سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پارت ۵۵
درسته که به فرهاد قول داده بودم در موردخانواده‌اش چیزی نپرسم و چیزی نگم اما دوباره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم فرهاد می‌دونم تو دلت از پدرت شکسته و خیلی ناراحتی اما دوست دارم بدونم همین حس رو نسبت به خواهر و برادراتم داری فرهاد با حالت تعجب بهم نگاه کرد و گفت چی شده یاد خانواده من افتادی انواده‌ای حتی دلشون نمی‌خواد بدونن من کجام اون وقت واسه تو که ختی ندیدیشون نمی‌دونی کی هستن مهمه
گفتم نه واسه من مهم نیست واسه من تنها چیزی که مهمه تو و آرامش زندگیمونه اما به عنوان یه خواهر حس می‌کنم هر خواهری آرزوش اینه که برادرش خوشبخت بشه و هیچ دشمنی با برادرش نداره....
فرهاد گفت خودت می‌دونی سوزان من اصلاً اهل کینه و کدورت نیستم ولی تا حالا کی شده یکی از اعضای خانوادم بیفتم دنبال من تا ببینن من کجام معتاد شدم غذا دارم مریض شدم چی شدم حتی یک بار من براشون مهم نشدم.....
من تنها کسی که دارم تو و بچه‌مونه از تو خواهش می‌کنم دیگه در مورد اونا با من حرف نزن و منو ناراحت نکن....
فرهاد حتی لقمه‌ای رو که توی دستش بود رو گذاشت روی زمین و رفت کنار...
خیلی بابت حرفم ناراحت شدم من نباید احساسی تصمیم می‌گرفتم من باید با شوهرم صحبت می‌کردم و بعد به اون خانم که حتی اسم کوچیکش رو نمی‌دونم قول می‌دادم که فرهادو ببرم ببینه...
فرهاد می‌خوام یه چیز دیگه بهت بگم....
جانم بگو عزیزم...
اون روز که رفتم بهداشت خانمه که کپی شناسنامه‌هامونو دید یه جوری بهم نگاه کرد که خودم احساس کردم انگار می‌خواد چیزی بهم بگه و دیروزم همون خانم بود که بهم زنگ زد گفت بیا بهداشت وقتی هم که رفتم در مورد تو ازم سوال کرد....
در مورد من یعنی چی...
مامان گل پسر مامان گل پسر ۴ سالگی
خانما مدت هاست که با پسرم یه مشکلی پیدا کردم نمی‌دونم شما هم بچه هاتون اینجوری هستن یا نه ، مثلا تو فریزر چند تا بستنی داشتیم یه مدلشو پسرم اصلا دوست نداره شوهرم از اون مدل دوتا خریده بود یکی برای خودش یکی برای من ، اومد تو اتاق گفت برای پسرمون یه بستنی که دوست داره بهش دادم بخوره خودمم اون مدلی که دوست داریم خوردم تو هم برو بخور ، من گفتم باشه رفتم بخورم پسرم تا تو دست من دید گفت منم این مدلی می‌خوام گفتم عزیزم تو که از اینا نمیخوردی گفت نه می‌خوام بخورم منم بهش دادم بستنی خودشم نصفه نیمه گذاشت کنار ، یا مثلا یه میوه هوس میکنم میگم پسرم تو هم میخوری میگه نه وقتی من برای خودم میارم میاد میوه منو برمیداره، یا مثلا هر روز عصر بهش یه لیوان شیر میدم که تازه با کلی اصرار میخوره علاقه نداره ولی چون براش مفیده با هر ترفندی که شده بهش میدم ، حالا اگر من برای خودم یه لیوان شیر بریزم میگه نخور الان تمام میشه میگم خوب تمام بشه دوباره میخریم میگه نه نخور ، جالب اینجاست که فقط هم در مورد من اینطوریه کاری به باباش نداره، چند روز پیش دلم هوس گیلاس کردم دیگه آخراش بود، برای پسرم ریختم تو بشقاب بهش دادم برای خودمم جدا ریختم تو بشقاب رفتم بشینم بخورم ، میگه مامان نخور تمام میشه میگم خوب تمام بشه میوه و خوراکی برای خوردنه دوباره میخریم ، حالا هیچ وقت هم شوهرم یا پدرم یا پدر شوهرم اصلا خسیس نیستن که بگم یاد گرفته نمی‌دونم این چرا اینقدر خسیسه ، بخدا هر خوراکی که تو خونمون میخواد تموم بشه تا قبل از این که تمام بشه میخریم میزاریم شاید الان شما بگید خوب بچست بزار بخوره ، نوش جونش بخوره اما قرار نیست من همیشه از حق طبیعی خودم بگذرم و بیشترم برای آیندش نگرانم که نکنه ای خصلت تو وجودش بمونه
مامان پرنسس مامان پرنسس ۴ سالگی
سلام
دیروز تولد بودیم مادر مامانم عاشق عروسهاش هست همچنین خاله ام من دیروز ناهار نخوردم کیکم هم نخوردم بعد خاله ام ۲تا ظرف پفک هندی درست کرده بود یکیو اوردپخش کرد منم کم برداشتم برای خودم چند تا دونه بعد رفتم سراغ اون یکی ظرف پفک هندی بخورم قشنگ تو جم بلند گفت نخور اونو دست نزن همچنین ضایع شدم که تو جم بعد زن داییم گفت میری از اون ظرف پفک هندی بیاری خوشم اومد گفتم والله منم اومدم چند تا بخورم بهم گفت نخور ب اون دست نزن گفتم زندایی خودت برو بردار من برم باز میگه دست نزن زن داییم گفت پس برای چی آورده رفت آورد ب همه تعارف کرد نه مادربزرگم که خاله ام ب اون هیچی نگفتن خیلی ناراحت شدم هی میگم من تولد اینا نمیام مامانم گفت باید بیای یکی از دایی هام مجرده منو تو جمع ضایع کرد ب هر دو زندایی هام میگفت این دیونه س منو میگفت منم گفتم خودت دیونه ای اینجوری همه رو میبینی بعد گفت دایی رژیم بگیر یه کم گفتن شوهرم بالشت پر دوست داره چوب شور دوست نداره خندید گاز گرقت رفت نتونست جواب بده احمق خدا جواب تک تکشونو بده. از همه میخوریم والله

ببخشید زیاد چت کردم🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈
مامان مهدیار مامان مهدیار ۴ سالگی
یه تجربه مثبت از دیروز بگم برای جرات ورزی شما امتحان کنین🌹
دیروز یه حا نشسته بودیم یه خانواده پر جمعیت هم اونطرف تر نشسته بودن اینا هی هر چی میخوردن آشغالاشونو همونجا میریختن بستنی پفک تخمه اینا من هی میدیدم عصبی میشدم حالم بد میشد همش با خودم میگفتم چرا یکی به این راحتی آشغال بریزه یکی دیگه خم شه برداره...
خلاصه همش خودخوری کردم دیدم نمیشه باید برم بگم باز گفتم نه که بگم تعدادشون زیاده منو قورت بدن ولی طاقت نیاوردم
رفتم جلو به یکی شون اشاره کردم گفتم ببخشید جسارتا این جلو (دقیقا روبروشون) سطل آشغال هست لطفا اشغالاتونو بریزین داخل سطل 😤😁 اونم گفت باشه 😁
بعد چند ثانیه دختر شون یکم جمع کرد آورد ریخت تو سطل بهش گفتم آفرین دختر گلم که اشغالاتو ریختی تو سطل 🥰
در اخر هم دیدم پدربزرگشون آشغال به دست داره میاد سمت سطل 😅
بعد خیلی خوشحال شدم بخاطر تصمیم وگرنه تا مدتها باید خودخوری میکردم 😩
اینام یه گله شتر و بچه شتر که تو مسیر دیدیم 🥰🥰
مامان قلبم 💖👩‍👧 مامان قلبم 💖👩‍👧 ۴ سالگی
مشورت و درد دل
من ۶ ساله ازدواج کردم ۱ سال هم نامزد بودم با خالم جاری هستم این توی نامزدی مینشست پیش خانواده شوهر پشت سر من غیبتتتت میکرد خالم منم فقط ۱ سال اول ازدواج باهاش در ارتباط بودم بعدش دعوا کردیم و قطع رابطه شد
۲ سال بعدش این یه روز اومد خونم واسه دخترمم عروسک خریده بودن منم چون ازش متنفر بودم اون موقع شام اینا نزاشتم رفتن نمیدونم حالا منظورش از اومدن آشتی کردن بود یا چی اومد رفت بازم پشت سرم حرف زد ب گوشم رسید

حالا ب سرم زده باهاش آشتی کنم یه شیرینی بگیرم برم خونش البته با شوهر از طرفی هم عروسی برادر شوهرم هست میگم آشتی کنیم اینجور نمونه اما اگه آشتی کنم اونو برای خودم جاری میدونم خاله نمیدونمش چون در حقم بدی ها کرده من اون موقع ساده بودم الان تجربه کسب کردم و نمیخام بشینم باهاش درد دل کنم چون گفتم ک جاری میدونمش و نمیخام باهاش صمیمی بشم و اینم بگم اون آدمی هست ک همه رو میکشونه سمت خودش و اخلاقش اینا توی جمع خانواده ی شوهر خیلی تنده و کسی دوسش نداره همشون منو دوس دارن تعریف از خود نباشه ها واقعیت رو دارم میگم😁😂
خب حالا نظر شما چیه آشتی کنم آیا یا نه ؟؟ تجربه تون بگین