سلام. عشقم پسرم:
😡 بخون موهای تنت سیخ میشه مردونه


یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت: دو ماه پیش خواهرم کربلا بود تو صحن حضرت عباس ع بودیم مداح داشت روضه میخووند یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایبن گفت عباس دروغ میگه ...عباس دروغ میگه
مداح ارومش کرد گفت چی شده گفت من بعد 25 سال بچه دار شدم الان که 19 سالشه رفته تو کما با خودم گفتم درمون دردش عباسه
از اصفهان اومدم کربلا امروز زنگ زدن بهم گفتن بچت مرده...دروغ میگن که عباس حاجت میده
خواهرش میگفت مجلس بهم ریخت ..
فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد ..با خودموون گفتیم الان مداح و میزنه دوباره..
دیدیم اومد جلو چهار پایه که مداح روش واساده بود دستشو گرفت گفت بیا بغل ضریح بخوون همه کسایی که دیروز بودنم باشن...میخوام بگم غلط کردم... (گریه میکردو میگفت)
میگه همه رفتیم مداح گفت حاجی چی شده ..
گفت خانوومم زنگ زد گفت چوون نمیذارن زنا تو غسال خونه برن التماس کردم گفتم 1 بار بچمو تو سرد خوونه ببینم...
میگه همین که کشو رو کشیدن بیروون دیدیم رو نایلوون بخار نشسته سریع اوردنش بهش شوک دادن بعد چند دقیقه به هوش اومد ..
پسرموون که اصلا تو قید و بند مذهب نبود تا نشست گفت بابای من کجاست؟
گفتم بابات کربلاست ...
گفت بهش زنگ بزن بگو زمانی که تو کما بودم 1 اقای قد بلندی اومد تو خوابم گفت ...پسرم بلند شو...
به بابات سلام برسوون بگو...
ابروی من یک بار تو سرزمین کربلا رفته بود..
چرا دوباره ابروی منو بردی...برو بهش بگو عباس دروغ نمیگه....‏باسلام این ازطرف حرم پخش شده. تاپيام رو ديدي ٨باربگو (یاابوالفضل)وبراي٨ نفربفرست همین الان خبر خوشی میشنوي.به (ابوالفضل)قسم ات میدم بفرست فقط امتحان كن خیلی عجیب....

۱۱ پاسخ

وای موهای تنم سیخ شد اشکم دراومد
یا عباس شفاعت منم پیش خدا کن حاجتم بده😭

واقعا مو به تنم سیخ شد
یا ابوالفضل ♥️

یا حضرت عباس پسرم رو شفا بده

😭😭😭یا ابالفضل

😭😭😭

یا ابوالفضل العباس
یه نظر به منم بکن
بدجوری دلم گرفته

من خودم حاجتم رو از اقام گرفتم تک دخترم اقام بهترین بابل الحوائج بعد ده سال همسرم رو بابا کرد ومن رو مامان پیاده روی کربلا برگشتم حامله شدم چهل روزگی دخترم افتاد تو عاشورا اقام بین من وامام حسینم واسطه شد دست خالی برنگشتم
عشق اس ابالفضل باور میکنید خودش میاد استقبال زائر امام حسین
واقعا که همیشه علمداره

اشکم اومد، یا حضرت عباس خودت گره از همه مشکلات باز کن

یا آقا قمربنی هاشم گریه گرفت انشاالله آقا حاجت همه بده همه مریضا رو شفا

یاحضرت عباس خودت کمک حال بچم باش وبهم صبر بده

یاابالفضل العباس جانم بفدایت هزاران بار بداددل ماهم برس فدایت شوم😭😭😭😭🤲🤲🤲🤲

سوال های مرتبط

مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۷ ماهگی
روز تولد بچهامون برای همتون بهترین خاطره س
اما برای من و خونوادم خیلی خاطره ی دردناکیه
میخام اینجا بگم شاید بدرد یک نفر خورد که به دکترا ب همین راحتی اعتماد نکنه
درست پارسال تو همچین روزی فرشته من دنیا اومد
یک تیر ۴۰۲ ساعت هشت و نیم صبح با عمل سزارین گندم کوچولوی من دنیا اومد
ی دختر تپل و سفیددد و ناز دکتر تا گندمو دید گفت وای چقدر تپله
همه چی خوب بود تا شب که تو بغلم خواب بود دیدم بدنش داره تکون میخوره به پرستار گفتم گفت بزار قندش رو چک کنم چک کرد گفت مشکلی نداره
صبح شد و ما مرخص شدیم و همه چی تا فرداش خوب بود
فردا سوار ماشین شدیم ک بریم شنوایی سنجی دیدم تو ماشین خیلی داره بدنش تکون میخوره ازش فیلم گرفتمو همونجا سریع بردیمش دکتر
پیش همون دکتری که تو بیمارستان اومد بالا سرم دکتر مشفق!
خانومای بندری میشناسن این دکترو ب شدت بداخلاق و تنده
من رفتم‌داخل گفت چی شده فیلمو نشون دادم، گفت نمیگم فیلم نشون بده بگو چی شده بغض تو گلوم نمیزاشت حرف بزنم گفت حرف میزنی یا ن گریه هاتو بزار برا تو خونه
گفتم بدنش تکون میخوره خلاصه ی عالمه سوال پرسید و فیلم و تا دید گفت تشنج ببر بستری کن!
اولین بار کلمه تشنج رو از دهن همین‌ دکتر شنیدم و نگو ک این تازه اول راه بود
ی جوری گریه میکردمو از مطب اومدم بیرون ک همه مامانایی ک تو مطب بودن دورم جمع شدن گفتن چی شده
شوهرمم نشسته بود بیرون راهش نمیدادن تو میگفتن فقط یک نفر بره داخل
خلاصه ب شوهرم گفتم دکتر میگ تشنج گفت ببریم ی دکتر دیگ
بردیم دو سه تا دکتر دیگ و همه گفتن تشنج!
آخرین دکتری ک بردیم دکتر رحمتی بود گفت ببر بیمارستان کودکان بستری کن
من شکمم پاره بخیه هام باز بچم همش سه روزش بود!

بارداری و زایمان
مامان 🌜آیلار🌜 مامان 🌜آیلار🌜 ۱۳ ماهگی
اینم از تجربه تلخ دیشب من
دخترم تب داشت از پنج صبح همیشه موقع تبش قظره مسدادم میومد پایین دیروز تا پنج غروب که دکتر بیاد همه ی کارارو کردم ولی تبش پایین نیومد بردمش دکتر هی به دکتر تایید مردم که تبش با اینا پایین نمیاد شقیقه هاش به ۳۹.۵ میرسید و در حالت کم ۳۹ خدا لعنت کنه که دکترا اینقد بی سوادن گفت همینارو بده تبشو کنترل کن گفتم آقای دکتر تبش کنترل نیست نیاز به آنتی بیوتیک نداره گفت نه نمیخاد بچه ها تو این سن دنداناشونه هی من گفتم هی اون گفت آخرم اومدیم خونه من دوباره پاشویه کردم دیدم نمیشه پاشدیم بچه رو بردیم بیمارستان قدس ساعت ۹ رسیدیم ۱۲ شب نوبتمون شد دکتر تبشو گرفت شده بود ۳۹.۵ گفت شیاف بذار اومد پایین آمپولاشو بزنیم شربت دادم شیاف زدم ده دقیقه دیگه دیدم صورت دخترم سرخ شد رفتم اورژانس داد زدم تا بچه تشنج نکنه کاری نمیکنید شوهرم جیغ و داد کرد خلاصه پرستاره اومد گفت پاشویش کنید گفتیم بابا نمیاد پایین تبشو گرفتن ۴۰.۵ شده بود یه آمپول بتامتازون زدن بهش یکم صبر کردیم پاشویه کردیم تبش اومد رو ۳۸ یه سفازولین زدن میخام بگم بد مملکتیه دخترم داشت از بین میرفت اگه جیغ و داد نمیکردیم هیچ کس نبود به داد دخترم برسه بمیرم براش...
مامان پرنسس👑 مامان پرنسس👑 ۱ سالگی
#پارت یک
دیدم همه خاطره روز زایمانشونو تعریف کردند
گفتم منم بیام بنویسم جا نیوفتم🫠
ساعت۶صبح ۹فروردین با دل درد جزئی از خواب بیدار شدم
رفتم سرویس بهداشتی دیدم(گلاب ب صورتتون)اب زیادی ازم خارج شد با تیکه هایی قهوه ای توش
فهمیدم کیسه ابم پاره شده
رفتم بالاسر شوهرم و بیدارش کردم و بهش گفتم ک چیشده دیگه شوهرمم بیدار شد و زنگ زدیم اورژانس گفت باید سریع خودتونو برسونید ب بیمارستان
زنگ زدم مادرشوهرم گفت الان اماده میشم میام بالا
تا اون بیاد من رفتم حمام یه دوش سرپایی گرفتم و اماده شدم
وسایل بچه رو از قبل اماده کردم،خلاصه مادرشوهرم اومد بالا و من از زیر قران رد شدم و سه تایی رفتیم بیمارستان تو راه بیمارستان زنگ زدم به مامانم و بهش گفتم مامان نترسیا ولی من دارم میرم بیمارستان هر وقت تونستی بیا
وقتی ک رسیدیم بیمارستان گفتن باید یکم پیاده‌روی کنی و بعدش بیای لباس بگیری و بستری بشی
در اون حین به پرستارا گفتم زنگ زدم به دکترم که دکترم گفتن من مسافرتم نمی‌تونم بیام اما به همکارم میگم خیلی حواسش بهت باشه
من با همسرم مادر شوهرم رفتم تو حیاط بیمارستان پیاده‌روی بعد از نیم ساعت دوباره رفتم که معاینم کنن
ساعت ۱۰ بود که من آماده شدم و بستری شدم
اولین مامایی که اومد منو معاینه کرد گفت اوه اوه تو از این خوش زاهایی،تا یک ساعت دیگه زایمان می‌کنی و منم خوشحال گفتم خدایا شکرت
اونجا به ما یه اتاق دادن که مامانم اومد کنارم
مادر شوهرمم میومد پیشم و میرفت
اولش درد نداشتم اما کم کم نزدیکای ظهر دردام شروع شد جوری که صلاً نمی‌تونستم تحمل کنم تو اون لحظه مامانم دستامو می‌گرفت ،ماساژ می‌داد و بهم قوت قلب می‌داد 🥹♥️
مامان 👼🏻یاسمین🌸 مامان 👼🏻یاسمین🌸 ۱۷ ماهگی
سلام دوستان
پیرو تاپیک قبل که گفتم دخترم با پشت سر افتاد رو سرامیک و بالا آورد
اورژانس اومد گفت چون بالا آورده ریسک نکنید و ببرید بیمارستان
درسته اورژانس اومد ولی با موتور اومده بود بنابراین گفت خودتون ببرید بیمارستان لقمان حتی دست هم به بچه نزد و هیچیش رو هم چک نکرد😶😐😐
خلاصه بردیم بیمارستان لقمان دکتر گفت عکس بگیرید از سرش باباش گفت نه نمی‌ذارم بچه اشعه بخوره دکتر گفت پس یه آبی چیزی بدید بعد از نیم ساعت دوباره بیارید ببینم ما هم رفتیم بیرون بیمارستان چون پر از مریض بود و آب دادیم و نیم ساعت بعد رفتیم دوباره پیش دکتر گفت خب به نظرتون ترخیص کنم؟؟؟😑باباش گفت خودتون چی فکر میکنید؟گفت ورم نکرده سرش؟ما دست زدیم گفتیم نه...یعنی حتی به بچه دست هم نزد و جالبه که دکتر پشت ایستگاه پرستاری این به اصطلاح ویزیت رو انجام داد نه اینکه فکر کنید تو اتاق بودا نه...بعد هم واقعا بدون اغراق فقط یک ساعت ترخیص طول کشید و ما تازه رسیدیم خونه و بچم خوابیده دکتر گفت تا ۴۸ ساعت زیر نظر داشته باش که بالا نیاره یا بی حال و اینا نشه
جالبه به منشی میگم مگه بچه بستری شده بود که حالا باید ترخیص کنید؟و اینم بگم همین ویزیت مسخره و این همه معطلی شد ۴۹۰ هزار تومن صورتحساب بیمارستان
خدا راه هیچ کس رو به بیمارستان نندازه بجز برای زایمان🤲🏻
مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
پارسال این موقع پسرم بی حال بود شیر نمیخورد اصلا ، سه روز بود باید برا ازمایش غربالگری و شنوایی سنجی میبردیمش از صبح رفتین بهداشت و دکتر ، و بخاطر بی حالیش گفتم ببرمش چکاپ ک دکتر گفت زردی داری ببرین ازمایش بده تا بدونیم چقدره ، کلا از دکتر ک اومدم بیرون دیگه اشکام دست خودم نبود 😭 خون گرفتنی از طفلکی صد بار مردم و زنده شدم نتونستم برم تو اتاق به مامانم گفتم تو ببرش منم بیرون تو بغل شوهرم فقط گریه میکردم شوهرمم بدتر از من اصلا طاقت نداره اونم نتونست بره ، فقط صدای چیغ و گریه اش قلبمو تیکه تیکه میکرد ، خلاصه ج ازمایش اومد ۱۱ بود دکتر گفت بستری لازم نیست ولی شوهرم گفت نه دکتر تو خونه نمیتونی دستگاه رو کنترل کنیم بنویس ک بستری بشه ، با چشم گریون رفتم وسایلای بچه و خودمو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد 😔😔 بستریش کردن منن کلا خودمو بخیه هامو همه چیزو فراموش کرده بودم فقط گریه میکردم شوهرم هی میگفت تورو خدا گریه نکن چیز خاصی نیست اینجا مواظبشن زود میاد پایین زردیش ولی اشکام دست خودم نبود ، تو اون سه روزی ک بیمارستان بودم فقط گریه میکردم 😔😔 لباس رایان رو در اوردم گذاشتمش تو دستگاه گفتن خودتم برو اتاق مادران استراحت کن هر دو ساعت بیا شیر بده ولی مگه میتونستم ولش کنم با اون بخیه ها هر نیم ساعت میرفتم سر میزدم میومدم ، مامانم میگفت تو عمل کردی به خودت برس ولی حتی شیاف هم نمیزدم اصلا درد و گرسنگی احساس نمیکردم فقط رایان و گریه بود ، 😔😔 دوباره اونجا ازش ازمایش گرفته بودن شده بود ۱۳ زردیش ، فرداش که شوهرم برا ملاقات اومد لباس مخصوص پوشید اومد رایان رو با چشم بند دید اشک اونم در اومد...