پارت ۳
خونریزیم خیلی زیاده شد طوری ک سطح هموگلوبین از ۱۲ب ۷میرسه درجا.تب شدید داشتم و قدرت حرف زدن و جیغ و دادم دیگه نداشتم.
با چنتا مسکن قوی دردم اروم شد و بعدش بستری شدم.دردم قایل تحمل شد.گفتن مایعات بخور و راه برو.منم چنتا چایی و اب خوردم و هر چی میرفتم دسشویی ن‌خبری از ادرار بود ن مدفوع .بهشون گفتم من مایعات زیاد خودم ولی ادرار ندارم گفتن طبیعیه چون‌خون زیادی از دست‌دادی مایعات جذب بدنت میشه گفتم مگه میشه.شب اول خلاصه ن ادرار داشتم ن مدفوع.
فرداش صبحش شیف جدید‌اومدن سرکار ب اونام گفتم اونام گفتن واسه بعضیا پیش میاد عجله نکن.تا حدود ساعت۱۲ظهر ک بکم احساس ادرار داشتم و گفتم برم دسشویی مامانم دستمو گرفت ک از رو تخت بلند شدن دیدم یک دفعه ی تشت ادرار بی اختیار ازم خارج شد.فوری مامانم رفت صداشون زد اومدن گفتن شاید مثانش منقبض شده اگه تکرار شد خبر بدین ی ساعت بعد دوباره مایعات زیاد خوردم گفتم مثانمو امتحان‌ کنم ک خاستم پاشم برم دسشویی نرسیده ب دسشویی بازم بی اختیار مثانم تخیله شد.ک اونجا بازم ب جیغ و داد افتادم

۵ پاسخ

خدا لعنتشون کنه.اخه طبیعی به قیمت جون آدم

وای چقدر بد 😢

😔😔ای وای الان خوبی؟چقد سخت بوده

الهی خدا اینارو لعنت کنه

الهی 😢🥺الان خوبی؟

سوال های مرتبط

مامان ابوالفضل_حورا مامان ابوالفضل_حورا ۶ ماهگی
خب از تجربم‌ بگم براتون...
من بچه اولمو پنج سال پیش تو سن ۱۶سالگی طبیعی ب دنیا آوردم درد کشیدم اذیت شدم ولی همون ساعتای اول چون زایمان ک کردم فوق العاده حالم خوب بود انگار ن انگار زایمان کرده بودم اصلا انگار ن انگار ی بچه ۳۵۰۰بدنیا اومده بود از بس ک سرحال بودم🙂
و حالا این زایمانم ک فک میکردم طبیعی میتونم اینو هم بیارم ولی زهی خیال باطل💔
من خیلی وقت بود شکمم اومده بود پایین و دهانه رحمم ی سانت باز شده بود درد داشتم اما ن زیاد ولی لگن دردام وحشتناک بود
خیلی خوشحال بودم از اینک اینو راحت تر ب دنیا میارم ولی اصلا اینجوری نبود...دقیقا صبح روز 5ام من از خاب بیدار شدم دیدم وحشتناک شکمم اومده بین پاهام بقدری ک نمیتونسم دیگ تکون بخورم ب مامانم گفتم مامانم دید اونم گفت آره خیلی دیگ اومده پایین
خلاصه ساعت ۵عصر بود با مامانم نشسته بودیم یهو پا شدم دیدم بین پاهام ب شدت خیس شد اول فک کردم شاید ادرار باشه چون تکرر ادرار شدیدم داشتم..ب مامانم گفتم گفت برو دسشویی بیا ببین باز آب میاد رفتمو اومدم دیدم وحشتناک تر شد همینجور مدام خیس میشدم
زنگ زدم شوهرم از سرکار اومد رفتیم بیمارستانی ک قرار بود اونجا زایمان کنم و دکترم نامه داده بود..قبلش ب دکترم اطلاع دادم دکترمم سریع ب زایشگاه گفته بود تا رسیدم همون لحظه ان‌‌‌ اس‌‌ تی رو برام گذاشت معاینه کرد و بدشم گفت لباساتو درآر لباسای بیمارستان پوشیدم چنتا آزمایش گرفتن خلاصه منتظر بودیم دکترم بیاد دیگ
منم خوشحال بودم ک طبیعی زایمان میکنم..یهو دیدم ضربان قلب دخترم ب شدت رفت بالا بد یهو افت میکرد از خودمم میومد پایین
مامای‌‌ زایشگاه کلی استرس داشتن تو زایشگاه ی غوغای شد
سریع زنگ زدن ب دکترم دکتر گفت سریع آمادش کنید بفرستین اتاق عمل دکترمم خیلی زود اومد
مامان پرنسا و پارسا مامان پرنسا و پارسا ۱ ماهگی
پارت چهار
شروع کردم ب گریه کردن و جیغ زدن دیگه نمیتونستم دردو تحمل کنم و نگم بهشون
فوری بردنم قسمت زایشگاه و به مامانم گفتن برو داروخونه لباس و وسایلشو بگیر..
مامانم ک میخواست بره بهم گفت اصلا نگران نباشیا ب دکتره زنگ زدم تو اتاق عمل منتظرته گفته اگر گفتن امپول فشارم بهت میزنن نترس.فقط نوارش بد دربیاد فوری میارنت اتاق عملو عملت میکنن با گریه گفتم باشه
و مامانم ازم جدا شد..
بهم گفتن خانوم بیا رو تخت بخواب ک معاینت کنم با گریه و درد رفتم بالا
و معاینه کرد گفت خیلی عالیهه شدی چهار
ب بقیشونم گفت خیلی خوب داره پیش می‌ره و رفتن دنبال کارشون ..
و من داشتم دیگه فریاد میزدم از درد ک یهوو دیدم داره ازم اب می‌ره مثل ادرار ولی بی اختیار ..جیغ زدم گفتم کیسه ابم پاره شده
فوری اومدن تو اتاق و معاینم کردن باز دیدن شدم ۶ خیلییی زوددد داشتم فول میشدم و دردم ب شدت زیاد بود التماسشون میکردم توروخدا بزارین راه برم نمیتونم بخوابم میگفتن نه بچت داره میاد خیلی پایینه نمیشه
پنج دقیقه اروم بگیر ک ان اس تیش خوب دربیاد بدونیم تو چ شرایطیه و جیغ میزدم میگفتم نمیتونممم
هرچقدر اکسیژن میزاشتن ک بگیرم جلو بینیم نمیتونستم از درد..
دیگه نا امید شده بودم از دکتره و میدونستم ک قراره طبیعی بیاد
یهو دیدم دارم منفجر میشم جلو عقبم فشار شدید میاد گفتن خانومممم زور نزن زور نزن ولی نمیتونستم فوری پنج شیش تا شدنو یکیش وسایل اماده میکرد یکیش لباسشو فوری پوشید یکیش اکسیژنو گرفته بود برام..
مامان قلب مادر🩷 مامان قلب مادر🩷 ۵ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۲
کم کم دردام شروع شد ازجایی ک تنها بودم تو اتاق دلم گرفته بود...بابام فوت کرده همش یاد اون میوفتادم و میزدم زیر گریه ازش خواستم برام دعا کنه ک راحت زایمان کنم ...کم‌کم ناله هام تند تند شد ...احساس دسشویی داشتم ب ماما گفتم گفت برو دسشویی دیگه با سرم رفتم شکمم و خالی کردم دوباره اومدم ی خورده دیگه دراز کشیدم این وسطا چن بار اومد معاینه کرد منو...دوباره احساس مدفوع کردم ساعت خیلی زود می‌گذاشت برام خداروشکر دوباره گفتم خانوم من دسشویی دارم گفت سر بچه اس فشار میاره گفتم ن دسشویی بزرگ دارم گفت خب برو ولی زود نیا همونجا بمون آب گرم بگیر رو پاهات و ران و اینا...رفتم دسشویی کردم و در حد ۳،۴ دقیقه آب گرفتم رو خودم و اومدم دراز کشیدم و دردا شدید شده بود و ناله هام بلندو تازه اون دوتا خانوم و درک کردم معاینه کرد گفت 8سانتی گفتم کی میتونم ورزش کنم ماما گفت من دقیقه دیگه میام باهم بریم ورزش کنم گفتم باشه یهو دیگه وحشتناک درد داشتم و احساس فشار ب مقعد و واژن دردای زیاد می‌گرفت و ول میکرد وقتی درد داشتم و دردا می‌گرفت تنفس های عمیق میکردم خییییییلی آروم می‌کنه آدم و...از ی جایی ک‌ دردا شدید شد ماما ی کپوسول گاز بی دردی آورد و یه لوله داشت گفت هروقت درد داشتی اینو با دهن بکش تو اونم ی حالت گیج و منگی و داغی میداد ب آدم و تا حدودی کمک می‌کرد خلاصه وقتی گفت برم و بیام بریم ورزش یهو من دردم شدید شد صداش کردم اومد معاینه کرد گفت عه پاشو داره میاد بریم رو تخت زایمان دیگه با ویلچر بردنم رو تخت زایمان بریم پارت بعد
مامان آیهان 👑❤ مامان آیهان 👑❤ ۳ ماهگی
سلام مامانا تجربه زایمانمو میگم براتون
من هیچ دردی نداشتم اروم اروم بودم یهو ساعت دو شب دردم میگرفت ول میکرد هر ده دقیقه یبار بود کم کم درش شدید تر شد ک هربار باهاش گریه میکردم ولی باز قابل تحمل بود
رفتم دسشویی ی ترشح ژله ای دیدم با رگه های خونی دیگه ترسیدم گفتم شاید خطر داشته باشه رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت دو سانتی ولی دهانه رحمت نرم شده ک خیلی خوبه برو خونه اگه دردت شدید تر شد بیا ساعت چهار نیم شب بود اگه شدید نشد صبر کن ساعت هشت صبح بیا تا باز معاینت کنم خیلی درد داشتم ولی بستری نکرد رفتم خونه کلا پنج دقیقه تا خونه راه بود تا رفتم خونه دردام شدیدددددد شد و غیر قابل تحمل میگفتم الانه ک سرش بیاد بیرون بچه داد میزدم و دست مادر شوهرمو محکم فشار میدادم و ناله میکردم ک نتونستم تحمل کنم و گفتم بریم بیمارستان نیم ساعت موندم تو خونه بزور ساعت پنج رفتم بیمارستان معاینه کرد فول بودم دادم تا اسمون میرفت رفتم رو تخت دردم ک میگرفت زور میزدم محکمممم دردم ک اروم میشد نفس عمیق میکشیدم ک تا ساعت شش اومد بچه و بخیه هم شدم ولی بخیه زیادددددد خوردم کلا میگفت بافت رحمت خوب نیست برا زایمان کردن راحت بودم ولی برا بخیه اینقدرررر جیغ و داد کردم ک دیگه پرستار عصبانی شد اخرش تموم شد و رفتم تو بخش مادر شوهرم اومد پیشم سوپ و چای خرما اورد خوردم گفت برو دسشویی ک ادرار کنی هرکار کردم ادرار نیومد گفت تا تخلیه نشی مرخص نمیشی دوتا سرم زد برام دوتا ابمیوه چنددد تا چای با خرما خوردم اخرش ادرار کردم و واکس زدن ب نی نی و ساعت چهار بعد از ظهر مرخص شدم شکر خدا الان هم خودم خوبم هم پسرم بخیه هام فقط استرسشو دارم چون زیادن و تا خوب بشن من میمیرم
ایشالا ک زایمان راحت نصیب همه منتظرا بشه ❤❤❤
مامان رادین مامان رادین روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین#پارت_۵
پسرمو گذاشتن رو سینم و منو راهی بخش کردن دوتا پرستار اومدن و لباسامو عوض کردن و لباس بخش رو پوشوندن و شکمم فشار دادن که تنها دردی که تو سزارین حس کردم همین بود که تا نیم ساعت بعدش حس اون فشار رو تو شکمم داشتم که اومدن بهم مسکن زدن که آروم شدم
بعد چند ساعت بهم اجازه دادن که مایعات بخورم که من از قبل انجیر خیس کرده بودم و آب اونو خوردم با کمپوت گلابی این شروع تغذیم بود که بعدش نسکافه و چای کم رنگم خوردم
شب پرستار اومد گفت اومدم کمکت کنم از تخت پیاده بشی ک من گفتم میخوام مامانم کمک کنه گفت نمیشه اعتماد کن بهم و آروم آروم رفتم کنار تخت و اومدم پایین ک آسون تر از چیزی بود ک فک میکردم باهاش رفتم سرویس و پاهامو شست و دوتا شیاف برام گذاشت بعدشم پد جدید گذاشت ک من گفتم حس دسشویی بزرگ دارم گفت اشکال نداره بریم تخت اگه ادامه داشت صدام بزن باز که ۵ دقیقه بعد رفتنش شدیدا حس دسشویی داشتم ک مامان کمکم کرد برم پایین و کارمو انجام بدم دیگه بعد اون راحت با کمک بقیه میومدم پایین و تنهایی قدم میزدم ولی تنهایی میترسیدم از تخت بیام پایین 😂😂 ولی شبش دسشویی داشتم هرچقدر مامان و همسرم و صدا کردم نشنیدن خواب بودن 🤦‍♀️😂 مجبور شدم خودم برم پایین
مامان هانا مامان هانا ۲ ماهگی
تجربه زایمان 2
دیگه اونشب اومدم خونه و راحت بدون هیچ دردی خابیدم و فهمیدم اصلا درد واقعی نبوده، فرداش از عصر انقباض شدید تری داشتم و چند نفر بهم گفتن خاکشیر بخور دردت بگیره خوردم و منتظر شدم دردام شدیدتر بشه، صبح ک بلند شدم دردا بیشتر شده بود رفتم از پله ها بالا پایین و دوباره خاکشیر خوردم، از ساعت 6عصر ب بعد انقباضام ب هر 10دیقه رسید و شدید شد جوری ک با هرانقباض واقعا درد شدید میگرفتم، تا 10شب تحمل کردم ک شد هر 5دیقه رفتم بیمارستان معاینه ک باز گفت شدی ی سانت💔دیگه واقعا هیچ امیدی نداشتم و دلم میخاست کلا زایمان نکنم، اونشب تا صبح نشد بخابم و فقط درد میکشیدم دکتراعم گفتن چون فردا تاریخ زایمانته صبح بیا شاید بستری بشی، صبح با درد شدید رفتم بیمارستان ب امید اینکه حداقل ی سانت بیشتر شده باشم ک بازم گفت ن ی سانتی بستری هم نمیشی، اومدم خونه و دیگه ن ورزشی کردم ن چیزی خوردم انگار لج کرده بودم گفتم ن من زایمان نمیکنم😂عصر دردام بیشتر شده بود کلا رنگم پریده بود ک ماما زنگ زد گفت بیا خودم معاینت کنم ببینم پیشرفت داشتی ک خداروشکر شده بودم 2سانت و نیم