۱۳ پاسخ

ولی من دیگه مجبورم بی محلی کنم
اینقد گریه میکنه
بعد خودش میره

پسر منم همینه به محض اینکه برم اشپزخونه میاد پامو میگیره بغلش کنم

من هنوزم ب سختی کارا خونه رو انجام میدم یا وقتی خوابن یا باباشون خونه باشه سرگرمشون کنه ببره بیرون تا من ب کارام برسم

😁خدایی خیلی سخته

وایییی تو چقدر منییییی🥺🥺

بچه های منم همینطووووورن مخصوصا دخترم
الان پسرم خیلی خوب شده بازی میکنه کاریب کارم نداره ولی این دختر روانیم گریه
گریه نق بغل 😫😫😫

منم نمیتونم ب هیچ کاری برسم، واقعا کلافم، هر چند روز ی بار با کلی اصرار خواهرم میاد نگهش میداره و من ب کارام میرسم🤧 شوهرمم ک مث بچه ها راه میره میریزه و میپاشه، پسرمم خدانکنه پاشم از جاش توی روروئک میذارمش سریع خودشو میرسونه بهم، تنهام میذارمش میره روی مبلا و میز تی وی باز بدو بدو باید برم پیشش بشینم ک طوریش نشه، واقعا از ب این ب هم ریختگی بیزارم😪

بله من یه مامان شاغل هستم با یه فرزند مدرسه ای و اقاشهاب 1ساله
زمانهایی که خواب هست کارهام رو انجام میدم

واییی خواهر گفتیااا
دقیقا امروز زنگ زدم به دوستم اومد در حد نیم ساعت بعد سه روز ظرف شستم و جارو کشیدم و غذا هم دادم دوستم دیگ درست کرد..اینا اصلا نمیزارن من به کارام برسم که

اره همینجورن ولی من باهاشون کارامو میکنم
میبرمشون اتاق اسباب بازی میریزم جلشون اهنگ میزارم اتاق جمع میکنم بعد سالن و بعد اشپزخونه
تو اشپزخونه کلی ظرف و قاشق و کاسه و این چیزا میدمشون ظرفامو میشورم و شام درست میکنم
ب همه کارام میرسم تقریبا
پیش خودمن نمیزارمشونو برم مثلا اشپزخونه
اگ بزارمو برم گریه میوفتن

ببین بزرگتر میشن بدترن،،،،وای گاهی شلوارمو میکشن درمیارن،،

من اره تا یک حدی اجازه میده
ولی فک کنم با دوقلو سخت باشه

بچه ها منم دقیقاهمین طور بودن حتی الان هم ک بزرگتر شدن بیشتر وقتا تو آشپزخونه ک برم دنبالم میان بهونه میگیرن چاره ای نیست باید بگذرونی

سوال های مرتبط

مامان دوقلوها مامان دوقلوها ۱۳ ماهگی
امروز خیلی روز سختی داشتم
ازصبح بچها خیلی گریه کردن و نق زدن
حال خودمم خوب نبود و خیلی بی حال و بی انگیزه بودم
خونه هم بهم ریخته بود
خیلی روز بدی رو گذروندم
اصلا بچهارو از رو محبت و عشق بغل نکردم
اصلا با توجه و عشق نگاشون نکردم
اصلا با محبت شدید نبوسیدمشون
بازی نکردم باهاشون
به گریه هاشون فورا جواب ندادم
درجواب نق زدناشون نگفتم جان مادر
همدلی نکردم باهاشون
هم آهنگشون نبودم
اونا اصلا امروز مامان خوبی نداشتن
حتی باشوهرمم خوب نبودم
زنگ زدم سرکار بهش گریه کردم غر زدم
هرجور بود امروز تموم شد و بچها و شوهرم خوابیدن
میخواستم منم بخوابم تازودتر این روز لعنتی تموم شه و بیخیال کارا بشم
ولی من نتونستم بخوابم
رفتم تو آشپزخونه و همه ظرفای کثیف رو شستم
همه چیو گذاشتم سرجاش
گازو تمیز کردم
کف اشپزخونه رو جارو وتی زدم
رفتم تو اتاق خواب و همه لباسای رو تخت رو گذاشتم سرجاش
وسیله های روزمین و جمع کردم گذاشتم سرجاش و جارو زدم
رفتم تو اتاق بچها و اسباب بازی و لباساشو جمع کردم
لباسشویی رو روشن کردم
لباسارو ریختم روی بند
رفتم حمام
اومدم سشوار کشیدم
لباس راحت پوشیدم
عطر زدم
به بچه ها شیر دادم
حالم بهتر شد
ذهنم مرتب تر شد
بنظرم مامان خیلی بدی نیستم
فقط تو شرایط خیلی سختی ام که گاهی نمیتونم کنترلش کنم
نمیدونم اینکه تمیزی خونه حالمو خوب میکنه خوبه یا بد؟
دوست ندارم گیر خونه و تمیزی باشم
نمیخوام خونه رو اعصابم باشه که ناخوادگاهم بره سمت کارای خونه تا وقت گذروندن بابچه ها
نمیدونم اصلا درست میگم یا نه
کاشکی فردا بتونم آزادتر و رها تر باشم