مامانا اومدم از دوران بارداریم صحبت کنم واقعا دوران بارداری سختی داشتم و الان دارم بهش فک میکنم اشکم در میاد
وقتی فهمیدم باردارم نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت نه خونه داشتیم به اجبار خونه پدر شوهرم ساکن شدیم نه وسایلی نه پشتیوانه ای خانواده همسرم تمام مال و اموالمونو بالا کشیده بودن و تمام جهیزیه و سرمایه مون رفته بود و ما مونده بودیم با یه عالمه بدهی که تا الان هم تسویه نشده
رفتم بهداشت و گفتم باردارم و میخوام پرونده تشکیل بدم برام پرونده تشکیل دادن و گفتن باید بری سونو گرافی انقد پول نداشتم که برم سونو گرافی همسرم تازه رفته بود یجا سر کار و نمیتونستیم پول بگیریم اجبارا دو هفته صبر کردم وقتی رفتم سونو دادم و صدای قلبشو شنیدم انگار دنیا رو بهم دادن و من خوشحال بودم سونو مو که بردم نشون دادم گفتن باید بری ازمایش بدی و من اهی در بساط نداشتم و یادم افتاد من یه زنجیر طلا دارم و بردمش فروختم که ازمایش بدم و یکم مواد غذایی بخرم چون با مادر شوهر و پدر شوهرم خوب نبودیم و جدا غذا درست میکردیم
وقتی فهمیدن باردارم بیشتر اذیتم میکردن و مدام گریه میکردم میمدن اشکم و در میاوردن و میرفتن و من به خاطر این که دعوا درست نشه هیچی نمیگفتم تا دیگه طاقت نیاوردم و به همسرم گفتم بر خلاف تصورم که الان بهم میگه تو دروغ میگی چرا میخوای خانواده منو بد نشون بدی اما رفت باهاشون دعوا کرد و دیگه دعواهای ما زیاد شده بود و مادر شوهر و خواهر شوهرم همش اذیتم میکردن و گریه مو در میاوردن وقتی همسرم از سر کار میومد میشدن فرشته همین که میرفت میشدن عزرائیل و دو ماهی اینجوری گذشت

۵ پاسخ

امان از خانواده شوهر بد،من نمیدونم چطوری میتونن زندگی بچشون رو خراب کنن.

خواهرشوهرها و مادرشوهر منم جلو شوهرم خودشونو فرشته نشون میدن. برای همین من هرگز هرگز تنها بدون شوهرم نمیرم جایی که اونها باشن. منتها شما از شانس بدت داری باهاشون زندگی میکنی. تا جایی که میتونی ازشون دور باش. حتی شده خودتو بزن مریضی که نیان پیشت. خدا لعنتشون کنه که انقدر باید مایه ی عذاب یه دختر باشن. الهی که همش به سر بچه هاشون بیاد بفهمن یعنی چه. از وقتی عروس شدم میگم خدایا کاش یه پسر داشتم که عروس میاورد و انقدر بهش محبت میکردم که مثل مادرش منو دوست داشته باشه.

خدا لعنتشون کنه

🥲🥲🥲🥲

ازدست خونواده شوهر صداشونو ضبط کن بده بشنوه

سوال های مرتبط

مامان آنیسا خانوم🍩👶 مامان آنیسا خانوم🍩👶 ۱۲ ماهگی
تو دوران بارداری م خیلی واسم مهم بود که آرامش داشته باشم ، خودمو ناراحت نکنم ، گریه نکنم ، پزشکم می‌گفت ، بچه ت ناراحتی تورو حس می‌کنه و غصه میخوره ، خدارو شکر موفق هم بودم
اگه گاهی پیش می‌اومد که به خاطر هورمون هام ناراحت میشدم ، سریع به خودم مسلط میشدم ،
وقتی هم به دنیا اومد من و آقای پدر 🧔 بهم قول دادیم که اصلا اصلا صدامون تو خونه بالا نره
چون بچه ها از صدای بلند میترسن
امروز جلو خونه مون یه زن و شوهر داشتن با صدای بلند دعوا میکردن و بهم فحش میدادن
آنیسا و باباش هم رفته بودن سوپر، همسرم می‌گفت آنیسا اول هاج و واج مونده بود چون تا حالا این صحنه ها رو ندیده بود
بعد که اومدن تو حیاط ، شروع کرد به غر غر کردن و اعتراض کردن
که چرا اینا دارن با صدای بلند حرف میزنن.....
حالا فک کنیم یه بچه هرروز شاهد چنین صحنه هایی باشه
چه به روز روح و روان ش میاد....
بچه ها دست ما امانت ند، هر چه قدر هم تو‌ زندگی مون مشکل داریم نزاریم اونا بفهمن
☺️☺️🌈🌈🌈😊😊🥰🥰📿📿📿☘️☘️☃️☃️☃️🧿🧿🧿🌜🌜
مامان آقا امیرحسین مامان آقا امیرحسین ۱ سالگی
سلام مهربونا
من واقعا خسته شدم از اینکه نمیفهمم امیر حسین چرا اینقدر گریه میکنه! اینقدر شیر میخواد.. دکتر گفت شبا پیشش نخوابم که نضف شب بیدار نشه شیر بخواد و خودش خوابش ببر الان بیش از یک ماه هست برنامه روتینمون شده ولی این پسر اصلا به این مسئله عادت نکرده و هر شب با گریه باید بخوابه!

گریه فقط به این موضوع بر نمیگرده.. وقتی میرم سرویس تا بیام بیرون از اعماق وجود گریه میکنه!
وقتی دارم به کارهام میرسم گریه میکنه.. هر نیم ساعت شیر میخواد اگر بهش ندم بگم باید غذا بخوری اینقدر گریه میکنه که هلاک میشه.. یه هفته همسرم رفت ماموریت و مادر همسرم اومذ از اون هفته به اینور این شرایط اینقدر عود کرد که نمیدونم باید چه کنم.. برنامه روتینش که پیش باباش بخوابه و شیر نخوره بهم خورد چون مادر همسرم تحمل گریه ی امیر حسین رو نداشت باسد هر جور میشد ساکتش میکردم منم تمام قوانین خونه رو زیر پا گذاشتم که اونا اذیت نشن 💔 نمیدثنم باید چیکار کنم! با دعا نویش حرف بزنم با مشاور حرف بزنم یا صبر کنم نمیدونم!
مامان دوتاتوت فرنگی🍓 مامان دوتاتوت فرنگی🍓 ۱۴ ماهگی
مامانا من بعد اینکه از سر کار میام
بچه هام فقط نگام میکنن لبخند میزنن و شاید دوباره مشغول بازی شن
اصلا سمتم نمیان یا گریه نمیکنن یا بی قراری
قبلا که نمی‌رفتم سر کار و همسرم از بیرون میومد همش می‌رفتن سمتش حتی پسرم تا دم در دسشویی می‌ره میشینه گریه می‌کنه
اما خب چرا برا من اینجوری نیستن ؟! همش فکر میکردم من براشون تکراری شدم برا همین نسبت به همسرم اینجوری هستن اما الان که میرم سرکار برمی‌گردم کاملا عادی هستن ..‌اماذخب بقیه وقت ها که خونه ام خوبن باهام هی میان سمتم..‌ خودم از سر کار میام خیلی دلتنگشوننچم حتی امروز خودم اومدم سمتشون بغلشون کنم اونا نمیومدن سمتم..با اینکه خیلی بهشون محبت میکنم دائم بغل و بوس و نوازش ...رفتم سمت پسرم دست دراز کردم سمتش همش مادرشوهر رو نگا میکرد حتی بغلم هم نیومد.خیلب ناراحت شدم تو دلم آخه من بچه خیلی دوس دارم از اول هم عاشق بچه بودم فک میکردم بچه ها مانسون رو باید بیشتر دوست داشته باشن اما خب الان میبینم بچه هام انگار نسبت بهم زیاد گرم نیستن .... برا شما هم اینجوریه ؟؟
مامان Dena مامان Dena ۱ سالگی
مامان پرنسس👑 مامان پرنسس👑 ۱ سالگی
#پارت یک
دیدم همه خاطره روز زایمانشونو تعریف کردند
گفتم منم بیام بنویسم جا نیوفتم🫠
ساعت۶صبح ۹فروردین با دل درد جزئی از خواب بیدار شدم
رفتم سرویس بهداشتی دیدم(گلاب ب صورتتون)اب زیادی ازم خارج شد با تیکه هایی قهوه ای توش
فهمیدم کیسه ابم پاره شده
رفتم بالاسر شوهرم و بیدارش کردم و بهش گفتم ک چیشده دیگه شوهرمم بیدار شد و زنگ زدیم اورژانس گفت باید سریع خودتونو برسونید ب بیمارستان
زنگ زدم مادرشوهرم گفت الان اماده میشم میام بالا
تا اون بیاد من رفتم حمام یه دوش سرپایی گرفتم و اماده شدم
وسایل بچه رو از قبل اماده کردم،خلاصه مادرشوهرم اومد بالا و من از زیر قران رد شدم و سه تایی رفتیم بیمارستان تو راه بیمارستان زنگ زدم به مامانم و بهش گفتم مامان نترسیا ولی من دارم میرم بیمارستان هر وقت تونستی بیا
وقتی ک رسیدیم بیمارستان گفتن باید یکم پیاده‌روی کنی و بعدش بیای لباس بگیری و بستری بشی
در اون حین به پرستارا گفتم زنگ زدم به دکترم که دکترم گفتن من مسافرتم نمی‌تونم بیام اما به همکارم میگم خیلی حواسش بهت باشه
من با همسرم مادر شوهرم رفتم تو حیاط بیمارستان پیاده‌روی بعد از نیم ساعت دوباره رفتم که معاینم کنن
ساعت ۱۰ بود که من آماده شدم و بستری شدم
اولین مامایی که اومد منو معاینه کرد گفت اوه اوه تو از این خوش زاهایی،تا یک ساعت دیگه زایمان می‌کنی و منم خوشحال گفتم خدایا شکرت
اونجا به ما یه اتاق دادن که مامانم اومد کنارم
مادر شوهرمم میومد پیشم و میرفت
اولش درد نداشتم اما کم کم نزدیکای ظهر دردام شروع شد جوری که صلاً نمی‌تونستم تحمل کنم تو اون لحظه مامانم دستامو می‌گرفت ،ماساژ می‌داد و بهم قوت قلب می‌داد 🥹♥️