۳ پاسخ

خودت هم قدر مادرت بدون

آفرین اصلا نمیشه اندازه گرفت این حد از عشق رو

آره واقعا عشق مادر به بچه حدوحساب نداره بی پایانه

سوال های مرتبط

مامان نیکا مامان نیکا ۱۴ ماهگی
دیروز که 30 سالم شد نشستم با خودم خلوت کردن
کلی فکروخیال کردم بعدش رسیدم سر بچه دار شدن
پیش خودم خودمو قاضی کردم
دیدم من اگه دهه دوم زندگیم بچه دار میشدم قطعا این مادر صبور نبودم چون ادما تو‌ دهه دوم زندگیشون کم حوصله کم طاقت عصبی عجول و همینطور پر از انرژی که یکجا بند نمیشن ( برای همه صدق نمیکنه)
من اگه با صبر حوصله 20 سالگیم مادر میشدم حتما مادر بدی میشدم و حتما بچه رو میزدم 🙄
خداروشکر که در این یک مورد عقلم رسید و دیرتر اقدام به مادر شدن کردم😁
الان که دارم این تاپیک میذارم دخترم سه شبانه روزه نخوابیده و از دلدرد همش جیغ میزنه و من با این درد وحشتناک دستام ( اگه قبل مادر شدن این دردو داشتم حتما خودمو بستری میکردم 😬) مدام دارم با ارامش و عشق تو بغلم میچرخونمش و از اینکه نتونستم تولد بگیرم نه تنها ناراحت نیستم بلکه خوشحالم هستم امسال دخترم تو بغلمه 😍 ولی اگه 20 سالگی قطعا قضیه برای من فرق میکرد 😬
برای من 30 سالگی فقط یه عدد نیست پر از تغییر و تحولات از همین ابتدای کاره 😊
شروع فصل جدید زندگیم مبارک 😁
با بدبختی این متنو نوشتم دخترم نمیذاره ولی من کم نیاوردم و نوشتم 😂
مامان یاسین مامان یاسین ۸ ماهگی
مامان رز🌹 مامان رز🌹 ۱۰ ماهگی
تو برنامه ای که برای مادرهاس خیلی فعالم.
از برنامه غذایی که برای رز در نظر گرفتم گفتم، یکی کامنت گذاشت چه مادر خوبی هستی.
سه هفته قبلش وقتی گفته بودم رز رو گذاشتم پیش خانواده رفتم استخر، یه مادر کامنت گذاشته بود چه مامانی! بچه رو تنها گذاشتی رفتی تفریح؟ من که اینکاررو‌نمیکنم.

شیش ماهه که دارم مادری میکنم، با مادری کردن برای عروسکهام فرق میکرد.
یه شب که نمیخوابید بغلم با بغض گفتم من بچه بقیه رو میخوابوندم حالا بچه خودمو نمیتونم بخوابونم.
گاهی غر میزدم که نمیتونم.خونه م‌ کثیفه، ظرفها نشسته.غذا ندارم.
کلی مادر میگفتن نگران نباش یادمیگیری.
چندروز پیش گفتم در استانه سی و یک سالگی ام.ده سال قبل دغدغه م‌ درس بود، الان فعل و انفعال روده بچه م.یکی گفت چه خوب مینویسی.
یکی گفت من از نوشته هات میشناسمت.چندوقته تو خودتی خواستی حرف بزن

اما من نمیدونم چمه.اینجور وقتها به خودم میگم بی خیال فعلا با رز وقت بگذرون.
امسال برای من جور دیگه ای گذشت.
سی سالگی مادر شدم و همه چیز رو با شکلی متفاوت تجربه کردم.
اما خوشحالم وقتی این موجود کوچولو دستاشو میکشه رو صورتم.خوشحال.

امروز رو با دوستام رفتم بیرون.راضی ام
مامان نيلا🪷 مامان نيلا🪷 ۱۰ ماهگی
امشب شب تولدمه
پارسال اين موقع نيلارو چهارماهه باردار بودم
چهار ماه بعدش اوج نفس تنگي ها، سنگيني ها، به سختي اين پهلو اون پهلو شدنا و استرس هاي نزديك شدن به زايمان بود...
ماه بعدش من رسماً "مادر" شدم
يكي از جنس و خون خودم رو به اين دنيا آوردم
نياز به بقا، توي وجودم سيراب شد
يك ماه اول حيرون بودم
نميتونستم باور كنم من ديگه صد در صد مسئول سلامت جسم و روح يه موجود كوچولو و ناتوانم
اگر بگم اون يك ماه يكسال گذشت اغراق نكردم
بعدش اوضاع يكم بهتر شد
از اونجايي كه آدمي زاد به شدت انعطاف پذيره، كم كم يادم رفت اصلا زندگي قبل از بچه دار شدن چه شكلي بود
با اينكه هر روز دنبال حل يه مشكل جديد بوديم...
از دل دردا و گريه هاي شبانه گرفته
تا شير نخوردنش از سينه ام
مشكلات دفع
بد قلقي موقع خواب
بي قراري تو محيط هاي جديد
غريبي و ترس از آقايون
بي تابي از دندون درآوردن
و .....
اما من هر روز قوي و قوي تر شدم
باور كردم مادر بودن يعني همين،
همين كه تو هر موقعيتي بايد با آرامش دختركمو در آغوش بكشم و تمام درد و رنجاشو به جون بخرم
حال بدشو بخرم و به جاش آرامش بهش هديه بدم
هر وقت بيشتر بدقلقي كرد، عشق بيشتري نثارش كنم

از ٢٣ مرداد ١٤٠٢ تا امشب، فقط يكسال گذشته
اما براي من چند سال گذشته
نه از باب سختي نه،
چون هر لحظه اش برام مثل قند شيرين بود
اما تو اين يكسال من به اندازه چند سال بزرگتر شدم، صبورتر شدم، قوي تر شدم
چون من "مادر" شدم...
مامان نیک مامان نیک ۶ ماهگی