تجربه زایمان طبیعی
پارت ۵
خلاصه ۱۶:۱۵ دقیقه زنگ زدن دکتر که ۸ سانت بازه و پیشرفت عالیه من سر بچه رو می بینیم
منو بردن اتاق زایمان و اونجا هم گفتن چندتا زور بزن یه ربع دیگه بچه رو بغل می کنی من گفتم راست میگین یا ربع؟
بعد مامای همراه گفت بابا بهش عددی نگین میشمره
خلاصه تو اتاق زایمان نیم ساعت زور زدم و زمان به شدت کند می گذشت که ۱۶:۴۵ دکترم اومد و واقعا با اومدنش انگار دنیا رو بهم دادن
گفتم حتما دیگه آخراشه
اومد و بعد پنج دقیقه صدای گریه آوا کوچولومو شنیدم بعد آوا رو گذاشتن بغلم و من مثل همه تمام دردام تموم شد
دکتر هم شروع کرد بخیه زدن که خیلی طول کشید اما الان میفهمم که خیلی کارش دقیق هست تو بخیه و بعدش من لرز کردم شدید که منو ریکاوری نگه داشتن تا خوب شدم و بعد رفتیم بخش
و چون اتاقم خصوصی بود همسرم و مادرش پیشم موندن و حضور همسرم خیلی از نظر روحی کمکم کرد
فقط یه نکته بگم، گفتم من خیلی تو بارداری و قبلش اهل بیرون و پیاده روی بودم کلا فعال بودم
تو ۱۰ روز اول مستعد افسردگی بودم و خیلی حالم بد بود
ولی چون خواهرم روانشناسه سریع فهمید و منو به بهانه هایی بعضی روزا برد بیرون که این خیلی کمکم کرد
علاوه بر این همسرم چند روز اول یکم مشغله های آوا و خرید و مهمون ها زیاد بود، فقط حواسش به حال فیزیکیم و خورد و خوراکم بود و اینم منو اذیت کرد که وقتی بهش گفتم بهتر شد و حال روحی منم بهتر شد

۳ پاسخ

به به مبارک باشههههه

الهی شکر که بخیر گذشت و نینی تو بسلامتی بغل کردی🥰🥰

با اینکه سزارین هستم ولی همه رو خوندم
خداروشکر که با دل خوش و سلامت دخترتو بغل کردی😍

سوال های مرتبط

مامان آوا مامان آوا روزهای ابتدایی تولد
مامان محمد حسین 👼🏻 مامان محمد حسین 👼🏻 ۲ ماهگی
تجربه زایمان من 5
ماما همراهم خدا خیرش بده خیلی آدم خوبی بود از دکترم اجازه گرفت که موقع زایمان کمکم کنه و دکترم هم اجازه داد بعد از چند بار زور زدن به یک دو سه دکتر ،ماما که زیر پاس یه چهار پایه گذاشته بود که قدش از تخت خیلی بالاتر بیاد با فشار دست روی رحمم و با زور من بالاخره بچه خارج شد 😍حس خیلی خوبی بود چون می دونستم که دیگه درد نمی‌کشم و بچه رو گذاشتن رو سینه ام و واقعا حس فوق العاده ای بود و بعد بچه رو بردن برای وزن و ... و دکتر بهم گفت چون آرام بخش داری می تونی بخوابی تا بخیه بزنم و من آروم چشمام رو بستم و اونجا بود که چند تا ماما وارد اتاق شدن و همه میگفتن ای واااای بیچاره چقدر پاره شده !وای چقدر آش و لاش شده و دکتر هم دعواشون کرد و گفت از اتاق برید بیرون !!اگر بیدار بشه و بشنوه می‌ترسه ،فقط‌یه نفر ماما همراه من داخل اتاق بمونه و همه برن بیرون !!اونجا بود که چشمام رو باز کردم و گفتم خیلی پاره شدن ؟و دکتر گفت بله متاسفانه ولی تحمل کن و طاقت بیار تا خوب بخیه بزنم و خلاصه حدود یک ساعت و نیم بخیه زدن و اینجور کارا طول کشید و قسمت مقعدم هم چون نمی تونست بی حس کنه بهم گفت تحمل کن و اگر درد داشت فریاد بزن و خودتو سفت نکن و من تحمل کردم،متاسفانه به علت پارگی خیلی زیاد دو روز بیمارستان بودم و خیلی درد هم دارم و واقعا وضعیتم سخته ولی خب چه میشه کرد مادر شدن دردسر داره و من به عشق فرزندم این رو به جون خریدم ،امیدوارم تجربه ام به کارتون بیاد اول اینکه مانای همراه حتما بگیرید و بعد هم اتاق خصوصی بگیرید چون برای آرامش بعد از زایمان خیلی موثره 😍😍
مامان دلخوشیام💙 مامان دلخوشیام💙 ۱ ماهگی
تجربه زایمان(طبیعی)
خب من ۲۱ ام معاینه شدم ۱ سانت بودم بعد دکتر برام معاینه تحریکی انجام داد که بعدش خونریزی گرفتم گفت برو بیمارستان شبش رفتم بیمارستان که باز معاینه کردن گفتن ۲ سانتم و چیزی نیست برم خونه گذشت تا دیشب من درد داشتم ولی نه خیلی شدید حرکات بچم هم نسبت به روزای دیگه کمتر شده بود دیگه باز رفتم بیمارستان که گفتن همون ۲ سانتم و ضربان قلب بچه هم خوب بود و دردام هم ثبت شد ولی گفتن درد زایمان نیست خلاصه ما باز برگشتیم خونه که از نصف شب دیگه دردام هی شدید شد که نمیتونستم نفس بکشم از صبح تایم گرفتم فاصله شون زیر ۸ دقیقه و ۵ دقیقه بود ولی نرفتم بیمارستان گفتم خوب دردامو خونه خودم بکشم بهتره دیگه ساعتای ۱۴ رفتیم بیمارستان تا معاینه کرد گفت ۶ سانتم و پذیرش شدم ساعت ۱۵ رفتم زایشگاه اونجا کیسه آبمو پاره کرد با یه میله فک کنم پلاستیکی بعد گفت ۷ سانتم دیگه مامایی که برا من بود بهم ورزش داد ولی تا خواستم انجام بدم دردام خیلی شدید بود احساس زور داشتم معاینه کرد گفت فول شدی همونجا رو تخت کمک کردم با معاینه و تحریک تا سر بچه اومد پایین پایین بعد دیگه بردنم اتاق زایمان اونجا چند تا زور زدم که پسرم دنیا اومد ساعت ۱۶ کلا با اومدنش سبک شدم بعد جفتمو دراوردن که دیگه بشدت سبک شدم حس خوبی بود بعد اون همه درد بعد رحممو ماساژ داد و رسید به بخیه که من گفتم بیحسی برام زدن ولی فقط برا داخلیا چون بیرونیا گفت چون پوسته بی حس نمیشه (۲ تا بخیه بیرونی خوردم و همینم گفتن که میخواستیم اصلا بخیه نخوری ولی خودم اشتباه یجا داشتن بهم میگفتن زور نزن من فک کردم دارن میگن زور بزن که نتیجش شد دو تا بخیه)
مامان nazi&nora مامان nazi&nora ۲ ماهگی
تجربه زایمان ۲
آخه میخواستم دکتر خودم منو عمل کنه
اما ساعت ۳نصف شب دردام شدید تر شد و خودم رفتم به پرستارا گفتم وچون زایمان پیشرفت کرده بود اورژانسی منو اتاق عمل بردن و من از درد داشتم میمردم و با بدترین حالت آماده برای سزارین شدم درحالیکه دکتر شیفت میخاست عملم کنه و من با درد شدید بودم خلاصه رفتم رو تخت عمل امپول بی حسی در مقابل اون دردا برا من اصلا درد نداشت من بی حسی تو پاهام رو حس کردم و دردام آروم شد ولی لرزش دستام که نمیدونم به خاطر ترس بود یا بی حسی داشتم که دکتر بی هوشی گفت طبیعیه بعد دو سه دقیقه صدای دخترم رو شنیدم که تو اون شرایط از ته دل خندیدم و خوشحال شدم که سالمه و صورت زیباش که همه ی پرستارا ازش تعریف میکردن عمل تقریبا یه ربع طول کشید ومنو تو ریکاوری بردن اونجا صدای همسرم رو می شنیدم که حالمو از پرستار میپرسه ولی من لرزش شدید داشتم تااینکه داشتن منو به بخش انتقال میدادن که دخترم و خواهرم وهمسرم رو دیدم که همه خوشحالن .
تجربه زایمانم خوب بود ونمیدونم که چه حکمتی بود که به خاطر ۳تا۴ساعت دکتر خودمم عملم نکرد و این ناراحتم میکنه .
مامان دریا مامان دریا ۱ ماهگی
بچه که یکم شیر خورد منو بابچه بردن به سمت بیرون اتاق عمل دم در شکممو فشار دادن هنو بیحس بودم(یکمدحس فشارگ فقط داشتم درد نبود) منو بچه رو بردن داخل آسانسور و بردن تو بخش بهم گفتن اتاق خصوصی داری یانه گفتم نمیدونم(آخه خیلی دوس داشتم و به همسرم گفته بودم دوروز قبلشش اما خو چون 6 روز قبل بیمه ش تموم شده بود گفت خیلی هزینش زیاده و احتمالا نتونم بگیرم منم ناراحت بودم)
دیدم یه نفر گفت بیارینش اتاق خصوصی داره😍😁انگاری دنیارو بهم دادن
بردنم زن عمو و مامانم اول اومدن پیشم بعد چند دقیقششوارم بایه گل خوشگل اومد پیشم یه چند ثانیه بچرو دید کون دست زن عموم بود زعد اومد منو بوسید و دست کشید سرم یه شاخه گل بهم دادو بعدم دسته گل و بعد دیدم رفت پایین اتاق و تند تند اشکاشو پاک کرد باز اومد پیشمون من خیلی حس خوبی داشتم مخصوصاه شوهرمو اونطور دیدم😍
دیگه تذ غروب پیشم بود گفت کار دارم من برم گفتم برو اما ناراحت بودم
بعد که راستی یکمم تو اتاق لرز کردم که دوتا پتو انداختم روم اما بعد چند دقیقه گرمم شد باز
وفتی هم که گفتم از تخت بیا پایین اصن درد وحشتناکی نبود خداروشکر و دردامم بعد بیحسی مثل درد پریودی یکمی بیشتر بود فقط دوبار که اومدن فشار دادن شکمو درد بدی بود🤣که اونم چند ثانیس نترسین و خداروشکر منم مرخص شدم و از سزارین راضیم❤️🖐️
مامان امیر حسین مامان امیر حسین ۵ ماهگی
سلام مامانا من دیروز درد داشتم زیر شکمم و کمرم یکم درد میکرد ساعت شیش صبح رفتم خونه مادرم تا ساعت ۱۰ درد کشیدم بعد رفتم بیمارستان اونجا معاینه شدم گفت سه سانت دهانه رحمت باز شده بستری شدم اینقدر درد کشیدم بعدش یه سیخ پلاستیکی زد کیسه آبم پاره شد بعد گفت هر موقع دردت زیاد شد بشین زور بزن تا سر بچه بیاد پایین منم همین کار رو میکردم اما فایده نداشت دو ساعت زور زدم تا بلاخره منو بردن اتاق زایمان اونجا برام برش دادن یه نفر محکم با دستاش رو شکمم رو با تمام زور فشار میداد تا سر بچه اومد بیرون بچه شروع کرد به گریه کردن بعد بچه رو بردن که تمیز کنن بعد از اون شکمم رو فشار میدادن تا جفت بیاد بیرون نزدیک به ۱۰ بار فقط شکمم رو فشار دادن چون جفتم تیکه تیکه شده بود هعی دست مینداختم در بیارن یه تیکه آخر جاموند گفتن همراه خونت میاد بیرون بعدش ۱ساعت فقط خانومه داشت بخیه ام میکرد تا ساعت ۶ رفتم بیرون بعد بخیه هم اومدن دیدن که جایی که بخیه زدن ورم کرده یه دارویی زدن بهم که جای بخیه هام می‌سوخت ولی بلاخره به هر سختی بود زایمان کردم اینم از جوجه من 🥺💖
مامان سام مامان سام ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین#۳
تا اینکه بهو حس کردم یه چیزی از زیر قفسه سینه ام کشیده سد بیرون و بهو احساس خالی بودن کردم. همون لحظه صدای گریه پسرم رو شنیدم و بغضم ترکید گفتم خانم دکتر پسرم خوبه؟ خانم دکتر هم گفت بله عزیزم خوبه خوبه. گفتم می خوام ببینمش که پرستار گفت الان بذار تمییزش کنیم . من فقط گریه می کردم تا پسرمو آوردنو گذاشتن کنار صورتم. چه لحظه ای بود خدایا…بعدش بچه رو بردن و من هم به به خواب آروم رفتم که خوابم دیدم ولی یادم نیست چی بود. بعد صدای دکتر رو شنیدم که اسمم رو گفت و گفت که کارش تموم شد. من یه حال منگ داشتم وحرفام خیلی با فکر نبود و کلی از دکتر تشکر کردم. رفتیم ریکاوری و از همون ریکاوری برام پمپ درد گذاشت . شکمم رو هم تو ریکاوری فشار دادن که دردی ندلشتم چون بی حس بودم. اما لرزش ریکاوری بد بود همش دندونام به هم می خورد و نمی تونستم لرزشش رو کنترل کنم. یه نیم ساعتی فکر کنم تو ریکاوری بودم. پرستار پیشم بود و من همچنان گریه می کردم. از خوشحالی. ازم خواست برای خواهرش که بچه دار نمیشه دعا کنم و من هم از ته دل براش دعا کردم. بعدش رفتیم بخش و همه عزیزانم کنارم بودن مخصوصا عزیزدلم پسر قشنگم