پارت چهار
بعد که بیدار شدم دیدم شوهرم و همکارش دارن منو میبرن بخش .وقتی وارد بخش شدم مادر شوهرم اونجا بود که پیشونیمو بوس کرد گفت مبارک باشه ولی پاهای بچتون مشکل مادرزادی داره دکتر گفته. خدا لعنتش کنه انگاری یه پارچ آب یخ ریختن روم .بگو پیرزن خرفت میزاشتی ببینمش یکم حالم جا بیاد بعد بگو .یه بغضی داخل گلوم بود که نمیتونستم نفس بکشم وقتی مامانم دخترمو آورد دیدمش انگار دنیا رو بهم دادن ولی گریم گرفت که مشکل داره گفتم خدایا شکرت ناشکر نیستم ولی دختره برام خیلی سخته پاهاش مشکل داشته باشن نزار سالم از بیمارستان برم بیرون چون برام سخته بخام بزرگش کنم جلو چشام باشه ونتونه راه بره مامانم گذاشتش زیر سینم بهش شیر بدم منم همش گریه میکردم خیلی داغون شده بودم با حرف مادر شوهرم .مامانم هی میگفت چیزیش نیست نگران نباش گریه نکن ..شوهرمم که اصلا نیومد ببینمش حتی یه دسته گلم برام نیاورد اینقدر ناراحت بود بخاطر دخترمون..خلاصه خواهرام اومدن نگاه پاهاش کردن گفتت پاهاشو تکون میده نگران نباش دکترا پیشرفت کردن زیاد.منم یکم آروم شدم ..پارات بعد

تصویر
۱۱ پاسخ

پارت بعدی رو بزار

عزیزم انشاالا هیچ مشکلی نداشته باشه .خوب شده باشه

پارات بعد بزار

پارت بعدیو زودی بذار مردم از فضولی🤣

اولش ک بوس کرد خوشحال شدم بعدش عین خودت انگار با ماهیتابه زدن تو کله ام 😐

آخی
الان چطوره کوچولو

🥹😭😭😭😭😭

اخی عزیزم الان چی شد پاهاش ؟ خوب شد ؟ دکتر بردی؟چقدر سخت بوده

قربونش بشم چه نازه

چقدر بی درک بوده خداییش

سلام عزیزم ببخشید چیشده 🥺

سوال های مرتبط

مامان دخی فرفری مامان دخی فرفری ۶ ماهگی
مامان رز گل مامان رز گل ۱۰ ماهگی
پارات دوم.

۳۵ هفته بودم دخترم بریچ بود دکتر گفت ۳۷ هفته سنو بده اگه بریچ بود بیا برات نوبت سزارین بزنم ومنم کلی وحشت از طبیعی داشتم همش دعا میکردم نچرخه. که خداروشکر نچرخید.۳۷ هفته بودم که شوهرم سرکار بود فردا از سرکار میومد گفتم خسته ای ۳۷ هفته ۲ روز میریم سنو .شوهرم از سرکار اومد صبح ساعت ۶ خسته بود خوابید گفت ساعت ۱۰ بیدارم کن برم بانک کار دارم ساعت ۱۰ شد شوهرمو بیدار کردم آماده شد رفت بیرون ، منم بیدار شدم برم دستشویی همین که بلند شدم یه آب خیلی گرمی ازم خارج شد .ببخشید ولی فکر کردم ادرارمه چون خیلی دستشویم میومد گفتم شاید از اونه رفتم دستشویی برگشتم خواستم بشینم دیدم باشم ازم آب گرم میاد فهمیدم کیسه آبم ترکیده. یکم ترسیدم شوهرمم نبود .زنگ زدم دیدم گوشیشو هم نبرده. خواستم آماده بشم زنگ بزنم اورژانس۱۱۵ .آخه همکارای شوهرمه منو میشناسن آشنا بودن.همینکه آماده شدم دیدم شوهرم اومده گفت گوشیمو نبردم بعد گفت چرا لباس پوشیدی بهش گفتم نترسی کیسه آبم پاره شده هول شد گفت چیکار کنیم گفتم بریم بیمارستان بخش زایشگاه. رفتیم ...پارات بعد....
مامان مامانdelmah😍 مامان مامانdelmah😍 ۹ ماهگی
سلام دوستان عزیز مامان مهربونه... دخترم الان ۵ماه ۵روز هس سزارین بودم دکتر بهم گفت که نباید چیز سنگین بلند کنی منم ب حرفش گوش ندادم و وقتی می‌خواستم یچیزی بلند کنم ب شوهرم نمیگفتم ک بیا این سنگینه بلندش کن برام خودم کارمو انجام میدادم و یه مدت شکم درد داشتم و رفتم پیش مامانم گفتم شکمم درد می‌کنه دست بزار رو نافم مامانم گفت که من این کارو نمیکنم شاید بارداری منم میگفتم ن من باردار نیستم خلاصه با اسرار مامانم رفتم دکتر دارو داد وقتی استفاده کردم بعد ۳روز خارش داشتم و نمیتونستم رابطه داشته باشم با شوهرم خلاصه بی‌خیال دارو زدن و دکتر شدم بعد چند ماه حس می کردم یچیزی تو شکممه ب اندازه هلو بازم بیخیالش شدم گفتم هیچی نیس ولی ب شوهرم میگفتم ک چیزی تو شکمم می‌گفت بیا بریم دکتر منم میگفتم من با بچه هیچ وقت جای نمیرم گناه داره گرمه هوا بزار یه روز میرم و بازم بیخیالش شدم و این ۳هفته بیشتر ک حس میکنم ک اون چیزی ک اندازه هلو بود بزرگ تر شده و ب خواهرم گفتم یلحظه بیا نگاهش کن و بلافاصله ب مامانم زنگ زد و گفت ک رقیه نمیره دکتر مامانم دعوام کرد گفت باید بری مشکل پوله من میدمت و من گفتم ن مامان از گرما نمیرم بخاطر دلماه گناه داره تو گرما ببرمش خلاصه مامانم گفت امروز حتما باید بری ک قراره ساعت ۳با خواهرم برم دکتر دعا کنین ک چیز نباشه 😥🙏و اینو هم بگم که خیلی لاغر ظعیف شدم
مامان محمد حافظ👣 مامان محمد حافظ👣 ۹ ماهگی
خلاصه که وقتی بچه دنیا اومد گریه نکرد ، چون فشار زیادی روش بود تموم بدنش قرمز بود ، اینقد پشتش زدن تا گریع کرد ، سریع هم زنگ متخصص اطفال زدن و بردنش واسه معاینه ، خدا رو شکر مشکل مداشت ولی خب به زور دنیا اومده بود و اکسیژن کم آورده بود .
از بالا تا پایین هم بخیه خوردم ، قشنگ این نخ و سوزن رو که رد میکرد ثانیه به ثانیه‌اشو حس میکردم ، هی به پرستار میگفتم بسه ، بزار باز باشه 😂🤦🏻‍♀️ بعدش میام بدوز ، بقیش باشه واسه بعد 🥴😂
به خاطر دفع پروتئین سه روز خودم بستری بودم با حالی داغون ، منه پاره بهم سند زده بودن ، هر ۲۰ دقیقه یبار هم میومدن مسوفتادن روم شکممو فشار میدادن که خونا دفع بشه .
وقتی میخواستم پاشم برم دستشویی همین که تکون میخوردم انگار یه تشت آب خالی می‌کنن روت خون ازم میریخت ، آخ آخ چقد وحشتناک و چندش بود 😑😑😑😑
پسری هم بخاطر عفونت خون ، زردی ، و اینکه هین زایمان اکسیژن کم آورده بود یکی هفته ان آی سیو بستری شد .
وقتی به دنیا اومد انداختنش بغلم و رفتن ، چون تو بخش مراقبتای ویژه بودم کسی نمیزاشتن بیاد ، منم که نمیتونستم شیرش بدم بچه هم آروم بود کنارم ، یکی روز شیر نخورد زردی گرفت ، خدا رو شکر قندش نیوقتاد 🥴🥴
مامان کوچولو مامان کوچولو ۱۳ ماهگی
بعدش رفتم بیرون و گذاشتم پدرش بیاد اونم رفت تو ‌من سوار ماشین شدم و راه افتادیم تو راه همش چشامو بازو بسته میکردم تا بلکه این اتفاقات یه خواب باشه خیلی برام دردناک و عذاب آور بود رفتم تو بغل مامانم با گریه میگفتم مامان آخه چرا اینجوری شد میگفتم آخه من چه گناهی کردم که زندگیم شوهرم الان رو تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه میزنه مامانم هم همش دلداریم میداد میگفت هیچی نمیشه خوب میشه منم به ترسی داشتم که نکنه دیگه نبینمش نکنه بچم یتیم بشه نکنهزندگیم نابود بشه و با هزار تا فکر و خیال و با هزار تا درد با گریه خوابم برد
بعد که رسیدیم خونه رفتم تو خونه سراغ دخترم رو گرفتم آخه اونروز و کلا از سر صبح کنارش نبودم دلم براش خیلی تنگ شده بود زودی رفتم پیش دخترم بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن با گریه میگفتم دخترم دارم داغون میشم میگفتم بدبخت شدیم بابات داره درد میکشه و من نمیتونم کاری بکنم میگفتم کااااش میمردم و اینروزا رو نمیدیدم گریم خیلی شدید شده بود با گریه من همه شروع کردن به اشک ریختن خواهر اومد بغلم کرد گفت دورت بگردم آبجی جونم‌‌ اینجوری نکن توروخدا قوی باش آرووم باش دخترت داره میترسه منم دخترمو دادم بغل خواهرم و با درد زار میزدم پشیمون بودم از اینکه اومدم خونه خیلییی خیلی پشیمون بودم خیلی نگران بودم خیلی میترسیدم که نکنه چیزی شده باشه تحمل نداشتم بی خبر باشم همش به بابام اصرار میکردم که بریم زودتر بابامم گفت فردا میبرم خودمون تازه اومدیم ولی من آرووم نمیگرفتم‌ 💔😭😭😭
مامان حسین مامان حسین ۹ ماهگی
حدودا ساعت ۳ بود که دکترم اومد خدماتی اتاق عمل برام ویلچر آورد و با دکتر ۳ تایی رفتیم اتاق عمل
کمکم کردن رو تخت دراز کشیدم بعد نشستم که بی حسی رو تزریق کنن و از همون اول برای اینکه حالم بد نشه ماسک اکسیژن گذاشتن و متخصص بیهوشی باهام حرف زد گفت سردرد حالت تهوع و تنگی نفس طبیعیه و اصلا نترس و اینکه سرت رو تکون نده که بعدش سردرد نگیری
من همش منتطر بود که صدای گریه پسرم رو بشنوم ولی یه دفعه از گوشه چشم دیدم پرستار یه جسم کوچولو که کمی کبود شده رو برد سمت میز مخصوص که دکتر اطفال وایستاده بود
همیشه تصوری که داشتم این بود که با اولین صدای گریه اش منم گریه کنم ولی با گریه نکردنش ترسیدم
اینجوری بود که پسرم ساعت ۳:25دقیقه دنیا اومد بعدش کم کم دیدم یه صدای خیلی ضعیف ناله مانند میاد پسرم و آوردن صورتشو گذاشتن رو صورتم و سریع بردنش
حدودا نزدیکای ۴ بود بردنم ریکاوری و تو ریکاوری پسرم رو آوردن که شیر بخوره ولی سینه رو نگرفت و ناله می‌کرد سریع بردنش