اما بعد امپول بیحسی چیزی نفهمیدم گفتم چرا دکتر شکمم رو نمیبره مثلا حرف میزنه😂
اصلا حرکت دست یا چیزی رو نمیفهمیدم رو شکمم وقتی میخاست بچه رو دربیاره اونم یه لحظه دکتر حرف میزد فهمیدم داره بچه رو درمیاره اصلا ن بخیه زدن و ن اینا هیچی نفهمیدم
حین عمل ی دکتری ک امپول بیحسی زده بود بالا سرم بود با من حرف میزد یه لحظه نمیدونم از ترس بود یا چی دیدم شونه هام خیلیییییییی سنگین شده بعد دیدم نفسم در نمیاد انگار وزنه صد کیلیویی رو سینم بود دکتره ک بیحسی زده بود رفت تو یک دقیقه گفتم الانه ک خفه بشم دیدم صدام درنمیاد ی کادر اتاق عمل دیگ بالاسرم بود دستم رو کوبیدم ب تخت با اشاره گفتم نفسم بالا نمیاد زود ماسک اکسیژن گذاشت جلو دهنم گفت نفس عمیق بکش نترس الان تموم میشه دیدم صدای گریه دخترم بلند شد خدایا این لحظه رو به هرکسی که ارزو دارع قسمتش کن صدای دکتر اومد میگفت نورا خانم خوش اومدی ااوردن جلو صورت من گذاشتن من بوسیدمش گفتم اخیش خدایا چقدر معربونی هزاربار شکرت دیگ ن صداشو شنیدم ن خودشو دوساعت بعد عمل منو بردن بخش اما بچه رو زودتر برده بودن تحویل همسرم داده بودن

تصویر
۱۳ پاسخ

مبارکه انشالله بسلامتی عزیزم
برامنم دعاکن شنبه بایدبرم آیدینم سالم بغل کنم

مبارکه گلم برای ماهم دعا کن

چقد با این حرفا بغضی شدم ایشالا قسمت هممون🥹چ لحظه قشنگی بود،عزیزم دکترتون کی بودن؟

مبارکه عزیزم😍😍

مبارکه برا منم دعا کن عزیز

قربونت برم قشنگم

🥹🥹🥹🥹وایییی عزیزم مبارکه چه خوب توضیح دادیم اشکی شدن چشام

سلام به سلامتی
جالبه منم حس کردم وزنه صد کیلویی گذاشتن روی قفسه‌ی سینه‌ام. البته من می‌تونستم حرف بزنم و فقط تنفس برام سخت شده بود. من فکر می‌کردم از استرس باشه ولی از خیلی‌ها شنیدم که گفتن این حس رو داشتن.

الهی بگردم خداروشکر ..چی شد سزارین شدین ..اون امپول بی حسی درد داشت ؟؟

اینک نفست نیاد از چی بوده

مبارکه عزیزم برای منم دعا کن هفته دیگ زایمان دارم

وای خدایا دارم واسه این لحظه روزشماری میکنم مبارکت باشه عزیزم

مبارک باشه عزیزم چند هفته زایمان کردی طبیعی سزارین کدومش ؟

سوال های مرتبط

مامان ایلیا💙👼🏻🫧 مامان ایلیا💙👼🏻🫧 ۶ ماهگی
پارت ۳ تجربه ی زایمان سزارین اختیاری:

دراز کشیدم بعد یهو تهوع گرفتم گفتن خوبه این ینی بیحسی عمل کرده بهم ماسک اکسیژن زدن و جلو چشامو پوشوندن و شروع کردن ب عمل هیچی متوجه نمیشدم فقط رد دستاشون رو شکمم حس میشد ن فشار ن درد هیچی نبود و پرستاره باگوشیم داشت فیلم میگرف هی باهام حرف میزدن همشون ک حواسم پرت شه و بعده ۴ ۵ دیقه دیدم دکترم داره با بچه حرف میزنه و براش اهنگ میخونه یهو بچه گریه کرد توفیلمم هست ک داره میرقصونه بچه رو باهمون بندناف😂
بعد دیدم زیاد گریه نمیکنه گفتم خانم دکتر چرا گریه نمیکنه گف الان میزنمش گریه کنه😂بعد هی صداش میومد دوباره قط میشد دکترم گف زودبدنیا اومده احتمالا بره ۳ ۴ روز دستگاه بخاطر تنفسش شایدم نره دگ من خودمو یادم رف فقط فکرم پیش پسرم بود ک دیدم اوردنش کنار صورتم وااای اصلا نمیشه اون لحظه رو توصیف کرد خیلی حس قشنگیه ک بعده ۹ماه انتظار جیگرگوشت ک از وجودت همون لحظه دراومده رو ببینی🥺چسبوندنش ب صورتم سریع خوابید🥹
بردنش بیرون نشون شوهرمو مامانا دادن و بردن بخش نوزادان تودستگاه گذاشتن
مامان گیسو مامان گیسو ۲ ماهگی
سلام تجربه ی من از سزارین 👼🏻🤰🏻

شب قبل از اینکه نوبت داشتم رفتم و کارای پذیرش رو انجام دادم
نوار قلب از بچم گرفتن و من بیست دقیقه نباید تکون میخوردم و تعداد حرکاتش رو ثبت میکردم
شب قبل ۱۲ به بعد هیچی نخوردم حتی اب
صبح عمل منو ساعت ۹ بردن تو اتاق عمل
فضای اتاق عمل رو که دیدم استرس ناجوری گرفتم😰
پرستارا و دستیارا اومدن و تجهیزات یکبار مصرف رو اماده میکردن که یه اقای مسن اومد و فهمیدم متخصص بیهوشی هست ، یه امپول تو کمرم زد و پاهام داغ شدن بهش گفتم من پمپ درد هم میخوام که گفت رفتی تو ریکاوری برات میارم
بعد دکترم اومد که جلوی دید منو گرفتن ،پاهام رو حس نمیکردم ولی چند تا تکون شدید منو دادن در حین اینکه باهام حرف میزد یه لحظه صدای سرفه بچه شنیدم و در حد دو ثانیه صدای گریه بچم😍
بعد صداش قطع شد گفتم دکتر چرا صدای بچم نمیاد گفت داره اطراف رو نگاه میکنه 🤗
پرستار اوردش کنار صورتم 🥰صورتش خیلی کوچیک و داغ بود بعد بردنش ریکاوری
بخیه زدن دکتر حدود بیست دقیقه طول کشید و منو بردن تو ریکاوری
ادامشو تو پست بعدی میذارم
مامان آرین مامان آرین ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۷
اینجوری شد ک منو ساعت ۸ آماده کردند ک برم اتاق عمل این وسطام آب کیسه ام تمومی نداشت! از دیشبش ساعت ۹ ک کیسه آبو زده بودن هی داشت ذره ذره از من آب میریخت. دم اتاق عمل رو ویلچر کل لباسام خیس شد این باعث شد از بدو ورود ب اتاق عمل از سرما بلرزم. بردنم درازکشیدم رو تخت ی مدت گذشت دکتر بیهوشی اومد و آمپول بی حسی رو تزریق کرد من بخاطر دردام صاف نتونستم بشینم شاید چهاربار سوزن بیحسی رو تو کمرم فرو کرد تا بلخره اثر کرد و پاهام گرم شد بلافاصله منو خوابوندن رو تخت. کم کم داشت کل بدنم بیحس میشد ولی قسمت بالای قفسه سینه ک حس داشت شدیدا میلرزید جوری ک اصلا رو لرزشا کنترل نداشتم هی بالا تنم رو منقبض میکردم

به دکتر بیهوشی که گفتم گفت عادیه و اصلا توجهی نکرد برا اطمینان سعی کردم انگشتای پامو تکون بدم دیدم نمیتونم فهمیدم بیحسی اثر کرده. از عمل و برش ها هیچی نفهمیدم بعضیا میگن حس میکردیم ک برش داد ولی درد نفهمیدیم ولی من هیچی نمیفهمیدم فقط تکونای شدیدی میخوردم تقریبا ۱۰ دقیقه بعد شروع عمل بود که یهو صدای گریه پسرمو شنیدم🥹 گریم گرفته بود داشتم قیافشو تصور میکردم دکتر و دستیارا قربون صدقش میرفتن و از لباساش خیلی خوششون اومده بود😁
بعد چند دقیقه پسرمو آوردن نزدیک صورتم و چسبوندن بهم برا تماس پوستی ی مدت اینجوری نگهش داشتن بعد بردن.
مامان جوجه رنگی💕 مامان جوجه رنگی💕 ۱ ماهگی
تجربه سزارین ۲
رفتم داخل اتاق عمل بلند شدم دراز کشیدم روی تخت بعد یه خانومه اومد باهام صحبت کرد و دکتر بیهوشی اومد من گفتم پمپ درد میخوام برام وصل کرد دکتر بیهوشی بعد خانومه منو نشوند یکم سرمو به جلو نگه داشت و آمپول رو زد دکتر و سریع منو خوابوند دستامو باز کرد گفت خودتو تکون نده بعد کم کن پاهام حالت گز گز کرد دکتر اومد پرده رو کشیدن خانومه همینجوری باهام صحبت می‌کرد من گفتم انگار زیر شکمم خیس شده دکتر گفت آره دارم با بتادین پاک میکنم حالت خیلی مونده بیست دقیقه دیگه بدنیا میاد نگو بریده بوده😂یهو دیدم تکون تکون داد بچرو از تو شکمم کشید بیرون یه نفر با ارنجاش افتاد سر شکمم و فشار داد بعد صدای گریه بچه اومد گرفتش بالا یه لحظه دیدمش از بالای پرده دیدم دکتر بچمو برد فکر کردم گذاشته یکی دیگه بخیه بزنه هی میگفتم دکتر داره بخیه میزنه میگفتن آره بابا خود خانم دکتره انقدر فوضولی کردم که پرده رو داد پایین بهم چشمک زد تا خیالم راحت شد یعنی بهتریییین بخش زایمانم اتاق عمل بود خیلی باحال بود بعد دخترم گریه میکرد آوردن گذاشتن رو سینم سرشو چسبوندن به صورتم شروع کرد مکیدن صورت من و آروم شد🥲🥺🥺بعد بردنش شروع کرد گریه من همینجوری اشکام میومد و میگفتم خدایا شکرت یهو احساس خشکی گلو کردم گفتم انگار نفس تنگی دارم بعد اکسیژن گذاشت گفت یچیزی برات میزنم بخواب مقاومت نکن بعد سریع خوابم برد تو ریکاوری اکسیژن وصل بود بهم و خواب بودم ولی می‌شنیدم صداهارو صدای گریه دخترمم میومد ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه دخترم به دنیا اومد ساعت ۹ من تو ریکاوری بیدار شدم آوردن گذاشتن سر سینم شروع کرد مکیدن و شیر خوردن
مامان ایلیا💙👼🏻🫧 مامان ایلیا💙👼🏻🫧 ۶ ماهگی
پارت ۲ تجربه ی زایمان سزارین اختیاری:

ان اس تی گرف بخاطر استرس خودم ضربان قلب خودمو بچه بالابود گفت برو خونه استراحت کن استرست بره دوباره دوساعت بعد بیا تکرار کن اگ ضربان قلب بالا باشه امشب میفرستمت بری عمل ولی خودم اینجا شیفتم اونجا نمیتونم بیام باید بگم همکارم بیاد اگ اوکی باشه ک صبح میای عمل اومدم خونه خودمو سرگرم کردم با جمع کردن وسایل خودمو ایلیا بعد ک اروم شدم دوساعت بعدش رفتیم بیمارستان ان اس تی رو تکرار کرد گف ضربان قلب بچه اوکیه براخودت یکم بالاس ک بخاطر استرسه یکمم انقباض داری برو خونه صب ساعت ۱۰بیمارستان باش اگ شب حالت بدشد زنگ بزن بهم من بیدارم ک بیمارستان و دکتر رو برات هماهنگ کنم
خداروشکر شب حالم خوب بود و صبح شنبه ۲تیر با مامانا رفتیم بیمارستان پذیرش شدم و رفتیم بالا بستریم کردن ان اس تی گرفتن و موندم تو نوبت ک صدام کنن و ساعت ۲اینا بود نوبتم شد بردنم اتاق عمل اصلا ترس نداشتم از اتاق عمل چون بخاطر اپاندیسم یبار رفته بودم ترسام ریخته بود فقط ذوق داشتم اون لحظه و کلی باپرستارا و دکترا حرف زدیم و گفتیم خندیدیم و گفتن سوند رو کی وصل کنیم برات گفتم میشه بعده بیحسی بزنید گفتن باشه بعده چنددیقه دکتر بیحسی اومد گف همکاری کن سوند رو الان بزنن برات چون بیحسی رو بزنم باید سریع عمل رو شروع کنن برای بچه خطره زیاد بمونه تو بیحسی گفتم اوکی بزنید هرچی باشه تحمل میکنم ک اومدن زدن اونقدر ک غول ازش ساخته بودن نبود اصلاااا ن درد داشت ن سوزش فقط ی حس چندشی داشت ک سریع نشوندن منو بیحسی رو زدن و درجا کل دردام افتاد و حس بدسوند هم رف گفتم اخیشششش😂(بیحسی ام اصلا ن درد داره ن سوزش از امپولی ک ب باسن میزنیم راحت تره فقط نباید تکون بدیم خودمونو و شل بگیریم کلا)
مامان دلسا مامان دلسا ۱ ماهگی
#پارت دو
و نیم رفتم اتاق عمل یکم منتظر موندم ساعت ۱۱:۴۵دیقه رفتم عمل دراز کشیدم سرم زدن فشارم گرفتن بعد گفتن بلند شو کمرت امپول بزنیم بلند شدم پاهامو جفت کردم و دستامم گذاشتم رو زانوهام یکی هم سرمو پایین گرفت امپول زد اصلا نفهمیدم فقط بعد از زدن دکتر بی حسی گفت هروقت گفتم زود دراز بکش دراز کشیدم و پاهام یواش یواش گرم شدن فقط ۴ نفر تو اتاق عمل بودن همشون هم خانم پرده وصل کردن جلوم دکتر بتادین زد رو شکم و پاهام
بعدش دیگه کامل بی حس شدم چیزی نفهمیدم یکم بعد احساس کردم دلمو میخواد دربیاره اصلا درد نداشتم ولی می‌فهمیدم دکترم ب دکتر بی حسی گفت فلان امپول بزن بچه بزرگه یکم دیگه هم برش میزنم اونم یه آمپولی زد تو سرمم
یکم بعدش صدای دلسا اومد خانم خانوما ۳ کیلو ۸۰۰ بود ساعت هم ۱۲:۱۰ بعد از اینکه صورتشو پاک کردن گذاشتن رو صورتم تماس پوست با پوست شد برد واسه وزن گیری و قد و اینجور چیزا ولی همشو تو اتاق عمل کرد خودمم میدیدم
بعد از بدنیا اومدن دلسا میلرزیدم گفتن نترس از امپول بی حسیه اصلا نترس همه چی خوب بود وسط های بخیه زدن بودن دکترم گفت رحم فوق شل ، بعد بخیه زدن دکترم ازم پرسید اذیت نشدی سردرد اینا نداری گفتم ن دستتون درد نکنه عالیم 😉😊
مامان دلارام🤍🩷 مامان دلارام🤍🩷 ۳ ماهگی
دیگه دیدم پرده سبز رو کشیدن جلو صورتم برام ماسک اکسیژن گذاشتن بعد حس کردم که داره شکمم رو با بتادین پاک میکنه گفتم خانم دکتر من حس دارم گفت الان بی حس میشی چون میترسیدم حس داشته باشم و تیغ بکشه دیگه دیدم پاهام حس نداره انگار فلج شده بعد حس کردم عین یه چیز تیز کشیده شد رو شکمم یکی دو تا سه تا چهار تا پنج تا تا هفت لایه کلا می‌فهمیدم ولی درد نداشت فقط حس بود بعد رسید به بچه چون خیلی بالا بود کشید آورد پایین یه لحظه صدای گریش اومد و من پا به پای اون گریه میکردم میگفتم فقط بیارین ببینم دیگه دیدم حالت تهوع بد دارم انگار دارم بالا میارم بهشون گفتم برام آمپول زدن دیگه شکمم فشار دادن خون ها رو خالی کردن با شلنگ عکس نینیم رو برام آوردن دیدمش خوابیده بود بعد خودش رو آوردن خیلی حالم خوب بود ذوق داشتم دوباره ببینمش بعد لایه به لایه برام دوختن عمل تموم شد منو گذاشتن رو یه تخت دیگه بردن ریکاوری
اونجا هی بهم می‌گفت پاتو تکون بده ولی خوب من حس نداشتم نمی‌تونستم حدودا یه نیم ساعت شد تا من تونستم یه کمی تکون بدم منو بردن تو بخش تا ساعت پنج عصر من هیچ دردی نداشتم بعد اون درد اومد سراغم ولی برام تو سرم مسکن میزدن ‌بعدش هم شیاف الان هم خوبم فقط یه کمی درد دارم اونم شیاف خوبم می‌کنه اینم تجربه من سر عملم برای همه خانم ها دعا کردم
مامان Arta مامان Arta ۶ ماهگی
مامان رادین مامان رادین ۱ ماهگی
تجربه سزارین#پارت_۳
باید بگم که امپول بیحسی برای من هیچ دردی نداشت ۲ تا امپول زد که امپولای عضلانی که میزنیم بیشتر از اون درد دارن و این واقعا هیچی نبود بعدش سریع دراز کشیدم و حس کردم که آب جوش تو رگام جریان داره و پاهام داغ شده بود ولی انگشتام رو مبتونستم تکون بدم که کم کم حس اونام رفت و پارچه سبز کشیدن جلو صورتم ....بخاطر استرس ضربان قلبم بالا رفت ک دکترم گفت آروم باش تا ماهم بتونیم ریلکس کارمونو انجام بدیم لطفا صلوات بفرس آروم بشی منم همینکارو کردم ولی دکتر بیهوشی که بالا سرم بود رفت و یکی رو صدا زد و اون اومد وضعیت رو چک کرد و گفت بعد درآوردن بچه نمیدونم چی چی بزنین بهش ....دکتر کارش رو شروع کرده بود و من از تکونایی که میخوردم متوجه میشدم ،۵دقیقه که گذشت دکترم گفت دخترم میخوام شکمت رو فشار بدم نترس همین رو که گفت من فشار رو حس کردم کامل و بلند یه آیی گفتم بعدشم صدای ساکشن و گریه پسرم اومد بعد بردن بچه رو تمیز کردن و شنیدم که وزن و قدش رو میگن یه نفر اونجا بود که مینوشت پسرمو اوردن گذاشتن رو سینم که همون لحظه آروم شد و دیگه گریه نکرد😂🥲حالا من بودم ک گریه میکردم مگه اشکام بند میومد در همین لحظه ها بود ک ماسک اکسیژنی که رودهنم بود تلخ شد و من به سرفه افتادم که دکتر بیهوشی گفت تلخ شد؟ گفتم اره گفت حله فهمیدم یه چیزی تزریق کرده 🫠🫠که من چشام داشت میرفت و میخواستم بخوابم ولی نمیتونستم هم دکتر و دستیارش داشتن در مورد رابطه عاشقانه یکی حرف میزدن و صداشون نمبذاشت هم شکمم شدیدا قاروقور میکرد و اینو قشنگ حس میکردم(به من گفته بودن فقط سوپ بخورم برای شام که حس میکنم خیلی کم بوده 🥲🥲 واقعا گرسنگی اینقدر اذیت کرد که خود عمل نکرد)
مامان فاطمه مامان فاطمه ۹ ماهگی
سلام مامانا بچه ی من خیلی عجله داشت و سی و شش هفته و شش روز بدنیا اومد و من خیلی دوست داشتم زیاد تو دلم بمونه ولی خب نشد و بالاخره صبح ساعت نه و ده دقیقه ۱۴اسفند ۱۴۰۲بهترین و هیجان انگیز آرین لحظه زندگی من رقم خورد و دخترم بدنیا اومد همون دختری که بعد پنج سال انتظار و کلی چالش ها تو حاملگی برام داشت
خیلیاهاتون اونایی که منو میشناسین ازم خواستین که زایمانمو بیام و تعریف کنم..ما ساعت شش و ربع رسیدیم بیمارستان و من رفتم تریاژ بخش زایمان و بالاخره این منو صدا زدن که بیا بریم برای اتاق عمل هم ترس داشتم و هم نگران بودم و هم خیلی خوشحال حالی که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم بالا منتظر بودیم دکترم اولین زایمانش رو انجام بده تا من برم اتاق عمل که دیدم دکترم اومده دنبالم منو بلند کرد و باهم رفتیم تو اتاق وای همون لحظه گفتم از چیزی که میترسیدم سرم اومد کلی کرد تو اتاق بود و همه انگار عجله داشتن بجز من نمیدونم چرا
یالاخره وقت رسیدن آمپول بی حسی رسید آمپول رو زدن و به من گفتن زود دارای بکش گفتم من دارم خفه میشم چشام داشت سیاهی می‌رفت و نفسم تنگ شده بود میگفتن الان خوب میشی بهم گفتن پاهات رو تکون بده که من پاهام رو راحت باز کردم و بردم هوا وای همون لحظه همگیشون هنگ بودن بازم گفتن تکون بده باز من تکون دادم اینبار دکتر بیحسی رو صدا زدن که بیاد کنارم بمونه همون لحظه ها دکترم گفت ببین من الان به پوستت دست میزنم میفهمی گفتم آره ولی اون گفت الان بچه رو درمیارم تو راحت باش همون لحظه پرده رو کشیدن و من نتونستم دیگه بدنمو ببینم گفتم من حالم داره خراب میشه گفتن باشه راحت باش همون لحظه بود که
مامان kaya مامان kaya ۳ ماهگی
سلام و شب بخیر مامانا خیلی دوست داشتم از تجربه زایمانم براتون بنویسم اما وقت نمیکردم تا الان گفتم یکمی بگم براتون تا اونایی ک نزدیک زایمان هستن و سزارین یکم آرامش بگیرن
روز ۲۶ شهریور نوبت زایمانم بود صبح ساعت ۱۰ گفتن بیمارستان باشم با مامانم و همسرم و دوستم و وسایل بچه رفتیم بیمارستان اونا نشستن تو لابی من رفتم بالا تا کارا بستری انجام بشه طبق روال کارا انجام شد و منو آماده کردن برای اتاق عمل یه سرم زدن و نوار قلب و یه آزمایش ادرار و در آخر هم سوند وصل کردن قبل بی حسب ک اصلا اصلا درد نداشت و منو بردن سمت اتاق عمل خانم دکترم ک اومد بالا سرم ک کلی نازم داد و بهم گفت نگران نباشم و میخواد دکتر بیهوشی بی حسم کنه ک من نشته حالت خم شدم و آمپول رو زدن تو کرم پاهام گز گز کرد و خیلی سریع بی حس شد و پارچه سبز گذاشتن جلو و یه پرستار پیش من بود دکتر و دستیار ....کارشون شروع کردن بکم استرس گرفتم و گفتم میترسم دارم خفه میشم ک ماسک اکسیژن گذاشتن برام و ۱۱ دقیقه بعد عمل تموم شد نی نی ب دنیا اومد و صدای گریه محکمش پیچید تو فضای اتاق عمل و بعدش گذاشتن بوسش کنم و بچه رو بردن تمیز کردن و بعدش منو بچه رو با هم بردن ریکاوری تا اینجا نه دردی بود نه چیز ترسناکی