۷ پاسخ

پانیذ قشنگم اصلااا ناراحتی نکن ...قربونت برم هیچچچ کار خدابی حکمت نیست مطمئن باش یه روزهایی میشه میگی ای خدا یادش بخیر ماهلین دنیااومده بود میرفتیم پیش مامان جون ...فقط از دارایی هات لذت ببر و دائم بخاطر داشته هات از خدا تشکر کن قربونت برم

عزیزم به قول خودت هممون من همیم من تو خونه خودمم ولی اینقدر میان و میرن و دخالت میکنن که هیچ حس مالکیتی ندارم

عزیزم کوچولوت خواست خدا بوده قدرشو بدون قدر این لحظاتتم بدون اگه مادرشوهرت خوبه بچتو بهش بسپر با همسرت خلوت کن و استفادتو ببر. یکم بزرگ تر بشه ازادی عملت بیشتر میشه نگران نباش

اگه تاپیکای قبلیمو بخونی منم توعقد باردارشدم و خیلییی حرف شنیدم هم از خانواده خودم هم از خانواده شوهرم ولی شوهرم پشتم بودو همه اینا رو نادیده گرفتم الان که پسرم به دنیا اومده شده تموم زندگی خانواده خودم ولی خانواده شوهرم هنوز باهام قهرن و هنوزم پیش بچم نیومدن.ولی همچنان من پشتم به شوهرم گرمه خواستم بگم درکت میکنمم فقط خودتون باید خودتونو آروم کنین به بچت نگاه کن.لذت زندگی رو هم وقتی بچه بزرگتر شد باهم تجربه کنین

چرا اونجا میمونید

عزیزززم عیب نداره میگذره این روزام چشم به هم بزنی

الهی.. یعنی هنوزسرخونه زندگیتون نرفتین؟؟

سوال های مرتبط

مامان دلوین مامان دلوین روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی
پارت اول
دو روز بود سردرد داشتم رفتم زایشگاه ازم آزمایش خون، سونوگرافی، ضریان قلب گرفت گفت همه چی اوکیه معاینه ام کرد گفت یک سانت باز شده دهانه رحمت برو خونه اگه بهتر نشدی فردا باز بیا. تو راه ک داشتم برمیگشتم کمرم و زیر دلم شروع کرد درد گرفتن البته منظم نبود
منم خدا خدا میکردم ک ایشالله زودتر دردای زایمانم شروع بشه رسیدم خونه و دردام بیشتر و تایمش نزدیک تر بهم شد و هی دو دل بودم ک خدایا واسه معاینه اینجوری شدم یا واقعا دردام شروع شده
شب نتونستن درست بخوابم تا اینکه صبح شد و دیدم شدت دردام بیشترم شد جوری دردم میگرفت ک نمیتونستم اون لحظه تکون بخورم چون همه میگفتن بیشتر دردات رو خونه تحمل کن بعد برو بیمارستان منم هرجور بود سر کردم در کل دو شب درد رو تو خونه تحمل کردم ک فرداش تایم میگرفتم اول هر 20 دیقه بود بعدش شد هر 15 دقیقه و بعد هر 10 دقیقه
مانا همراه گرفته بودم بهش پیام دادم ک من دو شبه درد دارم امروزم بیشتر شده منظم هم شده دیگ نمیتونم تحمل کنم ک گفت بذار تایمت کمتر بشه زود نرو بیمارستان
مامان 🌙اِل آی🌙 مامان 🌙اِل آی🌙 ۳ ماهگی
*تجربه زایمان طبیعی
پارت دوم
یه بار تو بیمارستان ک ان اس تی داده بودم بهم گفتن تا چهل و یک هفته تمام وقت داری و برو خونه... ولی من طاقت نداشتم و همش استرس مدفوع و اینارو داشتم خلاصه ک رفتم مطب دکتر عصر چهارشنبه ۱۴ آذر ک گفتم وقتم تموم شده درد ندارم و نگرانم و دکتر نامه بستری داد و دوبار معاینه کرد گفت دو سانتی برو بیمارستان خودم هم شیفت هستم و میام پیشت... من اومدم خونه مامانم و ظهر هم ناهار نخورده بودم مامانم اش درست کرده بود ک گفتم خوبه سبکه بخورم ک برا زایمان اماده باشم... دیگه وسایلامم من اماده اورده بودم ک اگه قرار ب زایمان باشه برم... مامانمو برداشتیم دیگه از زیر قرآن و اینا رد شدم چ رفتیم بیمارستان فعلا کسی هم خبر نداشت ک قراره بستری شم... من ساعت هشت و نیم شب بود که دیگه وارد بلوک زابمان شدم بعد از انجام کارا و رفتم تو اتاق ساعت ده شب اینا بود ک آوردن سرم فشار زدن ک خیلی آهسته داشت پیش میرفت و منم اصلا دردی حس نمیکردم شد ساعت یک و نیم اینا که دیگه شیفت بیمارستان داست عوض میشد و مامایی ک مسئول من بود اومد گفت شیفت عوض میشه من دارم میرم سرم و قطع میکنیم صبح شروع میکنیم.. دیگه رفتن و منم خوابیدم.. صبح ساعت هشت اینا بود ک منتظر بودم سرم و وصل کنن ک بازم گفت زایمان اورژانسی داریم درد نداری تو یکن دیگه بهت میزنیم باز همچنان منتظر بودم ک ساعت ده و نیم دیگه اومدن شروع کردن و اصل ماجرا از اینجا شروع میشه.. اولا اصلا درد نداشتم و شنگول بودم.. خودهر زادع شوهرم پزشک اورزانس همون بیمارستان بود ک هی میومد بهم سر میزد و سفارش میکرد ک حواسشون بهم باشه و هروقتم منو میدید میگفت تو همچنان شنگولی ک چون ماماهای بلوک میگفتن ک بدنت ب سرم مقاومه ک همین اذیتم کرد