۲۰ پاسخ

حق داری ولی بترس از اونی که خبر میاره
چون شک نکن حرفای تورو هم میبره واسه اون

در کل خودتو قاطی نکن سعی کن نشنیده بگیری به خواهرشوهرتم بگو هر چی شنیدی نمیخواد بیای بهم بگی اینجوری اعصابم بهم می‌ریزه
وقتی شوهرت دوستت داره و به حرف بقیه نمیکنه چرا واست مهمه جاری چی وزوز میکنه ؟

هانی میشه اگه ناراحت نمیشی بیایی بگی چجوری شد ازدواج دومت؟؟؟کجا دیدتت؟؟

از خواهرشوهرت دوری کن اگه واقعا خواهر بود خبرچینی نمیکرد زنداداش هاشو ب جون هم بندازه!!مثلا این حرفا رو گفت ک چی بشه؟

این داستان جاری شیطان

عزیزم اگ ناراحت نمیشی از نحوه اشناییت و ازدواجت دومت بگو؟؟

خداروشکر عزیزم
برات مهم نباشه به جارو نباید بها بدی 😂

تنها کار یه گوش تو در کن یکی دروازه ارتباط نداشته باش اصلا اینا میخوان بین شمارو شکر آب کنن مخصوصا خواهرشوهرات اصلا هیچی نگو بگو من سرم توزندگی خودمه هرکیم میخواد گوه خوری کنه پشت سرم نوش جونش جاری خر کیه آدم باهاش درگیر بشه ببوسش بزارش رو طاقچه بزار هرکی هرچی پشت سرت میگن بگن اگه دنباله دعوا بگیری اوووووووووتا کجا باید بری تنها را بی محلی جواب ندادن قطع ارتباط باهاش

هانیه اخه چجوری گلن وقتی بچه هاتو ازت گرفتن خونه رو ازت گرفتن ؟ زن بردارشوهرت شدی؟ شرمنده آجی من متوجه نشدم خوب

سلام گلم خوبی ؟ خیلی تو فکرت بودم الان گهواره نصب کردم حالت چطوره؟ ...عجب آدمیه واقعا خدا یکم به دلش محبت بده درست بشه کینه و حسد دلشو گرفته

میگم شوهرت عاشقت شد ک خودش مجرد بود ولی شمارو انتخاب کرد؟
خانواده ش هیچ مشکلی نداشتن؟
ببخشید ناراحت نشی ها
فقط برام عجیبه

ازش دوری کن🙂🙂 باهاش نجنگ بی محلیییییی فقطط

(طلا خریدن)

عکس شوهرت می‌زاری ببینم

اره حق داری ب اون چه . ولی کلا جوابش نده فاصله بگیر چون همه میشناسنش

اون ب جدایی توام فکر کرده 😒😑

درخواستمو قبول کن ❤️

عزیزم اگه بخوای یه نصیحت به ما بکنی اون چیه🥺حس میکنم اگه حتی سنت از خیلی اژ ما کمتر باشه ولی تجربه ات بیشتره

چقد حسوده بزن دهنشو سرویس کن جرات نکنه حرف بزنه

شوهرت مجرد بود باشما ازدواج کرد؟

بزن لهش کن

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 79
بهنام واقعاً رفتارش خیلی خوب شده بود.....
بالاخره رفتیم سونوگرافی و گفتن که بچه دختره.....
بهنام خیلی خیلی خوشحال بود.....
برای ما فرقی نمی‌کرد من دوست داشتم فقط بچه‌ام سالم باشه جنسیت برام واسم مهم نبود....
اما چون تو شهر غریب بودم و می‌دونستم این غربت تا عمر دارم همراهمه دوست داشتم که دختر داشته باشم و بشه همدمم.....
بالاخره دو ماه دیگه گذشت و معلوم شد یکی از جاریامم حامله است....
جاری بزرگم خیلی ناراحت بود...
با اینکه خیلی سعی می‌کرد به روی خودش نیاره اما کاملاً مشخص بود که چقدر ناراحته....
جاریم ۳۷ سالش بود دکتر بهش گفته بود که آخرین راهت رحم جایگزین هست.....
اما جاریم نمی‌خواستی اینو قبول کنه....
شایدم حق داشت هر مادری دوست داره که خودش مادر بشه...
کم کم متوجه شدیم که جاری بزرگم دچار افسردگی شده.....
کاملا حق داشت عروس بزرگ خانواده بود و دو تا عروس کوچکتر از اون هر دوتاشون بچه داشتن....
گاهی با خودم می‌گفتم کاش توی خونه نبودیم....
کاش حداقل هر روز ما رو نمی‌دید