اشتم به این فکر میکردم چقد سخت گذشت تو این هشت ماه.یهو از یه دنیای دیگه پرت شدم به یه دنیای دیگه.هیچکس هم کمک نکرد جز مامانم همون ماه اول.بعدش دیگه فقط خودم بودم و خودم.چه روزایی ک میگفتم خدایا فقط بگذره و گذشت.چ شبایی ک میگفتم ینی باز داره صب میشه
و شد ولی گذشت.حتی نمیتونستم ی سرویس برم.بچه من خیلی گریه میکرد اون اوایل کولیک داشت .و تن صداش بالا بود.فقط می‌گفت منو بغل کن.رفته بودم خونه مادر شوهرم اونا یه جوری میگفتن این بچه چرا اینجوریه بچه خواهر شوهرت اینطوری نبود بچه فلانی هم اینجوری نبود!من گفتم نکنه بچه من مشکل داره 😏اینقد حالم بد شده بود اون شب اومدم اینجا پرسیدم همه گفتن بابا بچه ماهم همینه.اون حس بد و استرسی ک به منه بی تجربه دادن هیچوقت از ذهنم پاک نشد و من بچه رو همش ترسون لرزون بیرون می‌بردم ک مبادا الان گریه کنه مردم بد نگاه کنن 😏جایی نبردمش زیاد تا گریه هاش قط شد و کولیکش رفت. الان هر روز باهم میریم پیاده روی ماشالا اینقد خوش اخلاقه واسه همه می‌خنده همه نازش میدن.همه چی گذشت.گذشت و من از پسش بر اومدم.تنهای تنها.مثل خیلی از شماها.همه چی میگذره ولی ادم یادش میمونه کی کوچیک ترین کاری براش کرد و کی نکرد.بزرگ کردن یه بچه کار خیلی سختیه به خصوص اینکه به خانواده خودت نزدیک هم نباشی.به خودتون افتخار کنید❤️

۱۰ پاسخ

متن قشنگی بود قطعا خیلییی قوی تر شدی و آیهان هم بهت افتخار میکنه

اره گلم میگدره ولی هرگز از ذهن ادم پاک نمیشه من هم پسر اولم هم این دومی بدطور گریه ای بودن

دقیقا پسرای منم هر دو کولیک داشتن وقتی دومی دنیا اومد با اون کولیک و اذیتاش از یه طرف اون یکی پسرم که فقط ۲ سالش بود به مرض جنون رسیده بودم فقط گریه میکردم توی غربت و دست تنها... ولی خداروشکر میگذره فقط باید صبر داشته باشی خدا به همه ی مادران صبر بده

اخ که حرف دل زدی
همه چی میگذره ❤️

همه ما ها شرایط سختی گذروندیم ، فقط فقط خودمون میدونیم چی کشیدیم ، واقعا قدرتمند بودیم تا به الان بلید به خودمون امتیاز بالای مادر شدن بدیم ، امیدوارم همیشه کنار فرزندانمان خوب و خوش باشیم

خیلی قشنگ نوشتی الهی که آیهان بزرگ شده و مردی شد برای خودش بهت حتما افتخار میکنه گلم 😘

وای منی که مادر شوهرم میگفت این بچه ماست ما بزرگش میکنیم میخواستن ازم بگیرنش 🥲 بعدش دیدن من بچه رو نمیدم دیگه کمکم نکردن و من به تنهایی از پس همه چی بر اومدم

خیلی قشنگ‌ودرست نوشتی عزیز مخصوصا ۳خط آخر.
عزیزم‌از کی خوب شد دیگه گریه نکرد دخترم‌دیوانم کرده

اوووخ ننه ،ماشالا چه شیرینه،عکس پروفایلتو میگم

دقیقا عزیزم

دقیقا منم همینا رو کشیدم تک و تنها و هنوزم از خستگی میخام ذوب شم و با وجود همه خنده و شیرینیش فقط میگم زود بگذره بزرگ شه امروز ب امید فردا

سوال های مرتبط

مامان قندعسل
💕نورا💕 مامان قندعسل 💕نورا💕 ۱۵ ماهگی
بذارید یه چیزی براتون تعریف کنم.
بچه خواهر شوهرم ۲ ماه و نیمشه خیییلی خیلی آرومه همش خواااابه از اولم همین بود.دقیقا بر عکس نورا.
یه دوبار خواهد شوهرم گفت نازنین(اسم دخترش)شبا نق میزنه یکم و فلان و اینا منم بهش گفتم بابا بچت خیلی خوبه نورا رو یادت نیست از صبح تا شب فقط گریه میکرد یا تو پتو بود یا تو ماشین تابش می‌دادیم.چون نورا خییییلی بد قلق بود خیلی ناآرام بود.یه چند باری گفت منم به خدا بدون منظور گفتم حالا میبینم دوباری هست مادر شوهرم میگه مثلا وای دیروز نازنین (بچه خواهر شوهرم)خیلی بی‌تابی میکرد.. یا امروز که اومدیم میگه دیروز نازنین خیلی بی‌تابی میکرد .الان همینجا خواهر شوهرم اینا از صبح که من اینجام هیچ صدایی نیومده از بچه همش خوابه. حتی شوهرم گفت این که همش خوابه و فهمیدم برای این میگه مادر شوهرم که من چشم نزنم بچش رو.
اصلا حالم خراب شد.من واقعا هیچ لذتی از بچه داریم نبردم چون نورا تا ۴ ماه وحشتناک کولیک داشت و همش گریه میکرد الانم بد قلقه اما خدا شاهده هیچوقت به چشم بد نگاه بچه خواهر شوهرم نکردم.همش ذوقش رو هم کردم که چقدر آروم و خوبه.
اینقدر دغدغه دارم تو زندگیم که حسرت آروم بودن بچه اونو نخورم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۱ ماهگی
خلاصه چند روزی خونه مادرشوعرم بودم و بماند مادرشوعرم بعد دروز منو گذاشت رفت سرکار
بخاطر شرایط مادرم تا شب سرکار بود پیشش نموندم خلاصه ده رو زدم مامانم اومد دنبالم و دو سه روز موندم پیشش بعدش باز اومدم خونه مادرشوهر و دو سه روزی موندم بازم گقت دیگ ده رو زدی من میرم سرکار من موندم و بچه و ی خونه تنها انقد گریه کردم انقد گریه کردم اصلا استراحت نداشتم خسته بودم ب شوهرم گفتم بریم خونمون اینجا ک اینطوریه مادرمم ک نیست من ک ازاول تنها بودم الآنم روش بریم مستقل بشیم رفتیم خونه با ی بچه کولیکی ن شب داشتیم ن روز ی ساعت در طول شبانه روز میخوابیدیم یا تا پنج صبح با ماشین دور میزدیم بخوابه دیگ ی شب تو گهواره بودم گفتن بچه گریه می‌کنه ی سوره هست اونا بخونین.سوره ج.ن من تا خوندم حس کردم تو تلویزیون همش سایه میبینم و ترسیدم و زدم زیر گریه و شوهرم اومد رو تلویزیون روسری انداخت و آرومم کرد من میترسیدم همش تا ی مدت گریه اینا دیگ ی شب پدربزرگم زنگ زد ب ی آقایی برام کد نوشت اونا خوندم
تا سه چهارشب تا می‌خوابیدم نفسم نمیومد یکی داشت خفم‌میکرد کم کم خوب شدم دیگ ولی اون ترس تو دلم موند می‌گفت تو بیمارستان چون زن زائو بود تنها بود اینطوری شدش خلاصه گذشت و این وسطا هر سه روز بچمو میبردم تست زردی بده تا ۲ماه بچم خیلی اذیت شد خیلی همجاش کبود بود درد کولیک این وسط رفلاکس گرفته بود من بودم و شوهرم دوتاادم بی تجربه ک هیچی بلد نبودیم همراه بچه منم گریه میکردم
مامان دیار مامان دیار ۱۲ ماهگی
مامانها
خیلی دلم‌ گرفته

خیلی بدنم خسته اس ، دیگه جونی تو تنم نمونده

شوهرم کوچیک بود خیلی شیطون بود یعنی تو فامیل معروف بود به شیطونی .
همیشه میگفتم خدایا کاش بچه ام مثل خودم آروم باشه
ولی الان دقیقا بر عکس شده بنظرم
هزار مشالله دیار خیلی پر جنب و جوشِ ، یعنی غفلت کنم یه بلایی سر خودش آورده. قشنگ میتونه از دیوار راست بره بالا🥲
تعجب میکنه چطور خسته نمیشه با اینکه خوابش هم زیاد نیست

تا ۵ ماهگی کولیک شدید داشت که یکسره فقط جیغ میزد و گریه میکرد و هیچکس جز خودم توانایی گرفتنش رو نداشت

الان کولیک خوب شده ولی هزارمشالله از همون ۵ ماهگی شیطونی های زیادش شروع شد
منم دست تنهام
مامانم یه شهر دیگه اس ، تقریبا ماهی یه هفته میبینمش
بخدا دیگه کم آوردم
دیشب اینقدر جیغ کشیدم و فحش دادم که بچه با گریه خوابید
منی که آدمی صبوری بودم دیگه قاطی کردم واقعا
بخدا صبح احساس می‌کردم میخوام بیهوش بشم اصلا دست و پام‌رو نمیتونستم تکون بدم

شوهرم هم از ۸ صبح میره سر کار تا ۱۲ شب

چکار کنم خدایا
دیگه توان ندارم