#ارباب
#قسمت_چهلودوم
پارت اول
از جلوی در کنار رفت. با سری پایین افتاده از کنارش رد شدم.نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه اما دلم میخواست به خودم ثابت کنم اهورا دیگه قرار نیست برای من باشه... که ته قلبم هم اسم شو هم خاطراتش و بکشم. سامان در ماشین و برام باز کرد و گفت
_بفرمایید مادمازل!
تعظیم کوتاهی کردم که خندید. سوار شدم. قلبم تند می‌کوبید. خدا امشب و به خیر کنه.
ماشین و راه انداخت و گفت
_امیدوارم که خانوادت نفرینم نکنن بی خبر اومدی.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم
_نه... خیالت راحت.
بهم نگاه کرد و گفت
_منظور بدی ندارم آیلین اشتباه برداشت نکن اما...نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و این همه زیبایی و تحسین نکنم.
رنگم عوض شد و سرمو پایین انداختم که خندید
_بابا... من تا این سن دختری مثل تو ندیدم.
_چرا؟
شونه بالا انداخت
_خوب الان همه ی دخترا از پسرا بی حیاتر شدن تو با یه جمله‌ی کوتاه خجالت میکشی.
ابروهام بالا پرید. این باید میومد روستای ما تا ببینه نسل این دخترا هنوز هست.تازه من خیره ترین دختر روستا بودم.
سرعتش و بیشتر کرد و گفت
_اوه... فکر کنم هلیا سر نذاره رو بدنم. حتما عروس دامادم تا الان اومدن.
قلبم هری پایین ریخت عروس داماد...
اهورا داماد بود... اهورایی که...
سرمو به طرفین تکون دادم.خفه خون بگیر آیلین.تو فراموشش کردی.

۳ پاسخ

پارت چهارم
_صبر کن منم میام.
معلوم بود حواسش به خط قرمزای من هست. سر تکون دادم و وقتی چشمم به اهورا افتاد مثل مجرما دستمو عقب کشیدم. چنان قرمز شده بود و به سامان نگاه می‌کرد که گفتم الان یه دعوایی راه میندازه.سامان مشغول حرف زدن با هلیا شد.یه جورایی نزدیک به اهورا ایستاده بودم. سرش و زیر گوشم آورد و آروم ولی عصبی گفت
_بهش حالی کن دستش بهت نخوره.منو میشناسی آیلین.سگ بشم خون میریزم.
توی چشماش نگاه کردم که بی پروا به لبم زل زد و غرید
_اینارم پاک کن از لبت. لبخند اجباری زدم. هلیا داشت نگاهمون می‌کرد اما اهورا متوجه نبود. با لحن مصنوعی گفتم
_همه ی کارا رو انجام دادم خیالتون از بابت شرکت راحت باشه.
از نگاهم متوجه ی منظورم شد و عقب کشید.سامان که انگار حرفش تموم شد گفت
_کاری داشتی صدام کن.هلیا سر تکون داد. همراه سامان به سمت همکارا رفتیم تمام مدتی که باهاشون سلام احوال پرسی میکردم سنگینی نگاه اهورا رو روی خودم حس میکردم.روی صندلی کنار سامان نشستم و نگاهم دور سالن چرخوندم.نامزدی باشکوهی بود،با این حساب  عروسی شون میخواد چی بشه؟
سامان بشقابم و از میوه و شیرینی پر کرد که خندیدم و گفتم
_من این قدرام پر خور نیستما.دستش و بالای صندلیم گذاشت و سرش و کنار گوشم آورد تا صداش توی اون سر صدای آهنگ بهم برسه:
_ببین الان بخور دانشجو بشی خوردن و از یاد میبری.

ادامه دارد...

࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐

پارت سوم
هلیا از جاش بلند شد و با خوشحالی گفت
_آیلین... خوش اومدی عزیزم.
سعی کردم زیر سنگینی نگاهش خودمو خونسرد نشون بدم.
با لبخند با هلیا دست دادم و گفتم
_مبارکه خوشبخت باشین.
تشکر کرد و گفت
_شرط می‌بندم سامانم تو راضی کردی. بچه پرو ظهر میگه نمیام.
سامان دست به جیب گفت
_پس چی؟نمیخواستم بیام.اگه اینجام به خاطر آیلینه.
گذرا نگاهم به اهورا افتاد که با اخم منو برانداز می‌کرد.
برای اینکه به نگاهش شک نکنن با لبخند گفتم
_تبریک میگم اهورا خان.
با تاخیر بلند شد و با ترش رویی فقط سر تکون داد.
سامان دستش و به سمت اهورا دراز کرد و گفت
_با اینکه لایقش نبودی اما داماد خانوادمون شدی. تبریک میگم.
هلیا با تشر گفت
_سامان
اهورا بی اعتنا دست داد و چیزی نگفت.
نگاهم و دور سالن چرخوندم و گفتم
_فعلا با اجازه.
خواستم به سمت میز همکارا برم که سامان گفت

پارت دوم
با سرعت بالای سامان خیلی زودتر رسیدیم.
جشن شون یه باغ خیلی بزرگ بود.
ماشین و پارک کرد و پیاده شد. در سمت منو باز کرد و گفت
_می‌خوام برای پیاده شدن کمکت کنم اما... میدونم قبول نمیکنی.
لبخندی زدم و پیاده شدم گفتم
_پاشنه ی کفشام زیاد بلند نیست ممنون.
درو بست...با هم از روی فرش قرمز رد شدیم.
جشن هم توی محوطه ی باز بود و طبق گفته ی سامان عروس و داماد هم نشسته بودن.
با دیدنش توی کت شلوار دامادی پاهام لحظه ای به زمین قفل کرد و حس بدی به سراغم اومد و تمام دلداری هایی که به خودم داده بودم پر کشید.
هلیا با لباس زیبای دکلته ای کنارش نشسته بود و داشتن آروم با هم حرف میزدن.
پس سلیقت چنین دختری بود اهورا خان.
نگاه ازشون گرفتم و مانتوم و از تنم در آوردم و به دست خدمتکاری که کنارم ایستاده بود دادم و به سمت سامان که منتظر نگاهم می‌کرد رفتم که گفت
_اول یه سلامی به عروس داماد بکنیم بعد بریم تا به خانوادم معرفیت کنم.
با لبخند سر تکون دادم و کنار به کنار سامان به سمت جایگاه شون که با کلی گل و بادکنک تزئین شده بود رفتم.
اول هلیا متوجه ی ما شد و لبخندی روی لبش اومد.
اهورا حرفش و قطع کرد و سر برگردوند و با دیدنم خشکش زد.

سوال های مرتبط

مامان Augustin ♌️ مامان Augustin ♌️ ۳ ماهگی
صبح به خیر 🌸🌱
اگر بخوام از تجربه ی پرواز با بچه ی دوماه خورده ای بگم؛
بلاخره با اون همه چالش و بالا و پایین بلاخره‌ما سفرمون‌انجام شد

ما چندین تا اتفاق خوب برامون افتاد مثلا یکیش این بود که ساعت پرواز با ساعت خواب بچه یکی شد
و‌این‌که پرواز صندلی بیزنس داشت و‌ما تونستیم تهیه کنیم

اگه غیر از این بود ترجیح میدادم خیلی زود برم فرودگاه تا صندلی ۱-۵ بتونم بشینم.

سعی کردم بچه رو یکم دیرتر شیر بدم تا گرسنه باشه
اشتباهی که کردم این بود که بخاطر شیردهی صندلی کنار پنجره نشستم چون ساعت ۳ پرواز داشتیم همش نور اذیت میکرد مهماندار هی رد میشد میگفت پوشش پنجره رو بده بالا☹️

یه نکته ای که مهماندار گفت این بود که اکه قرار باشه روی اب بشینیم (منظورش مسیری بود که‌مقصدش دریا داشته باشه) ممکنه گوش بچه بگیره ،بهم گفت الان خطری نیست ولی موقع برگشت به کیش حتما بهش شیر بده. اینو شما هم بدونید🩷


با این که پستونک رو ازش گرفتم ولی با خودم بردم توی پرواز خوابش که برد دادمش بهش تا میک بزنه.

ماتا نشستیم تو پرواز نیاز به تعویض پوشک پیدا کردیم 🫠

پرواز دیروز پر از بچه های زیر یک سال بود خدا روشکر همه شون بچه های خوبی بودن😆

دیگه سوالی بود در خدمتم چون چیزی الان به ذهنم نمیرسه اضافه کنم.
مامان بردیا 🐾 مامان بردیا 🐾 ۱۱ ماهگی
سلام مامانا خوبین ؟
خواستم ی تجربه از خودمو باهاتون به اشتراک بزارم ☺️
بالآخره بعد از بالا پایین های بسیار و امتحان کردن انواع و اقسام پماد های سوختگی رسیدم به تعویض پوشک های مختلف به پسر من اصلا مولفیکس نساخت و درجا سوخت پاهاش مای بیبی خوب بود براش اما همیشه ی سوختگی قسمت مقعدش داشت کوکومی که اصلا بهش نمیساخت اما ی مدتی میشه براش هانیز خریدم برای بردیا که عالی بود تو نگاه اول فکر کردم جنسش خیلی خشکه و به اندازه مای بیبی نرم نیست اما بعد از استفاده دیدم سوختگی پسرم خوب خوب شد انگار پلاستیک به کار رفته توش کمتره و باعث میشه پسرم کمتر بسوزه در ضمن که قواره خیلی بزرگی داره من ی شب تا صبح بستم اصلا نم‌ نزد بچم ولی خب انگار مواد جاذبشم کمتر در کل برای بچه هایی که مثل بردیا پوست خیلی خیلی حساسی دارن مخصوصا به پلاستیک و ترکیبات جاذب این پوشک عالی بود گفتم این تجربه رو بزارم به عنوان ی مامان اولی که با کلی آزمون و خطا فهمیدم 🤭
ی عکسم پایین میزارم داخلش هست اگه سوالی داشتید در خدمتم ♥️
مامان دردونه مامان دردونه ۴ ماهگی
۱۲۹- تجربه ختنه- ۶
تجربه روحی خودم (ادامه)
وقتی آوردنش باز بود و پانسمان و خون و قرمزی سر آلت مشخص بود. تمام دلم ریش شد نتونستم نگاه کنم و چشامو بستم و به خواهرم گفتم من نمیتونم اصلا و رفتم. ولی بعدش دیدم نمیشه، باید بالاسر بچه ام باشم. اومدم بالاسرش و تا الانم خودم همه کارش رو کردم. بیشتر نگران بیقراریش بودم و استرسم برای همون بود ولی خداروشکر اصلا بیقراری نکرد. حتی دیشب باهاش کامل خوابیدم. فقط هر ۴ ساعت استاشو میدادم.
مثه شب واکسن دوماهگیش سرمو چسبوندم به سرش و دستشو گذاشتم نزدیک چونه ام اون یکی دستم نزدیک پاهاش و خوابیدم گه هر وقت بیدار شد و تکون خورد منم بیدار بشم. دو بار بیشتر بیدار نشد که عوضش کردم و شیر خورد و خوابید. بیشترین نگرانیم جیش اولش بود که همونجا تو مطب کرد. چون جیش اول خیلی درد داره براشون. مخصوصا که نمیدونن و بی هوا هم جیش میکنن.
در کل مثه همه مراحل دیگه مادری، سخت نبود در حد تصوراتم، ولی آسونم نبود...اما قطعا بدون استرس راحت تر میگذره. بچم رو سپردم به حضرت زهرا و خودمو سپردم دست خدا. خیلی کمکم کرد این فکر.