دکتر آمپولی که داد دوتا ، گفت به فاصله ۳ روز بزنید پنجشنبه صبح یکیشو زدیم یک چهارم آمپول رو ،. پنجشنبه هم یکبار حمله بهش دست داد جمعه کلا پسرم خوابید از بعداز ظهر تا شب فقط خوابید طوری بود که شب باباش اومد بغل کردم هرچی پسرمو‌بغل کردم صدا زدم امیر شایان ، امیرشایان مامان بلندشو ببینمت بابا اومده هرچی صدا کردم بلند نشد بغل کردم تکون دادم اصلا چشماشو باز نکرد که نکرد فقط دهنشو تکون داد نفس می‌کشید باباش که بیخیال بود سر تشنج هاش نگران شد گفت نکنه کما بره یا رفته ببریم بیمارستان یه لحظه شک کردم ولی گفتم نه بیمارستان نمیبرم صبر کنیم تا فردا ، دیگه من اینقدر گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد کی شب تموم شد کی صبح شد دیگه نفهمیدم چطور اون شب گذشت بهم تا فردا به دکترش پیام زدم گفت نه بخاطر اون تشنج هایی که می‌کرده اونا خوابوندتش خیلی اون شب ترسیدم همش گفتم دیروز صبح نکنه امپول و اشتباه بزنن نکنه زیاد زد خانومه بااینکه خودم چندبار گفتم ببینم آمپول و خانوم یک چهارم یابد بزنین دیگه شنبه که شد بچه یکم از بی‌حالی دراومد اینقدر بوسیدمش که ترسونده‌ بود منو خیلی سخته بچت جلو چشمت هرچی صدا کنی بغل کنی تکون بدی اصلا چشماشو باز نکنه خیلی ترسیدم دیگه اون شب گذشت و دکتر که گفت بخاطر تشنج هایی که کرده خوابیده یکم نکرانیم رفع شد همچنان کاردرمانی و ادامه دادم داروهاشو ادامه دادم تا یکشنبه صبح که نوبت آمپولش بود

۶ پاسخ

الهی بگردم چی کشیدی،خدا به پسر گلت سلامتی بده،ایشالله هیچ وقت هیچ وقت مریضیو بیحالیشو نبینی عزیزم 🥺🥺

وای عزیزم بازم خدا را شکر

خیلی سخته بچه ی مریض آدم و نصف جون میکنه درکت میکنم چی کشیدی لحضه ها و روز های سختترش هم دارم میکشم 😭😭

بگردم برای دلت😭😭😭

اخ مردم برا دلت بخدا دارم با اشک میخونم پیاماتو

آدم سنگ بشه مادر نشه😔

سوال های مرتبط

مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
آخر های مهر ماه که شد یکی دوهفته بعد کار درمانی پسرم تشنج کرد این بار تشنج هاش فرق میکرد مثل ۲ ماهگیش نبود خودشو سفت میکرد صورتشو مچاله میکرد دهنشو می‌بست مچاله میکرد سفت میشد می‌لرزید چند ثانیه بعد تموم میشد من وقتی این حالت هارو دیدم شک کردم حالت های طبیعی نبود که به سادگی بگذرم نگران شدم به باباش گفتم گفت نه داره خوب میشه چیزی نیست زیادی حساس شدی چیزی نیست همش سر سری رد میکرد حرفای منو دیگه دوهفته ای شد مهر ماه تموم شد آبان شد اوایل آبان دقیقا همون یکم آبان دوم آبان دیدم پسرم دوباره همون حالت ها بهش دست میده دوهفته یک هفته از اخر های مهر ماه و یک هفته از اوایل آبان شد دوهفته که بچه تشنج میکرد طوری بود که تو هفته اول آبان چندروز پشت سر هم مدام چندبار حمله دست میداد دیگه شد ۹ آبان رفتم دکتر دوتا آمپول نوشت شربت دوتا میخورد هرکدوم رو ۲سی سی میخورد شد ۳ سی سی اضافه کرد یه قرص داد گفت یک چهارم بده تو مطب نوار مغز گرفتن تشنج نشون داده شده بود باز خداروشکر من خودم هوشیار بودم هواسم جمع بود با اصرار من به باباش فهموندم که این حالت ها طبیعی نیست حمله دست میده من کامل حس میکنم قلبم دروغ نمیگه حسم دروغ نمیگه ...
مامان 🌜آیلار🌜 مامان 🌜آیلار🌜 ۱۵ ماهگی
اینم از تجربه تلخ دیشب من
دخترم تب داشت از پنج صبح همیشه موقع تبش قظره مسدادم میومد پایین دیروز تا پنج غروب که دکتر بیاد همه ی کارارو کردم ولی تبش پایین نیومد بردمش دکتر هی به دکتر تایید مردم که تبش با اینا پایین نمیاد شقیقه هاش به ۳۹.۵ میرسید و در حالت کم ۳۹ خدا لعنت کنه که دکترا اینقد بی سوادن گفت همینارو بده تبشو کنترل کن گفتم آقای دکتر تبش کنترل نیست نیاز به آنتی بیوتیک نداره گفت نه نمیخاد بچه ها تو این سن دنداناشونه هی من گفتم هی اون گفت آخرم اومدیم خونه من دوباره پاشویه کردم دیدم نمیشه پاشدیم بچه رو بردیم بیمارستان قدس ساعت ۹ رسیدیم ۱۲ شب نوبتمون شد دکتر تبشو گرفت شده بود ۳۹.۵ گفت شیاف بذار اومد پایین آمپولاشو بزنیم شربت دادم شیاف زدم ده دقیقه دیگه دیدم صورت دخترم سرخ شد رفتم اورژانس داد زدم تا بچه تشنج نکنه کاری نمیکنید شوهرم جیغ و داد کرد خلاصه پرستاره اومد گفت پاشویش کنید گفتیم بابا نمیاد پایین تبشو گرفتن ۴۰.۵ شده بود یه آمپول بتامتازون زدن بهش یکم صبر کردیم پاشویه کردیم تبش اومد رو ۳۸ یه سفازولین زدن میخام بگم بد مملکتیه دخترم داشت از بین میرفت اگه جیغ و داد نمیکردیم هیچ کس نبود به داد دخترم برسه بمیرم براش...
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
پسرم از ساعت ۱۱ صبح که اومدیم تو بخش تا شب اصلا شیر نخورد نگران شده بودیم میگفتن شاید سیره نمیخوره هرکاری کردن شیر نخورد شب دیدم بچه اوق میزنه رنگش زرد بود صبح بینیش زرد بود ولی شب حالش یجوری شد فقط اوق میزد اصلا صداشم در نمیمود گریه هم نمی‌کرد مثل عروسک خوابیده بود طفلک هنوز فیلمشو میبینم جیگرم کباب میشه چشماشو کوچولو باز بسته میکرد اوق میزد پرستار گفت شاید مدفوع خورده باید شستشو کنیم مامانم برد اتاق بغل داد پرستار اون شب تا صبح بیقرار بودم ای خدا من اصلا درست حسابی بچمو ندیدم همش از صبح درد داشتم نتونستم بچمو بغل کنم نگاهش کنم یه دل سیر حسرتش تو دلم موند شب سوند و برداشتن منو بلند کردن راه رفتم خدایا همش گریه میکردم واسه پسرم که کجا بردنش من نتونستم قشنگ نگاش کنم بوش کنم دستاشو نتونستم بگیرم اصلا دردام یادم رفته بود هم تختی بغلمو می‌دیدم به پسرش شیر میداد خداروشکر خیلی قشنگ شیر میخورد خانومه از درد زخم سینه هاش گریه میکرد اونو میدیدم صدای بچه ای رو می‌شنیدم گریه ام میومد چرا بچه ی من شیر نخورد خدایا یعنی چی شده بالاخره اون شب لعنتی تموم شد فردا صبح دوباره با سختی که داشت اومدم پایین یکم راه رفتم بعد رفتم بیرون پسرمو پرسیدم گفتن ان آی سیو بستری کردن همون دیشب ومن خوش خیال فکر میکردم اتاق بغلی پرستارا خودشون شیر خشک میدن نمیدونستم که تو دستگاه بستریش کردن با زور خودمو رسوندم اون بخش رفتم دیدم پسرمو لخت کردن چشماشو بستن به بینیش پاهاش دستاش سرم و نمی‌دونم وسیله وصل کرده بودن حالم اینقدر بد شد گریه کردم خدایا به هیچکس نشون نده ادامه داره...
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
مرداد امسال برام خیلی ماهی شد که با سختی گذشت دیگه اینقدر گریه کردم از بی‌حالی پسرم به باباش گفتم بردار ببریم دکترش ببینیم چرا اینطوری شده آخه اردیبهشت یه دکتر مغز واعصاب دیگه ای بردیم همونی که تو تاپیک های قبلیم گفتم دکتر اطفال معرفی کرده بود و گفت خیلی سریع باید آزمایش ژنتیک بدید اون دکتر مغز واعصاب قرص تشنج پسرم رو قطع کرد و به جاش یه شربت داد دوز شربت بالا بود ۴ سی سی گفته بود بدم ، گفتم شاید بخاطر دارویی که دکتر داده بچه اینجوری بی‌حال شده بردار ببریم پیش دکتر مغز واعصاب قبلی همونی که تشخیص داد بچم مشکل داره و شروع به نوشتن ازماش ها کرد بردیم و بهش گفتم پیش یه مغز و اعصاب دیگه ای بردم داروی شمارو قطع و شربت دادن دکتر کلی ناراحت شد چرا دکترش رو عوض کردید چرا داروی منو قطع کرده پس ببرید پیش خودش من مسئولیت قبول نمیکنم دکتر از ناراحتی یه حرفایی گفت .
گفت این بچه هیچوقت درست نمیشه مغزش آسیب دیده مشکل ژنتیکی داره چون پسرم خیلی لمس وبیحال بود گفت هیچوقت مثل بچه های عادی نمیشه فقط کنترل میکنیم با دارو ، خدا می‌دونه من چه قدر کوه صبر بودم اون حرفارو تحمل کردم دراخر دکتر گفت بازم باید جواب آزمایشش بیاد من قطعی از روی جواب آزمایش جواب بدم و گفت دیگه دکترش رو عوض نکنین دفعه ی بعد دیگه نمی‌بینم ومابا حال بعد اومدیم بیرون من گریه اومدم خونه ۳ روز بعد به باباش زنگ زدن جواب ازمایشتون آماده است رفتیم گرفتیم و سریع نوبت اینترنتی گرفتم و فرداش بردم پیش دکتر جواب آزمایش رو .
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
بالاخره رفتیم دکتر با جواب آزمایشی که درد بچم توش نوشته بود رسیدیم مطب منتظر بودیم تا نوبتمون بشه اونجا یه پسر بزرگی رو دیدم که عقل ماندگی داشت تا اونو دیدم شروع کردم به گریه همش تو فکرم چیزای بد مرور میشد نکنه بچه ی منم مشکل اوتیسم یا فلج مغزی داشته باشه همش فکر و چرا وگریه بود ، نوبت شد و رفتیم داخل دکتر جواب آزمایش رو دید گفت بله پسر شما یک نوع بیماری ژنتیکی داره یک نوع بیماری میتوکندریال که یک بعدا با ازمایشی که از من و باباش هم گرفتن مشخص شد یک ژن تو بدن من یک ژن تو بدن باباش داشته که منتقل شده بدن این بچه که باعث شده بشه یک نوع بیماری میتوکندریال ، این بیماری باعث می‌شه بدن بچه شل گردن نگیره نتونه بشینه توان نداشته باشه حتی برگرده به پهلو غلط بخوره چیزی بگیره دستش یا چیزی بزاره دهنش حتی انگشت خودشو بزاره دهنش خیلی کم توان وضعیف می‌کنه حتی چشماش هم ضعیف و قادر به دیدن نیست وفقط نور آفتاب میخوره چشماش رو میبینده در حالت عادی عکس العمل نشون نمی ده چشماش، دکتر دارو داد ۲۳مرداد گفت تا آبان میشه ۳ ماه این دارو رو بدید بعد ۳ ماه بیارید اومدم خونه شروع کردم به دادن دارو هرروز صبح و شب یه قرصی بود که دکتر گفته بود ۷ قطره صبح ۵ قطره شب بدید مرداد گذشت شهریور شد بچم شد ۱۱ماهه یک ماه که گذشت پسرم یکم از اون بی‌حالی و لمسی که داشت بهتر شده بود ولی هنوز فرقی نکرده بود تغییری نمی‌دیدم من آخر های شهریور عروسی داشتیم شهرستان مامانم خاله هام اصرار که بیا بریم همه میریم عروسی نمون افسردگی ممیگیری مریض میشی دیگه به اصرار رفتم ولی اصلا خوش نگذشت از نگاه مردم اطراف تا پچ پچ مردم .....
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۵ ماهگی
وقتی پارسال ۹ آذر واکسن ۲ ماهگی پسرمو زدن اومدیم خونه اینقدر بی تابی میکرد که میخواستم قلبمو از جاش بکنم قبل واکسن هم خیلی بچه ای بود که شب و روز گریه میکرد و هردکتری که میبردیم میگفتن کولیک داره اون ۲ ماه به شدت سختی که داشت گذشت ۵ روز بعد از زدن واکسن تشنج کرد بردیم دکتر اطفال گفت احتمالا مشکل قلبی باشه ببرید اکو قلب بگیرن ما اومدیم خونه پسرم جلو چشمم تو بغلم لب هاش کبود میشد سیاه میشد تف حباب میومد از دهنش بیرون صداش درنمیومد دیگه چندین بار بچم حالش اینطوری میشد ۷ بار تو یک روز بهش حمله دست داده بود بااینکه بردم دکتر اطفال همون روز هم بردم ولی جوابی نگرفتم و این نگرانی‌ مارو کشوند به بیمارستان کودکان مفید اون شب انگار من خودم نبودم اینقدر حالم بد بود وهیچی آرومم نمی‌کرد فقط یه مادر می‌فهمه من چی میگم رسیدیم بیمارستان بخش اورژانس نوبتمون که شد همه علایم هایی که از صبح داشت گفتیم وگفتن تشنج کرده و بستری باید بشه وقتی شنیدم این حرفو انکار دنیا دور سرم چرخید خیلی حال بدیه بچه ی دوماهت طفلک ضعیف یه بچه ی کوچولو مثل عروسک ها خوابیده بود جیگرم کباب شد میخواستم قلبمو هزار بار از جاش دربیارم ولی پسرم هیچیش نباشه تو اورژانس بستری کردن پسرموگذاشتم رو تخت تا انژیوکت بزنن برای سرم آخ خدا هیچ مادری نبینه این صحنه به من گفتن بیرون باش از لای در میدیدم اینقدر گریه کرد بچم اینقدر اذیت شد دیگه خدا فقط دید که چی به من گذشت آنژیو کت زدن سرم زدن اکسیژن وصل کردن به دهنش ای خدا نیبینه هیچ مادری الهی هیچکس نبینه این صحنه ها فقط خدا می‌دونه چه جوری من تحمل کردم انگار شده بودم کوه قوی صبور استوار......