#تجربه زایمان
پارت سوم
منم نه دردی داشتم نه هیچی تازه هم ۳۶هفته بودم و کلی ترس اومد سراغم.
اولین کاری که کردم زنگ زدم به مامام و گریم گرفت پشت تلفن کلی بهم دلداری داد و گفت اصلا نترس برو بستری شو تا ساعت۱۰شب هیچ دردی نداری فقط تحت نظری منم یکم امیدوار شدم و چون با مادرشوهرم رفته بودم زنگ زدم به آبجیم و مامانم خبر دادم و کلی هم توبغل مادرشوهرم گریه کردم اون بنده خدام کلی امیدواری بهم داد و من تنها رفتم زایشگاه بستری شدم.
ساعت۳ورب روز۲۵دی بستری شدم سرم و سون رحمی بهم وصل کردن که دهانه رحمم باز بشه.از ساعت۳ورب تا ۷دراز کشیده بود و ضربان قلب بچه چک میشد و سون رحمی یه سری انقباضات برام بوجود می‌آورد .
ساعت ۷یهو کیسه آبم کامل پاره شد که دکتر میگفت نشانه خوبیه.
و ساعت۷ونیم سون داخل رحمی خودش اومد بیرون و بازم دکتر میگفت خیلی خوبه این نشون میده ۴سانت باز شدی و معاینه کرد گف آره ۴سانت شدی.من نه دردی داشتم نه هیچی.
و مجدد درازم کردن و بهم سرم زدن و ضربان قلب بچه چک میشد و من مدام صدای جیغ زدن بقیه رو میشنیدم از اتاقهای دوروبر و استرسم بیشتر میشد.
خلاصه ساعت۱۰شب مامای همراهم اومد از زمان اومدنش گفت میزان تزریق آمپول فشار و بیشتر کنن اینم بگم از ساعت ۳بهم امپول فشار وصل بود و قرص زیر زبونی دادن چون از وقتی سون در اومده بود هیچ پیشرفتی نکرده بودم.از ساعت۱۰تا۱۱مجدد دراز کشیده بودم آمپول میگرفتم ساعت۱۱تا۱۲ با کمک مامام کلی ورزشای لگنی و توپ و اسکات رفتم که خیلی موثر بودو از ساعت۱۲تازه افتادم توفاز فعال زایمان و دردام شروع شد دردای وحشتناک ولی به این فکر میکردم برای بغل کردن بچم باید ایناروتحمل کنم کعاینه شدم ساعت۱۲گفتن۶.۷سانتی ...

مقالات مرتبط

سوال های مرتبط