۱۷ پاسخ

من اصلا دلداری بلد نیستم به کسی بدم خیلی ناراحت شدم فقط میتونم بگم ریدم تو این دنیا

انشالله ک سلامتیشو ب دست میاره واس خدا کاری نداره ک بخاد معجزه کنه🫠امیدوارم یروزی ببینم پیام گذاشتی ک حال گل دخترت خوب شده🙏🥲

بیماریش چیه؟😔

آره عزیزم خیلی خیلی سخته خدا بهت صبر بده و امیدوارم خدا بخاطر دلت دختر نازت رو شفا بده و از ته دل ذوق کنی مامان صبور

ببر کاردرمانی خیلی خوب جواب میده

انشالله سلامت میشه

بغضم گرفت🥺🥺🥺
خدایاخودت شفابده این دخترقشنگمونو🤲

انشالله دخترگلت شفای عاجل وکامل بگیره

اخه ی جانا دورش بگردم
انشالله شفای عاجل پیدا بکنه و باهم سن و سالای خودش بچگی بکنه

از ته دل برای دخترخوشگلت آرزوی سلامتی میکنم،واقعا سخته ولی تو مامان قوی هستی ناامید نباش،امیدوارم یروز بیای تاپیک بزاری از شیطونیاش ناله کنی😍🙏🏻

پدر مادر بچه های بیمار اجرشون یه جور دیگه حساب میشه
خدا صبرتو زیاد کنه و دلتو آروم

انشاالله زود شفا بگیره 😔😔😔😔😔

چشه میگم

اشکم دراومد😢

از من می‌شنوی پیش طب سنتی خیلی خوبی مثل تبریزیان ببرش قطعا بی تاثیر نیست

می‌دونم چی میگی منم پسرم پنج سالشه خوب حرف نمیزنه کلی دکتر و ...رفتیم هنوز خوب نشده جدیدا لکنت شدیم گرفته خیلی دلم شکسته بچه های هم سنشو میبینم وحسرت میخورم وغصه ولی راضیم به رضای خدا قطعا خیره....

عزیزم شماره کارتی که برام دادی به اسم کیه

سوال های مرتبط

مامان فندق کوچولو مامان فندق کوچولو ۱ سالگی
آخر شبا که شوهرم و پسرم رو میخابونم قشنگ مثل این آدم های عقده ای میشم نمیدونم برم اینیستا بچرخم برم فیلم‌ببینم برم بخورم برم جمع کنم احساس میکنم دنیا مال منه واقعا چطوری بعضی هاتون چن تا بچه دارین؟چن روز پیشا تو پارک یه خانمی رو دیدم که دوتا دختر ناز داشت دوساله و ۶ساله فک کنم پسر من همش میرفت اون کوچولو رو بغل کنه اونم اجازه نمی‌داد و سر حرف باز شد با مادرشون در مورد بچه ها صحبت کردیم من بهش گفتم واقعا چطور دوتارو اداره میکنید خدا توانایی بهتون بده گفتم من دوتای دیگه دارم ۱۲ ساله و ۹ساله اونا مدرسه هستن ۳۵سالش بود هر چهارتا رو طبیعی به دنیا آورده بود هرچهارتا شیر خودشو خورده بودن بهش گفتم احتمالا همسرتون دست راستتونه گفت ساعت ۷غروب میاد خونه تا بخابه همش تو گوشیه حتی گردش هم خودم میبرمشون بچه ها یه آرامش خاصی داشت که اصلا نگم براتون اصلا حرف می‌زد انگار تراپیست داشت حرف می‌زد قطعا یه همچین مادری بچه های خوبی هم پرورش میده من به این ایمان دارم آدم وقتی آروم باشه درونش یعنی ده تا بچه هم میتونه نگه داره من کلا کلافم سردرگمم آرامش ندارم پریشونم نمیدونم منظورم رو فهمیدید یا نه خیلی پشیمونم که شمارش رو نگرفتم
مامان فندق مامان فندق ۲ سالگی
سلام خانما کمک دلداری میخام
امروز رفتم مژه بزارم ،کسی نبود پسرمو نگه داره با خودم بردمش
اولیش خواب بود اینا وقتی بیدار شد چنان گریه آیی میکرد و بغض کرده بود که نگو نگزاشت کارم تموم کنه
یه ذره مهر محبت تو دل آدما نیست ،گفت خانم اول بچتو آروم کن ،سرم درد گرفت ،این حتمن یه مشکلی داره که اینجوری می‌کنه از لغات جدا نمیشه ،ببرش روانپزشک ،خوب نیست بچه اینقدر وابسته باشه
اینقدر بغضی شدم که نگو الان اینقدر از شدت بغض گریم گرفته تا اشک میاد شروع می‌کنه چشام به سوختن،اخه من و بچم جز هم کسی نداریم ،صبح تا شب چشم تو چشم هم هستیم به یدونه اجیم گفتم بیاد گفت باشه نوبت بزن بعدش گفت خونه مادر شوهرم شب‌چله ایی دارن نمیام ،خب معلومه بچه کوچیک دارم بهم وابستس آخه ۴ سالش که نیست باهاش حرف بزنم آروم شه
اینقدر از حرفش دلم خونه فقط میخام برم یه گوشه زار بزنم ،یعنی برای روحیم دکترم گفت به خودت برس ،بیا وقتی آدم کسی نداشته باشه ،جهنم هم جاش نیست انگار ،اخ از دلم که انگار ذغال روشه هی داره گر میگیره
بچه های شمام مثل پسرم وابستن ،که حتی من دستشویی هم نمیتونم برم ،هی میگه بغل بغل
مامان قلب مامان مامان قلب مامان ۲ سالگی
امروز از صبح منو پسرم بازی کردیم تو حیاط رفتیم سرما هم خورده بود ولی خب هم خودش بازی میکرد هم با من بازی کرد همین طور چشم انتظار بودیم باباش بیاد باباش که اومد چون عادت داره تا میاد لباسش عوض می‌کنه می‌ره تو حیاط که دستش اینا بشوره پسر منم که عاشق حیاط رفتنه گریه کرد اونم دوباره برذش بعدش گذاشتش داخل در روش بست گفت نمیزاره یکم بگیرش تا من بیام منم ناراحت شدم گفتم این همه چشم انتظار بودیم که بیای حالام که اومدی گریه ش انداختی باز خلاصه که با هربدبختی بود و گریه پسرم سر کرد تا من اومدم ناهار بیارم نشستیم ناهار بخوریم پسر من هی دست میکرد تو دیس ماهم داشتیم می‌کشیدیم که بخوریم یه دفعه گریه کرد و نااروم شد ،من بغلش کردم ارومش کردم رختخوابش آوردم کارتون گذاشتم که دراز بکشه دوباره تا نشستم پسرم اومد که شیر بده من رفتم شیر گرم کنم دوباره گریه و اینا تا شیر آوردم اومدم اولین قاشق بخورم دوباره گریه شیشه رو انداخت من رفتم شیشه رو بدم و اینا خیلی بهم فشار اومده بود حالا چرا؟چون تو این مدت که من این کارا میکردم آقا در حال خوردن بود من این همه گرسنه بودم صبر کردم که بیاد حالا که اومده صبرم نکرد من بیام سرسفره باهم شروع کنیم خلاصه دیگه منم ناهار نخوردم و نشستم کنار گفت بخور گفتم نمیخوام گفت این برنامه هرروز ماست که اینجوری نذاره ناهار بخوریم بعدشم خودش بخوابه نمیدونم تا کی ادامه داره
من فقط ریز ریز گریه میکردم اشکم میومد حالام ظرفا نشستم اومدم رو تخت
آخه یه مادر غیر از یه روی خوش و یکم درک شدن چی میخواد؟