سلام عزیزم امشب میزاری
پارت چهارم
در اتاق و باز کردم و در حالی که نگاه خشمگینم به اهورا بود خواستم از اتاق بیرون برم که محکم خوردم به یه نفر که صدای دادش در اومد
_پامو شکوندی.
سریع عقب رفتم و گفتم
_ببخشید ندیدمتون.
در حالی که صورتش از درد جمع شده بود گفت
_مشکلی نیست...
اهورا با اخم گفت
_خودت تو شرکت من چشم تو باز کن سامان...
پسره که فهمیدم اسمش سامانه با لبخند پهنی گفت
_میخوام با چشم بسته راه بره بخورم به این و اون. علی الحساب کارت گیره منه آقای رئیس حرف بزنی خواهرمو میگیرم ازت.پس ایشون برادر هلیا بود.موندن و جایز ندونستم و با یه ببخشید از اتاق بیرون رفتم و پشت میزم نشستم. چون کاری نداشتم لای کتابمو باز کردم و مشغول خوندن شدم. از طرفی کار و درس برام بد نشده بود. حداقل اینکه سرم انقدر گرم بود که وقت غصه خوردن رو نداشتم.انگار از شرایط جدیدم بدم نیومده بود. روی پای خودم ایستاده بودم...بدون هیچ کتک و جنگ و دعوایی...غرق کتاب بودم که حس کردم کسی صندلی رو کنارم گذاشت و نشست.
سرم و برگردوندم و با دیدن برادر هلیا فقط نگاهش کردم که گفت
_پس منشی بودی! درس میخونی؟سال چندمی؟
_هنوز دانشگاه نرفتم.
متعجب گفت
_واقعا؟هم مدرسه میری هم کار میکنی؟
سر تکون دادم که گفت
_ایول داری با این تلاشت توی سن سی سالگی یه زن موفق میشی.لبخند محوی زدم و گفتم
_فکر نکنم ولی امیدوارم.
_رشتت چیه؟
با اینکه داشت فضولی میکرد اما حس بدی بهش نداشتم و جواب دادم
_تجربی.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
پارت سوم
_این چیه؟
با تمام حرص و خشمم غریدم:
_استعفا نامه.
برگه رو از دستم گرفت و بدون خوندن پارش کرد و گفت
_استعفاتو قبول نمیکنم.
سر تکون دادم و بی پروا گفتم
_به جهنم... میرم...
صداش متوقفم کرد
_اوکی برو ولی خسارت شرکت رو کی میدی؟برگشتم و عصبی گفتم
_بس کن. منو آوردی اینجا شکنجم کنی؟ تو این دو هفته راه میری و به من گیر میدی. اگه خانومای شرکت و کنار هم ردیف کنی میبینی که آرایش من از همه کمتره... ببخشید اهورا خان... ولی من دیگه نیستم! بلند شد و با تحکم گفت
_تو هیچ جا نمیری و در ضمن من کی به تو گیر دادم؟اگه هم تذکری دادم برای بهتر شدن کار خودته...تذکریه که به همه میدم. فکر میکنی بری کلفتی نازت میکنن تا کار کنی؟
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم. فقط به خاطر حقوق این کار... فقط...
سر تکون دادم و گفتم
_باشه...اجازه ی مرخصی میدید؟
_نه...
نگاهش کردم تا زودتر بناله... نزدیکم اومد و بعد از کاوش کردن توی صورتم پرسید
_حالت چطوره؟
نگاه بدی بهش انداختم که دستاشو با حالت تسلیم بالا برد و گفت
_من حال همه ی کارمندامو می پرسم.
نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی خودمو حفظ کنم و با تحکم گفت
_با اجازه من برم.
پارت دوم
پرونده رو روی میزش گذاشتم و گفتم
_امری با من داشتید؟
سر تکون داد و گفت
_ یه مدرسه ی خصوصی نزدیک همین جا ثبت نامت کردم.از فردا برو اینجا.
اخمی کردم و گفتم
_من از مدرسم راضیم.
پشت میزش نشست و گفت
_خوشم نمیاد هر چی میگم یه حرفی روش بیاری.
_منم خوشم نمیاد شما برای من تصمیم بگیرید.ترجیح میدم حقوقمو صرف کارای مهم تری کنم!کلافه نفس کشید و گفت
_خیله خوب... به هر حال من ثبت نامت کردم فکر کردم برات مهم باشه هر روز یک ساعت تاخیر نکنی به خاطر راه دورت.
_پول تاخیر هامو از روی حقوقم کم کنید با اجازتون...خواستم برم که صدام زد.برگشتم و منتظر نگاهش کردم که اشاره به آرایش صورتم کرد و گفت
_توی شرکت هم با این شکل و شمایل نچرخ!خونم به جوش اومد..به سمتش رفتم و روبه روی میزش ایستادم.
خم شدم و کاغذی برداشتم و روش با خودکارش تند نوشتم و امضا کردم..
با خونسردی نگاهم میکرد که کاغذ رو به سمتش گرفتم. با همون لحن خونسردش گفت
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.