خب بعدش
پارت 84
ماشین باالچ که وارد حیاط شد ، مثل مرغ سر کنده مدام اینور واونور می رفت . بااینکه خودم
بدتر ازاون اضطراب داشتم ، اما تو عالم بچگی می خواستم حامی مادرم باشم .دستای مهربونش
رو گرفتم تودستام وگفتم :
-آروم باش .تو همیشه آرزوت بود که ازش جدا بشی .این تنها راهه .آروم باش . تایه ساعت دیگه
تو آزادی.
نگاه مرددی بهم کرد وگفت :
-یعنی کارم درسته ؟یعنی خدا قهرش نمی گیره ؟
باصدای یاالله باالچ واون مرد ، به خودمون اومدیم و از اتاق رفتیم بیرون .
تو همون آستانه ی ،در مادر گفت :
-تو توی اتاق بمون .
دلخور نگاهش کردم وگفتم :
-برای چی ؟بچه ام ؟نکنه یادت رفته منم زن اون آدینگ بی شرفم ودیگه بچه نیستم .
مامان عصبانی نگاهم کرد وگفت :
-همین که گفتم .برو تو !
پاکوبان به داخل رفتم از وقصد در وکامل نبستم . مگه می تونستم پشت در بسته دووم بیارم .
مادرم که ازراهرو گذشت ، سریع درو باز کردم ودنبالش راه افتادم .انتهای راهرویی که اتاقهای
خواب درش قرار داشتند ، به سالن ختم می شد .کمی بافاصله ازورودی سالن ایستادم وبه دیوار
تکیه دادم .دیده نمی شدن ولی صداشون کاملا واضح بود .
مادرم سلام کرد .می تونستم تصور کنم الان قیافه اش چطوریه .
باالچ واون مرده جوابش رو دادن .چند دقیقه سکوت برقرار شد وبعد مرده گفت :
بنده سالمی هستم .می دونم کامل در جریان علت حضورم هستین واقای اسدی توضیحات جامعی
دادن ،ولی لازم می دونم یه چند تاسوال ازخودتون داشته باشم .شما چند وقته ازدواج کردین ؟
پارت 83
وچقدر من بی خیال بودم وقتی اون پدرم رو بااین لقب زیبا خطاب می کرد .الحق که برازنده اش
بود .
اشتهام به غذا کاملا ازبین رفته بود .یعنی چی نیاز به اون نیست ؟
باالچ رو به مامان گفت :
-غیابی جدا می شی .اینی که می یاد اینجا ، دفتر ازدواج و طلاق داره .آدم خوبیه .به زنایی مثل تو
که اینطوری اجباری ازدواج کردن وهیچ ادله ای واسه اثبات ندارن کمک می کنه .البته مخفیانه .
اگه رو بشه که اون اینکار ومی کنه ، هستن آدمای ظالمی که یه شبه سرش رو بیخ تابیخ ببرن .
مامان بی حرکت داشت گوش می داد .حس می کردم نفس هم نمی کشه .دستم رو گذاشتم رو
دستش وگفتم :
-خوبی؟
انگار که ازخواب بیدار شده باشه ، رو به من گفت :
-هان ؟
توی چشمای قشنگش که بی سرمه هم زیبا بود ، نگاه کردم وگفتم :
-حالت خوبه ؟
سری به عالمت آره تکون داد ورو به باالچ گفت :
-ولی با این کار جون شما به خطر می افته .خلج بفهمه ازش طلاق گرفتم ، هر کسی رو که بهم
کمک کرده رو درجا می کشه.
باالچ بلند خندید وگفت :
-خلج ؟خلج منو می کشه ؟
*
می دیدم مادرم بی قراره ومی دیدم که چقدر براش این سنت شکنی بزرگ ، سخت وغیر ممکن
به نظر می یاد .تردید داشت واین تردید تو همه ی حرکات وسکوتش کاملا مشخص بود .
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.