کیا تولد بچشون امشب🖐


پارسال این موقع با شوهرم رفتیم شام خوردیم رفتم بستری بشم برای زایمان سزارین
تو ی بیمارستان بدرد نخور
سرما خورده بودم اما کسی نفهمید
از همین بابت شب رو خوابم برد
درصورتی ک همه ی هم تختی هام از استرس بیداربودن🥴
صبح هم فشارم بالا بود اولین نفر رفتم برا زایمان
چون درک نداشتم از سزارین
واسه همین استرسی نداشتم
و راحت رفتم بالا
و ساعت نه صبح دخترمو ب دنیا آوردم
سخت ترین و وحشتناک ترین روزای عمرم بود اون ده روز نقاحت
اما
فدای ثانیه ثانیه وجود دخترم

و الان بعد گذشت ۳۶۵روز ازون شب
خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم ک منو لایق مادر شدن دونست
و زندگیمو با وجود همچین فرشته ی کوچولوی زیبا
جذاب تر کرد🌱

تصویر
۸ پاسخ

سلام امروز تولد گل پسرمنم بود🥹😘😘😘😘

تولدش مبارک🌹🌱

سلام گلم خیر داشتنشو ببینی الهی😍تولدش مبارک ان شالله😍تولد بچه من فرداس☺️

مبارکه مباااارک خدا برات حفظش کنه

تولد پرنسس خانم مبارک زیر سایه پدر ومادر بزرگ بشه

امروز تولد دختر دوستم رفته تو 16سالگی😍😍🥰🥰

تولدش مبارک باشه عزیزم انشااله روزی بشه دانشگاه رفتنشو ببینی 👩‍🎓

برای منم واقعا دردناک و وحشتناک بود تا بیست روز

مقالات مرتبط

از شیر گرفتن چند روز طول می‌کشد
از شیر گرفتن چند روز طول میکشد؟
بعد از زایمان چه بخوریم
بعد از زایمان چه بخوریم | غذاهای مفید بعد از زایمان
عارضه‌های نوزادان بستری در بخش NICU
عارضه‌های نوزادان بستری در بخش NICU
چگونه بعد از بارداری یک شکم تخت داشته باشیم؟
چگونه بعد از بارداری یک شکم تخت داشته باشیم؟

سوال های مرتبط

مامان سامین 👦سلین👩 مامان سامین 👦سلین👩 ۱۷ ماهگی
دقیقا پارسال همین ساعت با دلدرد رفتم بیمارستان ۳۶هفته بودم بهم گفتن انقباض داری باید بستری بشی نگهم داشتن بیمارستان گفتن صبح مرخص میشی صب اومدن مرخصم کنن ضربان قلب دختر نازم بالا رفته بود ساعت ۹:۴۵ دقیقه صب بردنم اتاق عمل و دخترم بدنیا اومد و چ خوب شد ک فرشته ی من ب دنیا اومد و شد تمام زندگیم خدایا شکرت بابت وجود این کوچولو یکسالگیت مبارک نازبانوی من

ب وقت
4/10
مشاهده ۷ پاسخ دیگر
مامان رهام مامان رهام ۱۵ ماهگی
پارسال همین موقع من دردام شروع شده بود ساعت ده شب رفتم بیمارستان و پسرم یک شب بدنیا اومد چقد زود گذشت🥺🥺😍😍😍
مشاهده ۲ پاسخ دیگر
مامان جوجه کوچولو مامان جوجه کوچولو ۱۴ ماهگی
یکساله ک تو شدی تمومه ذوق من برای زندگی
دخترکم عزیز ترینِ من تو ابدی ترین عشقی برای قلبم
تو قشنگ ترین حسی برای تمام وجود من😍
تو مث ی معجزه رخ دادی و قشنگ ترین اتفاق زندگیمون شدی🥺
یکسال گذشت از روزی که بغلت کردم حست کردم و بهترین لحظه های زندگیمو گذروندم 🥹
دختر شیرینِ من زندگیمون با وجود تو خیلی قشنگ تر شده
خداروشکر بابتِ وجودت ❤️
یکسالگیت مبارک قلب من و بابایی🫀👨‍👩‍👧


(باورم نمیشه ب همین زودی یکسال گذشت)🥺🥲
مشاهده ۷ پاسخ دیگر
مامان سپهر و سهند مامان سپهر و سهند ۱۷ ماهگی
پارسال این موقع روی همین تخت دراز کشیده بودم و منتظر بودم صبح بشه برم برای زایمان ...نمیدونستم قراره ۲۴ ساعت دردناکی داشته باشم(سزارین با فاصله ی زمانی کم و پشت هم )...
چقدر روزا زود میگذره ...فردا اون بچه ی کوچولو ک استرس داشتم نکنه بره دستگاه بعد دنیا اومدن ...یکسالش میشه
بمونه ب یادگار ...
مشاهده ۴ پاسخ دیگر
مامان باران مامان باران ۱ سالگی
خدایا شکرت ک هستی چقدر زود گذشت بارداری ۱۰۰ کیلو شده بودم سنگین بودم و سرویس بهداشتی بالا نداشتیم تو حیاط بود اون پله هارو میرفتم می اومدم. بعد زایمان مامانم فقط دو رور موند و دیه رفت من موندم وی بچه ی ک خیلی کوچلو بود حتی طبقه بالا حموم هم نداشتیم شوهرم ک صبح ساعت ۵ میرفت شب ساعت ۱ می اومد من دست تنها حموم چجوری برم بچه رو چجوری بشورم با بخیه های سزارینی.‌...گذشت تا دوماهگی دخترم کسی درمون رو باز نکرد ی بار مادر شوهرم دخترمو تو مسجد دید نشناخت گفت اون بچه ی کیه؟؟؟‌.. الان دخترمبزرگ شد و با عشق صدام میکنه مامان همه ی دردام فراموش میشه خدااااا شکرت
مشاهده ۱۳ پاسخ دیگر
مامان مهرسام🔥☀ مامان مهرسام🔥☀ ۱۶ ماهگی
شمام ب لحظه ی زایمان و تاریخ تولد بچتون نزدیک میشین یجور دیگه میگذره و خاطراتتون تداعی میشه؟؟؟
پارسال همچین شبی چ استرس ترسناک و شیرینی داشتم
دکتر چکاپ داشتم فشارم بالا بود نامه داد۴صبح بستری بشم گفت خونرسانی ب گنین خیلی کمه و وزن نگرفته
اصلا نخابیدم و گریه کردم..
وحشت داشتم از معاینه و زایمان
از ی طرف ذوق بغل گرفتن پسرم...فک میکردم حاملگی افتضاحم تموم شد
نمیدوستم چ روزای سخت تری درانتظارمه😂
اصلا فک نمیکردم سال بعدش این موقع چی درانتظارمه و ی پسر کوچولوی شیطون توی خونمون رژه میره😂😍
مشاهده ۱۴ پاسخ دیگر
مامان باران مامان باران ۱۴ ماهگی
پارسال امشب از استرس و ترس خوایم نمی‌برد قرار بود شش صبح برم بستری شم دخترمو بدنیا بیارم امسال خانوم شده کنارم خوابیده دخملیم یکساله شده الهی مادر دورت بگرده خدایا هزاران هزار بار شکرت 🥰🥰🥰🥰
مشاهده ۱ پاسخ دیگر
مامان ماهلین مامان ماهلین ۱۵ ماهگی
پارسال همین موقع بیمارستان بستری شدم و فرداییش دخترم دنیا اومد، چقدر زود گذشت ، الان ‌کوچولو مادر یکسالشه
مشاهده ۶ پاسخ دیگر
مامان بنیامین مامان بنیامین ۱۷ ماهگی
پارسال همین موقع ها روزا رو میشمردم برای بغل گرفتن پسرم روز وشبا برام دیر میگذشت اما حالا امروز یکسال با تمام سختی هاش گذشته و با این وجود این یک سال بهترین سال عمرم بوده چون بهترین حس های مادرانه رو تجربه کردم تمام خستگی هام فدای یه لبخند پسرم ❤😘خدایا شکرت بابت فرشته زندگیم
مشاهده ۳ پاسخ دیگر
مامان حسنا مامان حسنا ۱۶ ماهگی
امشب تولد یکسالگی دخترمه خوشحال ترینم ♥️🥺
چ زود و چه سخت یکسال شد
دقیقا پارسال امشب بود ک آخر چهل هفته بودم و با نامه از دکتر ساعت 3شب بستری شدم
و صبح ساعت7برام توی سرم آمپول فشار زدن ک دردام منظم بشه و وقتی سرمم تموم شد کم کم ورزش کردم اینقدر روحیمه بد بود ک اجازه دادن مامانم بیاد اتاقم ببینمش اومدش پیشم روحیم بهتر شد چون چند ماه بود پیشم نبود برای کاری رفته بودن کرج شبش وقتی فهمید بستری شدم سریع حرکت کرد اومد خلاصه ساعت 11صبح هم زنگ زدن ماما همراهم بیاد ک ورزش کنیم و ماساژ بده

همه ی این کارو کردیم ماساژ،ورزش فراوان و من لِه ترین حالت ممکن بودم از نمیتونستم چیزی بخرم انرژی نداشتم با همه ی این حالت ها بالاخره ساعت 4/35دقیقه عصر زایمان کردم خداروشکر بابت این دختر شیطون و باهوش
مشاهده ۳ پاسخ دیگر
مامان کاوه جانم مامان کاوه جانم ۱۳ ماهگی
چقدددد حس و حالم عجیبه اصلااا نمیتونم توصیفش کنم انگار رو ابرام ‌.یکماه دیگه تولد پسرمه.یادمه پارسال این موقع داشتیم برا پسرم سیسمونی میخریدیم چقدددد حس قشنگی بود امروز بخاری رو گذاشتیم بعد یاد پارسال افتادم ک داشتم ب شوهرم میگفتم پاشو بخاریو بزار امروز فرداس ک پسرم بدنیا بیاد.یا رفتم ی سرویس آرکوپال ۱۸نفره خریدم گفتم یوقت برا پسرم ک می‌خوام مهمونی بگیرم کم نیاد.با اینکه این اخرا دوتا بالشت میزاشتم زیر سرم ک بخوابم که نفس تنگی نشم ولی چقدددددد قشنگ بود حال و هوام.هنوز ک هنوزه از کنار بیمارستانی ک رفتم برا زایمان رد میشم یحالی میشم .
من دیگ از الان تا یکماه دیگه کلا رو ابرام .ی حس ناب ی حسی ک اصلا نمیشه بگم چجوریه.بماند ک موقع زایمان هم چقدددددد بهم رسیدن چقدددد خوب بود.یادش بخیر پارسال این موقع......شما هم همینجورین؟؟
مشاهده ۵ پاسخ دیگر
مامان پرطلا مامان پرطلا ۱۵ ماهگی
یكسال گذشت از شبى كه با دلهره از كم شدن حركتهاى دخترك راهى بيمارستان شدم و كمتر از ١٢ ساعت بعد قلب من ديگه تو سينه نميزد. قلب من تو وجود گرم و صورتى دخترم اروم گرفت. بعد از ماه ها انتظار، استراحت مطلق و تهديد به تلخ ترين اتفاقات، دخترك معجزه وار تو وجودم اروم گرفت و من خوشبخت ترين دنيا، مادر شدم!
يكسال از اون شب ميگذره و من همچنان قلبم تو وجود پر مهر اون ميتپه … و من همچنان خوشبخت ترينم…من يك مادرم!
اين حس قشنگ و براي همه منتظرا، پا به ماه ها و اقداميا ارزو ميكنم🥹🙏🏻🌸

پسر. دختر. زايمان. تولد. بارداري
مشاهده ۹ پاسخ دیگر
مامان 🍼مرسانا جان 🥣 مامان 🍼مرسانا جان 🥣 ۱۵ ماهگی
پارسال این موقع همین لحظه سوار ماشین بودم و از پارکینگ اومدیم بیرون که بریم برای بیمارستان به شوهرم گفتم عکس بگیر که یادگاری بمونه
درد داشتم مرغ و ماهی هامو پاک کردم وسیله میوه و همه چیز برداشتم برای بیمارستان
بعد رفتم قسمت زایمان بیمارستان خانواده اما نمیدونستم یعنی مطمئن نبودم که امشب زایمان میکنم دیگه گفت لباساتو در بیار رفتم زایشگاه و ساعت 4 ساعت 6 یهم اپیدورال زدند و ساعت 8 مرسانای من به دنیا اومد بچم گریه نکرد و من اوار رو سرم خراب شد فک کردم دور از جونش ...... و یهو گریه افتاد میگن بچه هایی که گریه نمیکنند تو شکم مادر بیدارن البته شنیدم
و اما خدا یهترین هدیه رو به من داد و من روزی هزار بار خدا روشکر میکنم که من رو لایق مادر شدن دونست
و از خدا میخوام هرکسی که بچه میخواد طعم شیرین مادر شدن رو بچشه و به حق همین روزا دامنش سبز بشه
مشاهده ۸ پاسخ دیگر
مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۵ ماهگی
پارت یازدهم
رفتم بیمارستان إن اس تی گرفتن
گفتن حرکات بچه ها ضعیفه
من اصن دوس نداشتم اونجا زایمان کنم
دوست داشتم دکتر خودم باشه بیمارستانی ک خودم‌میخوام باشه
اما چون ۳۶هفته بودم جایی دیگه قبول نمیکردن
از من انکار ک من اینجا زایمان نمیکنم از اونا اصرار ک باید بستری بشه برای ما مسئولیت داره
خلاصه بالاخره قبول کردم تو زایشگاه بستری بشم
لحظه ی آخر گفت بیا معاینت کنم ببینم دهانه رحمت باز شده یانه
معاینه شدم دوسانت بودم 😨
رفتم زایشگاه اونجا دوباره معاینه شدم گفتن سریع اتاق عمل حالا همش میگفتم من آمادگی ندارم
مامانم بیرون مثلا ب عنوان همراه ک تو زایشگاه کاری داشتن موند
شوهرم داشت میرفت خونه
ک صدا زدن منو دارن میبرن اتاق عمل
مامان سریع زنگ زد شوهرم ک برو‌خونه لباساشونو بیار
ساعت حدودا سه شب دوقلوها بدنیا اومدن
پنج صبح رفتم بخش ی قل رو‌اوردن
ی قل ی چند ساعتی رفت آن ای سیو
خلاصه دوقلوها ۳۰مرداد بدنیا اومدن
اون روز همه چی خوب بود
عملم عالی بود از همه چی خیلی راضی بودم
شیر نداشتم شب دوقلوها گشنشون بود خیلی گریه میکردن کلا بیدار بودیم راه میبردیمشون
ساعت شد ۵صبح
مامان گندم🌾 مامان گندم🌾 ۱۷ ماهگی
روز تولد بچهامون برای همتون بهترین خاطره س
اما برای من و خونوادم خیلی خاطره ی دردناکیه
میخام اینجا بگم شاید بدرد یک نفر خورد که به دکترا ب همین راحتی اعتماد نکنه
درست پارسال تو همچین روزی فرشته من دنیا اومد
یک تیر ۴۰۲ ساعت هشت و نیم صبح با عمل سزارین گندم کوچولوی من دنیا اومد
ی دختر تپل و سفیددد و ناز دکتر تا گندمو دید گفت وای چقدر تپله
همه چی خوب بود تا شب که تو بغلم خواب بود دیدم بدنش داره تکون میخوره به پرستار گفتم گفت بزار قندش رو چک کنم چک کرد گفت مشکلی نداره
صبح شد و ما مرخص شدیم و همه چی تا فرداش خوب بود
فردا سوار ماشین شدیم ک بریم شنوایی سنجی دیدم تو ماشین خیلی داره بدنش تکون میخوره ازش فیلم گرفتمو همونجا سریع بردیمش دکتر
پیش همون دکتری که تو بیمارستان اومد بالا سرم دکتر مشفق!
خانومای بندری میشناسن این دکترو ب شدت بداخلاق و تنده
من رفتم‌داخل گفت چی شده فیلمو نشون دادم، گفت نمیگم فیلم نشون بده بگو چی شده بغض تو گلوم نمیزاشت حرف بزنم گفت حرف میزنی یا ن گریه هاتو بزار برا تو خونه
گفتم بدنش تکون میخوره خلاصه ی عالمه سوال پرسید و فیلم و تا دید گفت تشنج ببر بستری کن!
اولین بار کلمه تشنج رو از دهن همین‌ دکتر شنیدم و نگو ک این تازه اول راه بود
ی جوری گریه میکردمو از مطب اومدم بیرون ک همه مامانایی ک تو مطب بودن دورم جمع شدن گفتن چی شده
شوهرمم نشسته بود بیرون راهش نمیدادن تو میگفتن فقط یک نفر بره داخل
خلاصه ب شوهرم گفتم دکتر میگ تشنج گفت ببریم ی دکتر دیگ
بردیم دو سه تا دکتر دیگ و همه گفتن تشنج!
آخرین دکتری ک بردیم دکتر رحمتی بود گفت ببر بیمارستان کودکان بستری کن
من شکمم پاره بخیه هام باز بچم همش سه روزش بود!

بارداری و زایمان
مشاهده ۱۰ پاسخ دیگر