پارت ۲۲
تو مدتی که باهاش بودم یعنی فقط درد دل بودیم خیلی احساس بهتری داشتم دیگه گریه نمیکردم خوشحال بودم..

شوهرمم افتاراش بد بود ولی خب به اجبار تحمل میکردم
مثلا تا شوهرم می‌رفت سر کار پدر شوهرم سریع مادر شوهرم می‌آورد خونه اصلا نمی‌خواستن من تنها شم
بیشتر روز ها میاوردش خونه مثلاً یادمه میومد بعد یک هفته می‌رفت
و شوهرمم خیلی ترسو بود خانواده اینا همش قلیونی و عرقی ولی شوهر من از ترس حتی کنار مردا هم نمیشنست مثلاً توی جمع خانوادگی میومد کنار ما زنا میشنست قلیون دوست داشت ولی از ترس باباش نمی‌توانست بکشه همه خانواده مسخرش میکردن سر این موضوع

با اونی که بودم بهم گفت که میخوام فقط بیام ببینمت گفتم نه نمیخواد گفت دستت نمیزنم از چی میترسی گفتم ن نمیخوام بیایی قول داد دستم نزنه منم قبول کردم بیاد و همدیگه رو ببینیم
وقتی اومد واقعا به اجبار بهم دست درازی کرد هرچی من گریه هم کردم هیچی کار خودشو کرد و وقتی رفت من مسدودش کردم چون زیر قولش زد اصلا ریدم تو قولش نباید به زور بهم دست میزد من کع زورم به اون نمی‌رسید اونم شبش با شماره اون یکیش بهم پیام داد و گریه میکرد من که بهش گفتم رابطمون تموم و میگف به قران دوستت دارم عاشقتم ولم نکن گفتم فقط تموم
من که تا خود صبح فقط گریه میکردم


قضاوت نکن ولی نظرت بگو 😂😐

۷ پاسخ

وای.

ادامه بدهههه

اینبو گفتی خوشگلی ک کنجکاو شدیم ببینیمت
عکس نصفه نیمه چیزی نمیشه بفرستی حداقل یه تصوری ازت داشنه باشیم😂😂

آلت ترنس چ شکلی ع

خب حالا چطوری میخوای از همسرت جداشی؟

الانم باهاش ازدواج کن دیگه بیخود گفتی بینمون تموم

نظرم اینه ادامه بدی خخ

سوال های مرتبط

مامان رایان مامان رایان ۱۶ ماهگی
پارسال این موقع پسرم بی حال بود شیر نمیخورد اصلا ، سه روز بود باید برا ازمایش غربالگری و شنوایی سنجی میبردیمش از صبح رفتین بهداشت و دکتر ، و بخاطر بی حالیش گفتم ببرمش چکاپ ک دکتر گفت زردی داری ببرین ازمایش بده تا بدونیم چقدره ، کلا از دکتر ک اومدم بیرون دیگه اشکام دست خودم نبود 😭 خون گرفتنی از طفلکی صد بار مردم و زنده شدم نتونستم برم تو اتاق به مامانم گفتم تو ببرش منم بیرون تو بغل شوهرم فقط گریه میکردم شوهرمم بدتر از من اصلا طاقت نداره اونم نتونست بره ، فقط صدای چیغ و گریه اش قلبمو تیکه تیکه میکرد ، خلاصه ج ازمایش اومد ۱۱ بود دکتر گفت بستری لازم نیست ولی شوهرم گفت نه دکتر تو خونه نمیتونی دستگاه رو کنترل کنیم بنویس ک بستری بشه ، با چشم گریون رفتم وسایلای بچه و خودمو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد 😔😔 بستریش کردن منن کلا خودمو بخیه هامو همه چیزو فراموش کرده بودم فقط گریه میکردم شوهرم هی میگفت تورو خدا گریه نکن چیز خاصی نیست اینجا مواظبشن زود میاد پایین زردیش ولی اشکام دست خودم نبود ، تو اون سه روزی ک بیمارستان بودم فقط گریه میکردم 😔😔 لباس رایان رو در اوردم گذاشتمش تو دستگاه گفتن خودتم برو اتاق مادران استراحت کن هر دو ساعت بیا شیر بده ولی مگه میتونستم ولش کنم با اون بخیه ها هر نیم ساعت میرفتم سر میزدم میومدم ، مامانم میگفت تو عمل کردی به خودت برس ولی حتی شیاف هم نمیزدم اصلا درد و گرسنگی احساس نمیکردم فقط رایان و گریه بود ، 😔😔 دوباره اونجا ازش ازمایش گرفته بودن شده بود ۱۳ زردیش ، فرداش که شوهرم برا ملاقات اومد لباس مخصوص پوشید اومد رایان رو با چشم بند دید اشک اونم در اومد...
مامان نویان مامان نویان ۱۳ ماهگی
امروز رفتم تو یه فروشگاه چیزی بخرم
یه دختر پنج شش ساله اومد با روی خوش سمت نویان ...بعد هر سمت میرفتم می اومد باهام یهو دیدم دست نویان رو می گیره نویان زد زیر گریه ‌‌..من گفتم شاید چون غریبه س ترسیده
دوباره این کار تکرار شد نویان بیشتر گریه کرد برگشتم گفتم دستش رو نگیر ولی گریه نویان قطع نمیشد مامان دختره اومد نویان رو بغل کرد گفت ببخشید خاله ...
نویان رو بغل کردم دوباره تکرار کرد این سری سرم رو برگردوندم دیدم نگو با ناخوناش داره دست بچه رو فشار میده من خاک برسر اصلا متوجه نشدم فقط گفتم کوچولو چرا اینجوری کردی دستش رو ...مامانش گفت بزنش گفتم من اجازه ندارم بعد فروشنده گفت این همه بچه ها رو می چزونه قبل شما هم صورت یه بچه رو چنگ انداخت ...به مادرش گفتم شما وقتی می دونی بچه تون اسیب میزنه چرا به مادر بچه ها نمی گید که مراقب باشن چرا پسر من گریه میکنه به من گوشزد نمی کنی دخترم داره فلان کار رو میکنه ...
اونقدر گریه کردم که بچه م اینجوری زخم میشد من نمی فهمیدم ...
مامان نِلین 🌈 مامان نِلین 🌈 ۱۶ ماهگی
سلام مامانای مهربون
دختر من امروز شش روزه که با پستونک خداحافظی کرده 🥹
نظر من این بود که تا قبل از یک سالگی پستونک رو ازش بگیرم ،چون هرچی بزرگتر میشن وابستگیشون بیشتر میشه و جداییشون سخت تر
من از اول فقط موقع خواب پستونک میدادم و بیدار که بود اگر میخواست میگفتم فقط مخصوص موقع خوابه،تا ماه پیش هم مشکلی نبود ولی از وقتی که راه میره اگر جایی میدید سریع برمیداشت میذاشت تو دهنش
دیدم داره سخت میشه ،و اینکه قبلاً شب که خوابش میبرد پستونک رو برمی داشتم ولی اخیرا تا برمیداشتم بیدار میشد.
خلاصه یه شب موقع خواب هی از دهنش افتاد بیدار شد گریه کرد،منم گفتم بده به من پستونک خوب نیست .
اول هیچی نگفت بعد نق زد ،گفتم پر زد رفت دیگه نیست
خداروشکر چون پرنده داریم و پر میزنه میره تو قفسش بهش میگم
پر زد رفت با این جمله آشنا بود.
خلاصه یکی دو روز موقع خواب نق زد،گفتم رفته دیگه نیست،و سرگرمش کردم،یا با کالسکه تو خونه چرخوندم تا خوابید،و از سرش افتاد.
خیلی ناراحت میشدم وقتی نق میزد حتی یه بارم گریه کردم ولی خب چون براش اینجوری بهتر بود خودمو راضی کردم که یه وقت کم نیارم و دوباره ندم.
قربونت برم مادر که اینقدر مظلومی 🥹🥹🥹
مامان محمدآیهان مامان محمدآیهان ۱۶ ماهگی
خانما .دوماه قبل از زایمانم پدرشوهرم فوت کرد 💔من حال روحی درستی نداشتم بعد فوتش مسمومیت بارداری گرفتم‌و سزارین شدم و…توی اون مدت شاید سه ماه ۶۰درصد موهای شوهرم سفید شد 💔شوهرم ۲۷سالشه هنوز…آیهان سینه نمیگرفت بعد از دوهفته گرفت به سختی ولی سه ساعت زیر سینه بود همش گریه می‌کرد گشنش بود مجبور بودم شیرخشکش بدم که کلا شیرخشکی شد …چقدر حرف بارم کردن چقدر تیکه انداختن بهم که تو برای اینکه هیکلت بهم نریزه شیر ندادی و….هزاران حرف دیگه از بس بهم چرت و پرت گفتن بعضی وقتا فکری میشم میرم تو خودم میگم شاید واقعا من کم کاری کردم من مادری نکردم من صبر نکردم و…….نمیدونم چرا امروز یکی گفت بهشت زیر ما مادراس تو‌دلم گفتم منی که شیر خودمم ندادم هم مادر حساب میشم ؟از ظهری حالم گرفتس خیلی گریه می‌کنم کاش اونقدری شیر داشتم که بچم نیاز به شیرخشک نداشت 💔💔💔💔هنوز سینم و وقتی فشار میدم یکم شیر میاد ازش چقدر گریه می‌کنم چقدر دلم میشکنه ولی هیچکاری نمیتونم بکنم😭😭😭😭😭
مامان پرنسس👑 مامان پرنسس👑 ۱ سالگی
#پارت یک
دیدم همه خاطره روز زایمانشونو تعریف کردند
گفتم منم بیام بنویسم جا نیوفتم🫠
ساعت۶صبح ۹فروردین با دل درد جزئی از خواب بیدار شدم
رفتم سرویس بهداشتی دیدم(گلاب ب صورتتون)اب زیادی ازم خارج شد با تیکه هایی قهوه ای توش
فهمیدم کیسه ابم پاره شده
رفتم بالاسر شوهرم و بیدارش کردم و بهش گفتم ک چیشده دیگه شوهرمم بیدار شد و زنگ زدیم اورژانس گفت باید سریع خودتونو برسونید ب بیمارستان
زنگ زدم مادرشوهرم گفت الان اماده میشم میام بالا
تا اون بیاد من رفتم حمام یه دوش سرپایی گرفتم و اماده شدم
وسایل بچه رو از قبل اماده کردم،خلاصه مادرشوهرم اومد بالا و من از زیر قران رد شدم و سه تایی رفتیم بیمارستان تو راه بیمارستان زنگ زدم به مامانم و بهش گفتم مامان نترسیا ولی من دارم میرم بیمارستان هر وقت تونستی بیا
وقتی ک رسیدیم بیمارستان گفتن باید یکم پیاده‌روی کنی و بعدش بیای لباس بگیری و بستری بشی
در اون حین به پرستارا گفتم زنگ زدم به دکترم که دکترم گفتن من مسافرتم نمی‌تونم بیام اما به همکارم میگم خیلی حواسش بهت باشه
من با همسرم مادر شوهرم رفتم تو حیاط بیمارستان پیاده‌روی بعد از نیم ساعت دوباره رفتم که معاینم کنن
ساعت ۱۰ بود که من آماده شدم و بستری شدم
اولین مامایی که اومد منو معاینه کرد گفت اوه اوه تو از این خوش زاهایی،تا یک ساعت دیگه زایمان می‌کنی و منم خوشحال گفتم خدایا شکرت
اونجا به ما یه اتاق دادن که مامانم اومد کنارم
مادر شوهرمم میومد پیشم و میرفت
اولش درد نداشتم اما کم کم نزدیکای ظهر دردام شروع شد جوری که صلاً نمی‌تونستم تحمل کنم تو اون لحظه مامانم دستامو می‌گرفت ،ماساژ می‌داد و بهم قوت قلب می‌داد 🥹♥️
مامان آرش و رستا☺️ مامان آرش و رستا☺️ ۱۱ ماهگی
😡😡😡😡😡😡😡😡می‌خوام یکم غر بزنم بلکه یکم آروم بشم
دیشب جاریم دعوت کرده شام.
رفتیم اونجا پدر شوهرم رستارو بغل کرده برگشته به من میگه این چرا انقد سبکه.بارها بهم گفتن که چرا سبکه خب من چیکار کنم کم ورج و ورجه بکنه تا 6ماهگی خوب وزن می‌گرفت ولی از 6ماهگی خانوم چهار دست و پا رفت از آخرای ۹ماهگیش هم راه رفت.خانوم فعالیتش زیاده
از اون طرف جاری و برادر شوهرم میگن چرا انقد شلوغ کاره عین پسره ماست ها اونم بچه بود اینحوری بود آخه پسرشون بیش فعاله هی میگن که رستام بیش فعالی رو اعصاب من رژه میرم.بعدم من قشنگ یادمه پسرشون اندازه رستا که بود هر چی گل و خاک گل بودو با خونه یکی میکرد ولی رستا اصلا به گل و....دست نمیزنه فقط چون بچم داره راه می‌ره ذوق می‌کنه همش راه بره
از اون طرفم پسرش که الان 9سالشه و همچنان بیش فعال میگه نهههههه رستا تو‌عین من نشی گوشکوب بردای بزنی تلوزیونو بشکنی😑منم واقعا دیگه نمیدونم چیکارشون کنم دیشب که فقط سکوت کردم و نگا کردم