سلام خانومای گل گلابتون 🫀❤️
خانوما یادتونه همش میگفتم سر چیرای الکی دعوامون میشه با شوهرم ، بعد آقا هر سری من کوتاه میومدم تا قال قضیه کنده شه ، حالا سه رو پیش مادرشوهرم مهمونمون بود همسرم گفت که قلبم درد میکنه فشارمم تازگیا بالاس ، مامانش گفت از اعصابته ، گفتم مامان شکر خدا کارش که خوبه پسرت داره ناشکری میکنه خداروشکر تو معدن کار نمیکنه که ،
گفت نه فک‌کنم تو خونه اعصابش خراب میشه و ... داشت سر صحبت رو باز میکرد پسرش دیدم رفت دسشویی که مامانش چندتا حرف بتونه بارم کنه و اون نباشه منم دیدم اعصاب ندارم حتما پس میرینم تو دهنش با خودم گفتم بعد یه ماه اومده خونه پسزش بذاز پشیمونش نکنم بچه رو بهونه کردم بردم حموم که مثلا بشورمش و بعد چایی و اینا دیگه این خانوم با یه قیافه برج زهرمار خونه مارو ترک کرد چون حرفا تو دلش موند
ولی اقا من آتیشی شدم و دیگه با شوهرم دو روز حرف نزدم امروزم بخاطر یکسری کارای بچه مجبور شدم باهاش دو کلام حرف زدم از بعدظهر داره خودشو بهم نزدیک میکنه و تقاضای .... داره منم اعصابم خراب خراب گفتم فعلا برو با مامانت دکتر اعصاب حالت خوب شد بیا دیدم بدجوری خورد تو ذوقش ولی به نظرم یه جور دیگه حرفو پیش می‌کشیدم بهتر از این بود که تیکه بندازم
حالا اومدم بگم چه جوری سر حرفو باز کنم ، ما اصلا خیلی وقته بعد اومدن بچه یه وقت نمیکنیم باهم حرف بزنیم و اینا والا بگم شاید بخندید که حقم دارید ما دیگه دوتامونم انگاری حرف زدن یادمون رفته ، حالا لطفا شما بگید چع جوری و چه شکلی بگم که از چه چیزها بدش میاد از چه اخلاق من بدش میاد ، چه در من میبینه که فک میکنه من اعصابش رو خراب میکنم و چرا همه چیو به مامانش میگه
نمیدونم چرا تا من میام حرف بزنم نمیاد به حرفام گوش کنه

تصویر
۳ پاسخ

من قبلنا ی برگه میدادم ب شوهرم سال ب سال میگفتم خوبیا و بدیام بنویس منم از اونو مینوشتم از همه نظر ک بتونم بدیامو برطرف کنم.
ولی الان شوهرم اصن همکاری نمیکنه همیشه سوالامو با خندیدن جواب میده

من هر وثت میشینم با شوهرم حرف بزنم آخرش به دعوا کشیده میشه البته از طرف اون،دیروزم بحثمون شد دیگه توبه کردم باهاش حرف بزنم.

#لطفا تماشاچی نباشیم هرکدومتون یه جمله هم بنویسید برام کافیه ها بو‌خودا ❤️

سوال های مرتبط

مامان دیان کوچولو مامان دیان کوچولو ۱۷ ماهگی
مامانا گرفتار شدم تواین ساختمون
یکی از طبقه‌های پایینمون خانمش مربی مهد کودکه
خانواده خوبین هم بچه‌هاش خیلی با ادبن هم خانواده خیلی خوبین
دیشب که شوهرم رفته بود تو پارکینگ دیانم با خودش برده بود بعد خانمش بهش گفته بود که بدین پسرتونو مثلاً من ببرم با بچه‌ام بازی کنی یه ذره بیاد پیش ما
نه بچه منم اصلاً بی‌قراری نمی‌کنه یعنی با همه ارتباط می‌گیره اصلاً ی‌قرار نیستش که پیش کسی نمونه
بعد دیدم شوهرم نیومد بالا بعد نگران شدم خودم رفتم پایین از ترس اینکه من چیزی بهش نگم وایساده بود که این یه ذره اونجا بمونه بعد بیاره بچه رو
خلاصه اینکه بچه رو گرفت و منم کلی باهاش دعوا کردم که چرا بچه رو دادی خونه همسایه
امروز دوباره همسایه‌ام اومد دم خونمون
که بیاد با بچه ما بازی کنه بعد من بهش گفتم که بزار خب بچه شما بیان اینجا با هم بازی کنن
گفتش که نه آخه می‌دونم خسته‌ای و اینا دیگه یه ذره استراحت کن تو من می‌برمش زود میارمش
نمی‌دونم اصلاً انگار نتونستم نه بگم
اعصابم انقدر خورد شد از این کار دقیقاً طبقه بالاییمونم همین مشکل داشتیم هی میومد می‌گفت بچه رو بده من نمی‌دادم اً نمی‌دونم سر این خانم چرا اینجوری کردم حالا نمی‌دونم احساس کردم مربی مهد کودکی یه ذره اعتماد کردم نمی‌دونم چرا انگار
الان ۵ دقیقه است که بردتش پایین
همش نگرانم همش میگم برم بیارمش
به شوهرم گفتم میگه نه این اخلاق تو خیلی بده اینجوری خوب نیست واقعاً الان تو این دوره زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد بعد فردا خدایی نکرده یه اتفاقی هم بیفته میگم مادرش نباید بچه رو می‌داد نمی‌دونم چیکار کنم به نظرتون دارم اشتباه می‌کنم یا یا نه مثلاً مشکل نیست یه نیم ساعت بخواد خونه کسی بمونه؟
مامان اَبرک☁️ مامان اَبرک☁️ ۲ سالگی
درد دل
پسر من کلا کسی رو از نزدیک نمیبینه
فقط هفته ای یبار خانواده همسرم
خانواده خودمم دورن
بعد به شدت غریبی میکنه مهمونی بریم یکی سوار ماشینمون بشه
با بچه ها بازی نمیکنه کلا محلشون نمیزاره روشو میکنه اونور
گفتم حالا بعد از عید یکم هوا بهتر شد بیشتر میبرمش تو جمع و پارک و اینجور جاها با چند دوست بچه دار بیشتر معاشرت میکنم
حالا امشب شوهرم گیر داده ما تا حالا جایی نزاشتیمش
یعنی بچه ۱ ساله و نیم برم جای بزارم و برم که عادت کنه
هر چی بهش میگم بابا اینکار غلط این بچه اضطراب جدایی داره هی حرف خودشو میزنه
حالا منظورشم خواهرشه
رک تو صورتش گفتم به خانواده خواهرت اعتماد ندارم جلو من شوخی های بی مزه میکنن با بچم چه بره پشت سرم
دوتا بچه غولم داره اونبار بچمو بردن تو اتاق درجا رفتم پشت سرشون کوچیکه به بزرگه میگفت بیا راه ببریمش حالا بچم ۴ ماهش بود
یا پسرش دست گذاشت رو لپا بچم دهنش باز بشه بهش غذا بدن
پسر خواهر شوهرم ۲۰ سالشه دخترش ۱۳ سالشه
بعد حالا شوهرم بدش اومده
گفتم درست میشه صبر کن این بچه کوچیکه نمیشه جایی بزاریمش تا زبون باز نکرده
😔😔😔😔 از دست این مردا
مامان آرامش🐻 مامان آرامش🐻 ۲ سالگی
سلام مامانا خوبین
چ خبرا
ما امروز آرامش بردیم برای دکتر مغز و اعصاب نامه بگیریم برای واکسن. 18ماهگی
(آرامش یه بار تو سه ماهگی یه تشج داشت برای همون دارو میخوره و هر سه ماه چکاپ میشه)
و این موضوع حرف نزدن آرامش بهش گفتم .گفت اگر آب بخواد چی میگه گفتم هیچی فقط میگه ااااا
بعد پرسید که بهش بگی برو کفشتو بیار می‌ره بیاره
گفتم آره اعضای بدنشو بلده نگام میکنه صداش میزنم گفت از پشت سر هم صداش بزنی برمیگرده گفتم اره
گفت خب از نظر شنوایی پس مشکلی نداره
یه نوار مغز دوباره براش نوشت که ببینه مشکل چیه
خیلی غصه خوردم
خیلی شکستم
احساس میکنم جون ندارم دیگ
تمام تلاشمون برای داشتن یه بچه بود از خدا 😭
نمیدونم داره امتحانمون میکنه یا نه
خیلی دلم میخواد از خواب پاشه بگه مامان
یه حرف معنی دار بزنه
نمیدونم چیکار کنم
باهاش حرف میزنم باباش همش داره باهاش حرف میزنه
عاشق کتابه همش داریم براش کتاب میخونیم
تلوزیونم فقط پیام بازرگانی که میاد نگاه می‌کنه و می‌رقصه با آهنگاش
بعد یه بچه دیگ تو مطب بود
دو سه سالش بود فک کنم فقط می‌گفت د د د
خیلی دلم گرفت
همونجا گفتم خدایا این چه حکمتیه
همه بچه هاالهی همیشه تنشون سالم باشه
مامان شاهیار مامان شاهیار ۱ سالگی
الان دو سال دست به هر کاری میزنیم نمیشه که نمیشه از روزی اینجوری شد که من تا متوجه شدم حامله هستم شوهرم یه معامله خیلی خوب کرد بعد دقیقا خبر بارداری من با صدور اون چک شد،متاسفانه به دختر خاله بی نهایت حیود و نظر تنگ و فضول هست که مادر شوهر از جونش مهم‌تره از وقتی شنید که باردارم هی میگفت این پسره روزی نداره پسر آدم و گرفتار میکنه من اون تایم تازه دو‌ماه باردار بودم خیلی بهم بر میخورد و اون هم همش میگفت به حدی گفت که شوهرم بهشون از معامله گفت اونم بر گست گفت وای شوهر ‌داداش من یک‌سال کار میکنن میشه این پول، از اون موقعه دیگه اصلا کارهاتون نمیشه همه چی سنگ‌شده از حرف هاشون خستم بر گشته میگه من که گفتم پسره اینجوری هر کی اندازه روزیش معلومه دیگه شما هم روزی ندارین ننه اش هم تایید میکنه میگه بی دین و ایمان اینجوری گرفتار ه همیشه 😢نمیدونم چرا خدا اصلا نمیبینم دیگه ، مطمئن هستم چشم تنگ اینا ها اینجوری میکنه باهام شوهر احمقم هم دهنش بسته نمیمونه از کاری که میخواد بکنه حرف نزنه هزار بار گفتم بزار بشه بعد بگو، شما نمیدونین چجوری میتونم سنگینی چشمشون از زندگیم ببرم دیگه بریدم
مامان delin مامان delin ۱ سالگی
صبح بخیر میکم چند وقتیه دلین خیلی گریه میکنه خیلی بی قراری میکنه الکی و بهونه میگیره دیشب بیرون بودیم تو ماشین خابید بعد همین حلو در خونه بیدارشدش تا ساعت دو و سه نصفه شب فقط بهونه میگرفت و گریه الکی میکرد هیچ حوره اروم نمیشد فقطم میگفت توبغلم کن هی ارومش میکروم باهم دراز میکشیدم تا میومد چشممش بسته بشه دوباره باز پا میشد به گریه منم خیلی حساسم به گریه اش خیلی ناراحت میشم که گریه میکنه از اون طرفم شوهرم که تو این ۱۸ مته همیشه همراهمون بوده همه جورا یهو عصبی شد سر دلین داد زد خیلی ناراحت شدم از دستش برا اولین بار پشتمو کردم بهش خابیدم گفت من به خاطر تو سر دلین داد زدم ناراحت شدم که مرتب تو گوش تو گریه میکنه جیغ میزنه گفتم به خاطر من دیگه از این لطفا نکن حق نداری بچمو از خودت ترسیده کنی که بچم از پدزش بترسه ت. باید رفیقش باشی اونقد باید باهات احساس دوستی کنه حس نکنه باباشی تا همه مشکلاتشو با ما بزاره در میون ن بره به غریبه بگه


یاد خودم افتادم من همیشه از پدرم میترسیدم با این که هر وقت هر چی میخاستم برام فراهم بود هر چی میخاستم یه ساعته جلوم بود ولی هیچ وقت باهم مثل دو تا دوست نبودیم حالا دلم نمیخاد دخترمم تجربه منو داشته باشه