سال پیش همین ساعت بود ...یکی از بهترین روزهای زندگیم رقم خورد وقتی صدای گریه پسرا مو شنیدم🥹🥹عجیب ترین حال من
بعضی که هم گریه داشتم هم غرق شادی بودم
قل اولی که با کلی گریه بدنیا اومد وقل دومم ک کلا با کیسه اب بدنیا اومد همه اتاق عمل تعجب کرده بودن بعد که صدای گریه اونم شنیدم آروم گرفتم منتظر شدم بزارتشون رو صورتم ولیییییی همش منتظر بودم دیدم نداشتن مستقیم رفتن تو دستگاه فقط تونستم با گوشه چشمم ببینمشون اونجا بود حالم خراب شد ترسیدم زدن زیر گریه ودکترم گفت مهرنوش جان گریه چرا بچها سالمن وبا گریه بدنیا اومدن این یعنی سلامتشون قطعیه ولی باید برن تو دستگاه ..
این دستگاه رفتن ۴۰روزه عمره منو روح من ونابود کرد
مگه میشد با شکم تیکه شده بری خونه بدون تیکه ای از وجودت
خیلی سخت بود خیلییییی ولی گذشت
الان خداروشکر میکنم بخاطر پسرای خداخواستم🩵🥹🥹🩵
من هیچوقت فکرشو نمی‌کردم بشه ی نفرو تا این حد دوست داشت
خدایا شکرت شکرت شکرت

تصویر
۱۴ پاسخ

ای جان تولدشون کلی مبارک😍😍

خدا حفظشون کنه وهمیشه شاد وسلامت باشین

عزیزم مبارک باشه 😍😍

عهههه شماهم بیمارستان پارس بودی😍😍😍😍🥹🥹🥹🥹🥹

عریزززدلم مهرنوش جان تولد دوقلوهای قشنگم مبارک 😍🤩💖👏🤍

تولدشون مبارک باشه انشاءالله زیر سایه پدر مادر بزرگ بشن

تولدشون مبارک عزیزم😍😍😍✨

تولدتون مبارک گل پسرا

ای جوونم تولدشون مبارک باشه عزیزم زندگیتون پر از شادی و سلامتی باشه 🙏

تولدشون مبارک خاص های ۹.۹ خداخواسته های پر از معجزه خیرشون رو ببینی تولدشون پر تکرار در شادی و شعف.

عزیز دلم تولدشون مبارک باشه😍

عزیززرزززم مبارکه تولدشون

مبارک باشه تولد دامادای گلمممممن،قربونش برمممممممممم،خداروشکر،یادمه روزای سختتو،،،چقدر اذیت شدی تووووو

دکترت کی بود
دکتر من فرانک قاسمی بود😍🥹

سوال های مرتبط

مامان رایان مامان رایان ۱ سالگی
پارسال این موقع پسرم بی حال بود شیر نمیخورد اصلا ، سه روز بود باید برا ازمایش غربالگری و شنوایی سنجی میبردیمش از صبح رفتین بهداشت و دکتر ، و بخاطر بی حالیش گفتم ببرمش چکاپ ک دکتر گفت زردی داری ببرین ازمایش بده تا بدونیم چقدره ، کلا از دکتر ک اومدم بیرون دیگه اشکام دست خودم نبود 😭 خون گرفتنی از طفلکی صد بار مردم و زنده شدم نتونستم برم تو اتاق به مامانم گفتم تو ببرش منم بیرون تو بغل شوهرم فقط گریه میکردم شوهرمم بدتر از من اصلا طاقت نداره اونم نتونست بره ، فقط صدای چیغ و گریه اش قلبمو تیکه تیکه میکرد ، خلاصه ج ازمایش اومد ۱۱ بود دکتر گفت بستری لازم نیست ولی شوهرم گفت نه دکتر تو خونه نمیتونی دستگاه رو کنترل کنیم بنویس ک بستری بشه ، با چشم گریون رفتم وسایلای بچه و خودمو جمع کردم رفتیم بیمارستان میلاد 😔😔 بستریش کردن منن کلا خودمو بخیه هامو همه چیزو فراموش کرده بودم فقط گریه میکردم شوهرم هی میگفت تورو خدا گریه نکن چیز خاصی نیست اینجا مواظبشن زود میاد پایین زردیش ولی اشکام دست خودم نبود ، تو اون سه روزی ک بیمارستان بودم فقط گریه میکردم 😔😔 لباس رایان رو در اوردم گذاشتمش تو دستگاه گفتن خودتم برو اتاق مادران استراحت کن هر دو ساعت بیا شیر بده ولی مگه میتونستم ولش کنم با اون بخیه ها هر نیم ساعت میرفتم سر میزدم میومدم ، مامانم میگفت تو عمل کردی به خودت برس ولی حتی شیاف هم نمیزدم اصلا درد و گرسنگی احساس نمیکردم فقط رایان و گریه بود ، 😔😔 دوباره اونجا ازش ازمایش گرفته بودن شده بود ۱۳ زردیش ، فرداش که شوهرم برا ملاقات اومد لباس مخصوص پوشید اومد رایان رو با چشم بند دید اشک اونم در اومد...
مامان بچه رئیس مامان بچه رئیس ۱۷ ماهگی
به مناسبت تولد پسرم این متن تو وبلاگ خانوادگی منتشر کردم

۳۶۴روز و ۱۴ ساعت و پنجاه دقیقه پیش 

تو اون ساعت ها که واقعا راه رفتن نشستن دراز کشیدن و حتی حرف زدن برام سخت ترین کار دنیا بود ثانیه به ثانیه رو میشمردم تا به وصال برسم انقد دلم میخواست زودتر ببینمش وبغلش بگیرم چقد می ترسیدم که چه اتفاقی قرارها بیفته یک دنیای ناشناخته پیش رو داشتم 

حس عجیبیه یک سال گذشت اونم به سرعت برق و باد

مادر شدم...

تک تک لحظاتی که گذروندیم تو این یکسال همه از جلوی چشمم رد شد،از اولین تماس پوستی اولین گریه ها اولین خنده اولین شیر خوردن اولین پی پی اولین نگاه اولین بغل اولین ماما گفتن اولین نشستن ،پاشدن،غلت زدن ،غذا خوردن و....

تک تک اولین ها جلوی چشممن،واقعا تو این یکسال خندیدیم با خنده هایش و غمگین شدیم با گریه هاش...

آخ از رفلاکسش که تا۷ماهگی شدید بود،از کولیکاش که کم بود اما با گریه هاش جونمو میگرفت،از باد شکم دراوردنا،از صدای سشوار ها،از گهوارش،از تو بغلم تکون دادنا تا بخوابه،از تلاشم برای آروم کردنش از آروغ گرفتنا

خدایا شکرت از سال پیش تاحالا چه لحظات نابی رو تجربه کردیم چه احساساتی رو چشیدیم چقد از ته دل خندیدیم،خدای مهربونم شکرت که مارو لایق داشتن این پسرک شیطون دونستی.

چقد دلم برای نوزادیاش تنگ شده چقد دلم برا این روزهای تنگ میشه
بقیه متن پایین
مامان شاهان مامان شاهان ۱۴ ماهگی
پارسال لحظه شماری میکردم که ۱۴ هم بشه برم سزارین بشم چقد میترسیدم منی که از یه آمپول میترسیدم حالا چطور برم اتاق عمل چطور سزارین انتخاب کردم از طبعیی وحشت داشتم اما. تووای روزا هم ترسم بیشتر شده بود برا اتاق عمل حالا من مونده بودم با سنگیا ها روزا آخر و ترس زایمان .. ولی نمیدونم خدا خیلی کمک کرد ایقد راحت شده بود برام اون روز وقتی که شاهانم از شکمم در اوردن صدای گریه اش تو گوشم شد قشنگ ترین صدای عمرم
اون صورت پنبه ایی که گزاشتن رو صورتم شد خوشبترین عطر دنیا برام همونجا تو ریکاوری با اینکه سردم بود خیلی خدا رو شکر کردم که بهترین هدیه قشنگ برا تولد منو شوهرم داد و شد تمام وجودم
یکسال که من مادر شدم تازه میفهمم سخت ترین شغل دنیا مادری هست
مادری که برا هر چیز میترسه برا کوچکترین و ابتدایی ترین چیزا اینقدی شلوغش میکنه تا خیالش آروم شه ولی باز دلهره داره
خدایا شکرت که بهم توان دادی سخت ترین سال زندگیم گذروندم باهمه ی سختیا که هنوز دارم و درگیرم با شاهان ولی خداجونم منو با هر چیز امتحان کن ولی با شاهان نه من تحمل ندارم بچه ام ناخوش ببینم شده یه تیکه از وجودم هر لحظه هر ساعت شکر برا بودنش برا وجودش امیدورام همه بچه ها سالم و تندرس باشن کنار پدر مادرشون 🌹🌹
مامان کارن مامان کارن ۱۲ ماهگی
مامان Farhad مامان Farhad ۱۳ ماهگی
حس میکنم سلول های سرم دارن میسوزن بوی سوختنشو حس میکنم به این حد از درد رسیدین؟
خدایا هزاران بار شکرت که کنارمه سالمه ولی تروخدا یکم این بداخلاقی و نق و غر زدن های صب تا شبشم کم کن قربوتت برم
از صب که بیدار میشه با صدای گریه نق و غر تاااااااا الان شبی ۲۰ بار بلند میشم تو خوایم نق و غر
خواب؟ حسرت خواب باکیفیت تا صبح ب دلمه قطع شیر رفلاکس دل درد فلان همه رو رفتم و می‌دونم اینا نیست
یسال شد کی میخواد با اسباب بازی های نه چند ساعت نیم ساعت یاری کنه کی میاد اون روز که لذت ببرم از تلویزیون دیدنش،از بازی با اسباب بازی و خودش وای خستمممم خیلی ها
ناندارم حتی تایپ کنم اعصابم ضعیف شده کوفت زندگی برام زهرماره فقط هرصب میگم کی شب میشه چیکار کنم کاش دوست داشتم مادر بود خواهر بود تنهایی سخته خیلی شکل بگین چیکار کنم ای خدا ببین دیگ بشنو دیگ چرا آنقدر سنگدلی با من این همه بچه آروم هزارتا دیدم چرا نه بیرون نه تو خونه آروم نیست آویزون منه از صدای گریه و نق دیگ متنفر شدم