفت خالم (مادرشوهرم) باگریه رفت بیابون تاکسی پیدا کرد منم زنگ زدم شوهرم هر جی از دهنم اومد گفتم درد دارم خودتو برسون خلاصه اومد رفتیم بیمارستان بازم معاینه کردن ۴ سانت شده بودم ... با اصرار مادرشوهرم بهم آمپول فشار زدن.. داشتم بهشون التماااس میکردم توروخدا نزنین من میترسم من میمیرم😢😭 ولی بحرفم گوش ندادن زدن و رفتن وقتی درد میومد سراغم کللییی جیغ میکشیدم میترسیدم میگفتم مامان من دیگ زنده نمیمونم من میمیرم میگفتن زور بده از درد زیاااد نمیتونستم آخر ساعت ۹ شب اومدن معاینه گفتن فول شده ببرین اتاق منو با گریه بردن روتخت ک جلوم اینه بزرگ بود کلی ماما و پرستار کنارم بود درد میومد و ول میکرد گفتن ی بار زور بدی بچه اومده و راحت شدی گفتم یاشه باشه دیگ خسته شدم ک با آخرین جیغ و قیچی و شکمم فشار دادن دنیا اومد😢🥺🫀 خیلیییی خیلی روز سختی بود بچم سیاه و کبود شده بود بمیرم براش😢
مامان جانا مامان جانا ۱۲ ماهگی
یه هفته‌ی دیگه تولد جاناست
امشب داشتم به پارسال این‌موقع ها فکر میکردم ، چقدرررر استرس داشتم ،
کارم شده بود یه روز درمیون سونوگرافی ، سونو میگفت آب دور جنین کمه برو درش بیار ، دکتر میگفت مایعات زیاد بخور ۲روز دیگه اش برو سونو ، شده بودم توپ پینگ‌پنگ ، اصلا دوست نداشتم آبان به دنیا بیاد چون خواهرم و دامادمون آبانی هستن ، دوست داشتم ماهش تک باشه😅 روز اول آذر رفتم سونو آب جنین شده بود ۴ 😥 استرس گرفته بودم دکتر گفت بیا برای بستری ، چون اصلا آمادگی نداشتم دست و پام می‌لرزید ، از شانس بدم توی همون لحظه که رفتم بیمارستان و داشتم فرم پر میکردم یه خانومی داشت زایمان طبیعی میکرد و جییییییغ میزد، منم اینطرف داشتم سکته میکردم، اشک تو چشمام جمع شده بود و از خدا و پیغمبر میخواستم ‌که فقط اون شب به من رحم کنه و از بیمارستان خارج شم😥😅 دیگه دکتر گفت امشب برو خونه تا شنبه ۴آذر حسابی مایعات بخور و برو سونو ، خیلی روزای سختی بود همش داشتم هندوانه و خیار و آب میخوردم ولی شنبه زیاد نشده بود و دکتر سونو با خط درشت و قرمز نوشت ک این خانوم به این دلایل باید امروز زایمان کنه😂 زیرش هم خط پررنگ کشید. بعدازظهر رفتم پیش دکترم و دیگه دید اینجوریه گفت برو شب بیمارستان بخواب. اینبار چون آمادگی رو پیدا کرده بودم رفتم خونه قشنگ همه‌ی کارام رو کردم ، رومیزیای جدیدم رو انداختم ، جارو کردم گردگیری کردم 😅 روتختی عوض کردم و شام همسری رو هم دادم و رفتیم بیمارستان و فرداش ۵آذر زایمان کردم.
شما هم دوست داشتید از حال و هوای روزای آخر حاملگی یا روز زایمانتون بگید
مامان هوژین🫀 مامان هوژین🫀 ۱ سالگی
پارسال این موقع ها دقیقا ۴۰هفته و ۳روز بودم ک با هماهنگی بهداشت رفتم بیمارستان🥲بچه از وقتش گذشته بود و هنوزم میلی به دنیا اومدن نداشت
منو بگو انقد عجول بود زودی نهارخوردم خونه رو کلا تمیز کردم ساکامو برداشتم و با شوهری رفتیم تو راه همش گریه میگردم از ترس زایمان شوهرمم خداییش همش دلداریم میدادو میگفت نترس چیزی نیس دوتازور بزنی حله🤣🤣
رفتم و پرونده باز کردن و فرستادن سنو اونجا گفتن قلب بچه خیلی بد میزنه ممکنه بمیره و خلاصه کلی استرس بهم دادن ب شوهرم گفتم رفتیم حیاط بیمارستان هق هق افتادیم ب گریه خلاصه همش دعا میکردم بچه چیزیش نشه ساعت ۴بستری شدم ۴ونیم آمپول فشار و زدن تو سرم تا ۹شب هیچ علایمی نداشتم 🥀
پرستاره هی میومد میرفت و میگفت توچرا آخ نمیگی🤣بعد ساعت ۱۰دردام شروع شد و هر کم میشد زیاد میشد با فاصله زیاد تاقتم تموم شده بود ساعت۱۲اومدن یه امپول دیگه زدن ک دردام بد جور شرو شد فقط جیغ زدم تا ۴صبح ی سره پیاده روی دوش اب گرم معاینه های دردناک درد زایمانم بماند از درد سرمو میکوبیدم دیوار ساعت ۴و۵دیقه فول شدم پرستارا ریختن سرم و ۴و۱۵دیقه دختر نازم دنیااومد🥹🥹از خوشحالی فقط گریه میکردم اصلا باورم نمیشد زایمان کردم🥰این کوچولو دیگه ماله منه یعنی انگار دنیارو بهم دادن شوهرم اومد داخل منو دخترم و کلی بوسید و خداروشکر کردیم ک دختزمونو سالم بغل گرفتیم👨‍👩‍👧خدایا شکرت بابت نعمت زیبات یک سال چقد زود تموم شد فردا تولد دخملیه منه هنوز باور نمیکنم😍