پریروز رفتم خونه مامانم اینا اصرار کردن شب بخواب بچتم اذیت میکنه استراحت کن دیگ‌منم‌موندن شوهرم سرکار بود نیومد دیروز میخواستم بیام خونم شوهرم گفت مامان باباتو ندیدم شام بمون منم بیام پیششون از راه کتف و بال میگیرم درست می‌کنیم که مامانتم به زحمت نیفته
گفتم ما شام میخوایم بمونیم مامانم یهویی قیافه گرفت نشست رو مبل گفت من حوصله غذا درست کردن ندارم گفتم خودمون غذا میگیریم گفتیم شماهم تنهایید دور هم باشیم گفت اره بگیریدم بازم دردسرش برامنه از دیشب مرغ مونده شوهرت بخوره خودمونم املت میخوریم من حوصله دردسر ندارم بعدشم برا من قیافه گرفت اصلا دیگ حرف نزد خودش رفت کتف و بال خرید انگار مولا میخواد جلو سک غذا بندازه دیگ من دعوام شد هی سر من دادو بیداد کرد هرچی از دهنش دراومد گفت منت همه کارایی برام کرده بود گذاشت رو سرم منم اومدم خونه خودم
دیگ نمیخوام اصلا برم چون آدم کینه ای هستم چون واقعا هم شوهرم براشون خوبه هم خودم فقط میخوام بگم دوره زمونه ای شده که دیگ آدم به مادر خودشم نمیتونه پناه ببره آخر یروزهمه کارایی که کردند به روت میاره
انقد دلم گرفت از دیروز نمیدونم حرفامو به کی بزنم اصلا

۱۰ پاسخ

سلام عزیزم درکت میکنم مال منم همینه چه بسا بدتر
دیگه اون زمانی که اسم مادر مقدس بود گذشت تموم شد

هر وقت میری اونجا حالا چ شام باشه چ نباشه وقتی خوردن همه نیم ساعت قبل از رفتنت همه جا رو ترتمیز کن ک منت سرت نزاره با بحثتون نشه

اشکال نداره عزیزم بزار پای خستگیش اگه دوست نداشت شب اولم اصرار نمیکرد ک بمونی بازم خداروشکر مامانت توانایی انجام کاراروداره خیلی ها مادرشون ن خونه دارن و ن توانایی انجام کاری و😔

واقعا نمیدونم چی شده آدم از هیچ کسی نمیتونه توقع داشته باشه هیچ کس حوصله نداره باور کن همه کم وبیش همینن

چه بد آدم خونه پدر مادرش نره آخه کجا بره پس حالا یه مدت نری قدرتو میدونن

مامان منم یه مدلی هست که من مدت زیادی که خییییلی کم دیگه میرم خونشون وقتایی ک تهرانن هفته ای یبارم نمی‌رم وقتی ام میرم بعد نهار زود برمی‌گردم خونه چون می‌شناسمش زود خسته و کلافه میشه و کلا زیاد حوصله اینکه کسی خونه اش باشه رو نداره توام ببین مامانت شخصیتش چه مدلیه رفت و امدت رو متعادل کن
من شوهرم حتی ماهی یکبار هم نمی‌برم خونه مامانم چون دقیقا مثل مامان شما واکنش نشون داده چندبار دیگه خیییلی دیر ب دیر شوهرمو میبرم اونم با هماهنگی قبلی با مامانم

از خستگی هست منظوری ندارن ...

منم بودم ناراحت میشدم مادره دیگه مادر شوهر که نیست .بنظرم نرو بزار قدر بدونه.واقعا پدر مادرا بعضیاشون دیگه مثل قبل نیستن.

خب به شوهرت چی گفتی نگفت چرا اومدی خونه

مادره ی چی گفته ب دل نگیر

سوال های مرتبط

مامان اَهورا مامان اَهورا ۸ ماهگی
مامانا بیاید اومدم باز ناله کنم🙂
از جمعه منو اهورا حالمون خیلی بده سرماخوردیم شدید من بدن درد و سردرد و اینا دارم استخونام دارن متلاشی میشن اهورام بینیش کیپ شده سخت نفس میکشه و بدن درد داره و سرفه میکنه
جمعه ظهر هرچی به شوهرم گفتم منو ببر دکتر نیفتم اهورا گناه داره بچم گفت حالا دکتر چی میده و فلان و منم هرلحظه دردم داشت بیشتر میشد و به خودم میپیچیدم ساعت۴ باباش زنگ زد که اره چرا نیومدی کمکم و دعواش کرد اهورام خیلی گریه میکرد بچم از درد این بلند شد لباساشو پوشید و رفت حالا اهورا دهنش باز کبود شده بوداز گریه و نفس بچم چندثانیه رفت این آقا هم اصلا انگار نه انگار درو باز کرد رفت
منم چون حالم بد بود دوساعت بعدش نتونستم تحمل کنم زنگ زدم یه دوستام اومد رفتیم بیمارستان سرم زدم بعد شوهرم زنگ زد و اومد دنبالمون دیگه نگفت بابا لامصب دکتر چی بهت گفت؟خوبی؟بهترشدی هیچییییی
بعد شبشم مهمونی دعوت بودیم گفت میای بریم گفتم نه خیلی بدن درد دارم گفت پس من میرم🙄و رفت
منم دوستم زنگ زد دید تنهام اومد برام سوپ درست کرد و شوهرم که اومد رفت
دوباره دیروز رفتیم دکتر هم اهورا رو بردم هم خودم دکتر به خودم گفت زیاد پیش بچه نباش چون تو خیلی شدید تر سرماخوردی بعد شوهرم باز اومد گفت من میخوام برم هیئت و رفت از اونجام رفته بود خونه مامانش اینا و بعد اومد
دیروزم ظهر اومده خونه من مامانم خونه بوده مامانم گفت اومد من انقدر حالم بدبود اصلا نفهمیدم اصلا تو اتاق نیومده ببینه من مردم یا زنده ام😢
امروزم رفته خونه مامانش اینا
بنظرتون من توقعم بیجاست؟؟؟؟؟
مامان (برسام) مامان (برسام) ۷ ماهگی
پارسال دقیقاً تو همچین روزی گفتم چرا پریود نشدم همسرم گفت شاید بارداری گفتم نه فکر نکنم خودش رفت تست گرفت برام منم امتحان کردم منفی شد دیگه بیخیال شدم چون فرداش آزمون آرایشگری داشتم رفتم سراغ کتابم فردا شد من بعد از آزمون به خودم گفتم برم آزمایش بدم که رفتم گفتن جوابش غروب آماده میشه منم دل تو دلم نبود ولی امیدی به مثبت بودنش بعد تست نداشتم رفتم جواب آزمایشو گرفتم از خانمه سوال کردم چیه گفت مبارکه مثبته چون تنها بودم اصلا باورم نمیشد اصلا نتونستم خودمو کنترل کنم یهویی اشکم از سر شوق اومد برگه به دست رفتم پیش دکترم بهش گفتم این برگه میگه من باردارم گفت البته بخواب سونو کنم که بعد سونو گفت بله 6هفته بارداری ساک بارداری هم تشکیل شده منی که بعد از 15سال این حرفو شنیدم آنقدر خوشحال بودم که نگو تو آسمونا بودم خدا سهم منو از زندگی داد بهم فهموند که معجزه چیه من تو اوج ناباوری به این باور رسیدم که خدا بخواد همه چی ممکنه از اون روز من شدم یه آدم دیگه روحیاتم کلا عوض شد صبورتر شدم فهمیدم جواب اون حال بدیا وتغییر وجود تو دلمی
هزار بار به خاطر داشتنت شکر میکنم پسرم
تو قلب منی روح منی وجود منی مرسی که با اومدنت رنگ امید پاشیدی به زندگی مامان عشق دلم
مامان سامیار مامان سامیار ۱۱ ماهگی
سلام
عصرتون بخیر
خیلی دلم گرفته
من از ۱۸هفته با داریم آب دور بچه کم شد و استراحت بودم تا ۹ ماه که زایمان کردم و این مدت خونه بابام بودم بعدش هم تا به الان شاید یک ماه خونه خودم بودم اون تایم هم مامانم رو می‌بردم. این مدت شوهرم نبود ماموریت بود و هفته ی ای یکبار میومد ، خونه ما و بابام اینا یک ساعت از هم فاصله داره حالا کار شوهرم طوری شده که ۲۴ساعت سرکاره ۲۴ساعت خونه هست و باید برم سر خونه و زندگیم آخر هفته باید برم از الان دلم گرفته خیلی هم خودم هم پسرم وابسته ی خانوادم شدیم پسرم همش با بابا و مامانم و خواهرم بازی می‌کنه و دورش شلوغه اما خونه خودمون هیچ کس نیس اونجا هم که زندگی میکنم غریبم
مامانم از الان داره گریه می‌کنه که بدون بچم چیکار کنم تا بیایی
خودمم که وحشتناک میترسم که از پیش برنیام و پسرم خونه خودمون غریبی کنه
چون خونه خودمون که رفتیم چن روز خیلی غریبی کرد
لعنت به دوری
کاش هر دختری شهر خودش شوهر میکرد
هیییییی.......
بغض داره خفم میکنه