ای خدا فردا تولده پسرمه چ زود یه سال گذشت🥲 انگار همین دیروز بود داشتم آماده میشدم برا زایمان ،قراربود چهارصب برم بستری شم من انقد شوق و ذوق دیدن پسرمو داشتم شبش کلا نخوابیدمو همسرمم بدترازمن از سه صب رفته بودیم بیمارستان بستری شم 🥺😅 هنوزم تو تاپیکام هستو دوباره رفتم دیدمو بغض کردم چ حس عجیبیه 🥲
یادش بخیر اون شب بعد بستری شدنم احساس میکردم ساعت اصلا نمیگذره شوهرمم همش تو اتاق قدم میزد انقد استرسی شده بود انگار قراربود اون زایمان کنه یه جا بند نمیشد🤣
.خلاصه ک اون شبم گذشتو ب دنیا اومد عزیزدل ما 🥲❤️
تو این یه سالی ک گذشت روزبروز بزرگ شدن پسرمو دیدم همش بغض کردم ک چرا روزا انقدر زودزود میگذره و بزرگ میشه 🥹هنوزم عکسای بیمارستان تو گوشیم هستو بااینکه گوشیم دیگه جانداره داره میترکه 😆ولی بازم دلم نمیاد اون عکسارو پاک کنم همش دوس دارم جلو چشمم باشن🥲
چیه این حس مادری ک الانم بانوشتن چنتا جمله دلتنگ اون روزا شدمو گریم گرف 🥲🥹
این حس نصیب همه چشم انتظارا ❤️
آرزوم اینه هیشکی تو دنیا تو حسرت حس مادری نمونه🥲❤️


۱۴۰۳/۷/۱۶❤️

تصویر
۷ پاسخ

تولدش مبارک
دامادش کنی 🥰🤲🏻💙

تولدش مبارک من که تولد نمیگیرم

عزیزم پیشاپیش تولدش مبارکتون باشه😍😍همچنین سالگرد مادرشدنت🥰😘

خدا حفظش کنه
واسه عکسات چرا پاک کنی
من رفتم یه هارد دو ترابا گرفتم میریزم داخل اون یا یه فلش بگیر
تازه پسرت یسالشه حالا حالاها کار داری وایه عکس😅

خداحفظش‌کنه الهی همه بزرگ شدن وسلامتی و قدکشیدن بچه هاشونو ببینن

الهی عزیزم منم هی یادم میاد پارسالو تو دلم بود یجوری میشم

ایجان

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۱۴ ماهگی
مامان 🧸دوقلوها🧸 مامان 🧸دوقلوها🧸 ۱۴ ماهگی
پارسال همچین شبی من توی بیمارستان بستری بودم ک صبح زود عملم باشه دوستم و مادرم اون شب پیشم بودن و گرم صحبت با دوستم بودم نیم ساعتی میشد ک همینجور حس میکردم لباس بیمارستانم خیسه و ازم آب میاد ولی توجهی نکردم ولی بعد از حدود نیم ساعت یا یکساعت دیدم شدت آب داره بیشتر میشه و بلند شدم از تخت اومدم پایین ک ببینم چم شده و بله!!!قل کوچیکه عجله داشت و کیسه آب رو پاره کرده بود و من ساعت۱:۴۵ با درد طبیعی سزارین شدم
همه اینارو ک گفتم خیلی عالی بود و سریع گذشت سختیا و روزای بد من از وقتی شروع شد ک اومدم خونه خیلی بد بود اولین بار بود خونمون شلوغه و رفت و آمد زیاده درسته زنی ک زایمان کرده نباید تنها گذاشت ولی نه اینکه مث کاروان سرا آدم بیاد و بره یا با یه حرف ساده بی منظور ناراحتت کنه!متنفرم از اون روزا حاضرم پنج سال از عمرم کم بشه اون روزا یادم بره
تحمل اون شرایط رو نداشتم و خودم کم کم تلاش کردم بتونم از دوماهگی بچها تنهایی زندگیم رو بچرخونم این بین مادرم و مادرشوهرم خیلی کمکم کردن حتی تا هنوزم کمکم هستن ولی خودم رو از اون روزای وحشتناک نجات دادم و الان دوتا پسر یکساله دارم خدایا تحمل همه مادرا رو زیاد کن خدایاشکرت😭🤲🏻❤️
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
خلاصه رسیدیم اتاق عمل دل تو دلم نبود گفتم خدایا ینی دارم راحت میشم از درد؟؟الان دیگ پسرمو میبینم؟؟رفتیم و گزاشتم رو تخت عمل وچراغارو روشن کردن و بقیه کارا و اومدن بیحسی بزنن پاهام یخ یخ بود سردم بود وقتی بیحسیو زد زیر پام گرممم شد و راحت شدم از درد چقدد خوب بود سریع دست بکار شدن بعد ۵دقه صداش اومد صدای پسرم اومد باورم نمیشد ینی من؟زایمان کردم؟تموم شد؟الان این پسرمه؟اوردنش صورت قشنگشو گذاشتن رو صورتمم چ گرم بود چ لطیف بود.صدای گریه هاش.داشتم غش میکردم برا صداش.ساعت یک بود ک پسرم اومد دنیامونو رنگی رنگی کرد.بردنش و منم بردن اتاق ریکاوری .ی پتو انداختن روم .ی بخاری بالاسرم زدن ک گرمم شه.چقدد خلوت بود چقدد خوب بود.چقددد حس راحتی داشتم ی حس ذوق ک الان میرم پسرمو میگیرم بغلم.ی پرستار اومد گفت خوبی مامان؟چقد ذوق میکردم همه بهم می‌گفت مامان.گفت پاهاتو تکون بده گفتم نمیتونم.گفت تلاشتو کن تا تکون ندی نمیزاریم بری تو بخش.بچتم گرسنشه شیر میخواد .هرکاری میکردم تکون نمی‌خورد خودش اومد کمکم کرد .ساعت شد ۳صب .بالاخره اومدن ببرنم .اینم بگم اون موقع ک بیحس بودم شکممو فشار دادن خداروشکر..دیگه رفتم بخش .و مامانم اومد پیشم گفت برو پسرمو بیاررر دلم داره پرپر میزنه برا دیدنش.رفت و فرشته زندگیمو آورد و من هزاران بار خدا و شکر کردم برا اون لحظه..خیییلی تلاش کردن ک من طبیعی بیارم .هرچی میگفتم میوردن.گفتم پتو بیارین آوردن.میگفتم تختمو ببرین پایین میبردن.میگفتم ببرین بالا میوردن.خییلی تلاش کردن ولی نشد..وقتی شوهرم رفته بود دادوبیداد کرده بودن.سر پرستاره ب شوهرم گفته بود اینجا تنها جاییکه ما از درد مریض خوشحال میشیم.سزارین برا من فوق العاددده بود ینی بگم عالی بود عالی.