سلام خوبین
لطفا نظر بدین من چیکار کنم
امروز مادربزرگم برا مامان خودش که فوت شده مراسم گرفته بود تو مسجد و شب هم میخاد شام بده
خلاصه من با مامانم رفتم مسجد اصلا مارو محل ندادن بعد به یه زنعموم گفتن چای بده به یکیش گفتن گلاب بریز بیچاره مامان من وثل غریبه ها نشسته رو زمین
بعد منم از لجم گفتم ماهلین اذیت میکنه بلن شدم اومدم خونمون مامان بزرگم گفت نرو بزار بازی کنه منم گفتم نه خوابش میاد بعد گفت خب میری شام منتظرتم منم گفتم انشالله اگه بتونم میام
بعد مامانم میگه من نمیرم چرا به من فرق میزارن منم دلم میخاد نرم
ولی میگیم به مامانم بریم همگی فردا نگن مراسم مارو خراب کردین
بریم مثل غریبه ها بشینیم تموم بشه بیاییم خونه ولی میخام یکی از عمه هام که وشکل اساسی داره با ما بکشم کنار بگم دردت چیه اگه مشکل خاصی داری بگو حل کنیم یا هم به عموم بگم البته عموهام کاری ندارنا فقط یه عمم عفریتس داره اینجور میکنه

۶ پاسخ

اخه نمیگن که بیا بشین
مامان خودت عروسه دیگه
باید خودش خودشو صاحب مجلس بدونه
بره واسته یا هرچی

خب خوبه که نخواستن از مامانت کار بکشن ..

از خدات باشه به مامانت کار ندن

بیکاری بهشون فکر میکنی عزیزم
حتما از حسادتشونه
والا من از وقتی مادربزرگم فوت کرده تقریبا ۱۵ سال هست هیچکدومشونو بجز یبار عروسی دختر عمو کوچیکم بود ندیدمشون اصلا
اونم چون عموم برا عروسی من اومد با اینکه مشکلم داشت ما رفتیم وگرنه نمیرفتیم

بخدا اگه بیرون ببینمشون نمیشناسم

ولکن بابا الان نرید شما رو پیش همه خراب میکنن برید مثل مردم غذاتونو بخوردید عین غریبه تسلیت بگید برگردید
برا مراسمای دیگم یادتون باشه چکار کردن همونطور باهاشون رفتار کنید گرم نگیرید

ولشوووون کن شاهانه برین بشینین شامتونو بخورین و بیاین خانواده پدری منم همینجوری ان عمه هام خود درگیرن هرروزی روز بایکی بد میشن

به یه ورتم نگیر بیخیال

سوال های مرتبط

مامان آقا دیان مامان آقا دیان ۱ سالگی
مامانا گرفتار شدم تواین ساختمون
یکی از طبقه‌های پایینمون خانمش مربی مهد کودکه
خانواده خوبین هم بچه‌هاش خیلی با ادبن هم خانواده خیلی خوبین
دیشب که شوهرم رفته بود تو پارکینگ دیانم با خودش برده بود بعد خانمش بهش گفته بود که بدین پسرتونو مثلاً من ببرم با بچه‌ام بازی کنی یه ذره بیاد پیش ما
نه بچه منم اصلاً بی‌قراری نمی‌کنه یعنی با همه ارتباط می‌گیره اصلاً ی‌قرار نیستش که پیش کسی نمونه
بعد دیدم شوهرم نیومد بالا بعد نگران شدم خودم رفتم پایین از ترس اینکه من چیزی بهش نگم وایساده بود که این یه ذره اونجا بمونه بعد بیاره بچه رو
خلاصه اینکه بچه رو گرفت و منم کلی باهاش دعوا کردم که چرا بچه رو دادی خونه همسایه
امروز دوباره همسایه‌ام اومد دم خونمون
که بیاد با بچه ما بازی کنه بعد من بهش گفتم که بزار خب بچه شما بیان اینجا با هم بازی کنن
گفتش که نه آخه می‌دونم خسته‌ای و اینا دیگه یه ذره استراحت کن تو من می‌برمش زود میارمش
نمی‌دونم اصلاً انگار نتونستم نه بگم
اعصابم انقدر خورد شد از این کار دقیقاً طبقه بالاییمونم همین مشکل داشتیم هی میومد می‌گفت بچه رو بده من نمی‌دادم اً نمی‌دونم سر این خانم چرا اینجوری کردم حالا نمی‌دونم احساس کردم مربی مهد کودکی یه ذره اعتماد کردم نمی‌دونم چرا انگار
الان ۵ دقیقه است که بردتش پایین
همش نگرانم همش میگم برم بیارمش
به شوهرم گفتم میگه نه این اخلاق تو خیلی بده اینجوری خوب نیست واقعاً الان تو این دوره زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد بعد فردا خدایی نکرده یه اتفاقی هم بیفته میگم مادرش نباید بچه رو می‌داد نمی‌دونم چیکار کنم به نظرتون دارم اشتباه می‌کنم یا یا نه مثلاً مشکل نیست یه نیم ساعت بخواد خونه کسی بمونه؟