۹ پاسخ

یه جوری حرف زدی درباره شوهرت فکر کردم اشتباه نوشتی مادرشوهر و با شوهر 🤣🤣🤣😅😅😅

بگو آخه ده تا زاییدم ببخشید بلد نیستم تو از کجا یاد گرفتی🤔

خب چه اشکالی داره بده کمکت میده ک دست تنهایی اذیت نشی شوهرته غریبه ای ک نیست ک ناراحت بشی حالا اکه بی توجه باشه بجه گریه کنه خودت تنها باشی اون کاری باهات نداشته باشه ناراحت نمیشی

البته منم حساس شدم ب شدت

شوهر منم برمیداره برعکس میزاره تا پشتشو بماله.بچه بالا اورد بش میگم نکن گوش نمیده منم اولش فقط تذکر دادم بعد ولی افتادم به جونش.برا منم زیاد دخالت میکنه.اهمیت نده.بگو زیاد بلدی بیا نگه دار.زیاد بده بهش خودش درمیره.بعدم دیدی داره بد انجام میده هی تذکر بده ذله بشه🤣🤣🤣

من بود میگفت این تو این بچه ات میرفتم اتاق تخت میخوابیدم

عزیزم شاید سردی میخوری خودت که شیر میدی شکم بچه درد میگیره عرق نعنا بعد غذات بخور

عزیززمممم مردا همینجورین فقط باید صبور باشی 🩷🩷
از خیلیا شنیدم مردا بعد به دنیا اومدن بچه خیلی خنگ و اعصاب خورد کن میشن😂😂 بهش محل نده کار خودتو بکن
بهش فکرم نکن ارزش نداره خودتو اینقدر بهم بریزی 🩵🩵

وای
حساسیت بعد زایمانِ

سوال های مرتبط

مامان ... مامان ... ۵ ماهگی
پارت۶
سریع خابوندنم پرده رو هم زدن بهم دسگاه فشارو هم زدن و یه پرستار پیشم بود ازم پرسید اسمت چیه گفتم مرضیه گف اسم شوخرت چیه گفتم فرشاد گف عاشقانه ازدواج کردی یا سنتی گفتم عاشقانه همینکه این کلمه رو گفتم صدای گریه ی یه بچه رو شنیدم گفتم دکتر بجز من کسی دیکه ای تو اتاق عمل هست گف ن گفتم‌پس صدا بچه کیه گفتن بجه خودت واییی اینو که گفت اشک از سرو سورتم😭😍 سرایز شدخیلی حس خوبی بود گفتم توروخدا بیارین ببینمش اورنش بوسش کروم بوش کردم بعدن گفتن که تنگی نفس داره باید بره ان ای سیو😭ساعت۱۱بیس دقیقه که اتاق عمل رفتم ۱۱ نیم صدا گریه ی نینمو شنیده بودم تا ساعت ۱۱چهلو پنج دقیقه هم بخیه هامو زدن و تمام تو این عاصله همش از دکتر خاهش میکردم که شکمم همینجا ماساژ بده من میترسم از ماساژ شکمی گف باشه عزیزم‌چندفه تو اتاق عمل انجام دادن و سریع انتقالم دادن به ریکاوری تو ریکاوری هم‌چون دختر عموم اونجا کار میکرد پارتیم قویی بود و مدام مسکن میزدن بزام و خی صداشون میکردم که بیایین تا بی حسن شکمم ماساژ بدین و اوناهم ماساژ میدادن خلاصه یه ۴۰ تو ریکاوری بودم فشارمو میگرفتنو اینا که پامو تکون دادن و خب عرستادنم بخش دم در ریکاوری گذاشنم‌جفت یه تختی گفتن باید خودت بلند شی بری رو اون تخت گفتم نمیتونم گفتن باید بتونی سریع با کمک دستام خزیدم رو اون تخت و دوباره شکمم مساژ دادن اینجا بود که یکم درد ماُساژ احساس گردم ولی قابل تحمل بود دوباره تو اتاق بردنم سپت یه تخت دیگه گفتن باید دوباره جاب جا شی گفتم‌نمیتونم گف باید بتوتی همراهات رفتن پایین اینجا بود که خیلی احساس بی کسی و خب گریم درومد از ته دل عر میزدمو گریه میکردمو جا ب جا شدم یکم موندم دیدم هیجکی نیومد
مامان ایلیا مامان ایلیا ۲ ماهگی
تو سن ۲۷ سالگی شدم یک ادم افسرده که باید همچنان ادامه بدم
یک بچه ۵ سال و نیم دارم و یکی ۱ ماهه
فقط امروز رو بگمم چون کار هر روز همینه شوهرم سرکار بود دیشب تا دیر وقت چون اینجا هیچ کی رو ندارم که حتی نیم ساعت بچه ها رو نگه داره که من حداقل بخابم ساعتای ۳ صبح بود از شدت سردرد و بی خابی به شوهرم گفتم میشه نیم ساعت بچه رو نگه داری نگه داشت و خلاصه رو پاش خوابید مجدد ۶ صبح بچه بیدار شد و تا ۱۱ صبح دیگه نخابید قشنگ داشتم تار میدیدم گفتم بخابم نمیدونم کی خابم برد خوبه ناهار داشتیم خلاصه به بچه بزرگم گفتم بابا اومد اذیت نکنی هر چقدر میخای الان بازی کن و سر صدا اما تو رو خدا اذیت نکنی ساعت ۱ ظهر تونستم یک چایی بخورم ساعت ۴ صبحانه ساعت ۵ ناهار !!!بچم کولیک داره واینمیسته خلاصه ساعت ۵ شوهرم اومد یعنی کاری نبود که نکنه بهش میزنه کلید ماشینو انداخته تو اشغالی شوهرم خواب بود رفت انگشت پاشو لگد کرد زخمی هست و درد میکنه شوهرم بلند شد زد به شونش و گفت برو تو حیاط بچه گریه میکرد گفتم چرا اینطوری میکنی باز رفت کلید ماشنو انداخت تو اشغالی و هر چی اسباب بازی داشت پهن کرد تو خونه من چیکار کنم خیلی خستم خاستم بگم اگه کسی رو دارین خواهری برادری یا پدر مادر برین دستشو ببوسین اگه میتونین حتی برای نیم ساعت تنها باشین بچمون زندگی رو واسم زهر مار کرده همش اذیت بچه کوچیکم کولیک داره همیشه میگم کاش یکی بود حتی برای نیم ساعت پسر بزرگمو بهش میدادم چون واقعا از اذیتاش خستم
مامان آراز مامان آراز ۵ ماهگی
خب خب بالاخره نوبتی هم باشه نوبت منه که تجربه زایمانم و براتون بگم 💙
پارت اول زایمان سزارین
من چند روزی بود حس میکردم ازم آب میاد ولی خیلی نبود در حد کم بود ولی چون ترشح هم داشتم نمی‌دانستم کیسه آب هست یا نه دکترم قرار بود ۵تیر ختم بارداری بده و داد بود ولی بیمارستان قبول نمی‌کرد واسع زایمان طبیعی 🥲چون ۳۸هفنع بودم خیلی ناراحت شدم ولی دیگع چاره نبود پنجشنبه از ساعت ۲ظهر تا ۶بعد از ظهر من ورزش کردم پیاده روی رفتم بعد اومدم رفتم حموم برگشتم ساعت ۱۲ شب بود حس کردم ی‌ ابی از من اومد رفتم نگا کردم دیدم اره ب مادرشوهرم اینا گفتم گفتن دستمال بزار ببین میاد یا نه دستمال گذاشتم دیگه نیومد منم خوابیدم صب تو خواب و بیداری بودم حس کردم خیس شدم پاشدم دیدم مثل شب چن قطره افتاده بعد اون دیگه همینجوری کم کم اومد رفتم دوباره حموم و اینا اومدم دیدم بازم میاد ب همسرم گفتم گفت بریم بیمارستان چون انقد رفته بودم میترسیدم باز برم بستری نکنن زنگ زدم ب دختر عموی همسرم گفتم حس میکنم آبریزش دارم گفت برو سریع بیمارستان (دختر عموی همسرم پرستار مامایی هست) رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت بسته ای گفتم ابریزش دارم گفت من هیچی حس نمیکنم اون ترشح هست تو فکر می‌کنی ابریزشه هی اون گفت من گفتم بعد گفت برا محض اطمینان امیناشور بگیر بیا بزنم نوار قلب اینا خوب بودن همشون همسرم تست گرفت آورد زدن بعد 5دقیقع گفتن مثبتع بستری 🥲 اون لحظه هم خوشحال بودم هم ناراحت 🥲🥺
مامان فندق مامان فندق ۴ ماهگی
تجربه زایمان پارت 3#
دکترم اومد و جلو دید منو بستن ب دکترم گفتم من هنوز میتونم پاهامو تکون بدم برا اینکه مطمن بشین بی حس شدم یکاری بکنید یوقت بی هوا نبرین گفت ن حواسم هست ولی وقتی داشتن شکممو برش میدادن متوجه شدم اما هیچ دردی نداشتم بعدشم دکتر سر دلمو فشار میداد و میگفت بیا بیرون دیگه فشار دکتر رو هم متوجه میشدم مدام ی خانومی بالا سرم میگفت چشماتو ببند حرف نزن ولی من همش یچی میگفتم یهو حس کردم چشام سیاهی میره و کل بدنم داره بی حس میشه ب خانومه گفتم یوقت نمیرم دکتر بی هوشی رو صدا زدن فشارم شده بود 4 سرمو همش میاوردم بالا و عق میزدم ولی خب خداراشکر بالا نیوردم بعدش یچی زدن فشارم اوکی شد و زیر سرمو اوردن بالاتر تو اون لحظه گفتن ک بچه بدنیا اومد وسالمه دخترخوشگلمو با پارچه پوشوندن واوردن جلو صورتم تا وقتی کار بخیه زدن و ماساژ دادن شکمم تموم بشه بچه کنارم بود بعدشم چندتا اقا اومدن منو از تخت اتاق عمل گذاشتن رو ی تخت دیگه و بردن اتاق ریکاوری اونجا پاهام بی حس بود ولی دلدرد داشتم اومدن ک ببرنم بیرون باز شکممو ماساژ دادن ک دردش زیاد نبود باز گذاشتنم رو ی تخت دیگه ک برم داخل بخش ی خانومی اومد شکممو ماساژ داد درد بدی داشتم و با داد زیاد ناله میکردم بعدشم بردنم تو بخش درد زیاد نداشتم و قابل تحمل بود شب وقتی شیفت عوض شد پرستار اومد شکممو باز ماساژ داد اونقد از درد جیغ و داد میکردم ولی فایده نداشت و محکم دستامو گرفته بودن خیلی لحظه بدی بود بعد اون شبچیاف استفاده کردم کلی گریه میکردمنصف شب هم اومدن سوند رو باز کردن ب هر سختی بود از تخت اومدم پایین راه رفتم
با همه سختیاش و درداش تجربه خوبی بود ♥️
امروزم پنجشنبه 21تیر 4روزه ک زایمان کردم خداراشکر حالم خوبه