یکی از دوستام ک‌خیلی باهم خوب بودیم و الانم باهم در ارتباطیم ولی کمتر من همچیمو بهش میکفتم مو به مو روز خاستگاری و همچی اون واسش خاستگار اومد بله داد واسش نشون اوردن من خبر نداشتم همسایه مامانمم اینا بودن بعد مامانم‌گفت ک انگشتر اوردن شب چهارشنبه سوری من باور نکردم بعدم دیگه مجبور موند خودش گفت ک‌میخاستم بگم بهت گفتم عیبی نداره و ناراحت شدم ولی به رو خودم نیاوردم من عقدم همجا دعوت کرده بودمش عقدش دعوت نکرد حتی بهم اصن نگفت پیج ارایشگاه عکسشو گزاشته یود دیدم بهش گفتم‌گقت هیچکسو نگفتم تقریبا ۱ سالی گزشته از این قضیه پریشب عروسیش بود من رفتم تا دیدمش بغض کردم از خوشحالی انق ماه شده بود وقتی من مدرسم جدا شد دوستای جدید پیدا کرده بود خیلی خوش بودن باهم اونام دعوت بودن من با همین دوستم ک عروسیش یود با دختر خاله هاش فامیلاشونم دوستم چون خیلی صمیمی بودیم حالا شب عروسیش فهمیدم فقط من عقدش نبودم همه دوستاشو دعوت کرده بود از ارایشگاه در اومده بود رفته بود دنبال دوستاش یچیزز خیلی پیش پا افتاده ایه ولی دلم خیلی به حال خودم میسوخت اصن یلحظه بدم اومد ازش حالا من عکس عقدشو دیدم بخدا از خوشحالی انق گریه کردم مادرشوهرم میگعت بابا بسه اخرشم ک رید برام😂💔هعییییییی

۱ پاسخ

ای بابا صدای شکستن قلبت اومد واقعا

سوال های مرتبط

مامان سام❤️ مامان سام❤️ قصد بارداری
پارت ۱۳❤️❤️❤️
گفت دخترم بلند شو خدا رو شکر بچه ات صحیح و سلامته
با خوشحالی اومدم بیرون و مامانمم خوشحال شد
همه رو بردم ب دکتره نشون دادم،بازم راضی نشد و گفت باید پیش مشاور بری
اینقدر بهم استرس وارد شده بود و بدم اومده بود از دکتره ک همه ی مدارکمو جمع کردم و خدافظی کردم و اومدم بیرون
دیگه پیشش نرفتم،یه دکتر بود ک خواهرم تحت نظرش بود(یادم رفت بگم،خواهر دوقلوم قبل از اینکه من متوجه بشم باردارم،حامله شده بود و کلی ناراحت بود ک چرا بچه ی دومش رو آورده در صورتی ک من هنوز بچه ندارم،و جالبه،وقتی متوجه شدم ک حامله ام،فاصله امون فقط ۲۰ روز بود)
بهم آدرس داد و رفتم پیش اون و همه مدارک رو دادم بهش و گفت خدا رو شکر همه چیز خوبه و جای نگرانی نیست
روز ب روز شکمم بزرگتر میشد و منتظر اومدنش بودم
ماه آخر چون وزن اضافه نکرده بودم،شوهرم آوردم خونه بابام و گفت تا زایمان اونجا بمون
حدود ۲۷روز همونجا بودم،دکترم هی امروز فردام میکرد برای زایمان،و بهم پیشنهاد سزارین هم داد،ولی گفتم نه خانم دکتر هر چی خدا بخواد
روز دوشنبه بود ک رفتم نوار فلب گرفتم و بهش نشون دادم و معاینه کرد و گفت دهانه رحمت خیلی سفته و گا مغربی استفاده کن تا هفته آینده اگه دردت شروع نشد،با نامه بیا بیمارستان تا با سوزن فشار بدنیا بیاریم
همون شب ساعت ۱۱:۳۰کیسه آبم پاره شد
تا ساعت ۱ شب ب هیچکی هیچی نگفتم،ولی دیگه تکون های بچه امو نمیفهمیدم و ترسیدم و مامانمو صدا زدم
اونم هول ورش داشت و زنگ زد ب داداشم و اومد دنبالمون تا بریم بیمارستان
چون خونه خودم شهرستان دیگه ای بود ساعت ۱ ب شوهرمم زنگ زدیم تا اونم خودشو برسونه
مامان نفس مامان نفس قصد بارداری
سلام من پسرم که یکسال و ۵ ماه داشت من بیمارستان بستری شده ۳ شب تو این ۳ شب خونه مادرشوهرم بوده بهش شیرخشک میدادن بعدم که اومدم شیرم خراب شده بود کلا بچه اول میزد نمی‌خورد الان پسرم ۲ سال دادره ولی یکی از سینه هام خشک نشده شیرش و درد میکنه و عفونت کرده سر مریضی و بیماری بود خونه مادرشوهرم بودم شوهرم ورداشت گفت آره این سینش شیر مونده عفونت کرده مادرشوهرم گفت این چه شیری بوده که بچه هم نخورده عفونت هم کرده شما که به بچه زیاد شیر ندادی منم اعصاب خورد شد گفتم خودش نخاسته بخوره منکه از خدام بود وقتی شیرم خراب شده بچه میخاسته چی رو بخوره...خیلی دلم شکست همونجا نفرینش کردم میگم خدا بهت بده که هر دفعه با حرفات منو رنج میدی....فک میکنم مک به دستی بهش شیر ندادم پدرسگ شوهرم با شیر خشک خریدنش مشکلی نداره این فقط زور میزنه که آره تو بهش شیر ندادی خودش به بچه هاش شیر خش‌ک می‌داده کمکی ولی به قول خودش تا ۲ سال بهشون شیر می‌داده خسته شدم دیگه جوابش رو که دادم هیپی نگفت فقط گفت خب دیگه😐😑