#پارت_۷
یهو همون لحظه دکتر گفت زور بده وگرنه بچت میمیره.
اینو که گفت هوشیار شدم یکم آب خوردم.
همون لحظه اینا بدون بی حسی تیغ زدن یکی اومد از بالا زیر دنده هام با زانوش فشار آورد دوتا دکتر یکی دستش از اینور یکی از اونور من فقط دستاشونو دیدم که سمتمه وگرنه احساسی نداشتم.
گفتن یه نفس عمیق بکش بده بیرون.
یه نفس عمیق کشیدم با تمام توانم زور زدم بچه رو کشیدن بیرون من خوشحال شدم خندیدم منتظر شدم بچه رو‌بدن بغلم که همون لحظه یهو یه عالمه دکتر مثه مور و ملخ ریختن تو اتاق و دور بچم پیچیدن
منو جفتم و کشیدن بیرون آمپول زدن بخیه زدن اما از بچه صدایی درنیومد هر سئوال میکردم چی شده هیچی به هیچی ،چیزی نمیدم دورش بسته بود یه لحظه یه دکتره زد زیر گریه من قلبم وایستاد هی میپرسیدم چیشد بچم چرا گریه نکرد چکار میکنن باهاش فقط تو یه لحظه دیدم بچه رو دکتر داره شوک میده و به صورت بچم از این تنفس مصنوعی هایی هست شبیه بادکنکه حالا دقیقا نمیتونم توضیح بدم دارن میزنن.
وای منو میگی موندم یه لحظه دیدم از این پوآر ها کردن تو حلقش یهو بچم زد زیر گریه بخیم تموم شد دیدم بچه گریه کرد گفتم الان میدن دستم یهو باز صداش قطع شد و اونو کردن تو یه محفظه شیشه ای و بردنش ان آی سی یو من موندم تو اتاق تنها همه دکترام رفتن هیچی پیشم نبود هیچکی بهم نگفت چیشد هیچکس بهم جواب پس نداد من رفتم تو عالم بی خبری...

این بود تجربه زایمان تلخ من اگه دوست داشتید بفهمید درباره بچم که از اونم بذارم که چیشد زیر همین تایپک بزارید ادامه.

۱۲ پاسخ

گلم ادامشو بزار

کو پس

دنده هات نشکسته خوبه وای خدایاا آدم از طبیعی پشیمون میشه

اره ادامه شو بگو و امیدوارم دیگه این سری خیلی راحت و با خاطره خوب زایمان کنی

بگو چی شد

وای توروخدا بچه چی شد

لطفا ادامه بده ک چی شد

با زانوش شکمتو فشار داد؟؟!باورم نمیشه این بچه اوردنیه یجور شکنجس

ادامه شو بزار

بقیش بگو لایک کن

ادامه.

زایمانت دقیقا مثل من بود با این تفاوت که من ۳۶هفته با دهانه رحم بسته چند روز بود که کیسه آبم سوراخ بود وقتی برای معاینه رفتم گفتن چند روزه کیسه آبت پاره است بهم آمپول زدن وگفتن تا غروب باید زایمان کنی .فک‌کن ساعت ۷صبح تا ۸غروب هر دقیقه یکی اومد معاینه تازه شده بودم دوسانت دیگه داشتم میمردم.خدا لعنتشون کنه که منو سزارین نکردن.بلاهایی سرمن آوردن.ودیگه در ادامه کاملا همه چی مثل تو بود از شکنجه هاشون از اینکه انقد بهم فشار تپه بودن بچم گریه نمی‌کرد با کتک واکسیژن به گریه افتاد اونم گریه نه ناله.همه بدنش کبود شده بود انقد که بهش فشار داده بودم.منم نزدیک بود قفسه سینه امو بشکنن.بعداز اینکه به ناله افتاده به قول تو انداختن تو دستگاه.یه بلاهایی سرم آوردن خداکنه خیر نبینن.خودمم تیکه پاره کردن تا. بچه بیاد.واییییی یادم افتاد.این دفعه خودمو سپردم به خدا.که اندازه زیر دست آدم بیشرف .

سوال های مرتبط

مامان نفس و کارن❤️ مامان نفس و کارن❤️ ۳ ماهگی
#پارت_۶
اینک براتون سئوال نشه بابت اینک چرا منو سزارین نکردن باید بگم چون بی‌شرف بودن منم دلیلش رو نفهمیدم.
ساعت ۶اینا بود که مادرشوهرم زنگ زد به اون دعانویسه.
بعد اون دیگ کسی رو نذاشتن پیشم.
تقریبا به پنج سانت رسیده بودم.
ساعت ۶ونیم نزدیک هفت دردم یهو قطع شد ولی همون لحظه دستشویی شدید گرفت منو مدفوع.
گفتم بهشون میخوام‌ برم دستشویی نذاشتن معاینم کردن یهو گفتن ۷سانت شده سر بچه هم کاملا پایینه نمیتونیم بزاریم بری دستشویی.
سر همونم کلی غر زدم گفتن احساس دستشوییت بخاطر سر بچس و دستشویی نداری.
ولی من کلی غر زدم رفتم راست میگفتن هرچی زور زدم بی فایده بود.
برگشتنم همانا درد بدی تو کمرم و زیر دلم پیچیدن همانا انقدر یهویی بود که نفسم بند اومد بهم سریع دستگاه اکسیژن وصل کردن درده دیگ ولم نمیکرد خودمو جمع میکردم انگار میخواست قلبم وایسته همون لحظه یه فشار خیلی زیاد دوباره به مقعدم اومد فقط تونستم بگم دستشویی داره دکتر اومد معاینه کرد گفت فوله تند تند ریختن سرم یه عالمه دکتر و ماما اومدن تو اتاقم من نفس نمیتونستم بکشم.
(مادرشوهرم میگه یهو دیدم کل بخش زنان خالی شد همه دویدن تو اتاق تو منم سریع اومدم تو پشت در)
هی میگفتن زور بده ولی من مگ میتونستم نفس بکشم که زور بدم اکسیژن وصل کردن و آمپول زدن ولی من خمار بودم هیچی حالیم نبود داد زد زور بده یه با تمام توانم زور زدم لحظه آخر کم آوردم نفسم پیچید زورم نصفه نیمه موند همون لحظه دستگاه ضربان قلب بچه رو دیگ نشون نداد...
ادامه پارت بعد...
مامان پرتقال کوچولو💙 مامان پرتقال کوچولو💙 هفته دهم بارداری
سلام خانما منم میخام تا چیزی یادم رفته از تجربه زایمان سزارینم بگم
دکتر من ماندانا محمودی بود کسی که منجی جون بچه م شد و من تا اخر عمر تشخیص و راهکار درستش رو یادم نمیره من مجبور به سزارین اورژانسی شدم چون تو سونوگرافی دو دوربندناف گزارش شده بود از شب قبلش بستری شدم ۳۵ هفته و ۶ روز و امپول بتا گرفتم فرداش روز عمل من ۳۶ هفته کامل شده بودم اماده شدم و با استرسی که انگار قلبم تو دهنم میزد وارد اتاق عمل شدم که یهو دکتر طبق معمول با روی گشاده اومد و استقبال خیلی خوبی کرد خدایی تجربه اول تمام اون لحظات استرس زاست میتونم بگم تو اتاق عمل تنها لحظه دردناک همون انژیوکت گذاشتن بود بعدش اسپاینال شدم که دردی حس نکردم خیلی مهمه اون لحظه قوز کنید و نفس عمیق بکشید وقتی بی حسی گرفتم همون لحظه پاهام داغ شدن که شروع کردن به سوند گذاشتن که چون بی حس بودم هیچی نفهمیدم دکتر اومد و تنها حرفی که زد گفت بچه ها هیچی بهش نگید من هی میپرسیدم دکتر رفت؟چرا شروع نمیکنه من استرس دارم بقیه
مامان 𝙆𝙞𝙖𝙣👼🏻🩵 مامان 𝙆𝙞𝙖𝙣👼🏻🩵 روزهای ابتدایی تولد
مامان جوجه نازم❤️ مامان جوجه نازم❤️ روزهای ابتدایی تولد
منم با تمام توانم زور میزدم و چون بلد نبودم و خسته میشدم وسط شدت درد زور رو ول میکردم که این کار رو خراب میکرد دوتا دکتر و چهارتا ماما اومده بودن بالای سرم و از اینکه اینقدر من زود پیشرفت کردم تعریف میکردن و خوشحال بودن ...
اونقدر زور زدم با هر روشی که گفت بریم اتاق زایمان و وقتی من انقباضم ول شد بهم کمک کردن بلند شدم رفتم و روی تخت مخصوص رفتم اونجا بهم بی حسی زدن و برش دادن که من هیچی نفهمیدم و اصلا سوزن بی حسی هم که زد درد نداشت و اونجا بهم می‌گفت زور بزن من دستمو به میله ها می‌گرفتم و با تمام توانم زور میزدم و یه ماما از بالا شکمم رو فشار میداد یکی هم پایین وایساده بود و یکی کنارم که یهو بچه اومد بیرون و من اینو فقط از آبی گرمی که ازم خارج شد فهمیدم و هیچ دردی موقع بیرون اومدن بچه نداشتم...
بچه من ساعت ۸:۳۰ توی یه روز بارونی دنیا اومد و من بخیه خوردم و الان درد بخیه رو دارن فقط و دل درد مثل پریودی که قابل تحمل...امیدوارم همتون این حس قشنگ رو تجربه کنید و من پشیمون نیستم از انتخاب زایمان طبیعی🥰🥰
مامان فاطمه مامان فاطمه ۱۰ ماهگی
سلام مامانا بچه ی من خیلی عجله داشت و سی و شش هفته و شش روز بدنیا اومد و من خیلی دوست داشتم زیاد تو دلم بمونه ولی خب نشد و بالاخره صبح ساعت نه و ده دقیقه ۱۴اسفند ۱۴۰۲بهترین و هیجان انگیز آرین لحظه زندگی من رقم خورد و دخترم بدنیا اومد همون دختری که بعد پنج سال انتظار و کلی چالش ها تو حاملگی برام داشت
خیلیاهاتون اونایی که منو میشناسین ازم خواستین که زایمانمو بیام و تعریف کنم..ما ساعت شش و ربع رسیدیم بیمارستان و من رفتم تریاژ بخش زایمان و بالاخره این منو صدا زدن که بیا بریم برای اتاق عمل هم ترس داشتم و هم نگران بودم و هم خیلی خوشحال حالی که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم بالا منتظر بودیم دکترم اولین زایمانش رو انجام بده تا من برم اتاق عمل که دیدم دکترم اومده دنبالم منو بلند کرد و باهم رفتیم تو اتاق وای همون لحظه گفتم از چیزی که میترسیدم سرم اومد کلی کرد تو اتاق بود و همه انگار عجله داشتن بجز من نمیدونم چرا
یالاخره وقت رسیدن آمپول بی حسی رسید آمپول رو زدن و به من گفتن زود دارای بکش گفتم من دارم خفه میشم چشام داشت سیاهی می‌رفت و نفسم تنگ شده بود میگفتن الان خوب میشی بهم گفتن پاهات رو تکون بده که من پاهام رو راحت باز کردم و بردم هوا وای همون لحظه همگیشون هنگ بودن بازم گفتن تکون بده باز من تکون دادم اینبار دکتر بیحسی رو صدا زدن که بیاد کنارم بمونه همون لحظه ها دکترم گفت ببین من الان به پوستت دست میزنم میفهمی گفتم آره ولی اون گفت الان بچه رو درمیارم تو راحت باش همون لحظه پرده رو کشیدن و من نتونستم دیگه بدنمو ببینم گفتم من حالم داره خراب میشه گفتن باشه راحت باش همون لحظه بود که
مامان گیسو مامان گیسو ۲ ماهگی
سلام تجربه ی من از سزارین 👼🏻🤰🏻

شب قبل از اینکه نوبت داشتم رفتم و کارای پذیرش رو انجام دادم
نوار قلب از بچم گرفتن و من بیست دقیقه نباید تکون میخوردم و تعداد حرکاتش رو ثبت میکردم
شب قبل ۱۲ به بعد هیچی نخوردم حتی اب
صبح عمل منو ساعت ۹ بردن تو اتاق عمل
فضای اتاق عمل رو که دیدم استرس ناجوری گرفتم😰
پرستارا و دستیارا اومدن و تجهیزات یکبار مصرف رو اماده میکردن که یه اقای مسن اومد و فهمیدم متخصص بیهوشی هست ، یه امپول تو کمرم زد و پاهام داغ شدن بهش گفتم من پمپ درد هم میخوام که گفت رفتی تو ریکاوری برات میارم
بعد دکترم اومد که جلوی دید منو گرفتن ،پاهام رو حس نمیکردم ولی چند تا تکون شدید منو دادن در حین اینکه باهام حرف میزد یه لحظه صدای سرفه بچه شنیدم و در حد دو ثانیه صدای گریه بچم😍
بعد صداش قطع شد گفتم دکتر چرا صدای بچم نمیاد گفت داره اطراف رو نگاه میکنه 🤗
پرستار اوردش کنار صورتم 🥰صورتش خیلی کوچیک و داغ بود بعد بردنش ریکاوری
بخیه زدن دکتر حدود بیست دقیقه طول کشید و منو بردن تو ریکاوری
ادامشو تو پست بعدی میذارم
مامان ارسام مامان ارسام ۵ ماهگی
سلام عزیزان خلاصه من بچم به دنیا اومد اومدم راجب زایمان صحبت کنم
بهم گفتن ساعت هشت غذا بخور دیگه چیزی نخور تا ساعت ۵اونم یه کف دست نون با یه چایی ساعت ۲عملم میکردن .
که ساعت دو عملم کردن دکتر بیهشویی گفت حتما دو بطری اب بخورم هیچی بیهوش از کمر به پایین کردن منو هیچ حسی نداشتم از پایین فقط یه لحظه صدای گریه نی نی شنیدم دل تو دلم نبود 😭😭گریم گرفت پسرمو دیدم یعنی یکی از بهترین لحظه زندگیم بود یکی از اتفاق قشنگ زندگیم بود.
از اتاق عمل اومدم به بچم نه شیر دادم نه چیزی فقط میگفتم پسرمو بیارین شیر نخورده گشنشه🥲اومدم داخل اتاق اصلا کلافه بودم بچم نبود سون وصل کرده بودن سه تا سرم که دوتاش بهم وصل بود 😭از یه طرفم نگران پسرم بودم میگفتم خدایا پسرمو میخام خیلی لحظه بدیه پاهات بی حسه هیچ حسی نداری کلی استرس همه چیم داری.
خلاصه بچمو اوردن هرکاری کردن شیرمو نخورد به زور چند قطره شیرمو خورداروم شد خوابید میخاستم یه دل سیر بغلش کنم اما چون توان حرکت نداشتمهعی تکون خوردم هعی سرمو تکون دادم نمیتونستم تحمل کنم😭از گشنگی داشتم میمردم
مامان 𝐍𝐨𝐫𝐚 مامان 𝐍𝐨𝐫𝐚 ۱ ماهگی
اما بعد امپول بیحسی چیزی نفهمیدم گفتم چرا دکتر شکمم رو نمیبره مثلا حرف میزنه😂
اصلا حرکت دست یا چیزی رو نمیفهمیدم رو شکمم وقتی میخاست بچه رو دربیاره اونم یه لحظه دکتر حرف میزد فهمیدم داره بچه رو درمیاره اصلا ن بخیه زدن و ن اینا هیچی نفهمیدم
حین عمل ی دکتری ک امپول بیحسی زده بود بالا سرم بود با من حرف میزد یه لحظه نمیدونم از ترس بود یا چی دیدم شونه هام خیلیییییییی سنگین شده بعد دیدم نفسم در نمیاد انگار وزنه صد کیلیویی رو سینم بود دکتره ک بیحسی زده بود رفت تو یک دقیقه گفتم الانه ک خفه بشم دیدم صدام درنمیاد ی کادر اتاق عمل دیگ بالاسرم بود دستم رو کوبیدم ب تخت با اشاره گفتم نفسم بالا نمیاد زود ماسک اکسیژن گذاشت جلو دهنم گفت نفس عمیق بکش نترس الان تموم میشه دیدم صدای گریه دخترم بلند شد خدایا این لحظه رو به هرکسی که ارزو دارع قسمتش کن صدای دکتر اومد میگفت نورا خانم خوش اومدی ااوردن جلو صورت من گذاشتن من بوسیدمش گفتم اخیش خدایا چقدر معربونی هزاربار شکرت دیگ ن صداشو شنیدم ن خودشو دوساعت بعد عمل منو بردن بخش اما بچه رو زودتر برده بودن تحویل همسرم داده بودن
مامان حیدرعلی مامان حیدرعلی روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمانم
صبح با شوهرم رابطه داشتم و مثل همیشه بعد رابطه لگنم زیر دلم درد گرفت رفتم مدرسه امتحان دادم اومدم ساعت ۱۱ بود وایساده بودم یهو اندازه یه مشت آب داغ ازم ریخت اول فک کردم بی اختیاری ادرار ولی بازن ادامه داشت قطع وصل میشد میشنستم میومد وایستادم بازم اومد زنگ زدم به شوهرم اومد رفتیم بیمارستان رفتم اتاق معاینه معاینه کرد گفت ۳ سانت ۶۰ درصد بازی وقتت هست هیچی رفتم بستری شدم از ساعت ۱۱ درد داشتم می‌گرفت ول میکرد ولی از ساعت۲ خیلی بد شد اشکم در میومد گریه میکردم گفتن برآم بی حسی بزنن آوردن تو سرم آمپول فشار زدن خیلی سریع خوابم گرفت کپسول اکسیژن آوردن گفتن دردت گرفت تو این نفس بکش بعد ساعت های ۳ یا ۳ نیم بود دردام بدتر شد ماما اومد معاینه کرد گفت پاهاتون به داخل شکمت زور بزن گلاب به روتون مدفوع هم داشتم دکتر گفت اگه مدفوع بیاد بچه هم میاد دیگه به اجبار زور میزدم که مدفوع خیلی کمی ازم اومد ببخشید میگم بعد دید سر بچه داره کم کم میاد بیرون سری بردنم تو اتاق توی راه جیغ میکشیدم که اومد بچه سری دراز کشیدم دکتر هی میگفت زور بزن منم زور میزدم سر زور زدن یکم قسمت واژنم پاره شد خیلی کم میسوخت داد میزدم دکتر میسوزه گفت زور بزن فقط منم چند تا زور زدم یهو انگار یه چیزی ازم خارج شد تمام دردام قطع شد بچه گذاشتن رو دلم دستشو گرفتم کلی قربون صدقش رفتم بعد بردنش وزن کنن از این کارا بعد اینکه جفتم اومد بیرون بخیه برام نزدن تمام
مامان کلوچه🍪🍯 مامان کلوچه🍪🍯 ۴ ماهگی
پارت ۳ زایمان طبیعی
بلند شدم خوابیدم رو تخت اومد معاینم کرد ۸ سانت شده بودم بهم گفت هرموقع دردت گرفت زور بزن بچه بیاد تو کانال زایمان..
یه ۱۰ دقیقه ای با انقباضا زور میزدم که گفت کافیه بچه اومد
بریم رو تخت زایمان اتاقو اماده کردن من نشستم اونجا دیگه اون موقع دست خودم نبود با هر انقباضی زور زدن خودش میومد مامام ازم پرسید میخوای بخیه بزنم اون لحظه فقط میخواستم بچه در بیاد راحت شم حاظر بودم هرکاری بکنم..
بهش گفتم بزن فقط دربیاد خدا خیرش بده گفت تو کاریت نباشه درمیاد فقط بگو با بخیه میخوای یا نه گفتم اگه لازمه بزن.با دوتا زور دیگه بچه در اومد و من کل وجودم از درد خالی شد از ته دل با داد خداروشکر میکردم و من دیگه نفهمیدم کی بی حسی و برشو بخیه زد..
پس از برشو بخیه نترسین کلا بخاطر بی حسی دردی نداره فقط یزره اخرش سوز میداد
بچه که در اومد نیم ساعت رو واژنم زوم بود ببینه کجاش ایراد داره همونجارو بخیه زیبایی زد حتی از زایمان قبلمم که یجاش ایراد بخیه داشت اونو دوباره بخیه زد و من با کمک ماما بلند شدم..