#ارباب
#قسمت_سیوششم
پارت اول
همینم مونده انگار سر مهتاب کم حرص خوردم.
_نه من فکر نکنم بتونم بیام به هر حال ممنون از دعوت تون.
با اخم مصنوعی گفت
_نیای ناراحت میشم.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم... صاف نشست و دستش رو روی دست اهورا که روی دنده بود گذاشت. دستم دور کیف سفت شد.مخصوصا وقتی که اهورا دستش رو گرفت و زیر دست خودش روی دنده گذاشت. به این فکر کردم که هیچ وقت با من...
ماشین و جلوی آپارتمان نگه داشت و گفت
_بفرما...
هلیا با چشم های ریز شده گفت
_چه خوب آدرس خونه شونو بلد بودی.
انگار یه دروغ توی آستینش داشت چون گفت
_همسایه ی یکی از دوستام هستن آشنایی دارم باهاشون از قبل.
درو باز کردم و تند گفتم
_خیلی ممنون تعارفتون نمیکنم چون میدونم عجله دارید..
هلیا با همون سر زبون خوشش باهام خداحافظی کرد اما اهورا فقط سر تکون داد.
درو بستم و بالاخره یه نفس راحت کشیدم و بدون لحظه ای مکث وارد ساختمون شدم.

××××

وارد که شد بلند شدم و سلامی کردم.نگاه به صورتم انداخت و گفت
_بیا اتاق من!
سر تکون دادم و لیست قرارهای امروزو برداشتم و پشت سرش وارد اتاق شدم و درو بستم.

۴ پاسخ

سلام عزیزم امشب میزاری

پارت چهارم
در اتاق و باز کردم و در حالی که نگاه خشمگینم به اهورا بود خواستم از اتاق بیرون برم که محکم خوردم به یه نفر که صدای دادش در اومد
_پامو شکوندی.
سریع عقب رفتم و گفتم
_ببخشید ندیدمتون.
در حالی که صورتش از درد جمع شده بود گفت
_مشکلی نیست...
اهورا با اخم گفت
_خودت تو شرکت من چشم تو باز کن سامان...
پسره که فهمیدم اسمش سامانه با لبخند پهنی گفت
_می‌خوام با چشم بسته راه بره بخورم به این و اون. علی الحساب کارت گیره منه آقای رئیس حرف بزنی خواهرمو می‌گیرم ازت.پس ایشون برادر هلیا بود.موندن و جایز ندونستم و با یه ببخشید از اتاق بیرون رفتم و پشت میزم نشستم. چون کاری نداشتم لای کتابمو باز کردم و مشغول خوندن شدم. از طرفی کار و درس برام بد نشده بود. حداقل اینکه سرم انقدر گرم بود که وقت غصه خوردن رو نداشتم.انگار از شرایط جدیدم بدم نیومده بود. روی پای خودم ایستاده بودم...بدون هیچ کتک و جنگ و دعوایی...غرق کتاب بودم که حس کردم کسی صندلی رو کنارم گذاشت و نشست.
سرم و برگردوندم و با دیدن برادر هلیا فقط نگاهش کردم که گفت
_پس منشی بودی! درس میخونی؟سال چندمی؟
_هنوز دانشگاه نرفتم.
متعجب گفت
_واقعا؟هم مدرسه میری هم کار میکنی؟
سر تکون دادم که گفت
_ایول داری با این تلاشت توی سن سی سالگی یه زن موفق میشی.لبخند محوی زدم و گفتم
_فکر نکنم ولی امیدوارم.
_رشتت چیه؟
با اینکه داشت فضولی می‌کرد اما حس بدی بهش نداشتم و جواب دادم
_تجربی.

ادامه دارد...

࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐

پارت سوم
_این چیه؟
با تمام حرص و خشمم غریدم:
_استعفا نامه.
برگه رو از دستم گرفت و بدون خوندن پارش کرد و گفت
_استعفاتو قبول نمیکنم.
سر تکون دادم و بی پروا گفتم
_به جهنم... میرم...
صداش متوقفم کرد
_اوکی برو ولی خسارت شرکت رو کی میدی؟برگشتم و عصبی گفتم
_بس کن. منو آوردی اینجا شکنجم کنی؟ تو این دو هفته راه میری و به من گیر میدی. اگه خانومای شرکت و کنار هم ردیف کنی میبینی که آرایش من از همه کمتره... ببخشید اهورا خان... ولی من دیگه نیستم! بلند شد و با تحکم گفت
_تو هیچ جا نمیری و در ضمن من کی به تو گیر دادم؟اگه هم تذکری دادم برای بهتر شدن کار خودته...تذکریه که به همه میدم. فکر میکنی بری کلفتی نازت میکنن تا کار کنی؟
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم. فقط به خاطر حقوق این کار... فقط...
سر تکون دادم و گفتم
_باشه...اجازه ی مرخصی میدید؟
_نه...
نگاهش کردم تا زودتر بناله... نزدیکم اومد و بعد از کاوش کردن توی صورتم پرسید
_حالت چطوره؟

نگاه بدی بهش انداختم که دستاشو با حالت تسلیم بالا برد و گفت
_من حال همه ی کارمندامو می پرسم.
نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی خودمو حفظ کنم و با تحکم گفت
_با اجازه من برم.

پارت دوم
پرونده رو روی میزش گذاشتم و گفتم
_امری با من داشتید؟
سر تکون داد و گفت
_ یه مدرسه ی خصوصی نزدیک همین جا  ثبت نامت کردم.از فردا برو اینجا.
اخمی کردم و گفتم
_من از مدرسم راضیم.
پشت میزش نشست و گفت
_خوشم نمیاد هر چی میگم یه حرفی روش بیاری.
_منم خوشم نمیاد شما برای من تصمیم بگیرید.ترجیح میدم حقوقمو صرف کارای مهم تری کنم!کلافه نفس کشید و گفت
_خیله خوب... به هر حال من ثبت نامت کردم فکر کردم برات مهم باشه هر روز یک ساعت تاخیر نکنی به خاطر راه دورت.
_پول تاخیر هامو از روی حقوقم کم کنید با اجازتون...خواستم برم که صدام زد.برگشتم و منتظر نگاهش کردم که اشاره به آرایش صورتم کرد و گفت
_توی شرکت هم با این شکل و شمایل نچرخ!خونم به جوش اومد..به سمتش رفتم و روبه روی میزش ایستادم.
خم شدم و کاغذی برداشتم و روش با خودکارش تند نوشتم و امضا کردم..
با خونسردی نگاهم می‌کرد که کاغذ رو به سمتش گرفتم. با همون لحن خونسردش گفت

سوال های مرتبط

مامان اَهورا مامان اَهورا ۷ ماهگی
مامانا بیاید اومدم باز ناله کنم🙂
از جمعه منو اهورا حالمون خیلی بده سرماخوردیم شدید من بدن درد و سردرد و اینا دارم استخونام دارن متلاشی میشن اهورام بینیش کیپ شده سخت نفس میکشه و بدن درد داره و سرفه میکنه
جمعه ظهر هرچی به شوهرم گفتم منو ببر دکتر نیفتم اهورا گناه داره بچم گفت حالا دکتر چی میده و فلان و منم هرلحظه دردم داشت بیشتر میشد و به خودم میپیچیدم ساعت۴ باباش زنگ زد که اره چرا نیومدی کمکم و دعواش کرد اهورام خیلی گریه میکرد بچم از درد این بلند شد لباساشو پوشید و رفت حالا اهورا دهنش باز کبود شده بوداز گریه و نفس بچم چندثانیه رفت این آقا هم اصلا انگار نه انگار درو باز کرد رفت
منم چون حالم بد بود دوساعت بعدش نتونستم تحمل کنم زنگ زدم یه دوستام اومد رفتیم بیمارستان سرم زدم بعد شوهرم زنگ زد و اومد دنبالمون دیگه نگفت بابا لامصب دکتر چی بهت گفت؟خوبی؟بهترشدی هیچییییی
بعد شبشم مهمونی دعوت بودیم گفت میای بریم گفتم نه خیلی بدن درد دارم گفت پس من میرم🙄و رفت
منم دوستم زنگ زد دید تنهام اومد برام سوپ درست کرد و شوهرم که اومد رفت
دوباره دیروز رفتیم دکتر هم اهورا رو بردم هم خودم دکتر به خودم گفت زیاد پیش بچه نباش چون تو خیلی شدید تر سرماخوردی بعد شوهرم باز اومد گفت من میخوام برم هیئت و رفت از اونجام رفته بود خونه مامانش اینا و بعد اومد
دیروزم ظهر اومده خونه من مامانم خونه بوده مامانم گفت اومد من انقدر حالم بدبود اصلا نفهمیدم اصلا تو اتاق نیومده ببینه من مردم یا زنده ام😢
امروزم رفته خونه مامانش اینا
بنظرتون من توقعم بیجاست؟؟؟؟؟
مامان آریا مامان آریا ۵ ماهگی
چقد دلم گرفته
زنعموم که رابطمون تقریبا صمیمی بود چند وقت پیش بچه‌م بغلم بود دستشو بوس کرد من به نشونه احترام کشیدم گفتم وای زنعمو کوچیکته دستشو نبوس
منظورم این بود که اون بزرگواره مثلا تعارف کردم
دیدم ی مدت سر سنگینه
الان به مادرم گفته ناراحت شدم دست بچشو کشیده من خواستم ببوسمش
و ی جورایی قهر کرده تا اینجا رو داشته باشید
ی بارم بچه ام حدودا ۱۵ روزه بود شب گریه کرد مادرم اوند کمکم بده مثلا با دوتا دست کتفشو گرفت بلند کرد من ترسیدم گفتم مامان اینجوری نه
خطر داره بچه منم ۲.۲۰۰ گرم بود اون موقع
دیروز با مامانم داشتیم بحث زنعموم رو میکردیم
گفتم من حساسم
مادرم گفت آره اون شبم بچه‌ت رو از دستم کشیدی من هنوز به بچه تو دست نزدم فکم چسبید زمین که من چقد ساده ام . مردم میزان میگن مادرم کمکم میکنه اونوقت من ....
اون لحظه فهمیدم مادرم هنوز به بچه من دست نزده نه از نگرانی برا بچه‌م از سر لج و قهر با من
افتخارم میکرد
برا خودم متاسفم واقعا تو این شرایط کم نگرانی دارم اینام اعصابم رو خورد کردن
مامان مهراد مامان مهراد ۱۰ ماهگی
ادامه از تاپیک قبل
بیمارستان دیگه کارای بستریمو انجام داد، همه نگران بودن ولی من سعی میکردم آروم باشم و بگم همه چی خوبه، وقتی وارد اتاق عمل شدم به دکتر گفتم من یه لیوان آب هویج خوردم گفت پس نمیتونم بیهوشت کنم و بی حسی از کمر، گفتم کمر درد نگیرما میترسم، گفت نه، خیلی خیلی میترسیدم اما بشدت حفظ ظاهر میکردم😅بی حسی رو زدن بهم و میگفتن اصلا تکون نخور، یه پرستار مردم اونجا بود که کله منو محکم به سمت پایین نگه داشت که تکون نخوره، وخیلی خوب بود، موقع تزریق اصلا درد نداشتم یعنی از یه آمپول معمولیم کمتر درد داشتم، بعدش دراز کشیدم و پاهام یواش یواش شروع کرد به گز گز کردن، بعد بهم میگفتن پاهاتو تکون بده که نمیتونستم و راستش ازین موضوع خنده م میگرفت🥴بعد برش انجام شد و من راستش میفهمیدم😐البته هنوزم نمیدونم توهم میزدم یا میفهمیدم چون پزشکم میگفت بابا من هنوز برش نزدم که، اما درد اصلا اصلا، بعد یهویی فشار آوردن به زیر قفسه سینم که خب حس جالبی نبود و یکم درد داشت، پزشکم میگفت بخاطر اینه که برشت خیلی کوچیکه و میخوام بچه با فشار خارج بشه، و بعد زندگی مامان به دنیا اومد😍👶آوردنش بالای پرده، بچم ترسیده بود چشماشو باز باز کرده بود و از گوشه چشم نگاهم میکرد، بردنش برای وزن، من اصلا سر و گردنمو تکون نمیدادم حتی پزشکم گفت نگا کن به بچت گفتم نه کمر درد میشم😅گفت الان مشکلی نیست، خلاصه بعدم آوردن چسبودنش به صورتم انقد آروم بود هیچی نمیگفت،ازم فیلم و عکس گرفتن و بعدا بهم دادن، خیلی حس زیبایی بود، بعدش رفتم ریکاوری و به پزشکم گفتم قراره شکممو باز فشار بدین؟ یکم معاینه کرد و گفت نه
ادامه در تاپیک بعدی
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۶ ماهگی
پارت 3

خلاصه ساعت هفت و نیم بود دیدم کلا زیرم خیس شد تا ملافه بالا زدم دیدم بعله زیرم پر خونه🫤
ماما و دکترا و صدا زدم اومدن بالا سرم دکتره تا حال منو دید اکسیژن وصل کرد
خودش معاینه کرد گفت دختر جون تو که سه سانتی چرا بستری کردن فقط اون لحظه دلم میخواست موهاش و بکنم😅🤣
خلاصه کیسه ابم و پاره کرد گفت بچه آن مدفوع کرده نمیتونی طبیعی بزایی باید بری سز اونم اورژانسی منم از بس گریه میکردم همش باهام دعوا میکرد خلاصه اومدن ازم آزمایش بگیرن منم چون لج کرده بودم میگفتم تا مامانم نیاد نمیزارم ازم آزمایش بگیرین دیدن من خیلی لجباز و ی دنده تشریف دارم مامانم اومد اونم گریه منم گریه میکردم و بگم بخاطر این گریه ها نوار قلب بچه خوب نمی‌زد دیگه سریع سوند وصل کردن که اصلا چیز وحشتناکی نبود سوار ویلچر شدم و راهی اتاق عمل وارد اتاق عمل که شدم عموی همسرم چون دکتر همون بیمارستان زنگ زد که این مریض عروس داداشمه اون لحظه بود که رفتارا باهام صدو هشتاد درجه فرق کردخلاصه دوتا آقا بلندم کردن گذاشتم روی تخت و یکی کمرم و گرفت که آمپول بی حسی زدن من خودم درخواست بیهوشی داشتم اما قبول نکردن آمپول که زدن پاهام داغ شد پرده رو کشیدم جلو روم و بهم گفتن صحبت نکن 🙃
ی دفعه ای انگار نفسم راحت شد دیدم صدای گریه میاد منم با گریه نیکان گریم گرفته بود آوردن گذاشتن روی شکمم که بهترین حس دنیا بود و قلب من ساعت ۸و بیست دقیقه روز ۱۱اردیبهشت ب دنیا اومد 💃💃💃🧸🖤