۵ پاسخ

از چندهفتگی فهمیدی خونرسانی کمه

ببخشید تو چند هفته فهمیدید خون رسانی ضعیفه و از کجا فهمیدید

35 هفته

خون‌رسانی رو با سونو چک میکرد ؟؟اونم هفته ایی سه روز؟؟
بعد چند هفته بودین؟

چند هفته بودید این اتفاق افتاد؟

سوال های مرتبط

مامان آدرین مامان آدرین ۱ ماهگی
پارت 2
خاطرات زایمان

و بهش گفتم که دکتر گفته بخاطر یک انبقاض چندتا از رگا قطع شدن و نامه ختم بارداری بهم داد و گفت برو زایشگاه که تا فردا آمپول بتامازون آخری رو بگیری و تمام بچه رو در بیاریم.
خلاصه من به مامانم گفتم نه مامان الان نمیخاد بریم.. اول بریم خونه من حموم کنم و لباسامو آماده کنم لباسای بچه رو هم بزارم و بریم خلاصه با خیال راحت رفتم حموم دوش گرفتم همه کارای عقب موندم رو انجام دادم و ساعت 5 نیم راهی بیمارستان شدم بعد از نوار قلب و اینا بستری کردن و آمپول رو زدن صبح بهم پرستاره گفت که فردا صبح عمل دارم حتی خود دکترم هم گفت عملم واسع فرداست..

ولی ظهر میخاستم ناهار بخورم که پرستاره گفت نخور چیزی ساعت 4 میری اتاق عمل خیلی شوکه شدم با خودم گفتم دکتر که گفت فردا چجور افتاده امروز با مامانم تو سالن ساعت 3:40 دقیقه صحبت می‌کردم که پرستاره صدا زد بیا واسه سون که اتاق عمل منتظره ترسیده رفتم و سون خیلی بد نبود یک شلنگ مدلی بود که خیلی نرم و بلند بود پرستاره گفت خودتو شل بگیر که ازیت نشی مارو هم ازیت نکنی اولش نزاشتم و جیغ زدم درد میکنه ولی دیدم نمیشه خودموشل گرفتم و تموم شد و بلند شدم لباسمو پوشیدم و سون رو هم دستم گرفتم و رو صندلی که چهار چرخ داره اسمشو نمیدونم همون نشستم و راهی اتاق عمل شدم رسیدم و بع من گفتن رو تخت بشین نشستم که یک آمپول زدن به کمرم بماند که چندبار تلاش کردن و داشتم هلاک میشدم که یهو استخونم یک سوزش شدیدی گرفت و پرستار پرسید احساس گرما داری رو پات گفتم آره تا گفتم آره سریع به من گفت رو تخت دراز بکش زود با‌ش و سروم و همچی اوکی کردن از ناحیه سینم به پایین هیچی رو حس نمیکردم اصلن اینجور بگم که انگار قطع شده بود نصف اعضای بدنم..
مامان محمد کیان👶 مامان محمد کیان👶 ۱ ماهگی
بارداری
زایمان طبیعی
شنبه صبح بود رفتم بهداشت به حساب خودم ۴۰هفته و۲روزبودم فشارم رو ۱۲بود چک کرد چون ازتاریخ آنتی گذشته بود که ۱۳دی بود گفت نامه میدم برو بستری شو منم که دل تو دلم نبود پسرمو زودتر ببینم رفتم خونه به شوهرم گفتم رابطه داشته باشیم که رفتم معاینه کمتر دردم بگیره خلاصه بعد رابطه طول دادم که ظهر شد ناهار خوردیم ریلکس با اتوبوس رفتیم سمت بیمارستان تا رسیدیم ساعت شد ۳عصر هوا هم سرد دیگه رفتیم تو و قبض معاینه گرفتیم و رفتیم زایشگاه که نامه رو نشون دادم معاینه کردن گفتن بسته ای گفتم برم خونه پیاده روی کنم بیام گفت نه منم که خیس عرق چون استرس زیادی برای معاینه و زایمان داشتم فشارم زد بالا رفت رو ۱۵اینام دیگه ولم نکردن و گفت برو پایین کارای بستری تو انجام بده و برگرد زایشگاه من و شوهرم رفتیم کارای بستریمو کردیم و با خیال راحت با اتوبوس رفتیم خونه که لوازمای خودم و ساک پسر خوشکلمون رو برداریم که دیگه قراربود بستری شم و زایمان کنم
مامان آریا مامان آریا ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت یک
یک روز قبل از روزی که زایمان کردم صبح که از خواب پاشدم دیدم لباسم خونی شده استرس گرفتم سریع اومدم به دکترم زنگ زدم گفت پاشو بیا بیمارستان به شوهرم زنگ زدم سرکار بود مرخصی گرفت اومد رفتیم بیمارستان معاینه کردن گفتن یک سانته دهانه رحمت و برو اگه درد داشتی یا خونریزیت بیشتر شد بیا رفتم خونه شب که شد از ساعت دوازده بچه خودشو هر نیم ساعت یبار سفت میکرد درد می‌پیچید داخل کمر و دلم و نفسم می‌گرفت قبلاً هم این دردا رو داشتم حدود دو ماه بود ولی ایندفعه شدتش بیشتر بود هر چقدر خواستم شوهرمو بیدارکنم دلم نیومد و گفتم آخه من امروز ی سانت بودم ی ساعت هم تا بیمارستان راه بود گفتم الکی این راه رو نریم خلاصه تا ساعت شش صبح به خودم می پیچیدم تا شوهرم میخواست بره سرکار گفت میخوای بریم بیمارستان گفتم نه آخه من دیروز ی سانت بودم و خلاصه نمی‌تونستم بشینم یا دراز بکشم فقط راه میرفتم دردش قابل تحمل تر بود و حدودا شده بود یک ربع یکبار
ساعت یازده صبح زنگ زدم شوهرم گفتم دردش زیاد شده بریم بیمارستان ی چک بکنن من تشخیص نمیدم این درد زایمانه یا نه خلاصه تا بریم بیمارستان شده بود ساعت سه و نیم و درد ها بین راه خیلی زیاد شدن تا رسیدم گفتن شش سانت هستی و ماما اومد کیسه آبم رو ترکوند. درخواست اپیدورال کردم و اتاق خصوصی و ماما خلاصه اومدن اپیدورال کنن نیم ساعت طول کشید و خیلی بد بود دکتر گفت نخاعت تنگه ی درد بدی مثل برق گرفتگی ی دفعه می‌پیچید داخل پای راستم و جیغ می‌کشیدم و همراهش هم انقباض داشتم حدود پنج دقیقه یبار خلاصه تموم شد درد کمر و دلم از بین رفت ولی حس فشار زیاااد قابل تحمل نبود
مامان هدیه جوونم😍 مامان هدیه جوونم😍 ۴ ماهگی
خب بریم سراغ تجربه زایمان طبیعی پارت یک...
من از 37 هفته تمام درد پریودی داشتم ولی نه دردم زیاد میشد نه بند میومد بچم هم همش خودشو سفت میکرد ولی تکون میخورد تکوناش خوب بود نگران شدم رفتم زایشگاه ماما معاینه کرد فقط یه انگشت باز بودم 🥲 ولی درد داشتم گفت این درد زایمانه ولی اینجا نمون و برو خونه شدیدتر شد بیا نوار قلب بچمو گرفت فرستاد سووو خلاصه همه چی خوب بودن منم گفتم باشه اومدم خونه و تا دوهفته همون دردارو کشیدم و گفتم حتما طبیعیه دیگه تا شد شنبه همین هفته صبح از خواب بیدار شدم سرم درد میکرد توجهی نکردم تا دوشنبه صبر کردم صبح دوشنبه که بیدار شدم داشتم میرفتم سرویس که یه ابی ازم خارج شد تا پایین پاهام به مامانم گفتم مامان من اینجوری شدم نکنه کیسه آب باشه مامانم گفت نه اگه بود که بند نمیشد دیگه یکسره میریخت... دیدم نه بابا درد سر هم نمیره دستگاه فشار رو آبجیم آورد و فشارمو گرفت که یکم بالا بود ترسیدم رفتم زایشگاه ماما سوالای لازم رو پرسید و فهمید که من بعد هفده سال حامله شدم وقبلا قرص مصرف میکردم چون تشنج میکردم همه چیو چک کرد فشارمو نگاه کرد 12 رو 9 بود گفت توکه همیشه فشارت از 9 بالاتر نرفته یکمی برات خطرناکه و چون سردرد داری باید زنگ بزنم به دکتر زنگ زد به دکتر بهش شرح حال منو داد دکتر گفت الان خودم میام اومد سوالای لازم رو ازم پرسید و خلاصه یه چکاپ کرد و گفت باید بستری شی و ختم بارداری بدیم چون سردرد داری و فشارت یکمی بالاس هم واس خودت خطرناکه هم برا بچه گفتم با آمپول فشار گفت آره مجبوریم گفتم باشه
مامان آقا کارن🧡 مامان آقا کارن🧡 ۱۰ ماهگی
تجربه زایمانم پارت 2😀

بعد اون درد دیگ درد اونجوری نداشتم تا اینکه دیروز رفتم کلینیک و مامام قرار شد معاینه تحریکی کنه، که شده بودم 3 سانت و گفت یکمی فقط تحریکی بود و بخاطر وزنم گفت بهتره تا پنجشنبه زایمان کنی نکردی پنجشنبه بیا کلینیک مدام معاینت کنم و ورزش کنی دردت بگیره، بعد از معاینه همونجا ورزش کردم، بعدم با مامانم 1 ساعتی پیاده روی کردمو رفتم خونه دوش آبگرم گرفتم و ورزش کردم دوباره تو خونه، ساعت 7 بود که مامانم اینا افطار کردن و من کم کم دردم می‌گرفت و ول می‌کرد ولی هر 10 دقیقه بود برای همینم دوباره گفتم حتما کاذبه، باز تو خونه پیاده روی کردم دوش گرفتم و ساعت 1 و نیم بود خوابیدم، ولی ساعت 3 که مامانم اینا واسه سحری بیدار شدن منم دردم شدت گرفته بود انگار بیدار شدم یکم نون و ماست خوردم (تنها بهونه ای که میتونستم دردمو قائم کنم گشنگی بود 😅) بعد مامانم گرفت خوابید ولی من نتونستم تا ساعت 5 صبح تحمل کردم، دوش آبگرم گرفتم، ساعت 6 بود دردام هر 3 دقیقه شده بود و شدتش زیاد، دیگ زنگ زدم به مامام که گفت نه هنوز زوده ورزش کن، منم تا 7 صبح تحمل کردم ولی 7 دیگ نکشیدم زنگ زدم گفتم یه معاینه میرم ببینم چند سانتم که مامام گفت نه فکر نکنم تغییر کرده باشی دردتو تو خونه بکشی بهتره، برو بیمارستان معاینه کنن بعد بیا کلینیک پیش خودم ورزش کن وقتش شد بریم بیمارستان، خلاصه ما 7 راه افتادیم به سمت بیمارستان، تو راه دردام کنترلش دستم اومده بود وقتی می‌گرفت کل تنمو شل میکردم قابل تحمل میشد، رفتم زایشگاه گفتم درد دارم و معاینه کرد، یهو سرپرستارو صدا زد گفت بیا کو یه معاینه بکن فکر میکنم فوله 😅 منم انقده تعجب کرده بودم حد نداشت، خلاصه سرپرستارم نگاه کرد و گفت آره 9 سانته، بستریش کن
مامان لیام مامان لیام ۵ ماهگی
تجربه زایمان پارت چهارم
خلاصه نامه رو هم گرفتم و رفتم به شوهرم گفتم خداروشکر اومدیم دکتر هم همونی که می خواستم اوکی شد
بعد رفتیم کار داشتیم انجام دادیم و جاتون خالی هوس کوبیده کرده بودم خوردیم عصرش قرار بود بریم خونه دختر عمم که شب هم اونجا دعوت بودیم
من رفتم دستشویی دیدم بله لک میبینم ولی دکتر گفته بود نترسی اما بازم اومدم اینجا هم نوشتم بچه ها استرسی شدم لکه دیدم
خلاصه رفتیم خونه دختر عمم شوهرم رفت بیرون به دختر عمم گفتم بیا یکم بریم پیاده روی که به من گفته تا چند روز دیگه باید زایمان کنی
گفت باشه رفتیم تا مغازه دوروبر خونش بعد برگشتیم شام درست کردیم خوردیم بچه هاش اصرار کردن همینجا بخواب دختر عمم هم همش می‌گفت بخواب چیزی بشه من حواسم بهت باشه
من فقط لکه بینی داشتم اونم در حدی که میرفتم دستشویی دستمال کاغذی میذاشتم یکم لک‌میشد و احساس فشار روی واژن و مثانه
بهش گفتم هیچی نمیشه بابا من عمرا به این زودی زایمان کنم
خلاصه همونجا خوابیدیم
وسط های شب بود با احساس شدید گرما از خواب بیدار شدم دیدم عرق کردم بلند شدم برم دستشویی دیدم وای زیرم خیس شد تا نشستم
با خودم گفتم خاک تو سرم مگه چقدر هندونه خوردم که نمیتونم‌خودم نگهدارم تا دستشویی 😂
مامان mamaniiiii مامان mamaniiiii ۱۲ ماهگی
پارت ۱
تجربه زایمان
سلام مامانای گل من تصمیم گرفتم تجربمو بنویسم فقط برای اینکه برایخودم موندگار بشه
من دکتر اخرین باری که معاینم کرد گفت دو سانت باز شدی و خیلی خوبه این جور چیزا ....من از هفته ۳۵ هروز یک ساعت پیاده روی حدودا تندی داشتم و خوب هی هروز فکر میکردم انگار بعضی وقتا بچه خودشو میکشه بالا ...علاوه بر پیاده روی شیاف گل مغربی و حمام آب گرم و ورزش و این جور کارو هم میکردم....خلاصه ۳۸ هفته ۵ روز که بودم وکتر گفت دو سانت بازی و شنبه که میشد ۱۴ بهمن و ۳۹ هفته دو روز بودم گفت بیا برای زایمان من گفتم خانم دکتر من هنوز وقت دارم گفت حالا شنبه بیا یه ان اس تی بده تا ببینیم چی میشه...خلاصه من جمعه خونه مامانم اینا بودم و استرس داشتم هی هم گریه ام میگرفت و از صبح هم حرکات پسرم کم شده بود ولی همه میگفتن چون استرس داری اینطور شده...خلاصه ساعت ۸ شب که میخواستم برم خونه خودمون مامانم با ما اومدن و تو راه به شوهرم گفتم یه سر بریم بیمارستان یه ان اس تی بدم (البته من پسرم در کل خیلی کم تکون میخورد تو بارداری ولی اون روز دیگه واقعاکم تکون میخورد)
مامان مهدیار مامان مهدیار ۲ ماهگی
پارت سه
بعدش رفتیم بیمارستان دیگه سونو رو نگاه کردن
گفتم واسه چی اومده این که مشکل نداره
گفتم بابا دکترم اینجوری گفته بهم گفتن این خوبه هر موقع رسید به زیر ۵ سانت بیا بستریت میکنیم
ان اس تی گرفتن و تست آمینوشور گفتن نشتی هم نداری نمیدونم حالا از چی بود که آبش کم شده بود
البته من شیاف و آمپول هم زیاد استفاده کردم شاید هم بخاطر اونا بود
دیگه مرخصی کردن سونو نوشتن گفته یه هفته دیگه بیا
۲۴ آذر رفتم دوباره سونو دادم 🤔شده بود ۰آبش دکتر سونو گفت باید سریع بری بیمارستان
من چون بچه حرکتش زیاد بود گفتم بهش بچم حرکت زیاد داره مگه آبش کم شه نباید حرکتش هم کم بشه😏گفت نه اتفاقا برعکسه بچه بیشتر تکون میخوره
دیگه رفتم بیمارستان به شوهرم هم زنگ زدم گفتم اینجوری گفتن بهم بنده خدا گفت تو برو منم خودمو میرسونم
رفتم اونجا باز بهم گفتن نه لین مشکل نداره و اینا
هر چی بهشون میگم بابا بهم گفتن باید بستری شی
دیگه آخر فرستادم پیش متخصص توی خود بیمارستان اون گفت که نه درسته به صفر رسیده ختم بارداری داد و نامه داد بردم زایشگاه
مامان جانان👼🏻🍼 مامان جانان👼🏻🍼 ۱ ماهگی
تجربه زایمان سزارین(اورژانسی)🚑🤱🏻
پارت1️⃣

۴۰هفته و ۱روز بودم که صب با درد پریودی از خواب بیدار شدم کمردرد و دل درد با فاصله یکی دو ساعته هی میگرفت و ول میکرد بی توحه بهش به کارام رسیدم و ورزشهایی که ماما خوصوصیم گفته بود رو انجام میدادم از بعد از ظهر فاصله دردها نزدیک تر میشد جوری که با خودم گفتم مطمعنم امشب زایمانمه حس میکردم وقتشه با اینکه هم با ماما هم پزشکم که صحبت کرده بودم گفتن تا ۴۰هفته و ۶روز وقت داری برای زایمان طبیعی خلاصه این دردا ادامه داشت تا ساعت ۶عصر که هم یکم بیشتر درد داشتم هم فاصله انقباضا به نیم ساعت رسیده بود برای شام خونه مامانم اینا رفتم و ساعت ۹دردام یک ربع به یک ربع شده بود و شدید تر جوری ک به مامانم گفتم اماده شو بریم خونمون اومدیم و من همچنان دردارو داشتم و ما بینش ک اروم میشد انگار نه انگار با خودم میگفتم نکنه بیخودی مامانمو اوردم دو روز دیگه هم وقتش نباشه اما اینم بگم ساعت ۹شب با ماماهمراهم تماس گرفتم و بهش ساعت انقباظا رو گفتم گفت برو دوش ابگرم بگیر پهلوهاتو گرم کن اگه اروم شد باید صبر کنی وقتش نشده من ۱۲شب دوش گرفتم و کلی اسکات زدم زیر دوش و اومدم بیرون یه ۲۰دیقه ای ورزشارو انجام دادم که حس کردم خیلی وقته تکون نخورده انگار سر شب حس میکردم لگداشو ولی اخر شب نه فوری اماده شدیم رفتیم بیمارستان بخش زایشگاه نوار قلب گرفتن و اوکی بود معاینه کرد ۲سانت بودم و گفت لگنت خیلی خوبه
گفت دیگه باید ختم بارداری بخوری احتیاج نیست بچه بمونه تو شکمت لباسامو عوض کردم و با مامانم خداحافظی کردم و منو بردن اتاق مخصوص زایمان ولی خیلی میترسیدم ینی فوبیا داشتم از زایمان طبیعی ولی سعی میکردم به خودم تلقین نکنم و همش بگم از پسش برمیام

ادامه دارد..........
مامان هامین مامان هامین ۸ ماهگی
پارت ۲

خب خلاصه من اون شب رو گذروندم و خوابیدم از فردایی صبح یکشنبه تقریبا دردای خیلی جزئی پریودی داشتم که شروع شده بود
و خب قطع‌و وصل میشد و کاملا قابل تحمل بود شب که شد یکم دردام بیشتر شد جوری که تاصب هر بیست‌ دیقه بیدار میشدم و تند تند باید پهلو به پهلو میشدم دردم بیشتر شده بود ولی خب قابل تحمل بود صبح دوشنبه بیدار شدم و تا ظهر هی دردام داشت شدت پیدا می‌کرد جوری که وقتی می‌گرفت به خودم میپیچیدم یکم و زمانی که قطع میشد نفس راحت میکشیدم دیگه عصری رفتم یکم هرجور بود خوابیدم ولی بخاطر دردام هی بیدار میشدم ساعتای ۵ غروب اینا بود که دیگه دردا هی بیشترو بیشتر میشد
گفتم برم حموم تو لگن آب گرم بشینم دردام اروم‌ شه رفتم یه نیم ساعتی نشستم واقعا تاثیر داشت دردامو اون لحظه تسکین میداد
دیگه ساعت ۷ غروب از حموم اومدم بیرون
یکم گذشت دیدم نه دردام خیلی داره بیشتر میشه به مامانم گفتم اگه دردام قابل تحمل نبود شب بریم بیمارستان
که دیگه هرچی می‌گذشت واقعا برام قابل تحمل نبود و بزور میتونستم راه برم دیگه ساعتای ۸ بود دیدم واقعا نمیتونم بیشتر‌ از این تحمل کنم آماده شدیم بریم بیمارستان
تا رسیدیم بیمارستان ساعت نزدیکای ۹ شب بود
من ۹ شب روز دوشنبه ۲۸ خرداد بخاطر دردام که داشت شدت پیدا می‌کرد رفتم بیمارستان
خب خلاصه رسیدیم من گفتم که درد دارم‌ و اینا گفتن برو معاینه کنیم ببینیم شرایطتت‌ چجوریه




پارت ۱ تو کامنتای تاپیک قبلیه....