تو این مدت که خدا دریا رو بهم داده خیلی سعی کردم تمام خودمو و بذارم و مادر خوبی براش باشم ، اما چه در زمان بارداری چه بهد زایمان دعوا و چالش با شوهرم و خانوادم زیاد داشتم ،حتی روزی که دریا به دنیا اومد خونه مامانم آشوب بود و مشکلات خانوادگی زیاد داشتیم ، خودم قبلا آدم آروم و صبوری بودم اما بعد زایمان با شدت تحریک پذیر و عصبی شدم ، با اینکه عاشق دخترمم چند بار شده داد زدم و دعواش کردم که بسه ، الان که پیدونم اینا چقدر رو روان بچم اثر گذاسته خیلی دلم میسوزه، نمیدونم چکار کنم نمیدونم چطور جبران کنم ،اینقدر در طول روز راه میبرم تتد تند عوضش میکنم بهش محبت میکنم و بازی میکنم اما آخر شبا که بارم گریه میکنه خسته میشم و ممکنه یه بار داد بزنم بعدش عذاب وجدان من و میکشه .با شوهرم میریم زوج درمانگر و در حال بهتر کردن رابطه هستیم تما تونه مامانم‌ اوضاع همونه، همون سه نفرم هست که کمکم بده ،اینم که اخلاق خودمه ،از خودم بدم میاد

۸ پاسخ

طبیعیه عزیزم مخصوصا ک شرایطت نرمال نیست
ولی ب این فکر کن ک اگه درست باهاش رفتار نکنی اونم آسیب میبینه و پس فردا اونم نیاز ب مشاوره داره و خودت خیلی بیشتر اذیت میشی
منم ی بار داد زدم سر بچم ولی وقتی ب این فکر کردم که بجز من کسیو نداره ک مراقبش باشه قلبم سوخت از شدت ناراحتی و عذاب وجدان ازون موقع ب بعد سعی کردم آرومتر باشم ک همین باعث شد روی بچمم تاثیر بذاره و آرومتر بشه

دقیقا هممون همین هستیم عزیزم .آدم آهنی نیستیم ک آدمیم خسته میشیم
کم میاریم زوج رنج میشیم بچه هامونم الان متوجه نمیشن
الان شما نوزادیتو یادته نه .
پس اونم یادش نمیمونه
شک نکن ک بهترین مادری شما. دریا خانم بزرگ ک بشه به خودش افتخار میکنه ک همچین مادری داره

عزیزم نگران نباش دغدغه تمام ماها همینه شماهم بار اولی هست که مادر شدی داری با اون بچه بزرگ میشی و خیلی چیزا رو یاد میگیری و این طبیعیه
کم کم میشه روی خودمون کار کنیم تا اشتباهاتمون رو تکرار نکنیم

با احترام به نظر همه ی دوستان❤️آفرین مامان دریا خوب موقعی به فکر حل این موضوعات افتادی ولی خواهشا تحت هیچ شرایطی وتا جایی که میتونی دریارو دعوا نکن داد نزن من یه مامان نا آگاه بودم وسر پسرم داد میزدم دعوا میکردم ونمیدونستم در آینده چه اتفاقی میفته والان که پسرم ۸سالشه بیش فعاله وتومدرسه همش دعوا راه میندازه والان من خودمو مقصرمیدونم و عذاب وجدان دارم تا همیشه

مشکل اینجاس که داری صد خودتو می‌زاری برای دریا. بحرفم گوش بده تا نتیجشو ببینی، عصرها شوهرت اومد پوشک دریا جون رو عوض کن، شیرش هم بده ،بسپارش به باباش و برو یکساعتی برای خودت قدم بزن ، باشگاهی برو، خریدی برو کلا خودت تنها باش اون یکساعت . بچه خوابش گرفت باباش بخوابونه نشد بزارش توماشین یه دوری بزنن تا شما برسی خونه.
ببین چقدر حال و هوات عوض میشه، من آینده توام. ببین چقدر گرفتار شدم با خودت بد نکن

الهی عزیزم، تو مادر خوبی هستی،چرا خودتو اذیت میکنی، و اینکه مادرا هم حق دارن یه جاهایی خسته بشن و کم بیارن،پس عذاب وجدان نگیر چون ما همه همینیم، منم یه وقتایی پسرم اذیت میکنه کم میمونه سرش داد بزنم ولی میذارمش زمین بلند میشم میرم در حد چند ثانیه ازش دور میشم قلبم درد میگیره و باعشق بیشتر برمیگردم آرومش میکنم،
تو هم سعی کن کمکی رو بیخیال بشی و اگه چالش توی خونه مامانت زیاده ازش دوری کنی بخاطر دخترت

باریکلا به تو و همسرت که آگاهانه در صدد بهبود روابطتتونین. عذای وجدان برای برخورد با بچه توی همه مون هست. هر کدوم یه جوری. فقط بدون اون هیچ رفتار و کاریش دست خودش نیست و کاملا به ما وابسته است

اما خونه مامانم اوضاع بده همون یه نفرم هست که کمکم کنه ،اشتباه تایپ کردم

سوال های مرتبط

مامان دریا مامان دریا ۱۰ ماهگی
مامانا اگه راهی دارید بیاید به من خسته بگید ،واقعا کم آوردم هم جسمی هم روحی ، من دیگه اکثرا با دریا تنها هستم و کمکی ندارم متاسفانه، دریا از صبح که بیدار میشم نمیذاره حتی صبحانه بخورم ،بدون اغراق یک لحظه تنها نمیمونه بازی کنه، فقط،باید من یا یک نفر راه ببره باهاش حرف بزنه و بازی کنه، نمیتونم آشپزی کنم، نمیتونم کارامو کنم ،امروز پریود بود دل درد داشتم میمردم نذاشت کمرم و بذارم زمین ، در طول روز هم ۱۰ دقیقه بیشتر نمیخوابه ،تا میایم به کار کنم بیدار میشه گریهههه، امروز واقعا عصبی شدم هم دل درد داشتم هن سر درد گذاشتم تو اتاق در اتاق و بستم نشستم گریه کردم ، بخدا دارم دیوانه میشم ، یعنی حتی بیدار میشه میذارم زنیم تا برم قطره رو بیارم یا شیر رو درین کنم تو همین یه دقیقه هم گریه میکنه، دلم ریش میشه دست و پامو گم میکنم. اینجوری میکنه که گاهی داد میزنم بسه دیگه ،بعد عذاب وجدان میگیرم. گاهی سکوت میکنم فقط با حرص کاراشو میکنم گه آروم بشم اما میفهمه که خسته و ناراحتم بدتر میکنه ،
مامان کارن مامان کارن ۶ ماهگی
خانما کسی بوده که شرایطش مثل من بوده باشه
من بارداری سختی داشتم اونم تو شهر غریب دور از خانواده، وهچنین زایمان خیلی سختی ام داشتم(طبیعی بود ولی خیلی عذاب کشیدم)
بعد زایمانم مامانم ی ماه موند خونمون تو اون مدت خیلی طول کشید تا سرپا بشم دو سه بار بخیه هام چرک کرد و اذیت شدم ولی چونکه مامان بود نسبتا خوب بود غذام حاضر بود استراحتم تا جایی که میشد میکرد
بگذریم از این که پسرم خیلی سر بیخوابیاش دیوونم کرد
ولی از وقتی که مامانم رفته تا به امروز اصلا نتونستم ی صبحونه یا ناهار بخورم فقط ی وعده شام میخورم هرکی می بینتم میگه چقدر لاغر شده( قبل بارداری ۷۲ کیلیو بودم الان شدم ۶۷ کیلو )
از بس که شب تا صبح پسرم برای شیر خوردن بیدار میشه خواب درستی ندارم تمام اعضای بدنمم درد میکنه و خیلی چیزای دیگه که نوشتنش کلی طول میکشه
خیلی دلم برا خودم میسوزه ،نمیدونم دوباره سرپا میشم یا ن ،این روزای سخت میگذره یا ن
اینم بگم که شوهرم ۶ صبح میره ۸ شب میاد در کل همه کارای پسرم و کارای خونه به عهده خودمه